امروز دهم ژانویه سال دوهزار و بیست و پنج هست و من مبینا، توی اوایل ۲۶ سالگی خودم اومدم بنویسم از چیزهایی که جدیدا دستگیرم شده.
خیلی وقت پیشا بابام میگفت هر آدمی که زیاد سفر میکنه و دنیا دیده تر میشه دانش و اطلاعاتش هم بیشتر میشه!
حالا من این چیزایی که میخوام راحبش حرف بزنم رو از لس انجلس الزاما جمع نکردما! صرقا رفتن به یه شهر دیگه و تغییر شرایط و یه سری زمان خالی باعث شد مغزم شروع به فکر کردن بکنه و به نتایجی برسه که شاید برای مدتی برای ادمی مثل من منطقی به نظر برسه.
از اونجا شروع کنم که تو فرودگاه نشسته بودم و تو یوتیوب پرسه میزدم و همچین تیتری به پستم خورد: < چگونه احساسات شما بعد از مهاجرت میتواند از بین برود >
پلی کردم و شروع کردم به گوش کردن.
جرا پلی کردم هم برمیگرده به اون حسی که من چند وقت پیش دیدم که دیگه حسی به رابطه ی ج ن س ی ندارم دیگه! برام عجیب بود که یهو همه احساسات و ه و ر ن ی بودن زیادم فروکش کرده بود!
من آدمی بودم که تقریبا به تمام جانداران نظر داشتم! و یهو همش پریده بود!
اولش فک کردم شاید مشکل پارتنرمه! با تراپیستم که حرف زدیم دیدیم که نه بابا مشکل اون بنده خدا هم نیست من کلا خیلی وقته نسبت به هیج کسی اون حس رو ندارم و هی دنبال این میگشتم که خب مشکل کجاس!
با اینکه ساناز بهم گفته بود که مشکل آدم نیست ولی نمیدونم چرا ته دلم حس میکردم مشکل ادمه! پس وقتی رفتم ال ای یه مدلی بودم که بزار ببینم از کسی اینجا خوشم میاد یا نه! حس های عجیبی داشتم!
صادقانه بخوام حرف بزنم به جز یه نفر از کس دیگه ای خوشم نیومد! و اون یه نفر هم چون سنش از من کمتر بود متوجه شدم که این حس صرفا یه کششه و چیزی ازش درنمیاد پس بیخیال هر تلاش اضافه ای شدم! و سعی کردم صرفا از سفرم لذت ببرم.
و بعد موقع برگشت با این ویدیو مواجه شدم.پلی کردمو داشت راجب این حرف میزد که آدم خیلی از چیزایی که میخواد تجربه کنه رو به خاطر مهاجرت و پیشرفت و فلان و فلان هی عقب میندازه و انگار به اون چیزی که میخواد نمیرسه بعد دیگه این همه ایگنور کردنش یهو تو رو به جایی میرسونه که دیگه از چیزایی هم که خوشت میاد هم یه جورایی زده میشی! و خب درست بود!
یه جورایی برای من رابطه هم همین شده بود! هی دنبالش میدویدم و هی نمیرسیدم و هی انگار یه چیزی کم بود چون راستش اصن از اول نمیدونستم چی میخوام تو رابطه فقط یه چیزی انگار شنیده بودم و میخواستم به دست بیارم! حریص بودم برای چیزی که حتی نمیدونستم چیه و هی نمیرسیدم به اون حسی که دنبالش بودم و یهو بوم بدنم شروع کرده بود واکنش نشون دادن!
یکم بعد که فکر کردم با خودم گفتم شاید این حس از اونجایی میاد که من مدت هاست تو رابطه ایم که هی میخوام تمومش کنم و نمیکنم و شاید برای همینه بدنم نسبت به این ادم هم داره ری اکشن نشون میده و میگه من نمیخوام تو که عرضه بیانشو نداری من دارم!
امروز از همین چنل یه ویدیو دیگه دیدم که باز ذهنمو مشغول کرد به خودش و یه ذره بیشتر از دلایل قبلیم میکسنس کرد برام همه چی!
تیتر این ویدیو این بود: آیا مردانگی و سلطه گری در س ک س برای خانم ها جذاب است؟
تو این ویدیو از این صحبت میشد که چیزی که خانوما دنبالش هستن تو رابطه ج ن س ی ریلکس شدن هست. و الب کلام این ویدیو هم این بود که بابا خانومه تو همچین موقیعتی میخواد لذت ببره پس دوست داره کنترل رو به پارتنر بده و بزنه روی اتوپایلت! و این شاید برعکس تمام جنبه های دیگه زندگی این خانومه با توجه به تمام این ایده های فمنیزم اطراف و اینها! و این تفاوت توی بدن خانم و اقاس! ولی از اونجایی که هی جامعه امروزی در تلاشه که بگه ببین خانوما و اقایون برابرن دیگه اقایون اونقد اعتماد بنفس کنترل گرفتن اوضاع رو ندارن یا شایدم فکر میکنن که نباید اصن همچین کاری بکنن! برای همینه که خانوما هم دیگه هم با وجود اینکه اون برابریه رو میخوان ولی همچین هم از س ک س شون راضی نیستن!
و یهو من اینجوری بودم که اقا دتس رایت!
من از اون پسر تو ال ای یه جورایی خوشم اومد چون اصن طرف اجازه نمیداد ما تصمیم بگیریم رستوران انتخا میکرد میومد دنبالمون بریم اینور اینکارو بکنیم و ...
و برای من این مشخصه پلاس ظاهرش جذاب بود! و خیلی جالب بود که من تا این ادم رو دیدم به بچه ها گفتم کم مونده ما یه قلاده ببندیم دور گردنمون عین دانا (سگ دوستم) و بدیمش دست فلانی!
و دوستای خود طرف متوجه این خصلت دوستشون نشده بودن ولی من به محض دیدنش اینو متوجه شده بودم!
نمیدونم شاید چون خوشم میاد برای چیزایی که خیلی هم مهم نیست مغزمو درگیر نکنم! مثلا اینکه الان غذا رو کجا بخوریم خیلی برای من فرقی نداره ترجیح میدم یه ادم خوش سلیقه با توجه به شناختی که داره ازم ببره منو یه جایی و من لذت ببرم! یه سلطه گری به اندازه و مطلوب! تو چیزای مهم نظر ادم رو بپرسه اره حتما! ولی خب دیت کردن وچمیدونم انتخاب پوزیشن و فیلم چی ببینیم و اینا برای من اینجوریه که بابا یه چیزی بکن دیگه! اینا روی دوش توعه!
خلاصه انقد طرز فکر افاعه برام جذاب بود که یهو خودشم برام جذاب شد!!!
و اینجوری شدم که وات؟؟
این یه پارتی بود که سفر رفتنه بهم کمک کرد توش و جالب بود!
نکته دیگه این بود که با اینکه دو هفته تراپی نداشتم ولی گندی هم نزدم یا به قول ساناز جاده خاکی نرفتم! و جفتمون بسیار از این اتفاق خرسند بودیم!
یه مسئله دیگه ای که متوجهش شدم انرژی های دخترونه بود! من مدتی بود فهمیده بودم که نیاز دارم به قرار گرفتن کنار دختر ها! ولی خب نمیدونستم چرا!
طی صحبت هام با صبا و ساناز ما به این نتحه رسیدیم که من طبق یک الگو غلط وقتی که کنار برادرام بودم و کلا توی خونمون یه وایبی بود که من باید تموم این خصلت های دخترونه رو کنار میزاشتم و از دختر بودنم فاصله میگرفتم و یه جورایی انگار که اصن دختر بودنه تبدیل شده بود به ضعف برای من! و من یه بازه ای ازش متنفر بودم!
و هر زمان که کنارم بیش از دو تا پسر باشه من یهو فکر میکنم که باید تبدیل بشم به همون شخصیت اسیب ناپذیر پسر گونه! و بلد نیستم زنانگیم رو حفظ کنم!
ساناز بهم گفت جز پلن های امسالم بنویسم که زن بودن رو تمرین کنم! کار های دخترونه و زنونه ای که حالم رو خوب میکنه رو تو برنامم بزارم و سعی کنم انرژیم رو حفظ کنم!
خلاصه که سفر پر باری بود!