پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امروز دهم ژانویه سال دوهزار و بیست و پنج هست و من مبینا، توی اوایل ۲۶ سالگی خودم اومدم بنویسم از چیزهایی که جدیدا دستگیرم شده.

خیلی وقت پیشا بابام میگفت هر آدمی که زیاد سفر میکنه و دنیا دیده تر میشه دانش و اطلاعاتش هم بیشتر میشه!

حالا من این چیزایی که میخوام راحبش حرف بزنم رو از لس انجلس الزاما جمع نکردما! صرقا رفتن به یه شهر دیگه و تغییر شرایط و یه سری زمان خالی باعث شد مغزم شروع به فکر کردن بکنه و به نتایجی برسه که شاید برای مدتی برای ادمی مثل من منطقی به نظر برسه.

از اونجا شروع کنم که تو فرودگاه نشسته بودم و تو یوتیوب پرسه میزدم و همچین تیتری به پستم خورد:  < چگونه احساسات شما بعد از مهاجرت می‌تواند از بین برود >

پلی کردم و شروع کردم به گوش کردن.

جرا پلی کردم هم برمیگرده به اون حسی که من چند وقت پیش دیدم که دیگه حسی به رابطه ی  ج ن س ی ندارم دیگه! برام عجیب بود که یهو همه احساسات و ه و ر ن ی بودن زیادم فروکش کرده بود!

من آدمی بودم که تقریبا به تمام جانداران نظر داشتم! و یهو همش پریده بود!

اولش فک کردم شاید مشکل پارتنرمه! با تراپیستم که حرف زدیم دیدیم که نه بابا مشکل اون بنده خدا هم نیست من کلا خیلی وقته نسبت به هیج کسی اون حس رو ندارم و هی دنبال این میگشتم که خب مشکل کجاس!

با اینکه ساناز بهم گفته بود که مشکل آدم نیست ولی نمیدونم چرا ته دلم حس میکردم مشکل ادمه! پس وقتی رفتم ال ای یه مدلی بودم که بزار ببینم از کسی اینجا خوشم میاد یا نه! حس های عجیبی داشتم!

صادقانه بخوام حرف بزنم به جز یه نفر از کس دیگه ای خوشم نیومد! و اون یه نفر هم چون سنش از من کمتر بود متوجه شدم که این حس صرفا یه کششه و چیزی ازش درنمیاد پس بیخیال هر تلاش اضافه ای شدم! و سعی کردم صرفا از سفرم لذت ببرم.

و بعد موقع برگشت با این ویدیو مواجه شدم.پلی کردمو داشت راجب این حرف میزد که آدم خیلی از چیزایی که میخواد تجربه کنه رو به خاطر مهاجرت و پیشرفت و فلان و فلان هی عقب میندازه و انگار به اون چیزی که میخواد نمیرسه بعد دیگه این همه ایگنور کردنش یهو تو رو به جایی میرسونه که دیگه از چیزایی هم که خوشت میاد هم یه جورایی زده میشی! و خب درست بود!

یه جورایی برای من رابطه هم همین شده بود! هی دنبالش میدویدم و هی نمیرسیدم و هی انگار یه چیزی کم بود چون راستش اصن از اول نمیدونستم چی میخوام تو رابطه فقط یه چیزی انگار شنیده بودم و میخواستم به دست بیارم! حریص بودم برای چیزی که حتی نمیدونستم چیه و هی نمیرسیدم به اون حسی که دنبالش بودم و یهو بوم بدنم شروع کرده بود واکنش نشون دادن!

یکم بعد که فکر کردم با خودم گفتم شاید این حس از اونجایی میاد که من مدت هاست تو رابطه ایم که هی میخوام تمومش کنم و نمیکنم و شاید برای همینه بدنم نسبت به این ادم هم داره ری اکشن نشون میده و میگه من نمیخوام تو که عرضه بیانشو نداری من دارم!

امروز از همین چنل یه ویدیو دیگه دیدم که باز ذهنمو مشغول کرد به خودش و یه ذره بیشتر از دلایل قبلیم میکسنس کرد برام همه چی!

 

تیتر این ویدیو این بود: آیا مردانگی و سلطه‌ گری در س ک س برای خانم ها جذاب است؟

تو این ویدیو از این صحبت میشد که چیزی که خانوما دنبالش هستن تو رابطه ج ن س ی ریلکس شدن هست. و الب کلام این ویدیو هم این بود که بابا خانومه تو همچین موقیعتی میخواد لذت ببره پس دوست داره کنترل رو به پارتنر بده و بزنه روی اتوپایلت!  و این شاید برعکس تمام جنبه های دیگه زندگی این خانومه با توجه به تمام این ایده های فمنیزم اطراف و اینها! و این تفاوت توی بدن خانم و اقاس! ولی از اونجایی که هی جامعه امروزی در تلاشه که بگه ببین خانوما و اقایون برابرن دیگه اقایون اونقد اعتماد بنفس کنترل گرفتن اوضاع رو ندارن یا شایدم فکر میکنن که نباید اصن همچین کاری بکنن! برای همینه که خانوما هم دیگه هم با وجود اینکه اون برابریه رو میخوان ولی همچین هم از س ک س شون راضی نیستن!

و یهو من اینجوری بودم که اقا دتس رایت!

من از اون پسر تو ال ای یه جورایی خوشم اومد چون اصن طرف اجازه نمیداد ما تصمیم بگیریم رستوران انتخا میکرد میومد دنبالمون بریم اینور اینکارو بکنیم و ...

و برای من این مشخصه پلاس ظاهرش جذاب بود! و خیلی جالب بود که من تا این ادم رو دیدم به بچه ها گفتم کم مونده ما یه قلاده ببندیم دور گردنمون عین دانا (سگ دوستم) و بدیمش دست فلانی!

و دوستای خود طرف متوجه این خصلت دوستشون نشده بودن ولی من به محض دیدنش اینو متوجه شده بودم!

 

نمیدونم شاید چون خوشم میاد برای چیزایی که خیلی هم مهم نیست مغزمو درگیر نکنم! مثلا اینکه الان غذا رو کجا بخوریم خیلی برای من فرقی نداره ترجیح میدم یه ادم خوش سلیقه  با توجه به شناختی که داره ازم ببره منو یه جایی و من لذت ببرم! یه سلطه گری به اندازه و مطلوب! تو چیزای مهم نظر ادم رو بپرسه اره حتما! ولی خب دیت کردن وچمیدونم انتخاب پوزیشن و فیلم چی ببینیم و اینا برای من اینجوریه که بابا یه چیزی بکن دیگه! اینا روی دوش توعه!

خلاصه انقد طرز فکر افاعه برام جذاب بود که یهو خودشم برام جذاب شد!!!

و اینجوری شدم که وات؟؟

 

این یه پارتی بود که سفر رفتنه بهم کمک کرد توش و جالب بود!

 

نکته دیگه این بود که با اینکه دو هفته تراپی نداشتم ولی گندی هم نزدم یا به قول ساناز جاده خاکی نرفتم! و جفتمون بسیار از این اتفاق خرسند بودیم!

 

یه مسئله دیگه ای که متوجهش شدم انرژی های دخترونه بود! من مدتی بود فهمیده بودم که نیاز دارم به قرار گرفتن کنار دختر ها! ولی خب نمیدونستم چرا!

طی صحبت هام با صبا و ساناز ما به این نتحه رسیدیم که من طبق یک الگو غلط وقتی که کنار برادرام بودم و کلا توی خونمون یه وایبی بود که من باید تموم این خصلت های دخترونه رو کنار میزاشتم و از دختر بودنم فاصله میگرفتم و یه جورایی انگار که اصن دختر بودنه تبدیل شده بود به ضعف برای من! و من یه بازه ای ازش متنفر بودم!

و هر زمان که کنارم بیش از دو تا پسر باشه من یهو فکر میکنم که باید تبدیل بشم به همون شخصیت اسیب ناپذیر پسر گونه! و بلد نیستم زنانگیم رو حفظ کنم!

ساناز بهم گفت جز پلن های امسالم بنویسم که زن بودن رو تمرین کنم! کار های دخترونه و زنونه ای که حالم رو خوب میکنه رو تو برنامم بزارم و سعی کنم انرژیم رو حفظ کنم!

 

 

خلاصه که سفر پر باری بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۶:۵۷
پنگوئن

میتونم راجب رابطه الان لکچر بدم حس میکنم!
این فصل زندگیم داره به یاد گرفتن این قابلیت آدمی میگذره!

دیروز رو کلا تو خونه موندم. فکر کردم. درس خوندم و سعی کردم تصمیمی در خصوص رابطم بگیرم

بعد از بالا پایین های زیاد با ساناز و فکر کردن های زیاد و به نتیجه نرسیدن خوابیدم!

صبح پاشدم اومدم دانشگاه اول رفتم با هرمانس حرف زدم و هرمانس از اطلاعاتی که دوباره به دست اورده بودم و پیشنهاداتم یه دور دیگه پشماش ریخت و موافق بود باهام

بعد همین که از دفترش اومدم بیرون ایبو رو دیدم

رفتم تو افیسش نشستم یکم حرف زد از پرزنتیشنش گفت و اینکه استرس داشته و حس میکنه خراب داده... یکم دلداریش دادم و اینا. بعد ازش خواستم که باهم صحبت کنیم.

و رفتیم یه کافی گرفتیم و شروع کردیم حرف زدن!

ایده ای نداشتم که میخوام باهاش اشتی کنم یا رابطه رو تموم کنم ولی وقتی حرف زدیم همه چیز تقریبا برام واضح شد!

برام واضح شد که جفتمون تو این مبحث خامیم و جفتمون ادم هایی هستیم تشنه یاد گرفتن و پر تلاش! و تقریبا تو این ده ماه گذشته مدام با هم تلاش کردیم تا چیز های مختلف رو یاد بگیریم!

 

با خودم گفتم حالا بگو الان با ایبو هم تموم کردی! دوباره یه رندوم گای دیگه! دوباره از اول و دوباره خسته از نشدن!

حداقل بیا الان با خودمون این دیل رو بکنیم که یاد بگیریم چطوری رابطه داشته باشیم! چطوری کنار یه ادمی بمونیم! من به اون کمک کنم یاد بگیره اون به من!

همونطور که تا الان کلی درز و دورز هم رو گرفتیم و بهم زندگی کردن یاد دادیم!

اون به من صبر کردن و حل کردن یاد داده!

به من یاد داده با کانسیستنسی و تلاش میتونم به چیزی که میخوام برسم

منم بهش کنار هم بودن رو یاد دادم! بهش یاد دادم چطوری از لاکی بچگیش بیرون بیاد و چطوری یه دوست پسر خوب باشه!

پس چرا که نه!

شاید بازم بتونیم بهم یاد بدیم!

اگه یه روزی دیدم دیگه نمیتونیم چیزی بهم اضافه کنیم و هیچ خیری برای هم تو زندگیمون نداریم اونوق میریم پی کارمون!

و واقعا همیشه برای زدن زیر میز وقت هست!

بزار ببینم میشه درستش کرد یا نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۴۶
پنگوئن

با ناراختی بهم نگاه کرد بعد از یه سکوت طولانی و گفت: حس میکنم فرقی نداره من هر چقدر تلاش کنم اونی نمیشم که تو میخوای!

جا خوردم انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم و راستش نکته اصن این نبود من داشتم یه چیز ساده میگفتم و اون داشت همه چیز رو عین فیلم هندی قاطی میکرد!

ولی این حرقش شبیه یه چوب خورد تو سرم! راست میگفت! درسته که احساساتم تغییر کرده بود. درسته که دیگه بحث ادم ثالثی تو زندگیم نبود. ولی واقعا من همش یه جایی از دلم میدونم که ما قرار نیست با هم بمونیم! که رابطه ما یه جورایی رابطه دوتا رهگذره صمیمیه!

و هی بهم میپریم فقط و فقط به خاطر یه چیز! اونم اینکه جفتمون میدونیم این رابطه یه رابطه احساسی نیست! یه رابطه اس که جفتمون منتظر تموم شدنشیم و میدونیم یه روز تموم میشه ولی نمیدونیم اون روز کیه!

شبیه ادمی که یه مریضی لا علاچ داره و منتظره بمیره و یه جایی دیگه از این انتظار هم خسته میشه دیگه.

از وقتی ازش جدا شدم و برگشتم خونه دارم فکر میکنم که جالبه من روز تولد ویپین دلش رو شکوندم و به سال نکشیده همچین چیزی برا خودمم به وجود اومد! دنیا چقد جای کوچیکیه!

و ساعت هاست نشستم تو تنهایی وفکر میکنم به تموم اتفاقات خوبی که باهاش تجربه کردم برا همه تلاشامون با هم! برا شوخیامون! خنده هامون

ولی خب همین کافیه؟ حالا بگو بازم ادامه دادیم. این دندون درد رو یه جا که باید بکشیم!

امروز دیدم حاجی دنیاهامون چقد فرق داره.

 

من یک چیز ساده میخواستم توجه! هر کاری که نشون بده طرف داره بهم توجه میکنه نه رفع تکلیف

و اون فک میکرد مشکل من کیکه!

تهش هم بهم گقت بیا بریم سینما! سینما اخه؟سینما؟ از نظر من ادما میرن سینما چون دیگه حرفی واسه گفتن ندارن! چون نمیخوان رو در رو با هم وقت بگذرونن! نمیدونم اصن خوشم نیومد!

حداقل میگف تو همیشه دوس داشتی بری فلان جا بیا بریم فلان جا امشب واینت مهمون من!

بخدا خیلی ساده تر بود! میگف بیا بریم حرف بزنیم از دلت درارم! بغلت کنم !

حتی از صبح یه هپی برث دی هم نگف! یه بوس هم نکرد!

چی فکر میکردیم و چی شد!؟

 

نمیدونم شبیه داستان خونه شده حس میکنم! یهو یه حرف شبیه یه پتک میخوره تو سرم و به هوش میام که بابا اصن داستان چیز دیگه س!

کای به جدی و غیر جدی یه رابطه ندارم ولی حس میکنم واسه یه ادم ۲۶ ساله تو همچین رابطه ای بودن که باید جز به جز چیز ها رو توضیح بدی که بابا قلان کار رو باید بکنی تا خوشحالم کنی برام غیر قابل تحمله!

حس میکنم دتس فور د بست

 

ولی حالا به اینجا میرسم که چطوری باید اینکارو بکنم؟قطعا باید باهاش حرف بزنم و همه اینا رو توضیح بدم اما نه طوری که ناراحتش کنم یا خودمو ناراحت کنم!

نه طوری که توهینی بشه!

و از کجا باید شروع کرد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۵:۴۴
پنگوئن

الان به وقت ایران و امریکا تولدمه :)

امسال به شدت عجیب بود! امسال احسان زنگ زد برا تولدم

بابام بهم تکست تبریک تولد داد

و خودم به محسن زنگ زدم و تولدم رو تبریک گفت

و آدم های دیگه؟ راستش فک کنم به معنای واقعی کلمه دیگه دارم از یاد آدم ها میرم!

از دوستام نگین ها بهم تبریک گفتن

بهروز

اندکی پیش سپهر

فاطمه زربخش

و نازنین

 

پارسال نزدیک به ۲۰ نقر اومدن تو خونه و منو سوپرایز کردن و امسال حتی کسی کیک هم برام نخرید!

اختمالا هر سال از تعداد ادم هایی که کنارم خواهند بود کمتر هم میشه

نمیدونم خیلی لوس و مسخره به نظر میرسه....ولی....نمیدونم حس دل شکستگی دارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۳ ، ۰۷:۰۲
پنگوئن

دیروز با حنا حرف میزدیم که دیدم واقعا یادم نمیاد چرا دیگه هیچ وقت با علیرضا حرف نزدم!

بعد رفتم اون ماه های قبل از اومدنم به امریکا رو خوندم! جالب بود که چیزایی که نوشته بودم و تایم اتفاق افتادنشون یه مقدار با چیزی که فکر میکردم فرق داشت!

نگاه کردم و دیدم صادقانه چقد اشتباه کردم!

و حتی دیدم که چرا اون اشتباهات رو کرده بودم! فشار و حال بد و ...

دیدم یه سری چیزا واقعا عجیب تو ذهنم چیده شده بود!

ذهن واقعا چیز عجیبیه! 

گاهی وقتا فک میکنم وقتی این همه خاطرات اشتباهی که اصن اتفاق نیافتاده توشه چطوری ادم میتونه به خودش و اتفاقات و هر چیزی اعتماد کنه.

بعد هی حرف ساناز میومد تو ذهنم که بهم میگف تو دنیای تو خاکستری اصن رنگی نیست!

یا صفری یا صد!

درسته که در مجموع جواب داستان های مختلف خاکستری میشد ولی همیشه ری اکشن من به اتفاقات یا سیاه بود یا سفید!

چند روزه که اینستا رو پاک کردم و مدت تنهاییم با خودم بیشتره! خوب میخوابم! به خودم و خونه میرسم و یه وقتایی هم فقط میشینم و هیچ کاری نمیکنم!

یه جورایی شبیه اینه که میشنیم که اتفاقات گذشته برام ته نشین بشه!

اینستا و توییتر یه مشت داده چرت و پرته که مغز ادم رو درگیر میکنه و ادم واقعا وقتی برای خودش نمیزاره و خودش رو لای هزار تا پست و استوری گم میکنه!

از همین رفتار صفر و صدیم انقد بگم که همزمان ویپ و سیگار و اینا رو گذاشتم کنار ، اینستا و توییتر رو حذف کردم و دارم باشگاه میرم!

ینی این هفته اینجوری گذشت!

و امیدوارم که بازم ادامه داشته باشه!

البته که چند روز دیگه امتحان پایان ترممه و بعد تعطیلات و سفر به سرزمین فساد ها :))

 

حس غریبی از تموم شدن این ترم دارم!

انگار که قراره همه چیز عوض شه! 

حس میکنم خودم خیلی بزرگ تر از چند سال پیشم شدم! و تو این دو سال که اینجام به اندازه ده سال تجربه کردم

و حس میکنم الان کلا ارامش بیشتری دارم

و آدم اروم تریم...

همین که سعی میکنم اتفاقات رو بپذیرم و هضم کنم هم یکی دیگه از نشونه هاس!

 

همیشه اول هر کاری سخته! فقط باید پیش رفت و ادامه داد! یکم نظم و یکم مقاومت و ادامه دادن، بازی رو عوض میکنه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۲۲:۳۱
پنگوئن

از جلسه‌ام با استادم برگشتم

یه برگه گذاشت جلوم و شروع کرد به گفتن از پروژه هام. و من با لبخند هی نگاش کردم :)

فاینالی این قسمت از کار که دوستش دارم وقتش رسیده! ریسرچ کردن و شبیه آدم بزرگا بودن!

ازم تعریف کرد بخاطر کوالم! و بهم گفت که بهت افتخار میکنم چون تو وقتی روی یه چیزی فوکس میکنی همیشه خوب انجامش میدی!

و استادا به من گفتن که تو فقط پاس نشدی، یکی از آدم هایی بودی که واقعا بلد بودی و همه چیز رو میدونستی! و انگار یه طوری بین خودشون از ما صحبت کرده بودن! و من کلی حس خوب گرفتم:)

یکم بعد بازم بیشتر راجب پروژه های رو زمین مونده‌ام به خاطر کوال صحبت کردیم و کار های پیش رو و گرنتی که پروژم گرفته بود.

و من خوشحال از دفترش اومدم بیرون...زنش تو راهرو منو دید و یه دور دیگه کلی با اونم ثحبت کردم و حس رضایت رو از جفتشون گرفتم

انگار که مامان بابام ازم راضی باشن مثلا اون مدلی!

و یه حس اعتماد به نفسی از اینکه واقعا انگار آدمی اگه تلاش کنه میتونه به چیزهایی که میخواد برسه!

 

پس برگشتم به آفیس یا یدن دردم از باشگاه نشستم پشت میز و شروع کردم به ریسرچ و رفتن به سمت چیزایی که خیلی وقت بود منتظرشون بودم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۳ ، ۰۲:۳۷
پنگوئن

دیشب انگار که منو از یه خواب دو ساله بیدار کرده باشه پیام داد و گفت معذرت میخوام!

من میدونستم نمیتونم بیشتر از یه دوست برات باشم ولی تو رو بین زمین و هوا نگه داشته بودمو...

نمیدونم برای یه دختر ۲۶ ساله ای مثل من شنیدن اون حرفا مساوی بود با شکستن خودم و قلبم... چرا سن رو اشاره میکنم؟ چون خب من اون مبینای ۱۸ ساله ای نیستم که زرت و زرت از ادما خوشم بیاد...و احتمالا خیلی طول خواهد کشید که بتونم یه آدم دیگه ای رو اینجوری دوست داشته باشم..

و راستش من تموم این دو سال رو فکر میکردم مشکل منم! مشکل رفتن من بود! فکر میکردم من آدم زندگی خودم رو پیدا کرده بودم و گذاشته بودم رفته بودم و شاید اگه میموندم عوض میشد همه چی...

ولی دیشب یهو  منو از خواب بیدار کرد و گفت آدم ساده من اصن یه ور دیگه قصه بودم و تو یه ور دیگه‌اش!!

هم یه رهایی عجیبی داشت هم یه درد عجیبی... انگار همه حرفاش رو میدونستم و منتظر بودم که واضح و بدون پرده بزنه! هم با هر کلمه اش دلم میریخت!

هم دلشورم آروم گرفته بود وقتی باش حرف زدم هم دلم میخواست گوشیمو پرت کنم یه ور دیگه و فقط فرار کنم و برم جایی که چیزی و کسی رو نشناسم....

 

 

راستش 

از شما که پنهون نیست...خیلی خستم! خیلی خستم از آدم ها!

واقعا واسه آدم های زیادی چه دوست چه خانواده چه رابطه کلی تلاش کردم ولی حس میکنم هیچ کدومش...هیچ کدومش جواب نداد!

یعنی حس میکنم سرم کلاه رفته! بهای زیادی دادم واسه خیلی چیزا که ارزشی هم نداشتن!

چیزایی که نموندن....

و یه تنهایی عجیبی رو دارم حس میکنم...یه لولی از تنهایی که واقعا قبلا حسش نکرده بودم...

از آدم ها ناراحت یا عصبانی هم نیستم دیگه...خستم! 

احساس میکنم پرم از دیدن ادمایی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست! از ادمایی که تا یه ذره شرایط به نفعشون نیست لیوان اب رو بر میدارن و میریزن تو صورتت...

از آدم هایی که روابط رو بر اساس سود و ضرر میبینن....

و آدم هایی که دلی بودن و صاف بودن دیگه براشون شده داستان....و اونا هم مث من دیگه اعتمادی ندارن...و وقتی هم برای دفاع به طرف مقابلشون نمیدن!

 

حالم به شدت گرفته و تلخه... از اون تلخیایی که نشستم گوشه دانشکده حس میکنم سرمای هوا داره از سردی من تامین میشه.....سردی دلم...سردی روحم...

 

من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد...

 

واقعا دلیلی واسه زندگی کردن نمیبینم! دلیلی برای ادامه دادن این زجر هر روزه...دلیلی واسه این همه جنگیدن....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۳ ، ۰۴:۲۳
پنگوئن

و خب سلامی دوباره!

سه روز از امتحانی که تو پست قبل ازش حرف میزدم گذاشته!

و امتحان رو پاس شدم و به طور رسمی پی اچ دی کندیدیت گشتم!

 

خوشحالی من به یک روز نکشید! که یهو دوباره زندگی شروع شد!

خیلی عجیبه تو ماه ها تلاش میکنی برای چیزی و به خودت میگی بعد از این که فلان چیز رو به دست بیارم حنما زندگی بهتری خواهم داشت و زرت بعد از به دست اوردن اون یهو میبینی زندگی همینجوری داره جلو میره و تو باید دوباره بدویی!

مثل یه مارتن بی پایان!

 

نمیدونم چطوری بگم! احتمالا هر کسی که اینو میخونه میفهمه چی میگم! یه چیزیه که هممون تجربه اش کردیم! و خیلی عجیبه!

 

دقیقا این قضیه برای یه اتفاق بد هم تکرار میشه! مثلا اون موقع که مامان فوت شده بود حس میکردم همه چیز متوقف شده و درد خیل خیلی زیااده! ولی بعد از دو سه روز دیدم زندگی داره میدوعه و من باید با درد دنبالش بدوعم!

 

یعنی میخوام بگم احساسات ما خیلی روی زندگی تاثیری نداره! شب میشه روز میشه! کارخونه ها کاراشونو میکنن و بچه ها به دنیا میان! ادم ها میمیرن! یکی میاد و یکی میره! و همه چیز جریان داره و هیچ چیزی برای تو نمی‌ایسته!

و خب این یه اتفاق بسیار عجیبه! که تو هیچ وقت دیگه وقت اینو نداری که بشینی و بدون اینکه نگران چیزی اون بیرون باشی حال خودت رو هضم کنی! حالا چه خوشی باشه چه غم!

 

بعد اینکه چقدددد ادمیزاد اشتباه میکنه! نمیدونم همه اینجورین یا فقط من یه تخته‌م کمه!

دیروز فهمیدم یه فرم رو اشتباه امضا کردم و افتاده بودم رو تلفن که اقا بنده غلط کردم لطفا اینو درست کنین!
بعد امروز دیدم یه اشتباه محاسباتی دیگه در امر پرداخت ها باعث شده که حسابم برای پرداخت کامپریهنسیو فی دانشگاه خالی باشه و زرت اتو پیمنتم ریجکت شه! همین اشتباه محاسباتی که خدمتتون عرض کردم باعث شده بنده چیزی نزدیک به ۶۰ دلار جریمه بدم!

 بعد نشستم میگم بابا ۶۰ دلار واقعا الان واسه من چیز زیادی بود!

 

یه استیکر رو به رومه که نوشتم : آب بخور به جای غصه!

 

که درست هم میفرمایم واقعا!همونجوری که گفتم احساسات می‌آیند و میروند و به دمپایی این زمونه هم نیست!

 

در حالی که با غصه و واتر باتلم نشسته بودم یه گوشه داشتم فکر میکردم این مستقل بودن و تنها بودن بسیار درد دارد!

دلم میخواد یکی باشه گندامو برام جمع کنه!

دلم میخواد یکی کنارم باشه! دلم میخواد یکی همراهم باشه! و این زندگی داره به شدت بهم فشار میاره!

 

میدونی تنها بودن تو ایران اینجوری بود که خانواده بود! ساپورتشون بود ولی دور بودن! میدونی چی میگم؟

اینجا حتی اگه خانواده هم بخوان واقعا ساپورتی نمیتونن بکنن! سالهای نوری دورن از اینجا!

 

 

پ.ن: آهنگ <اون نیومدش> خیلی اذیتم میکنه :) همینطور آهنگ <سنگ و شیشه>! کاش میتونستم براش بفرستم این اهنگ ها رو....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۳ ، ۰۰:۲۱
پنگوئن

مدت زیادیه که ننوشتم!

امروز ۱۵ نوامبره و دو روز مونده به امتحانی که بعد از پاس شدنش میشه به من گفت پی اج دی کندیدیت :)

این دوره روز های به شدت پر استرسی رو گذروندم! وقتی روز اول رفتم پای تخته از استرس گریم گرفت!

هیچی یادم نمیومد از تموم اون کارشناسی که چقد هم با سختی گذرونده بودمش و الان باید همه رو یه جا جمع شده تحویل این ادما میدادم!

توی ماک اول حتی نتونستم یه سوال رو به درستی شروع کنم!

بعد از اون با خودم گفتم خب ببین تو یه آدم به شدت استرسی هستی و اینو میدونی! حالا بیا به این فکر کنیم که اگه همه مطالب رو با دقت بخونیم و یکم اعتماد بنفس داشته باشیم که اقا جان حداقل تونستیم اینو حل کنیم یه بار، باعث میشه بتونیم استرس رو یکم کنترل کنیم!

از اون روز تا دو روز پیش تمام ۱۰۴ سوالی که توی سال های پیش پرسیده شده بود رو با در نظر گرفتن تایم روی تخته گچی با ایبو حل کردیم! سخت بود! نمیفهمیدیم! دعوامون میشد! خسته میشدیم! دوباره برمیگشتیم و دوباره با هر سختی که بود دوباره حل میکردیم! میشد که یکی دوساعت فقط روی یه سوال وقت میزاشتیم و اخرشم نمیفهمیدیم!

 

اینا رو نوشتم که یادم باشه که اگه نشد و این ترم پاس نشدم، بدونم که من تلاشمو کرده بودم! شاید دیر به خودم اومدم! شاید نیاز بود بیشتر از دیگران تلاش کنم چون همه چیز یادم رفته بود ولی...

ولی وقتی اون تلنگره خورد با تمام قوا عین همون مبینایی که همیشه بودم جنگیدم!

 

و من این جنگ ها رو بلدم! همیشه برنده جنگ ها نیستم ولی دیدن میدون جنگ چیز اشناییه!

 نزدیک به تنکسگیوینگ هم هست و فکر کنم شاید وقت خوبی باشه از خودم تشکر کنم!

برا تموم این دو سال!

برا تموم این ۲۶ سال اصن!

یاد روزایی به خیر که تازه رسیده بودم امریکا و از ادیداس کفش گرفتم و وقتی پوشیدمشون خر ذوق ترین بودم! اینجوری بودم که من این کفشو واقعا نمیتونستم تو ایران بخرم! الان اینجام و بدون اینکه از بابام بخوام خریدم!

بعد از اون کفش کلی چیز دیگه هم خریدم به درست و غلط

و زندگی رو با همه سختیاش دو سال گذروندم! یه ماه دیگه میشه دو سال که تو امریکام :)

و حتی فردا روزیه که ویزای مولتیم تموم میشه!

و من رسما قراره برای سال ها تو این کشور بمونم! 

بخوام صادق باشم یه شبایی یه روزایی واقعا از حس غربت و نداشتن ادم امن خفه شدم! چه روزایی که با گریه به تنها پناهم هم خونه ایم پناه میبردم!

چه روزایی که کنج خونه فقط گریه کردم!

چه روزای سختی که گذشت! واقعا گذشت! و من به داشتن درد خو کردم! و من یاد گرفتم با داشتن غم هم میشه زندگی کرد!

میشه جایی که اشتباه کردی بمونی و فرار نکنی! میشه بمونی و بگی من کردم و ریدم! ریدم ولی درستش میکنم!

بپذیری که بابا جان اوکیه! اوکیه اگه برینی! فقط باید سیفون رو بکشی بعدش!یه وقتایی توالت اتوماته و سیفونه کشیده میشه همین که پا میشی عین این میمونه که یکی دیگه ریدمانت رو جمع میکنه! ولی یه وقتایی حالا یا چشمی خرابه یا اصن دستیه! باید خودت جمعش کنی!

و راستش وقتای خیلی کمی به اتوماته برمیخوری تو زندگی! مخصوصا اگه تو اصن ارمانت این بوده که بابا من یه گ و ز گنده هستم و خودم به تنهایی میخوام از پسش بربیام!

پس بیا یه بار دیگه تنها بودن، تنها تونستن، و تنها جنگیدنمون رو جشن بگیریم! و ببین...

خیلی خفنی :)

دوست دارم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۱:۱۶
پنگوئن

بعضی چیزا شبیه یه هل دادن میمونه برا تویی که تازه از جاه بیرون اومدی و داری نگاه به راه اومده میکنی! و اون هل یهو دوباره پرتت میکنه ۱۰۰ متر پایین تر!

یه میم بامزه دیدم که یادش افتاد! بخاطر این تیکه کلامه دیگه چه خبرش!

و براش توی توییتر فرستادم! و یهو نمیدونم چرا اسکرول کردم و پیامای قبل رو دیدم! پیامای ثبل با هل دادن تو چاه ۱۰۰ متری هیچ فرقی نداشت!

یاد اون روزا که چطوری دیوونه شده بودم و فقط له له میزدم ببینمش! حتی از دور!

بعد دلم گرفت!

حرفش توی تماس دیروزمون یادمون اومد! بهش گفتم اون جایی که میخوای چاقو فرو کنی رو من بوسیدم!

یه صدایی توی مغزم میپیجید که تو آمدی و همه معادله ها ریخت بهم و تصویر تو با پیرهن چارخونه جلو در خونمون! اولین باری که دیدمت! هنوزم نمیفهمم چرا اون روز تو از ماشین پیاده شده بودی و جلو در خونه واستاده بودی تا منو ناز بیایم پایین! و چرا یه جوری وایساده بودی که انگار منتظری در باز بشه و کسی که منتظرشی بیاد!!

و من همون موقع دلم ریخت! ولی زدم تو سر خودم که ساکت!

شروع کردم باهات کل کل کردن و تو سر خودم زدن که ساکت!

زدم زیر میز رابطه‌ای که داشتم چون تو همه چی رو ریخته بودی بهم!‌ و هی به دلم میگفتم ساکت!

میدونستم دارم میرم و به دلم میگفتم ساکت!

بوسیدمت و به دلم گفتم ساکت...

رفتم و به دلم گفتم ساکت!

نشد ... و به دلم گفتم ساکت!

دوباره دیدمت دوباره دلم شروع کرد تپیدن و دوباره گفتم ساکت!

بهم از مرگ گفتی...شنیدم بغض کردم و شکستم و به دلم گفتم ساکت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۳ ، ۲۰:۲۳
پنگوئن