پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

قبل تر ها از این اندرگرد های از خود راضی بدم میومد و این مدلی بودم که اینا هیچی نمیفهمن و این داستانا!

ولی این ترم اتفاق جالبی افتاده من خیلی با بچه ها دارم حال میکنم!

خیلی حس سرزندگی و شور و شوق برای زندگی دارن که به من انرژی میده!

بهش فکر میکنم که چند سال پیش منم عین همینا یاغی و سرکش بودم دلم میخواست زمین و زمان رو به اتیش بکشم!

و من هم فکر میکردم که این تی ای های ازمایشگاه چقدر از خود راضی و تو مخین!

و الان چند سال گذشته و من همون تی ای تو مخیم و اینا دانشجو های من! دانشجوهایی که شبیه یه برگه سفیدن که تازه دارن شروع میکنن که اشتباه کنن! ادم هایی که تازه از خانواده جدا شدن و فکر میکنن هر چیزی که خانواده میکرده رو میتونن تغییر بدن! روش خودشون رو داشته باشن و دنیا رو زیر و رو کنن!

چند سال بعد احتمالا اونا هم میشن مثل من و میشنن اینور میز و راجب همین خزعبلات فکر میکنن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۱۴
پنگوئن

امروز یه چیزی توی پادکست شنیدم که بدنم رو میخکوب کرد!

هر آنچه رذیلت اخلاقی در دیگران میبینیم و بر میشماریم، از این رو میتونیم این رذیلت رو ببینیم که ما در خودمون این رذیلت رو داریم!

فکر کن من این رو شنیدم و یاد حرفامون با ساناز افتادم باز!

تو حرفام و اتفاقاتی که جدیدا افتاده بود داشتم بهش میگفتم که در رابطه با احساسات یه نفر من چه ری اکشنی نشون دادم! و بعد بهم گفت خب تو دقیقا همون کاری رو کردی که وقتی یکی دیگه باهات کرده بود خیلی ضربه خوردی و اذیت شدی!

و از اون روز این حرفش هی زنگ میزنه تو سرم! که من یه جورایی تو روابط عاطفیم دارم انعکاس رفتارم با یه سری آدم ها رو تو یه سری آدم دیگه میبینم.

مثلا امروز دوباره داشتم به بیمکس فکر میکردم. خیلی ناخوداگاه دوباره ذهنم قفل شده بود روی اون آدم و به عید ۴ سال پیش فکر میکردم! همون عیدی که روی پل ۱۰۰۰ ساله منو برای اولین بار بوسید! و بعد داشتم تو ذهنم قربون صدقه اش میرفتم و اینجوری بودم که حیف! اون ادم پرفکت مچ من بود و نشد!!

بعد یهو یه قابلمه خورد تو سرم و بوم! اینجوری بودم که کی گفته دقیقا؟ اون هیچ وقت پرفکت مچت نبود! اون هیچ وقت تو رو نخواسته بود! صرفا توجهی که بهش میکردی و تله هایی که داشتی باهاش مچ بود! ما دوتا آدم شکسته و خورد شده ای بودیم که اتفاقا خورد و شیشه هامون خوب هم دیگه رو پیدا کرده بودن. و اون حس، حس پیدا کردن یه همدرد بود بیشتر تا یه همراه!

بیمکس داشت با من جوری رفتار میکرد که من الان دارم با اقای میم رفتار میکنم! من اقای میم رو دوست ندارم! میدونمم که دوست ندارم! ولی خب میدونم یه وقتایی دلم توجه میخواد و امن ترین گزینه برای گرفتن توجه آقای میمه!

بیمکس هم دقیقا همین بود! من براش یه گزینه امن برای گرفتن توجه بودم!

اون دلتنگ من نمیشد! دلتنگ مورد توجه قرار گرفتن میشد! همونطوری که من این روزا دلتنگ ایبو نمیشم! دلتنگ حضور کسی میشم که حواسش به من بود و میتونستم به فاصله یه تماس با اون آدم باشم!

دونستن تمام این ریز ریز ها داره اذیتم میکنه! و از همیشه بیشتر نسبت به اینکه با دیگران چطوری دارم رفتار میکنم حساس شدم!

حتی الان که فکر میکنم یادم میاد که من دقیقا از یه سری از رفتارای دخترایی بدم میاد که دقیقا عین منن! و دوستای زیاد پسر دارن و راحتن و فلان! و همیشه این چیزا رو زودتر از بقیه میبینم! چون خودم درگیر همون رفتارهام...

و چقد عجیبه و چقد مزه تلخ و گسی داره دونستن این حقیقت ها

فکر کن تو عمری از چیزی بدت میومده و متنفر بودی که همیشه تو وجود خودت بوده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۰۷
پنگوئن

بعد از پاک کردن اینستا مدت ها بود که منتظر بودم یه موقعیتی پیش بیاد تا توانایی پاک کردن توییتر هم در خودم ببینم!

و دیروز فاینالی توییتر رو هم پاک کردم و رسما از دنیای سمی مجازی دور شدم!

حال خوب و بهتریه. مدتی بود که احساس میکردم دارم اطلاعات زیادی میگیرم از ادما که واقعا بهشون احتیاجی ندارم و این اطلاعات اضافه واقعا داشت اذیتم میکرد! و ذهنم رو درگیر نگه میداشت! تقریبا خواب درست رو ازم گرفته بود و همش داشتم راجب ادمای مختلف و زندگیشون خواب میدیدم! ادمایی که حتی نمیدیدمشون و باهاشون اینترکشنی جز اینستا نداشتم!

و به خودم این لطف رو کردم و ذهنم رو یکم ازاد کردم

واقعا زمان زیادی از همه گیری این برنامه های مجازی نمیگذره ولی انگار زندگی بدون این برنامه ها این روزا یه چیز عجیب سخت و حتی برای بعضیا غیر ممکن شده!

ترجیح میدم اگه نیاز به توجه یا نیاز به اینترکشن داشتن یا سوشالایز کردن دارم با آدم های واقعی انجامش بدم نه با آدم های مجازی.

دنبال آدم های واقعی توی دنیای واقعی باشم!

بار ها من این کار رو کرده بودم که اپلیکیشن های مختلف رو پاک کنم ولی دلیلی که الان دارم با همیشه واقعا فرق داره!‌همیشه فقط میخواستم دیسترکشن رو از خودم بگیرم و روی چیزی شبیه به درس متمرکز بشم! الان میخوام روی خودم متمرکز شم!

یه مسیری ساختم برای من بهتر!

مبینای بهتر و دارم اجر اجر سعی میکنم روتین هایی بسازم که منی رو شکل بده که همیشه دوست داشتم بشم! نه برای آدم ها نه برای رسیدن به کسی یا چیزی! برای خودم! برای اینکه مسیری بسازم که از هر لحظه اش لذت ببرم.

از ورزش کردنم لذت ببرم! از سوشالایز کردنم لذت ببرم! از پی اچ دی دردناکم لذت ببرم!

اصن از رنجم لذت ببرم! از چیزی که اسمش رو زندگی گذاشتیم با تموم داستاناش لذت ببرم!

من همیشه آدم ساختن بودم! و از ساختن و خلق کردن لذت میبردم. اینبار تصمیم گرفتم خودم رو بسازم... تراش بدم... روحی... جسمی... ذهنی... اخلاقی.... خلقش کنم مبینای دریمی خودم رو :))

و کلی راه پیش روعه ولی این مسیر انقد مسیر دلگرم کننده ایه که با اینکه تازه شروع کردم دارم کلی رفلکشن حال خوب میبینم! و بعد از مدت های زیادی حالم واقعا واقعا خوبه و آرومم!

تو این راه برای جسمم یه کوچ دارم به اسم روژین و برای روحم یه کوچ به اسم ساناز!

هر جفتشون هم مدام این نکته رو گوشزد میکنن که همیشه قرار نیست نتیجه رو واضح و زیبا ببینی! روزهایی هست که هیچی نمیبینی که فکر میکنی هیچ کدوم از زحماتت نتیجه ای نداره و حالت بده و فلان! ولی مهم اینه که مسیرت درسته و باید به خودت و مسیرت ایمان داشته باشی...

 

پس حرکت کنیم که مسیر مسیریست زیبا و دوست داشتنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۴:۴۱
پنگوئن

به مناسبت ۸ مارچ تعداد زیادی از آدم ها داشتن عکس هاشون رو پست میکردن و مینوشتن که چقدر زن بودنشون رو دوست دارن!

و این باعث شد که من شروع کنم به فکر کردن که زن، این موجود عجیب و زیبا چی داره که انقد به زندگی ها رنگ میده!

یادمه وقتی مامان فوت شده بود خانومای دیگه‌ی فامیل به من میگفتن که زن، نفس یه خونه‌اس و وقتی میره خونه بی نفس میشه!

و من اون روز ها درک عمیقی از وجود یه زن، حسی که میده و تواناییش نداشتم! با اینکه خودم هم زن بودم.

مامانم با نبودنش به من بزرگترین درس ها رو یاد داد! 

من اینو فهمیدم که یه زن میتونه زیر خرباری از درد و رنج باشه ولی باز هم صبح پاشه و برای اهل خونه با عشق اشپزی کنه.به جزییات ریز توجه نشون بده،  سعی کنه همونطوری که خودش خاص و زیباس هر چیزی که خلق میکنه، میخواد غذا باشه یا یه ریپرت ازمایشگاه، ارایش باشه یا نقاشی، هر چیزی که خلق میکنه رو خاص و زیبا کنه!

انگار زن زاده شده که به جهان زیبایی نشون بده

بره و تموم موجودات بی جون خونه رو بهشون نفس بده! و خونه رو تبدیل به خونه کنه!

و زن برای من موجودی معرفی شده که میتونه جون بده! میتونه بسازه و خلق کنه!

و همین حس جون دادن به چیز های مختلف همین نرمی و لطیف بودنه است که برای ما زنانگی تعریف میشه

 

وقتی اون عکس ها رو میدیدم خیلی دوست داشتم منم یه عکسی رو با آدم ها به اشتراک بزارم و از زن بودنم بگم، ولی پیدا نکردم چون حس میکردم تو هیچ کدوم از عکسام زنانگی که میخوام نیست!

و یکم راستش ناراحت هم شده بودم که کو اون زنانگی پس؟

زنانگی به موی بلند و ناخون لاک زده‌س؟ یا به داشتن یه هیکل باربی و زیبا؟

ولی نبود! من خیلی خانومای تپلی خوشگل هم دیدم که حس زنانگی که به من میدادن یه دنیا بود!

همینجوری که این سوال برام باز بود روزمرگی هام رو ورق میزدم...

تا اینکه لای حرفام با آدم ها فهمیدم چیزی که باعث میشه زنونگی یه زن به نمایش گذاشته بشه عشقه!

انگار که زن یه گیاهه، تو با عشق بهش اب میدی، اون برات جوونه میزنه، گل میده، جوون میده زیبایی میده... و کنارته! حالا اینکه چقد اون گله عشق میخواد و توجه تا برات سر زنده و زیبا بمونه نوع های مختلف زن ها رو مشخص میکنه!

و همین میشه که بعضی آدم ها با اینکه یه گل خاصی رو خیلی دوس دارن ولی چون نمیتونن به اون گل توجه کافی رو بکنن نمیتونن اون زیباییشم ببینن و گله میمیره کنارشون

اصن همینه که هر گلی یه بویی داره! اصن همینه که هر آدمی یه سلیقه ای داره!

بعضیا گل ها رو میچینن و میزارنشون تو گلدون تا مدتی هم از زیباییشون لذت میبرن و... ولی در نهایت میمیره اون گل...

زن عین گیاهه...

 

و حالا من....زنی در آستانه بهار :) با کلی گل و عطر و زندگی دورم...

من چقدر زنم؟ چقدر عشق میخوام؟ چقدر از این عشق رو خودم به خودم میدم؟چقدر توانی جون دادن به دور و برم رو دارم؟

اینا همه سوالاییه که جوابش فقط دست منه :)

 

من زنی هستم که به جزییات توجه داره، به زیبایی توجه داره و سعی میکنه همه چیز رو زیبا بسازه! 

من زنی هستم که بخاطر رسم و رسومات زندگی امروز یه لایه محافظ دور خودم کشیدم که قوی باشم و خراب نشم و شاید برای همین این زیبایی و زنونگی من برای همه عربان نیست...

ولی اخ از تواناییم برای زندگی دادن! من میتونم آدم ها رو دور خودم جمع کنم ساعت ها بخندونمشون و باهاشون معاشرت کنم و از حس خوبی که تو صورتشون میبینم شارژ بشم... میتونم وقتی یکی از دنیا و عالم دلش گرفته رو بغل کنم و بهش خوشگلی ها رو نشون بدم!

میتونم دوست داشته باشم! آدم ها رو...بو ها رو...طبیعت رو...و امان از دوست داشتن! دوست داشتن چقدر زیباس...چقدر توانایی دوست داشتن زیباس...اینکه انقدر رقیق باشی که بتونی در قلبت رو باز کنی برای دوست داشتن! و این چیزیه که شاید هر آدمی نداره...

 

من زنم....زنی که عاشقه... عشقش بند به یه ادم و یه جا یه اتفاق نیست... بلفعل عاشقه...عاشق زندگیه و این شبیه گرفتن یه شمع جلو آینه اس! وقتی عشق رو جلو اینه میگیری هم چند برابر میشه...و دنیات رو رنگی میکنه...

 

الان میتونم بشینم و به خودم و زنی که ساختم افتخار کنم و دوستش داشته باشم! و میتونم بهت بگم اگه منو خوشکوندی یا از دست دادی واقعا ضرر کردی :)

چون من اونقد عشق تو وجودم دارم که باز برم تو یه باغچه جدید، باز جوونه بزنم و گل بدم! و از دست تموم ادمایی که منو خشکوندن فرار کنم...

فرقی نداره این باغچه و این ادم ها میزارن عشقمو بهشون بدم یا نه...تا وقتی که این عشق تو وجود من هست... من زنده ام!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۳۳
پنگوئن

داشتم فکر میکردم که چقدر میتونه جالب باشه که تو کجای زندگیت با یه ادم برخورد میکنی!

و این چقدر توی کیفیت ارتباطتون تاثیر میزاره

مثلا اگه یکی برخوردش با من تو سال اول کارشناسی بوده چه تجربه متفاتی با الان من داشته!

و احتمالا اگه یه نفر دیگه بره بهش بگه بنظرت مبینا چطور ادمی بود حرفایی که میزنه راجب مبینای الان اصلا صدق نمیکنه

و این یعنی تجربه‌‌ای که ما با ادما مختلف داریم تجربه ای نیست که قرار باشه یه ادم دیگه باهاشون داشته باشه

حالا یه فاکتورش زمان مواجه شدن ادم ها با هم دیگه‌اس

یه فاکتور دیگه نوع ارتباطمون با اون ادمه که باعث میشه تجربه های متفاوتی از اون آدم داشته باشیم!

و هزار و یک فاکتور دیگه که نشون میده چقد جاج کردن آدم ها چیز عجیبیه!

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۶
پنگوئن

دیروز داشتم با مرین حرف میزدم و نمیدونم چی شد که بهش گفتم که من برادر هایی دارم که سه بار بهم حمله کردن!

با چشمایی که گرد شده بود نگام کرد و گفت چطوری ازشون متنفر نیستی؟

گفتم از اس ل ا م متنفرم! تقصر دین بود! نه تقصیر اونا! اونا هم ادمیزادن! اشتباه کردن!و این درک من از اون وقایعه!

اون موقع که اینو میگفتم خیلی بهش فکر نکردم ولی امروز وقتی داشتم به یه اهنگ گوش میکردم این تو ذهنم اومد که راستش من از هر کسی که حس میکنم عضوی از خانوادمه نمیتونم ناراحت بشم!

اون ۴ نفر عضو اصلی خانوادم واقعا کاری نبود که نکردن باشن در حقم :)

داد زدن و دعوا کردن بچه ای که بچه اس و نمیفهمه!

تلاش برای خفه کردنش سه بار!!!

مجبور کردنش به حجاب و هر کوفت و زهر و مار دیگه ای!

خیانت پدر! دزدی از بچه هاش! بی اعتنایی بهشون!

بی محبتی! بدون هیچ محبت کلامی بزرگ شدن

محدودیت فاکینگ شدید!

 

ولی فک میکنین من بدم میاد ازشون؟ نه! دوسشون دارم! حتی یه ذره هم بدم نمیاد! و تمام تلاشم برای جذب محبتشونه!

همیشه تلاش میکنم که بهم افتخار کنن! تک تکشون! و حالشون مهم ترین چیز تو جهانه برام!

نمیدونم تعریف خانواده اینه یا نه ولی من خانواده رو اینجوری یاد گرفتم که میتونن هر کاری بکنن ولی همیشه با هم میمونن و خانواده اینه!

و بعد از هر کسی که خوشم میومد و حس خانواده و خونه بهش داشتم، میتونست هر کاری با من بکنه و من بازم دوسش داشته باشم!

بازم بمونم

یکی از عادت های بچگیم این بود که اصن وقتی میدیدم یکی از این ۴ نفر ناراحتن حس شدید انکافتمبل بودن میکردم و هی میرفتم میگفتم که چی شده؟ همیشه اولین چیز تو ذهنم این بود که من یه کاری کردم که باعث شده طرف حالش خوب نباشه!

هنوزم فرست اسامبشنم واسه حال بد و عصبی هر کسی دور و برم همینه!

همیشه فکر میکنم که من باعث حال بدشم

یه رسمی تو خونه ما بود که معمولا خرابکاری ها رو من انجام داده بودم! و همیشه اینجوری بود که تقصیر من بود

بنظرت طبیعی نیست که دیفالتم اینجوری ست شده باشه که این منم که همیشه خرابکاری میکنم؟

اینو وقتی دیدم که یه چیزی تو خونه خراب شده بود و نیکا دوید اومد سمتم و گفت من نبودم! اون بچه سه ساله هم فکر میکنه که واقعا هر آنچه که اشتباه پیش میره اطرافش تقصیر اونه! بارها و بار ها این پترن رو توش دیدم!

 

و خب متاسفانه این بچه بزرگ شده الان! تو دنیای ادم بزرگاس و هنوزم فکر میکنه همه چیز تقصیر اونه!
وقتی رسما خراب کاری میکنه یه اضطراب شدید میگیره

میره برای اینکه دعوا بشه و اگه حس کنه دعواعه براش کافی نبوده مثل گذشته نبوده یه جورایی میره واسه اسکینگ مور اند مور!

دعوام کن! سرم داد بزن! بزن منو اصن! این دعوا برای من کافی نیست! من لیاقتم دعوای بیشتره! ترشهلد دعوای من یه جای دیگس.....باید انقدی دعوام کنی که من گریه کنم! نقش قربانی بگیرم. دنیا روی سرم خراب شه.... وایسم رو اواره ها و دوباره شروع کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۱
پنگوئن

من نمیدونم که دارم چیکار میکنم شما میدونین؟

سردرگمی ازم میباره!

امروز بی این فکر میکردم که خب ایا حرفای ایبو راجب بیمکس درسته یا نه؟ ایا واقعا یه جایی ته دلم امید دارم هنوزم؟/ 

دیدم بیراه نمیگفت! ازم خودم پرسیدم این امید از کجا میاد؟

بعد سریع جواب دادم اونم منو دوست داره اخه!

بعد اینطوری بودم که دوست داره؟ این چطور دوست داشتنیه که هزار بار بهش هزار تا راه پیشنهاد کردی و ریجکتت کرد؟ این چه دوست داشتنیه که یه ذره تلاش و یه ذره از خودگذشتگی نداره؟

کاری به اون ادمم ندارم! خودت چی؟ اگه الان بیمکس رو بپیچن برات بیارن جلو در خونت حست چیه؟

نمیدونم!خوشحال میشم؟ پنیک میکنم؟ اصن میدونی تو این دوسال چه بلاهایی سر جفتمون اومده؟اصن میدونی اگه از اون هانیمون بیاد بیرون این رابطه چی میشه؟ 

نه!

یادمه اون شبی که از پارکی که تو شهرک بود برمیگشتیم تو تاکسی بهش گفتم این شور اول رابطه رو خیلی دوست دارم! ولی بعدش همش فروکش میکنه و بهم گفت که خب میتونیم همیشه این اولش نگهش داریم که این شور فروکش نکنه!

و اتفاقی که افتاد واقعا همین بود!

همش تو همون کشش های اول موند! اینکه من تو رو بخوام تو منو بخوای! عین همون عشق بازیای دهه ۵۰ مثلا ملت نمیتونستن بهم برسن و یه صفای دیگه داشت انگار رابطهه!

شاید برای همینه که تو مخم جا خشک کردی!

 

---------------------

 

میدونی به نظرم ادم ها بیشتر یه پکیجن که تو باید از پکیجه خوشت بیاد!

یعنی اینجوریه که تو حالا یه سری مشخصات از طرف میخوای و طرف هم تو ظرفش یه درصدی از اونا رو داره! هیچ وقت بنظرم یه آدم با درصد های دقیق مد نظر پیدا نمیشه ولی اورال کل پکیج خوب یا بده!

از نصب کردن هینج دو سه روزی میگذره! چیز درخوری پیدا نشده هنوز! اصن نمیدونم اگرم پیدا بشه الان باهاش چیکار میکنم!

ولی خیلی زندگیم یکنواخت و بورینگ شده بود! یه جورایی نیاز داشتم که مطمئن بشم هنوزم هستن ادم هایی که من رو میخوان!
و از اون حس ترد شدگی رها بشم!

 

اوضاع پیچیده ای تو عقل و دلم حاکمه و وقتی فکر میکنم مغزم عموما میخواد زار بزنه! 

ولی فکر کنم که لازمه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۳۰
پنگوئن

امروز که داشتم پیاده به سمت دانشگاه گز میکردم مدام با خودم فکر میکردم که چی شد که باز یه کلاف در هم پیچیده شد زندگی عاطفیم!

یکم با دقت تر که نگاه کنی میبینی این قسمت از زندگی من همیشه یه کلاف در هم پیچیده بوده که حالا برا بازه هایی میکردمش زیر فرش پامم محکم روش فشار میدادم تا کسی نبینه که چقد اوضاع خرابه!

حس میکنم اگر از این غمگینی این روزام به درستی بیرون بیام و موو ان کنم واقعا دیگه مشکلاتم حل میشه و میتونم یه وضع درست رو جلو ببرم!

چرا این روزا غمگینم؟

از رابطه ای که میدومنستم تبدیل شده به عادت و حسی توش نیست اومدم بیرون! خودم اومدم بیرون! و در حال هضم تموم شدن رابطه و شروع تنهایی بودم که یه زخم کهنه دوباره باز شد!! دیدم بابا نمیشه من هر بار شروع مکنم یا تموم میکنم چیزی رو اون زخم قدیمی هم انگار داره باهاش باز و بسته میشه! و هی میسوزه!

داشتم ذهنم رو راجب اینا جمع میکردم که یه موج محبت از سمت یه ادم جدید رسید سمتم! منم عین معتادی که تازه داره ترک میکنه و بوی موادش بهش خورده خمار خمار داشتم کشیده میشدم سمتش! که یهو انگار یه قابلمه نمیدونم از کجا خورد تو سرم!

منطق غالب شد! دوباره قاطع به مواد نه گفت!

داشتم دوباره با ترکم خو میگرفتم که تولد اکسی شد که به تازگی اکس شده بود و من درگیر هضمش بودم!

با خودم از همون اول هم قرار گذاشته بودم چه تو رابطه باشم باش چه نباشم براش کادو بخرم! بخاطر حرفی که یه روزی وسط دانشگاه بهم گفته بود!

روزتولدش به قهوه دعوتش کردم و پارت اول هدیه اش رو هم بهش دادم! بهم گفت تو روی میزم چیزی گذاشته بودی؟ گفتم نه شاید رزا بوده باشه!

گفت تو از کجا میدونی!؟ گفتم این که تو رابطه ای؟ گفت اره! و من گفتم نمیدونستم حدس زدم!

و یه دستیم گرفت و فهمیدم اکس گرام یه رابطه جدید رو شروع کرده! حس من رو میفهمی؟ حس میکردم از تموم جهان خودم رو بریدم و الان عین یه چیزی که داره آب میشه دارم وا میرم از بی کسی!

به زور جلوی اشکامو گرفته بودم!

واسه ایبویی که دیگه نبود اشک نمیریختما! واسه هیچ کدوم از ادما اشک نمیریختم! داشتم برای خودم اشک میریختم! برای حس تنهاییم!

برای غریبیم!

دلم برا خودم سوخته بود که زن مومن اخه چیکار میکنی با زندگیت؟ استانداردات چرا انقد بالاس؟ چرا هیچ کسی به دلت نمیشینه!

چرا نمیتونی د وانت رو پیدا کنی؟! چرا نمیسازی؟!

چرا میری و از رفتنت هم دلت میگیره!

همه حرفا رو گوله کردم و با شراب قرمزم قورتشون دادم!

صورتم گر گرفته بود و مست از غم رفتم و بساط رنگ و قلم رو اوردم! و غمم رو نقاشی کردم!

رفتم عقب و به نقاشیم خیره شدم! 

جالب بود بی مکس غمم یه چیزی شبیه من و تو بود! شبیه من و تو و اون بوسه‌ تو بالکن خونه‌ام! تفاوتش اینجا بود که ادمک های توی نقاشیم عریان بودن! و بی صورت! شاید ورژن بی نقصی از من و تو توی یه قاب!

 

نقاشی و شراب و رها کردم و خزیدم زیر پتو!!

 

نمیدونم نمیدونم واقعا که میتونم از این سیاهی و رنجی که دارم بیام بیرون یا نه!

تموم شدن تو به اندازه مرگ مامانم برام سخت بود! من بعد از ۳ سال تونستم مرگ مامان رو بپذیرم!

بعد از یک سال تونستم اشکی براش بریزم!

و بنظر سوگ از دست دادن تو هم همونقد برام بزرگ و عجیبه!

همونقد هم داره اذیتم میکنه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۲۳
پنگوئن

انقد تو مغزم با خودم حرف زدم و دلیل اوردم. واسه چپ و راست سرم که سرم درد گرفته! 

دارم به این فکر میکنم خب اصن کی بود که اولین بار اومد گفت ادم خوب ادمیه که تو رابطه های طولانی بره ازدواج کنه و خانواده تشکیل بده!؟

اصن چرا این فرمیه که همه دوست دارن؟ حالا اوکی این فرمیه که همه دوست دارن چرا تایم لیمیتیشن داره؟

چرا انگاری یه مسابقه اس که اگه به موقع نرسی باختی؟ مخصوصا برای دختر ها!

چرا انگار دخترایی که مجرد موندن و مستقل موندن در نهایت پشیمونن؟؟

چرا اصن یکی باید همچین سختی رو به جون بخره!

دو سه روزه ذهنم درگیره!

درگیر اینکه چی شد اصن که من گفتم من یه رابطه جدی میخوام؟ اصن رابطه جدی چیه؟

من اون روز داشتم به صبا میگفتم که بابا جان رابطه رابطه است! جدی و غیر جدی نداره!

پس خودم درگیر چی شدم این وسط؟

درگیر اینکه ممکنه این هم جواب نده؟ انقد استرس دارم از اینکه باز اشتباه کنم که نمیتونم هیچ قدمی بردارم فقط دارم کله امو میزنم تو دیوار انقد که با خودم درگیرم!

خب حالا گیریم که بازم اشتباه بشه! جونام میسوزه؟ از بازی پرتم میکنن بیرون؟

مگه دنیا چند روزه که انقد دنبال این باشیم که یه وقت اشتباه نریم؟ مگه دنیا چند روزه که اشتباه بریم و بعد هی بزنیم تو سر خودمون که درستش کنیم!؟

 

سرم درد میکنه!

آدمیزاد از رابطه چی میخواد؟ غیر از سیراب شدن از محبت و همدلی؟

من دلم عشق میخواد!

دلم تپش قلب میخواد!

دلم محبت میخواد!

دلم میخواد حس کنم که زنم!

که میتونم میون دستای یکی اروم برقصم! لبخند بزنم و با لبخندم دلی رو بلروزنم!
دلم میخواد یکی یه جوری نگاهم کنه که دلم هوری بریزه!

دلم شیدایی میخواد!
سر گشتگی! دیوانگی!

دلم لک زده واسه محبت! واسه صمیمیت! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۱۸
پنگوئن

حال خیلی خوشی ندارم!

تیکه تیکه وجودم رو غم های مختلف گرفته و خبر بد اینه که آدمیزاد همینه و زندگی قراره همینطور تیکه تیکه رنج و غم باشه!

بی تاب نیستم و این خبر خوبیه! برای مبینایی که یک عمر بیتاب بوده واقعا خبر خوبیه! ولی ...  غمگینم!

غمگینم و لبریز! انگار که اشک هام همه پشت چشمم جمع شدن و یک اشاره کوچیک ذهنی به یه چیزی از توی زندگیم که غمش گوشه دلم نشسته باعث میشه که اون اشکا بپرن بیان بیرون و خودشونو به نمایش بزارن!

کاش عکس ها جان داشتن!‌و کاش این هوش مصنوعی و همه این مخلفات یه جوری پیشرفت کرده بود که میتونستی طی الارض کنی و هر لحظه هر جایی باشی که میخوای!

کاش هیچ مرزی وجود نداشت و کاش آدم ها از هم دور نبودن!

کاش انقدر دیر بزرگ نمیشدم که کار از کار گذشته باشه و دیگه نتونم با مامانم چیزیو حل کنم!هر بار که به مامان فکر میکنم پر از غم و حسرت میشم! و این حسرت از همه چیز برام دردناک تره!‌ حسرت اینکه چقدر دوست داشتم یه بار بشینم باهاش حرف بزنم و بگم مامان اختلاف بین من وتو از همون دینی شروع شد که اومده بود که زندگی رو بهتر کنه نه بدتر! بهش بگم که واقعا هیج کدوم از این دین و ایمون ها مهم نیست! مهم اینه که من چقدر دوستت دارم!

مهم اینه که نگرانیتو میفهمم و منم مثل تو مراقب خودمم باور کن!

بهش نشون بدم که دختر کوچولوش چقد قوی و بزرگ شده! همونجوری که میخواست. محکم با اراده و با پشتکار!

دلم واسه اینکه بهش زنگ بزنم و از موفقیت های کوچیک روزم بگم به شدت تنگ شده! اونم همه ذوقشو بریزه تو نگاه پر افتخار و پر غرورش! که این بچه منه ها!

الانی به همه این نتایج رسیدم که تو نیستی مامان!

و متاسفانه متاسفانه حتی باور ندارم که داری منو میبینی یا صدامو میشنوی!

کاش من هم دین و ایمون تو رو قبول داشتم! اونوق برای ارامش خودم هم که شده برات نماز میخوندم، دعا میخوندم و باهات حرف میزدم!

بارو داشتم که داری منو میبینی و اونوق انقد این حقیقت تلخی که تو تموم شدی آزارم نمیداد!

کاش یه راهی داشتم که بهت عشقمو نشون بدم! بهت نشون بدم چثدر الان تو قلبم قل میزنی! و چقدر من کور بودم که این قل زدنا رو قبل تر ها ندیده بودم!

انقدر دوستت دارم که حس میکنم هیچ کس دیگه ای از محسن و احسان گرفته تا بابا ، هیچ کدوم انقدر دوستت ندارن! انقدر تو دلشون قل نمیزنی! 

کافیه خودمو بردارم و ببرم جلوی اینه

میبینمت تو خطوط چشمام! لای موهایی که مثل تو زود سفید شده! رد لب و لبخندم! ابرو هام!‌ خال های روی بدنم! 

چه شیرینی بی رحمانه ای که تو انقدر خودت رو توی من جا گذاشتی! چه شیرینیه زیبایی!

زیبای من! مامان قند عسل! با اون بازوی های نرم و سفیدت! با اون بغل پر از غوغایی که بهم ارامش میدادی و همه گریه های اینجوریمو تموم میکردی، تولدت مبارک!

تولدت مبارک تنها ترینم!

 تولدهای من همیشه کنارم بودی حتی از راه دور!و بعد از رفتن تو من خیلی تنها شدم! ولی غصه ام از اینا نیست! غصه ام از اینه که نیستی که تولدت رو پیشت باشم و تنهات نزارم! نیستی و من اصلا دستم بهت نمیرسه!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۳۱
پنگوئن