پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امروز نیم ساعتی زودتر از همیشه اومدم دانشگاه تا برگه هامو بردارم و برم سر کلاس. ولی یکم تایم بیشتر اوردم و تونستم برگه های قبلی رو هم صحیح کنم! خوشحال از این که موفق شدم به همه چی برم داشتم جولان میدادم که یه ایمیلی برام اومد!

ریختم به هم! اینجوری بودم که اصلا فرقی نداره که داری چیکار میکنی و کدوم قسمت از زندگیتی٬ چون همیشه چیزهایی هست که خوب پیش نمیره!

و تو رو میندازه تو یه رینگ و شروع میکنه به زدنت از هر سمت!

و من تو همه این جنگای درونی و بیرونی فقط دنبال یه اغوش آرومم!! فقط جایی باشه که اروم بگیرم وقتی این همه کار و بدبختی تو سرمه!
یه سورسی برای آرامش!

حس میکنم مشکل اینجاست که من دنبال این ارامش همیشه بیرون از خودم بودم! دنبال ادمی بودم که ارامش رو برام درست کنه

در حالی که هیچ کس هیچ کس نمیتونه بیشتر از خودت تو رو بفهمه و هواتو داشته باشه!

پس دستامو دور بدنم میپیچم و یه بغل به خودم میدم..چشمامو میبندم کمرم رو با دستی که سعی کردم بهش بروسنم نوازش میکنم... الان حس بهتری دارم... الان که میتونم به خودم آغوش هدیه بدم...

حالا حس میکنم قوی تر شدم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۴ ، ۲۰:۳۳
پنگوئن

خانه : محل سکونت

کاٰژه : کسی یا جایی که به آن حس پناه و امنیت دارید!

 

داشتم به پادکستی از رادیو دیو راجع به خانه گوش میدادم. دونه به دونه دکلمه ها و اهنگای زیبایی پخش میشد و من رو پرت میکرد به سال های پیش!

سال‌هایی که برای ما خونه جایی بود با ۵ تا کلید و آدم هایی که باید هر جا بودن تا شب خودشون رو به خونه میرسوندن!البته من شامل اون دسته آدم ها نمیشدم. منم آدمی بودم که کلید داشت ولی آدمی نبودم که از کلیدش زیاد استفاده کنه. چون همیشه شخص کلید دار دیگه ای همراهم بود :)

اونجا شبیه به یه قفس یا زندانی بود که سال به سال پنجره هاش کمتر میشد و نفس من رو تنگ تر میکرد.

یادمه وقتی باغچه حیاط رو صاف کردن تا ماشینای بیشتری جا بشه تو حیاط چقدر دلم گرفت و من تنها آدم معترض اونجا نشسته بودم و به نشونه ای از زندگی که داشت صاف میشد نگاه میکردم...

بعد تر ها برای حیاط سقفی فلزی گذاشتن که خدایی نکرده ماشین های اهنیمون رو نور افتاب خراب نکنه!

و اون خونه هر روز بیشتر از دیروز خاکستری میشد و از روحش کم میشد! مثل من ... مثل مامان... و مثل همه ادم های دیگه اون خونه!

نمیدونم چی شد که بجای گل تصمیم گرفتیم اهن غراضه بزاریم! و به جای نور یه سقف فلزی و تلخ!

ولی همه اینا نفس من رو کم کم گرفت...

و هر روز خونه بیشتر شبیه میشد به قفس و من میشدم پرنده ای که بیقراره واسه پرواز! واسه دیدن ابی اسمون! واسه ازادی! واسه اینکه بره ... فقط بره... فرقی نداره کجا... فرقی نداره چرا...فقط یه ادم با یه کلید دیگه دنبالش نباشه!

شاید فک کنین وقتی رفتم تهران پرواز کردم؟ باید بگم نه!

اونجا اسمون رو بیشتر میدیدم!‌ولی به پر و بال پرنده قصه وزنه بسته بودن که پا نشه!

بعدم با کلیداشون میومدن دنبالم! و کمی اعتراض باعث میشد پرنده له بشه!

وقتی مامان مرد... کلید از دست همه افتاد! انگار که سر دسته زندانبانا رفته بود! دیگه نه وزنه ای بود نه قفلی و البته نه خونه ای!

از اون دیوارای خاکستری دیگه فقط خاکستر مونده بود و ۴ تا ادم با کلیدایی که از دستشون افتاده بود....

به یه سال نکشیده خاکسترا رو گذاشتیم و رفتیم! حتی دیگه دنبال کلید هم نگشتیم! نشد که بگردیم! انقد درگیر چیزای مختلف شدیم که دیگه کلید برامون مسخره ترین چیز ممکن بود!

از اون خونه ای که روزی پرنده‌ی تازه متولد شده تو پرتقالاش غلت میزد و بوی شب بو یاسش دیوونه اش میکرد و بعد تری که تبدیل شده بود به دیوارای خاکستری، رفته بودیم و حالا یه خونه ی کوچیک با پنجره های کوچیک داشتیم که میتونستی از یه بلندی به پایین نگاه کنی!

ولی چی بگم! بازم اون خونه خونه نشد! بالکنش رو گرد و خاک گرفت! کم کم وسایلش از کار افتادن! جلوی پنجره بزرگش رو یه یخچال گنده گذاشتن که مبادا یه وقت نور وارد این خونه بشه!

پرنده از اون شهر متنفر بود! حالا حس میکرد قفسش دیگه فقط اون ۴ دیواریه نیست یه شهره!

از اون شهر فرار کرد!

خودشو بال و پرشو جمع کرد و رفت تهران! شهری که دیگه دیوارا تنها خاکستری نبود حتی اسمون هم خاکستری بود!

ولی پرنده با همه دردی که تو سینه اش حس میکرد یه ارامش عجیبی تو اون شهر داشت! دیگه حس نمیکرد به دست و پاش وزنه بستن!

 اون خونه که پنجره های بزرگش رو به خیابونی باز میشد که پر از درخت بود شده بود پناه اون پرنده!

ولی انقد تو دلش غم بود انقد از دست کلیدبان ها و خاکستری زمین و زمان کلافه بود که اینبار واقعا پرواز کرد!

اومد سرزمین ارزو هاش!

در به در دنبال خونه بود! میخواست برای یه بار هم که شده یه جایی رو به چشم خونه ببینه نه قفس نه زندان!میخواست چیزی خاکستری نباشه!

الان پرنده نشسته و داره دونه دونه کلمات رو در حالی تایپ میکنه که یه خونه داره! یه ۴ دیواری که دو تا دیوارش پنجره بزرگه رو به کلی سبزی و ابی اسمون! پرنده یه خونه پیدا کرد که دیگه چیزیش خاکستری نیست!

ولی یه چیزی رو از دست داد تو تموم این سال ها!‌شاید چیزی که از اول هم نداشت! شایدم داشت نمیدونم! اونم کاژه بود.

کسی یا جایی که احساس امنیت بکنه!

شاید برای مدتی کوتاه تونست کاژه ای موقت داشته باشه! اینو خوب یادشه! و اون خاطره نمیزاره که از این حس دست بکشه و مدام بهش یاد اوری میکنه که یه حس شیرینی داره این کاژه...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۰۴:۲۵
پنگوئن

خب شاهین اینجاس!

راستش اینبار فرق داره با هر بار دیگه ای که من این موجود رو دیدم! اینبار شاهینه که اومده پیش مبینا!

اینبار مبینا یه جاییه که شاهین میتونه بیاد پیشش! واقعا منه ۱۴ ۱۵ ساله ای که با شاهین دوست میشد نمیدونست که یه روزی میرسه که اون میزبان این دوستش باشه!

شاهین مثل همیشه با یه موجی از انرژی اومد. نه فقط من بلکه دوست هامم موج انرژیش رو گرفتن!

میدونی داشتن دوستی از شریف از بوستون این موقعیت رو به تو میده که بدون اینکه توی فشار اون مقایسهه باشی، توی یه موقعیتی قرار بگیری که به سمت چیزی حرکت کنی که ادمای پر تلاش شریف و بوستون به سمتش حرکت میکنن ولی تو محیطی اروم تر!

شاهین رو بردم گردش وی تی :))شاهین به هر گوشه که میرسید کلی ذوق میکرد و میگف میشه این گوشه یه نوبل برد!

یه خنده ای بین من و مونا رد و بدل میشد! چون که مبینا همین چند روز پیش داشت راجب ارزوی باور نکردنی نوبلش حرف میزد و ادما رو به تکاپو انداخته بود! بعد شاهین اومده بود و به همون مبینا میگف ببین این گوشه میشه یه نوبل برد و اون ارزو خیل یهم باورنکردنی نیست برخلاف حرف بقیه آدم ها!

و مبینا لبخند میزد و توی افکارش غرق میشد که کدومش درسته که باید چیکار کنه! که کدوم قدم اون رو به سمتی میبره که میخواد!

مبینا برای شاهین تعریف میکنه! از سختی هاش میگه از کارایی که داره میکنه! شاهین روتین زندگی مبینا رو میبینه! و الگوی همیشگی مبینا، بعنی شاهین یه نگاهی وسط تاریکی شبی که با نور یه چراغ زرد شکسته شده به مبینا میکنه و میگه خیلی خری که نمیفهمی چقد خوب و خفنی :)که چقد درستی!

بعد مبینا تو دلش قند اب میشه و با یه لبخند بی جون سعی میکنه بفهمونه که چقد خوشحاله از اینکه یکی میبینتش و بهش نمیگه خلی که داری این همه کار رو با هم میکنی و اینا....

 

خلاصه شاهین اینجاس!

شاهین اومده با موجی از انرژی متفاوت خودش! و اومده که حرصم بده و پیرم کنه ولی اینجاس و داشتنش این گوشه از دنیا برای من نعمتیه که کمتر کسی دارتش!

میدونی اتفاقات امروز زندگی ما، آدم هایی که سر راهمونن، ادمایی که کمکمون میکنن یا نمیکنن همه نتیجه یه سری کاراییه که ۱۰ ۱۲ سال پیش تو زندگیمون کردیم :))

فک میکنی ده دوازده ساله دیگه رو چطوری داری با امروزت رقم میزنی؟ :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۲۳
پنگوئن

هوا به شدت خوب و زیباس و سکوت و خلوتی کمپس باعث میشه غرق شم توی افکارم...

داشتم یه فرمی رو میبردم بدم به یه استادی برام امضا کنه که وسط راه چشمم خورد به پرچم امریکای وسط دانشگاه!

هر بار میبینمش لبخند میزنم. یه جورایی پر از غروره این پرچم. پر از افتخار و پر از آزادی!
هنوزم هر بار این پرچم رو میبینم یه تکونی میخورم که ععه این منم که اینجاس؟ وسط امریکا؟ 

این منم همون مبینای کوچیک شکننده؟ که مدیر مدرسه اش بهش میگف تو اشکت دم مشکته همیشه؟

همون مدیر مدرسه ای که الان زیر کلی خاکه! اونم یه سال بعد از مامانم به خاطر سرطان فوت شد!

چقدر زندگی عجیبه نه؟

اینکه یه ادمایی تا یه جایی از مسیر رو باهاتن بعدش دور میشن میرن و حتی یه روزی کلا دیگه وجود ندارن خیلی عجیبه برام!

اینکه همه آدما موندنی نیستن تو زندگیمون! و اینکه تو همیشه شانس اینو نداری که به آدما بگی چقد عزیزن برات، چقدر بهشون احترام میزاری یا چقدر دوسشون داری!

 

خانم درخشان، مدیر مدرسه راهنمایی من یه مدیر عجیبی بود که خیلی همیشه منو یاد مامانم مینداخت!

انگار شغل مدیریت رو برای این آدم درست کرده بودن! بنظرم واقعا مدیر قابلی بود! درسته که همیشه بچه ها دوستش نداشتن چون خیلی ادم جدی ای بود و یه جورایی سنتی و به خیلی چیزا گیر میداد! ولی راستش من همیشه خیلی تحسینش میکردم و دوسش داشتم! همیشه با خودم اینجوری بودم که سخت گیریاش لازمه!

بعد تر ها که رفتم دبیرستان اونم شد مدیر مدرسه بغلیمون و منم هر از گاهی بهش سر میزدم و باهم کلی گپ میزدیم!

اون موقع ها راستش دست آورد خاصی هم نداشتم ولی همیشه خیلی بهم افتخار میکرد! از اینکه رفته بودم تیزهوشان بعدشم رفته بودم بهشتی و وقتی هم برمیگشتم دزفول میرفتم و یه سری بهشون میزدم یه جورایی معرفت میزاشتم و اون خیلی دوست داشت!

همیشه بهم میگفت یه چیزی توی من میبینه که تو آدم های دیگه نمیبینتش!

 

یادمه وقتی مامانم فوت. شد تنها آدمی که به ذهنم میومد که بتونم برای بابا انتخابش کنم خانم درخشان بود! فکر میکردم میتونه از پس بابام بر بیاد چون خیلی شبیه مامانم بود!
ولی خیلی نگذشت که اونم رفت زیر یه مشت خاک و من وقتی فهمیدم خیلی شکستم!‌ولی حتی نتونستم به مراسمی ازش برم! و راستش برامم مهم نبود مراسم ها چون دیگه خودش نبود!

 

چند سال پیش سال های عجیبی بود!مدام داشتم آدم ها رو از دست میدادم و مدام مرگ کنج کوچه بود!

عمو روغنی، پدربزرگم، زنداییم، مامانم، خانم درخشان و کلی ادم دور و نزدیک دیگه!

 

من همه زنده ها و مرده های اون خاک رو رها کردم و زندگی رو تو یه چمدون کردم و اومدم اینور این کره خاکی!

 

این سه سال واقعا عجیب بود! شبیه معتادی بودم که تو کمپ گذاشتنش! باید همه چیز رو عوض میکردم! عادت هامو، باور هامو، علاقه هامو..

باید با شرایط جدید خو میگرفتم! شرایطی که فقط تو فیلم ها دیده بودمش!

اینجا همه چیز فرق داشت!

خودت بودی و خودت! باید به معنای واقعی کلمه زانوهات رو قوی میکردی و روی همین زانو ها وامیستادی!

میخوردی تو دیوار و سریع جمعش میکردی!

باید گذشته رو میپذیرفتی حال رو درک میکردی و برای اینده ای غریب برنامه میریختی...

و راستش اون روز ها هم گذشتن!

همون روزای گریه های من تو این شهر کوچولو و عادت به ریز و درشت این خاک!

 

حالا این منم که زیر پرچم این کشور و هوای خوبش قدم میزنم برم دفتر استاد اورلوسکی :) ازش امضا میگیرم برای یه مدرک مستر که همزمان با دکتریم بگیرمش!

این منم که صبح ها ۶ صبح بیدار میشم صبونه و ناهارمو اماده میکنم غذامو پک میکنم و میرم تو دل کار های عجیب و غریب!

هنوزم اشکم دم مشکمه!

هنوزم لجبازم! و همه زورمو میزنم که کاری که میخوام رو بکنم!

هنوزم تو هیج چیزی بهترین نیستم ولی یادگرفتم تو خیلی چیزا خوب باشم!

هنوزم همون بچه ی تنهاییم که عاشق بازی با بچه های دیگه اس ولی خوب بلده تنهایی چطوری خودشو سرگرم کنه!

 

من تو این ۲۶ سال زندگیم خیلی عوض شدم ! ولی بعضی چیزت هنوز که هنوزه همونه! مثل برق چشمام!

مثل شوخی و دلقک بازیام وقتی میخوام ادما رو خوشحال کنم!

مثل دلم که به شدت نرم و مهربونه! انقد نرم که حتی بلد نیست بشکنه! فقط اب میشه :))

 

خلاصه که کی فکرشو میکرد بچه جون به اینجا برسیم؟

ایونتای بامزه ردلاین بشه چلنج کورس وی تی!

فیزیک زمخت و دردناک بهشتی بشه دکترای وی تی!

تلاش برای ریسرچم بشه پروژ‌ه ان اس اف!

تنهایی املا گرفتنم بشه تنهایی همه کاری کردن!

تلاش برای جمع کردن خانواده دور هم بشه داشتن کلی دوست و جمع های مختلف اینور دنیا!

 

بچه جون از همیشه بیشتر بهت افتخار میکنم! از همیشه بیشتر دوست دارم و فکر میکنم که تو لایق خیلی چیزایی! و تو قطعا لیاقت همه چیزایی که الان به دست اوردی رو داری!

بچه جون برات خوشحالم که زندگی کردی! زندگی کردن فقط خندیدن و خوشحال بودن نیست! برات خوشحالم که رنج کشیدن رو یادگرفتی! برات خوشحالم که صبر کردن رو یادگرفتی! و برات خوشحالم که دوست داشتن رو بلدی!

راستش منم توی تو همون چیزایی رو میبینم که بقیه بهت میگن! همونی که انگار تو همه ادما نیست! تلاش و پشتکار رو میبینم! و دست مریزاد بچه جون!

 

تا اینجا که خوب اومدی امیدوارم بقیه اش رو هم بترکونی :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۵۳
پنگوئن

در حالی دست به کیبورد شدم و شروع کردم به نوشتن که روی صورتم یه لبخند آرومه!

توی دلم یه درصدی خوشحالی هست، یه درصدی آرامش، یه مقداری غم و رنج کهنه و همش رو یه لایه عشق کاور کرده!

به گذشته که نگاه میکنم یادم میاد که زندگی چقدر عجیب گذشته. من آره یه روزی فکر میکردم اینجایی باشم که هستم ولی خب از بیرون یه چیز کاملا غیرمنطقی و دیوانه وار بنظر میومد!

مثلا من بچه که بودم میگفتم که دوست ندارم زود ازدواج کنم آدم ها بهم میخندیدن و میگفتن با این خانواده ای که تو داری ۱۹ سالت که شد تو رو شوهر میدن! و من تو دلم یه دهن کجی میکردم و میگفتم نمیزارم

همیشه سرتق بودم! همیشه میدونستم چی رو میخوام و چیزی رو که میخواستم رو با هر زحمتی که بود به چنگ میگرفتم!

و هر باری که زمین میخوردم یه جوری گوشه دلم مطمئن بودم که این آخر داستان من نیست.

هنوزم اینجا آخر داستان من نیست ولی دیدی زندگی چه عجیب چرخیده؟

من آدمی رو ساختم که همون بردارهایی که هر روز تو سرش میزدن الان تحسینش میکنن!

من آدمی رو ساختم که تو آینه نگاهش میکنم دوست دارم بغل بگیرمش و بهش بگم تو چقدر عزیزی دختر! تو چقدر قوی‌ای چقد گرمی و چقدر مهربونی!

قطعا شانس هم چیز مهمی تو این مسیر بوده و همه چیز قطعا با انتخاب من نبوده ولی خب یه چیز رو من خیلی بهش اعتقاد دارم و اونم اینه که آدمی که بخواد از دل سیاهی هم که شده شانس رو بیرون میکشه!شانس های رندومی تو زندگی همه آدم ها وجود داره و تو باید فقط به اون شانس ها بها بدی زمان بدی و ببینیشون!

نمیدونم چی شده که این روز ها انقدر راضیم و این رضایته هی با اتفاقات دومینو وار بیشتر میشه!

اینکه دارم تلاش میکنم و تلاش هام پی اف میکنه خوشحال کنندس برام... اینکه دارم رویاهامو زندگی میکنم خوشحالم میکنه

اینکه بالاخره چهار تا آدم رو شناختم و باهاشون وقت میگذرونم و ازشون چیزهای جالب میبینم و باهاشون حرف میزنم خوشحالم میکنه!
اینکه میتونم بشینم تو این افیس قهوه ای رو بخورم که با پولی که خودم به دست اوردم بخرمش حس خوبی بهم میده

اینکه واسه پرداخت بدهیام برنامه بریزم و زور بزنم و بزرگ شم و مسئولیت چیز ها رو بپذیرم حس خوبی بهم میده!

حس اینکه زنده‌ام که باید تلاش کنم که باید ادامه بدم و بهتر بشم!

راستش شاید هم نمیدونم برا چی و برای کی حتی دارم اینکارا رو میکنم؟!

هنوزم نمیدونم که دوست دارم یه روزی اون خانواده رویاییم رو داشته باشم یا اونقد از این رویا میترسم که هر قدمی به سمتش منو اذیت میکنه! یه جورایی ترس از شکست قبل از شروع کردنش! این سوال مدام تو ذهنم پخش میشه که اگه من هم نتونم و نشه اون رویا رو زندگی کنم چی؟ و یه بخش دیگه ای که تونسته تو یه زمینه دیگه رویاشو زندگی کنه مدام بهم میگه ببین این یکی شد شاید اون یکی هم بشه!

هنوزم نمیدونم علم بهتر است یا ثروت!

هنوزم نمیدونم تا کجا میخوام ک و ن دنیا رو پاره کنم!

هنوزم نمیدونم زوده یا دیره!

هنوزم نمیدونم که باید در لحظه زندگی کرد یا فکر اینده بود

ولی ولی اینو میدونم که همه اینا یعنی زندگی! یعنی جریان! یعنی حرکت! یعنی پیشرفت!

پس چرا که نه! بیا امتحانش کنیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۱۵
پنگوئن

قبل تر ها از این اندرگرد های از خود راضی بدم میومد و این مدلی بودم که اینا هیچی نمیفهمن و این داستانا!

ولی این ترم اتفاق جالبی افتاده من خیلی با بچه ها دارم حال میکنم!

خیلی حس سرزندگی و شور و شوق برای زندگی دارن که به من انرژی میده!

بهش فکر میکنم که چند سال پیش منم عین همینا یاغی و سرکش بودم دلم میخواست زمین و زمان رو به اتیش بکشم!

و من هم فکر میکردم که این تی ای های ازمایشگاه چقدر از خود راضی و تو مخین!

و الان چند سال گذشته و من همون تی ای تو مخیم و اینا دانشجو های من! دانشجوهایی که شبیه یه برگه سفیدن که تازه دارن شروع میکنن که اشتباه کنن! ادم هایی که تازه از خانواده جدا شدن و فکر میکنن هر چیزی که خانواده میکرده رو میتونن تغییر بدن! روش خودشون رو داشته باشن و دنیا رو زیر و رو کنن!

چند سال بعد احتمالا اونا هم میشن مثل من و میشنن اینور میز و راجب همین خزعبلات فکر میکنن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۱۴
پنگوئن

امروز یه چیزی توی پادکست شنیدم که بدنم رو میخکوب کرد!

هر آنچه رذیلت اخلاقی در دیگران میبینیم و بر میشماریم، از این رو میتونیم این رذیلت رو ببینیم که ما در خودمون این رذیلت رو داریم!

فکر کن من این رو شنیدم و یاد حرفامون با ساناز افتادم باز!

تو حرفام و اتفاقاتی که جدیدا افتاده بود داشتم بهش میگفتم که در رابطه با احساسات یه نفر من چه ری اکشنی نشون دادم! و بعد بهم گفت خب تو دقیقا همون کاری رو کردی که وقتی یکی دیگه باهات کرده بود خیلی ضربه خوردی و اذیت شدی!

و از اون روز این حرفش هی زنگ میزنه تو سرم! که من یه جورایی تو روابط عاطفیم دارم انعکاس رفتارم با یه سری آدم ها رو تو یه سری آدم دیگه میبینم.

مثلا امروز دوباره داشتم به بیمکس فکر میکردم. خیلی ناخوداگاه دوباره ذهنم قفل شده بود روی اون آدم و به عید ۴ سال پیش فکر میکردم! همون عیدی که روی پل ۱۰۰۰ ساله منو برای اولین بار بوسید! و بعد داشتم تو ذهنم قربون صدقه اش میرفتم و اینجوری بودم که حیف! اون ادم پرفکت مچ من بود و نشد!!

بعد یهو یه قابلمه خورد تو سرم و بوم! اینجوری بودم که کی گفته دقیقا؟ اون هیچ وقت پرفکت مچت نبود! اون هیچ وقت تو رو نخواسته بود! صرفا توجهی که بهش میکردی و تله هایی که داشتی باهاش مچ بود! ما دوتا آدم شکسته و خورد شده ای بودیم که اتفاقا خورد و شیشه هامون خوب هم دیگه رو پیدا کرده بودن. و اون حس، حس پیدا کردن یه همدرد بود بیشتر تا یه همراه!

بیمکس داشت با من جوری رفتار میکرد که من الان دارم با اقای میم رفتار میکنم! من اقای میم رو دوست ندارم! میدونمم که دوست ندارم! ولی خب میدونم یه وقتایی دلم توجه میخواد و امن ترین گزینه برای گرفتن توجه آقای میمه!

بیمکس هم دقیقا همین بود! من براش یه گزینه امن برای گرفتن توجه بودم!

اون دلتنگ من نمیشد! دلتنگ مورد توجه قرار گرفتن میشد! همونطوری که من این روزا دلتنگ ایبو نمیشم! دلتنگ حضور کسی میشم که حواسش به من بود و میتونستم به فاصله یه تماس با اون آدم باشم!

دونستن تمام این ریز ریز ها داره اذیتم میکنه! و از همیشه بیشتر نسبت به اینکه با دیگران چطوری دارم رفتار میکنم حساس شدم!

حتی الان که فکر میکنم یادم میاد که من دقیقا از یه سری از رفتارای دخترایی بدم میاد که دقیقا عین منن! و دوستای زیاد پسر دارن و راحتن و فلان! و همیشه این چیزا رو زودتر از بقیه میبینم! چون خودم درگیر همون رفتارهام...

و چقد عجیبه و چقد مزه تلخ و گسی داره دونستن این حقیقت ها

فکر کن تو عمری از چیزی بدت میومده و متنفر بودی که همیشه تو وجود خودت بوده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۰۷
پنگوئن

بعد از پاک کردن اینستا مدت ها بود که منتظر بودم یه موقعیتی پیش بیاد تا توانایی پاک کردن توییتر هم در خودم ببینم!

و دیروز فاینالی توییتر رو هم پاک کردم و رسما از دنیای سمی مجازی دور شدم!

حال خوب و بهتریه. مدتی بود که احساس میکردم دارم اطلاعات زیادی میگیرم از ادما که واقعا بهشون احتیاجی ندارم و این اطلاعات اضافه واقعا داشت اذیتم میکرد! و ذهنم رو درگیر نگه میداشت! تقریبا خواب درست رو ازم گرفته بود و همش داشتم راجب ادمای مختلف و زندگیشون خواب میدیدم! ادمایی که حتی نمیدیدمشون و باهاشون اینترکشنی جز اینستا نداشتم!

و به خودم این لطف رو کردم و ذهنم رو یکم ازاد کردم

واقعا زمان زیادی از همه گیری این برنامه های مجازی نمیگذره ولی انگار زندگی بدون این برنامه ها این روزا یه چیز عجیب سخت و حتی برای بعضیا غیر ممکن شده!

ترجیح میدم اگه نیاز به توجه یا نیاز به اینترکشن داشتن یا سوشالایز کردن دارم با آدم های واقعی انجامش بدم نه با آدم های مجازی.

دنبال آدم های واقعی توی دنیای واقعی باشم!

بار ها من این کار رو کرده بودم که اپلیکیشن های مختلف رو پاک کنم ولی دلیلی که الان دارم با همیشه واقعا فرق داره!‌همیشه فقط میخواستم دیسترکشن رو از خودم بگیرم و روی چیزی شبیه به درس متمرکز بشم! الان میخوام روی خودم متمرکز شم!

یه مسیری ساختم برای من بهتر!

مبینای بهتر و دارم اجر اجر سعی میکنم روتین هایی بسازم که منی رو شکل بده که همیشه دوست داشتم بشم! نه برای آدم ها نه برای رسیدن به کسی یا چیزی! برای خودم! برای اینکه مسیری بسازم که از هر لحظه اش لذت ببرم.

از ورزش کردنم لذت ببرم! از سوشالایز کردنم لذت ببرم! از پی اچ دی دردناکم لذت ببرم!

اصن از رنجم لذت ببرم! از چیزی که اسمش رو زندگی گذاشتیم با تموم داستاناش لذت ببرم!

من همیشه آدم ساختن بودم! و از ساختن و خلق کردن لذت میبردم. اینبار تصمیم گرفتم خودم رو بسازم... تراش بدم... روحی... جسمی... ذهنی... اخلاقی.... خلقش کنم مبینای دریمی خودم رو :))

و کلی راه پیش روعه ولی این مسیر انقد مسیر دلگرم کننده ایه که با اینکه تازه شروع کردم دارم کلی رفلکشن حال خوب میبینم! و بعد از مدت های زیادی حالم واقعا واقعا خوبه و آرومم!

تو این راه برای جسمم یه کوچ دارم به اسم روژین و برای روحم یه کوچ به اسم ساناز!

هر جفتشون هم مدام این نکته رو گوشزد میکنن که همیشه قرار نیست نتیجه رو واضح و زیبا ببینی! روزهایی هست که هیچی نمیبینی که فکر میکنی هیچ کدوم از زحماتت نتیجه ای نداره و حالت بده و فلان! ولی مهم اینه که مسیرت درسته و باید به خودت و مسیرت ایمان داشته باشی...

 

پس حرکت کنیم که مسیر مسیریست زیبا و دوست داشتنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۴:۴۱
پنگوئن

به مناسبت ۸ مارچ تعداد زیادی از آدم ها داشتن عکس هاشون رو پست میکردن و مینوشتن که چقدر زن بودنشون رو دوست دارن!

و این باعث شد که من شروع کنم به فکر کردن که زن، این موجود عجیب و زیبا چی داره که انقد به زندگی ها رنگ میده!

یادمه وقتی مامان فوت شده بود خانومای دیگه‌ی فامیل به من میگفتن که زن، نفس یه خونه‌اس و وقتی میره خونه بی نفس میشه!

و من اون روز ها درک عمیقی از وجود یه زن، حسی که میده و تواناییش نداشتم! با اینکه خودم هم زن بودم.

مامانم با نبودنش به من بزرگترین درس ها رو یاد داد! 

من اینو فهمیدم که یه زن میتونه زیر خرباری از درد و رنج باشه ولی باز هم صبح پاشه و برای اهل خونه با عشق اشپزی کنه.به جزییات ریز توجه نشون بده،  سعی کنه همونطوری که خودش خاص و زیباس هر چیزی که خلق میکنه، میخواد غذا باشه یا یه ریپرت ازمایشگاه، ارایش باشه یا نقاشی، هر چیزی که خلق میکنه رو خاص و زیبا کنه!

انگار زن زاده شده که به جهان زیبایی نشون بده

بره و تموم موجودات بی جون خونه رو بهشون نفس بده! و خونه رو تبدیل به خونه کنه!

و زن برای من موجودی معرفی شده که میتونه جون بده! میتونه بسازه و خلق کنه!

و همین حس جون دادن به چیز های مختلف همین نرمی و لطیف بودنه است که برای ما زنانگی تعریف میشه

 

وقتی اون عکس ها رو میدیدم خیلی دوست داشتم منم یه عکسی رو با آدم ها به اشتراک بزارم و از زن بودنم بگم، ولی پیدا نکردم چون حس میکردم تو هیچ کدوم از عکسام زنانگی که میخوام نیست!

و یکم راستش ناراحت هم شده بودم که کو اون زنانگی پس؟

زنانگی به موی بلند و ناخون لاک زده‌س؟ یا به داشتن یه هیکل باربی و زیبا؟

ولی نبود! من خیلی خانومای تپلی خوشگل هم دیدم که حس زنانگی که به من میدادن یه دنیا بود!

همینجوری که این سوال برام باز بود روزمرگی هام رو ورق میزدم...

تا اینکه لای حرفام با آدم ها فهمیدم چیزی که باعث میشه زنونگی یه زن به نمایش گذاشته بشه عشقه!

انگار که زن یه گیاهه، تو با عشق بهش اب میدی، اون برات جوونه میزنه، گل میده، جوون میده زیبایی میده... و کنارته! حالا اینکه چقد اون گله عشق میخواد و توجه تا برات سر زنده و زیبا بمونه نوع های مختلف زن ها رو مشخص میکنه!

و همین میشه که بعضی آدم ها با اینکه یه گل خاصی رو خیلی دوس دارن ولی چون نمیتونن به اون گل توجه کافی رو بکنن نمیتونن اون زیباییشم ببینن و گله میمیره کنارشون

اصن همینه که هر گلی یه بویی داره! اصن همینه که هر آدمی یه سلیقه ای داره!

بعضیا گل ها رو میچینن و میزارنشون تو گلدون تا مدتی هم از زیباییشون لذت میبرن و... ولی در نهایت میمیره اون گل...

زن عین گیاهه...

 

و حالا من....زنی در آستانه بهار :) با کلی گل و عطر و زندگی دورم...

من چقدر زنم؟ چقدر عشق میخوام؟ چقدر از این عشق رو خودم به خودم میدم؟چقدر توانی جون دادن به دور و برم رو دارم؟

اینا همه سوالاییه که جوابش فقط دست منه :)

 

من زنی هستم که به جزییات توجه داره، به زیبایی توجه داره و سعی میکنه همه چیز رو زیبا بسازه! 

من زنی هستم که بخاطر رسم و رسومات زندگی امروز یه لایه محافظ دور خودم کشیدم که قوی باشم و خراب نشم و شاید برای همین این زیبایی و زنونگی من برای همه عربان نیست...

ولی اخ از تواناییم برای زندگی دادن! من میتونم آدم ها رو دور خودم جمع کنم ساعت ها بخندونمشون و باهاشون معاشرت کنم و از حس خوبی که تو صورتشون میبینم شارژ بشم... میتونم وقتی یکی از دنیا و عالم دلش گرفته رو بغل کنم و بهش خوشگلی ها رو نشون بدم!

میتونم دوست داشته باشم! آدم ها رو...بو ها رو...طبیعت رو...و امان از دوست داشتن! دوست داشتن چقدر زیباس...چقدر توانایی دوست داشتن زیباس...اینکه انقدر رقیق باشی که بتونی در قلبت رو باز کنی برای دوست داشتن! و این چیزیه که شاید هر آدمی نداره...

 

من زنم....زنی که عاشقه... عشقش بند به یه ادم و یه جا یه اتفاق نیست... بلفعل عاشقه...عاشق زندگیه و این شبیه گرفتن یه شمع جلو آینه اس! وقتی عشق رو جلو اینه میگیری هم چند برابر میشه...و دنیات رو رنگی میکنه...

 

الان میتونم بشینم و به خودم و زنی که ساختم افتخار کنم و دوستش داشته باشم! و میتونم بهت بگم اگه منو خوشکوندی یا از دست دادی واقعا ضرر کردی :)

چون من اونقد عشق تو وجودم دارم که باز برم تو یه باغچه جدید، باز جوونه بزنم و گل بدم! و از دست تموم ادمایی که منو خشکوندن فرار کنم...

فرقی نداره این باغچه و این ادم ها میزارن عشقمو بهشون بدم یا نه...تا وقتی که این عشق تو وجود من هست... من زنده ام!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۳۳
پنگوئن

داشتم فکر میکردم که چقدر میتونه جالب باشه که تو کجای زندگیت با یه ادم برخورد میکنی!

و این چقدر توی کیفیت ارتباطتون تاثیر میزاره

مثلا اگه یکی برخوردش با من تو سال اول کارشناسی بوده چه تجربه متفاتی با الان من داشته!

و احتمالا اگه یه نفر دیگه بره بهش بگه بنظرت مبینا چطور ادمی بود حرفایی که میزنه راجب مبینای الان اصلا صدق نمیکنه

و این یعنی تجربه‌‌ای که ما با ادما مختلف داریم تجربه ای نیست که قرار باشه یه ادم دیگه باهاشون داشته باشه

حالا یه فاکتورش زمان مواجه شدن ادم ها با هم دیگه‌اس

یه فاکتور دیگه نوع ارتباطمون با اون ادمه که باعث میشه تجربه های متفاوتی از اون آدم داشته باشیم!

و هزار و یک فاکتور دیگه که نشون میده چقد جاج کردن آدم ها چیز عجیبیه!

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۶
پنگوئن