پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۱ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

میدونی این نشونه ضعف نیست که دلت بخواد یک نفر مدام بهت توجه کنه یا چیزایی رو زیبا ببینه که هر کسی نمیبینه!

من سال ها درکیر این بودم که چی مهم تره! اینکه اول یکیو بشناسی یا نه؟

چجوری رابطه‌ات رو شروع کنی که اسیب نبینی!

چیزی که فهمیدم اینه که تنها چیزی که باعث میشه ادم کمتر در روابطش اسیب ببینه اینه که بدونه هر کسی برای چه دلیلی تو زندگیش وجود داره و خب مرز اون ادم کجاس!

دیگه فرقی نداره کی قراره کدوم بخش از زندگی تو رو ببینه! مهم اینه که تو بتونی کنترلش کنی!

 

چشماش ترکیبی از طوسی و آبیه! و اصولا هر وقت نیگام میکنه میخنده!

خجالت ریزشو میبینم!

و حریص بودنشو!

شیطنتشو!

پی اچ دی میخونه و ۳۰ سالشه! چیزی که اصلا معلوم نیست!

 

معلومه که قراره کدوم مرز ها براش باز باشه! و معلومه که کجاس!

 

بعد از مدت ها کلی کلی هیجان زده ام واسه تک تک اتفاقاتی که داره میافته! و این خیلی شیرینه!

و یه اعتماد بنفس عجیبی هم دارم!

:))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۹
پنگوئن

شنیدن این قسمت های "رود" از همه چیز برام سخت تره!

هزاران بار وسطش ول میکنم و میرم چون دیگه توانایی شنیدنش رو ندارم!

و باورش سخته که من توی تموم این سالا درگیر موضوعی بودم که همیشه به همه میگفتم باهاش غریبه ترینم!

وقتی به من میگفتن خجالت بکش میخندیدم و میگفتم من بلد نیستم!

ولی انگار که خجالت رو من توی ناخوداگاهم معنی کرده بودم!

 

این قسمت راجب خودبخشودگی حرف میزنیم!

حرفایی که هنوزم نمیدونم نوشتنشون توی بلاگ و اشتراک گزاریش با ادم ها درسته یا نه! و قراره اخر این نوشته تصمیمم رو بگیرم که رمز بزارم یا نه! رمزش رو به کسی یا کسایی بدم یا نه!

 

من یک کودکی پر از رنج داشتم! این رنج فقط به ناکافی بودن و درست رفتار کردن خلاصه نمیشه!

برای من نوشتنش سخته چون گاهی وقتا شک میکنم که حتی همچین چیزی اتفاق افتاده یا نه!

چیزی که تا به امروز به هیچ کسی نگفتم

چیزی که الان حتی با فکر کردن بهش حالت تهوع میگیرم و هر فاکینگ بار حالم بد میشه!

 

تجاوز و هرسمنت چیزیه که باید گفته شه!

و تو مرحله گفتنش همه اذیت میشن! من برای اولین بار دیروز رازی که سال ها روی دوشم بود رو برای شاهین گفتم!

با هر یک کلمه ای که مینوشتم زار زار اشک میریختم!

زیر میز قایم شده بودم و منتظر بودم زمین باز شه برم توش!

شایهن بهترین ری‌اکشن ممکن رو داشت. با اغوش کاملا باز منو پذیرفت. مدام تکرار میکرد که "تقصیر تو نبود!"

و من با هر بار دیدن این جمله یه دور گریه میکردم!

رفتم زیر دوش و دوباره گریه کردم!

وقتی از حموم اومدم بیرون نگین خونه بود و من تصمیم گرفتم که برای اولین بار زبانی بگم نه نوشتنی!

و خیلی جالب بود با اینکه یکبار گفته بودمش ولی بازم سخت بود! لرزش دستمو میدیدم! ولی یه نکته ای که بود این بود که میدونستم طبیعیه!

میدونستم فقط باید از ذهنم و روانم بیرون ریخته شه تا بتونم بالاخره نفس بکشم!

و لیترالی بعد از گفتنش به دو نفر از افراد زندگیم که هم دورن هم نزدیک، حس میکردم شونه هام سبک شد! حس میکردم یه وزنه‌ی سنگین از روی سینه‌م برداشته شد!

 

و انگار خارج شدن کلمات از دهنم باعث شد ریشه کلی از چیز ها رو بفهمم!

چندین ماه پیش من داشتم به ساناز میگفتم که من نمیتونم به مرد ها اعتماد کنم! و هر بار که ازم میپرسید چرا دلیلش رو نمیدونستم!

من حتی این خاطره‌ی وحشتناک رو توی یه صندوقچه‌ای از ذهنم قایم کرده بودم که تو روزای معمول واقعا به ذهنم نمیرسید که همچین چیزی رو تجربه کردم! حتی وقتی داشتم تعریفش میکردم جملم رو اینجوری شروع میکردم که نمیدونم حتی این اتفاق افتاده یا مغزم اینو ساخته!

 

ریشه‌ی عدم اعتماد! ریشه‌ی عدم دوست داشتن! ریشه‌ی کثیف بودن!

 

من مدت ها فکر میکردم که من ادم پاکی نیستم!! من لایق دوست داشتن نیستم!

به طور ناخوداگاه یا ادم هایی رو انتخاب میکردم که کلا محترم نبودن یا یه طوری رفتار میکردم که هیچ ادمی با من محترم نباشه!! به من احترام نزاره! و بعد میگفتم انگار که تایپ من ادم های لاشیه! و اگه این وسط ادمی خوب میبود میگفتم به دلم نمیشینه و اون آدم رو پس میزدم!

من واقعا دارم دلیل خیلی چیزها رو میفهمم!

و دارم خودم رو ذره ذره پیدا میکنم!

و واقعا از این همه چیزهای ناشناخته‌ای که توم بود و نمیدونستم شگفت زدم!

 

نکته همین بود یک جایی تو زندگی من یه نقطه ی سیاهی بود که تبدیل شده بود به سیاه چاله‌ای که من میترسیدم بهش نزدیک شم فارغ از اینکه اون سیاه چاله من رو وصل کرد به یه دنیای نورانی دیگه :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۷
پنگوئن

داشتم فکر میکردم به همون چیزایی که تو پست قبل نوشته بودم و به یه نکته خیلی جالبی رسیدم!

 

هنوزم که هنوزه همینه! قبل از اینکه هر مهمونی برم یه سری ها هستن که بهم بگن مبینا فلان چیزو نگیا! یا بعد بخاطر اینکه یه حرفی زدم منو دعوا کنن! عین فاکینگ گذشته!

گذشته ای که نگذشته!

نگین اینجا نقش مامانمو داره! همونیه که تو جمع بهم چشم غره میره اگه حرفی که نباید رو بزنم! و جالبه که منم ازش میترسم! با اینکه هیچ دلیلی هم نداره!

یا حتی وقتایی که بهم غر میزنه که خونه کثیفه! با اینکه من خیلی خونه رو تمییز کردم نمیتونم چیزی بگم! یا هر چیز کوچیکی رو سریع پنیک میکنم و حس میکنم داره دعوام میکنه در حالی که اون داره عین یه هم خونه با من حرف میزنه!

ولی انگار سیستم بدنی من اینجوری تنظیم شده که هر چیز کوچیکی اتصالی ای به گذشته و شروع یه پنیک بزرگه!

 

 

یا مثلا وقتایی که سپهر یا هر ادمی که میدونم درسش خوبه از من سوالی میپرسه، من مغزم شات دون میشه! نمیتونم حرف بزنم و قفل میکنم!

مثل همون وقتایی که داداشام به من حق اظهار نظری نمیدادن! و همیشه میگفتن من نمیفهمم!

یا جمله معرفشون! کی تو رو تیزهوشان راه داده اخه؟

 

انگار جلوی همچین قدرتایی که به گذشته وصل میشن و جرقه میزنن من تبدیل میشم به یه بچه‌ی ۱۰ ساله و هیچ دفاعی از خودم نمیتونم بکنم!

 

ارتباطات باج دهنده!

من سراسر زندگیم ارتباطای باج دهنده داشتم!

و جالبه رابطه های خوبی که برام مونده هموناییه که توشون ادم باج دهنده نبودم! یا از موضع ضعف به خودم نگاه نمیکردم!

 

بعضی وقتا این حس بهم دست میداد که دلم میخواد یکی بیاد بجای من برام تصمیم بگیره که چیکار کنم!

در حالی که من همه عمرم رو داشتم از این مسئله فرار میکردم که کسی برام تصمیم نگیره و اکثر طغیان هامم برای همین بود!

اینکه میخواستم چیزی باشم که "خودم" میخوام!

ولی الان که از ۷ دولت لیترالی ازادم، دنبال کسی میگردم تا بیاد و برای زندگیم تصمیم بگیره! چون دیگه انگار ترس از اشتباه کردن مانع این میشه که حتی قدم بردارم!

چقد طنز تلخی داره این زندگی واقعا!

 

انگار تموم این سال ها فقط داشتم میدویدم تا برسم! الان بعد از این همه دویدن، یکم مکث کردم و دارم به اطرافم نگاه میکنم!

چه خبره؟ چقد تو یه قالب عجیب افتاده بودم و نمیدونستم!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پنگوئن

در حالی که خب عصبانیتمم قروکش کرده بود بهش زنگ زدم! گفتم میشنوم!

این دفعه اون عصبانی بود و شاید نیاز داشت تا حرف بزنه، تیکه بندازه، غر بزنه و آروم شه!

و من فقط میخندیدم و گوش میدادم!

 

راستش الان یعد از تمام این مدتی که گذشته دارم کم کم میپذیرم که گاهی شاید واقعا تایمینگ خوب نیست. و اگه نمیشه، شاید دلیل این نباشه که یکی از دو طرف نخواستن!!

من همیشه به این باور داشتم که ادم ها اگه بخوان تمام تلاششون رو برای چیزی که میخوان میکنن و تمام تلاش یعنی رسیدن به اون چیزی که میخوان!

ولی شاید بشه یه تبصره برای این قانونی که واسه خودم وضع کردم داشته باشم؛ اونم اینکه شاید تو هر چیزی که فقط یک ادم درش دخیله این مسئله صدق کنه ولی تو روابط انسانی نمیتونی همچین چیزی رو بسط بدی. همه چی توی روابط انسانی کلپس میکنه!

 

من از بچگی دارم روی این قضیه ارتباطم با آدم ها کار میکنم و همیشه فکر میکردم خیلی ادم موفقی هم هستم تو روابط اجتماعی!

ولی چیزی که هست اینه که یه نقطه ضعف بزرگ داشتم که اونو نمیدیدم!

 

دیروز وقتی مراقب امتحان بودم یه دونه هندزفری گذاشتم تو گوشم و به قسمت بعدی <رود> از مجتبی شکوری گوش دادم

 

داشت راجع به خود فهمی حرف میزد. میگفت آدم ها نسبت به یه تروما یا حادثه‌ی سختی که تو کودکیشون رخ داده، به طرق مختلفی جواب میدن که تو یکی از این دسته ها یا ترکبیتی از اینا میشه جاشون داد:

تجربه مجدد

اجتناب

برانگیختگی شدید

 

و گفت جفری یانگ هم یه مفهومی داشته به اسم طرح واره که اینجوری تعریفش کرده: باز افرینی ناخوداگاه زخم های کودکی!

که اینم باز تو سه دسته میشه بهش جواب داد:

تسلیم

فرار

حمله

 

وقتی داشت قسمت تسلیم رو میگفت من حس میکردم زندگی من رو گذاشته به عنوان یه نمونه جلوش و داره از روی اون تعریف میکنه و مثال میزنه.

کودکی که همیشه فشار و استرس بیش از اندازه ای رو تحمل کرده تا کافی باشه و یه وقت اشتباه نکنه!

 

من همیشه بچگیمو اینجوری تعریف کردم: خلاصه ای از ری اکشن هام به ۴ جفت چشم که همیشه و همه جا حواسشون بود که من اشتباه نکنم!

و کاش به همینجا ختم میشد!

من همیشه سر کوچیک ترین چیزا بدترین دعوا ها رو داشتم!

برای همین از تابستونا همیشه بدم میومد! چون از تابستون ها ترموتایز شده بودم!

از اینکه خونه بشینم و بیشتر وقتم با خانواده بگذره و نتونم از زیر اون ۴ جفت نگاه برای چند ساعت هم که شده فرار کنم برام جهنم بود!

و اون حس ناکافی بودن لعنتی! که هی تلاش میکنی و تهش اون ادم خوبه تو نیستی! هی تلاش میکنی و هنوز از تو انتظار بیشتری هست که براورده نکردی!

اینکه بعد از سه سال فیزیک خوندن تو یکی از دانشگاهای خوب، وقتی داری برای مامانت تعریف میکنی که چقد استادت ازت راضیه و اینا، برگرده بگه تو حیف شدی! فیزیک که تموم شد نمیخوای دوباره کنکور بدی شاید بری پزشکی؟

اینکه علاوه بر ۴ جفت چشمی که الردی ازشون فراری هستی مدام بشنوی که نباید بیرون از خونه فلان کنی و بسار کنی چون مردم چی میگن؟ دختر فلانی خرابه!

 

و بعد تو کم کم توی سال های مختلف تبدیل میشی به موجودی باج دهنده! که برای اینکه دعوا پی نیاد و دوباره ضربه های خشم خودت و دیگری نشینه روی مغزت، جوری باشی که هر کسی میخواد!

بعد یه من درونه ریز پیزه داری که اون وسط بعد از اینکه یه مدت زیادی اونی بودی که دیگران خواستن قاطی میکنه به در و دیوار میزنه و میگه لنتی این تو نیستی! و میزنه زیر میز! تو هم میزنی زیر میز و همه چیز رو از اول خراب میکنی!

و این میشه سیکل معیوب تو و رابطه ات با آدم ها!

و بعد آدم های مختلف میان و میرن و تو میشینی یه گوشه و زانوی غم بغل میگیری که مشکل چیه؟ چرا همش تو زندگی من اینجوری میشه؟

بعد میری میگی هی فلانی من بهتر بودم یا اون یکی؟

منتظری که دوباره بشنوی که هیچ وقت کافی نبودی!

که عشق دادی....که باج دادی.... که سکوت کردی...که چیزی شدی که اون میخواسته ولی...

هیچ وقت کافی نبودی!!

هیچ وقت اونی نبودی که باید!

 

تو یک مبینای ۲۵ ساله ای که هیچ وقت سعی نکردی چیزی باشی که خودت میخوای! چون میترسیدی که بازم دعوا شه! فارغ از اینکه وقتایی که چیزی میشدی که بقیه میخواستن دعوا میشد!

تو همیشه درگیر این بودی که یه دیگری ای یک برچسب صد افرین بزنه!!

و اینو همه فهمیدن! حتی استادی که یک ترم باهاش کلاس داشتی برگشت و بهت گفت تو همیشه درگیر برچسب خوردگی‌ای!

 

بعد یادت میادت میاد که اون اوایل که مامانت مرده بود و توی شوک بودی یه وقتایی حتی خوشحال بودی! شاید برای اینکه یه جفت چشم از زندگیت کمتر شده بود! و یک زندانبان رفته بود!

تو زندانی بودی که در عین حال عاشق زندانبانت هم بودی!

وقتی زندانبان رفت تو میتونستی فرار کنی! ولی گیج شده بودی! از یه طرف اون همیشه کنارت بود!  از وقتی که شروع کرده بودی به وجود داشتن، از طرف دیگه هم اون یک زندانبان بود! و تو رو توی یه زندونی از انتظارات حبس کرده بود!

 

و همین میشه که سه سال از رفتن زندانبان میگذره و میبینی تو نشستی گوشه‌ی زندان داری به در باز شده نگاه میکنی و نمیدونی که کار درست چیه!

نمیدونی اون بیرون و بدون زندانبان حتی چه شکلیه! و بعد بقیه سربازا چی؟

از قلعه انتظارات چطوری باید فرار کرد!

میدونی کلید فرار دست خودته ولی راه خروج کردوم وریه؟

و این لعنتی سخت ترین هزارتوی زندگیته!

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۲۲:۴۴
پنگوئن

الان که چند ساعت از اخرین تماسم باهاش گذشته و هیچ خبری ازش نشد....و نگین بهم گفت که امروز دیدتش و سالم و سلامت بوده 

اینجوری شدم که خب آدم ها وقتی چیزی رو نخوان همینجوری نشون میدن!

و خب حالا یا بقول ساناز یکی ضرر میکنه یا سود واسه نداشتن من! که خیلی هم فرقی نمیکنه!

اینکه آریا رابطه بعدی بهتر از من بوده یا بدتر یا اثن فابل مقابسه هست یا نه هیچ تغییری تو زندگی من ایجاد نمیکنه!

همونطور برای اون...اینکه بعدا پیشمون بشیم یا نه هیچ تغییری تو وصعیت الان ایجاد نمیکنه!

داشتم به نگین میگفتم که از اونجایی که من واسه همه چیز اونقد تلاش میکنم تا بشه، وقتی یه چیزی رو نصقه ول کنم و واسش تمام تلاشمو نکنم حس گناه دارم! و اینجوریم که نکنه یه روزی پشیمون شم؟

و من از اون دسته آدم هام که از کارای کرده ام بیشتر از کارای نکردم پشیمونم!

یعنی در واقع چیزی نیست که از انجام ندادنش پشیمون باشم!

شاید تموم قضیه همینه!

اینکه آدم یاد بگیره کجا نقطه بزاره! چون گذاشتن نقطه مهمه!

 

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

حاقظ |

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۶:۱۳
پنگوئن

بدون اینکه هیچ مقصد خاصی داشته باشم همون راهمو گرفتم و رفتم...

به خودم اومدم دیدم تو مین استریتم... بی هیچ دلیل خاصی داشتم قدم میزدم و میدونستم که چقدر به این قدم زدنه نیاز داشتم

پامو میزاشتم روی برگا و تا صدای خش خششون در نمیومد ولشون نمیکردم!

داشتم فکر میکردم که چند تا سناریو هست؟ و باید چیکار کنم؟ داشتم فکر میکردم اگه اینو بگم چی میشه؟ اگه نگم چی؟هی میرفتم سناریو ها رو تا ته و به هیچی نمیرسیدم... هیچ کدومو نمیخواستم!

هر بار عصبی تر...

تا کروگر رو پیاده رفتم ... یه غذا گرفتم از کروگر و برگشتم تا به خودم بگم پیاده روی با مقصدی داشتم و همچین دیوانه وار نبود

 

برگشتم و مجبور بودم باز هم با آدم ها معاشرت کنم! ولی بیحوصلگی از حرفام میریخت!

برگشتم وسایلمو بزارم تو افیس که آریا خنده کنان گف خانوم حسن زاده یکم اروم تر حرف بزن صدات اینجاس همش!

منم حرصی پریدم سمتش که گازش بگیرم

بعد به خودم اومدم دیدم دارم ازش همون سوال همیشگی رو میپرسم..

رابطه با من بهتر بود یا زهرا؟

بهم گفت سومین باره داره اینو میپرسی

 

تو دلم میگفتم شاید هر بار منتظرم تو بگی من بهتر بودم! یه جایی ته دلم امید داریم تو دیگری که دیگه شاید هیچی از ارتباطمون باهاش نمونده هنوزم زنده باشیم!

 

دوباره برای بار سوم گفت من همیشه زهرا رو یه جور دیگه ای دوست داشتم!

ناراخت شدم؟ نه! میدونستم!

چرا میخواستم دوباره بشنوم؟ چرا دوباره ازش پرسیده بودم؟

انگار میخواستم ببینم نتیجه وقتایی که من میافتم دنبال یه آدم تا بدستش بیارم چی میشه!

چند دقیقه بعد من و آریا داشتیم جرف میزدیم و من اشکام فقط میریخت پایین!

ازش میپرسیدم اشکال کار من کجاس؟ میگفت تو فکر نمیکنی و عمل میکنی!

 

نگاش کردم گفتم مطمئنی؟ من تک تک چیزها رو الان واست تحلیل کردم و چیزایی یادم بود که تو یادت نبود! اینا همش یعنی فکر نمیکنم؟

 

سکوت کرد و با میز ور رفت!

نگاش کردم گفتم اخه من کلا دو بار تو زندگیم خودم جلو رفتم و احساسمو گفتم! زود اصلاح کردم گفتم یه بار!

گفت خب به جز من کی!

سکوت کردم گفتم اخه یکی بود اینجا که بازم نشد! خودم جلو رفتم و گفتم و نشد!

 

سکوت کرد...

 

برگشتم سر برگه صحیح کردنم...

وقتی داشتم از آفیس برمیگشتم تماما داشتم دنبالش میگشتم به امید دیدن اتفاقیش...

ولی نبود که نبود....انگار این بلکسبرگ کوچیک الان تبدیل شده بود به بزرگترین شهر دنیا که هیج وقت اون کسی که میخوای رو رندوم نمیبینی!

 

نگاه به ساعت کردم از سه و نیم هم گذشته بود. گفتم دیگه زنگ نمیزنه!

همینجوری که سمت باس استاپ میومدم فکر میکردم اکچولی نمیخوام یه آریای دیگه داشته باشم!

نمیخوام دوباره تلاش کنم یه سال و نیم تلاش کنم و بازم نداشته باشمش و بعدش اونقد حقیر شم با حرفاش و بعد ماه ها تراپی برم تا حرفاشو یادم بره بعد دوباره فرداش بشینم رو به روش و شروع کنم حرف زدن انگار که هیچی نشده چون مبینا میخواد فاکینگ قوی باشه! میخواد چیزیو خراب نکنه!

میخواد کسیو از خودش نرنجونه! فاک دت

 

من دیگه نمیتونم....

میخوامت؟آره!

ولی دیگه نه به هر قیمتی...

 

بسه دیگه مبینا! بسه! تا کی میخوای هر بار همین اشتباهو بکنی؟ پس زده بشی و بازم تلاش کنی؟؟

 

عصبیم....منتظرم...پر از بغضم...با اینکه بهش گفتم دیگه نمیخوام بات ارتباطی داشته باشم... و اونم دقیقا همینکارو کرده :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۲۳:۴۵
پنگوئن

روزهاست که میتونم به دلیل خیلی کوچیکی بشینم یه گوشه و گریه کنم!

میام کتابخونه و پشت یه میز تکی میشینم و منتظرم که شاید بشه!

و بعد اشک هام توی چشمم حلقه میزنه و به خودم میگم الان باید بتونی درس بخونی! الان درس مهمه!

 

دستم نمیره به خانواده زنگ بزنم....حس گناه دارم! از اینکه پروازو کنسل کردم. انگار که تقصیر من بود!

 

وقتی یادم میاد خبری از شیرازو دیدن نازنین و صبا نیست همون اشکا میخواد سر بخوره پایین!

 

از همه کسایی که دوسشون دارم دورم...خیلی دور! دستم به هیچ آغوشی نمیرسه که بدون هیج توضیحی بهش پناه ببرم!

یعنی داشتن یه آغوش بی سوال انقد سخته؟ شاید معنی غربت همینه! که برای هر بغلی که میکنی باید توضیح بدی! و هیچکی مفتی مفتی بهت بغل نمیده :)

معنی غربت داره بعد از یه سال تازه میزنه بیرون! الان که تازه از اون گنگی دراودم و یه سری ها رو میشناسم ولی کیفیت روابط فرق داره، دارم معنی غربت رو میفهمم!

معنی اینکه تموم آدم هایی که چند سال برای داشتنشون زحمت کشیده بودم دیگه ندارم....

زندگی تلخه....خیلی تلخ...

 

و من دلتنگ ترینم.... انگار چیزی داره دلمو میچلونه و نتیجه‌اش میشه اشکی که از چشمام میاد!

اشکی که از دله!

 

شاید اگه مامان بود ریسک میکردم و ایران میرفتم...ولی الان حس میکنم اون دلیل مجکم رو ندارم واسه رفتن...اون رابطه امن! این دل تنگم برای اون ادم با رفتن به ایران هم وا نمیشه!

و انگار تو ایرانم تو غربت باشم

 

از نگین پرسیدم تو اگه بجای من بودی چیکار میکردی؟

گفت خب من با تو فرق داره شرایطم

بهش گفتم فرض کن مبینایی و (خدایی نکرده) مامانتو نداری.... اونوق چی؟

گفت نمیرفتم!

 

من آدم قوی‌ای نیستم...و حق هم دارم که نباشم. مگه نه؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۳
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ آبان ۰۲ ، ۰۲:۱۷
پنگوئن

دکمه کنسل رو میزنم

و اشک هام میریزه پایین....

کاش دنیا و سیاست هاش انقد کثیف نبود

و کاش هیچ مرز جغرافیایی هیچ معنی نداشت!

و کاش همه ما یکی بودیم!

و کاش....

 

 

 

پ.ن: ای شرقی غمگین قشنگه خنده های تو!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۷:۵۸
پنگوئن

ادمیزاد عجیبه! خیلی عجیب!

همیشه میگرده و میگرده تا دلیلی پیدا کنه که ناراحت باشه و غر بزنه!

 

در حالی که به شدت گیج بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم، گوشی رو برداشتم تا از یکی مشورت بگیرم! گزینه اول رو رد کردم رسیدم به گزینه دوم! محسن! 

بوق اول بوق دوم... برداشت! کلافه، خسته، و بی حوصله!

گفتم باید چیکار کنم بنظرت؟ در حالی که به رو به روش نگاه میکرد گفت نیا! بیای چیکار؟ اینجا همش درده! همش بدبختیه!

گفتم چی شده؟

گفت گلبول های سفید ناهید پایین اومده و بدنش توانایی جذب دارو ها رو نداره!یه هفته درگیر بوده تا بتونه ۴ تا امپول گیر بیاره که گلبول هاشو تنظیم کنه. کاراش گره خورده و الان دو سه روزیه که حس میکنه سمت چپ قفسه سینه‌اش درد میکنه!

داشتم فکر میکردم که چقد تو ایران همه چیز همینجوری بود هر روز صبح که از خواب پا میشدم مخصوصا این اواخر همش منتظر بودم که ببینم اتفاق بد امروز چی میتونه باشه!

و الانم هر بار که با خانواده حرف میزنم جز خبر بد، ناراحتی و کلافگی واقعا چیز دیگه ای ندارن!

 

این خودخواهیه که آدم دلش نخواد به سرزمین درد برگرده؟

جایی که پر از خاطرات بده براش...

 

وقتی تلفن رو قطع میکردم میدونستم که جوابمو گرفتم و باید پروازو کنسل کنم!

نکته اینه شاید عزیزای من اونجا حالشون خوب نباشه ولی واقعا رفتن من هیچ دردی رو دوا نمیکنه! فقط دلتنگی رو برای یه ماهی کم میکنه و وقتی دوباره برگردم احتمالا دلتنگی برای همه بیشتر میشه!

یه جورایی شبیه یه مسکنه این سفر که به هیچ کسی کمکی نمیکنه...

من سال پیش همین موقع تصمیم گرفتم که اون نقطه از کره زمین رو رها کنم و بیام جند تا قاره اینورتر....و راستش باید پای تصمیمم هم بمونم!

 

 

و پذیرفتن مسئولیت هر تصمیمی توی زندگی جز بزرگترین درد هاست!

من توی یک سال گذشته سلسله تصمیم هایی گرفتم که باعث شد از نظر مالی بخورم زمین! ولی نکته اینه که جمع کردن این وضعیت میشه پذیرفتن مسئولیت که دیر یا زود باید باهاش مواجه میشدم!

پس به شایان تکست دادم که برای کریسمس نیویورک هم نمیتونم بیام!

چون باید پای کارایی که کردم میموندم!

 

در حالی که قهوه تلخم رو مزه مزه میکردم به این فکر میکردم که چقدر زندگی عجیب و جالبه! من همیشه از چیزای چلنجینگ خوشم میومده و الانم اگه با عینک درستی به زندگیم نگاه کنم، همه اتفاقایی که افتاده توش فقط یه سری چلنج بوده که هی منو تبدیل به ادم بهتری کرده!

 

پس حرفای ساناز یادم میاد که هر بار توی هر جلسه بهم لبخند میزنه و میگه پیشرفت به شدت عالی تو هندل کردن موقعیت ها داشتی و من در حالی که لبخند میزنم و تشکر میکنم سرمو به نشونه تایید تکون میدم!

این یعنی پذیرفتن یک تایید از یک فردی که با عینک روانشناسیش داره به من نگاه میکنه :)

 

و من به سادگی میتونم بگم آروم و خوشحالم راضی از چیزی که هستم با وجود تمام سوراخ سمبه ها و کم و کاستیاش!

و بالاخره شاید بعد از ۲۰ و اندی سال میتونم بگم به معنای واقعی کلمه من مبینا رو دارم میپذیرم و سرکوبش نمیکنم! حتی گاهی بهش افتخار هم میکنم!

و کلی راه مونده برای رفتن و چیز برای یادگرفتن :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۷:۳۲
پنگوئن