پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

میگن به خط باریکه بین خوب بودن و بد شدن!

میگن یه لحظه اس!یه تصمیمه!یه حرفه!یهو میزنه همه چیو میشکونه!

شایدم من ضعیفم!نمیدونم.ولی اینو میدونم که هر کی قصه امو شنیده به چقر بودنم اعتراف کرده!

ولی این چقر خسته اس!با تقریب خوبی خسته اس!

امروز بعد از ضربه ای‌که از جانب پدر رسید همون کنار خیابون که بودم نشستم و زدم زیر گریه!

دیگه نه تنم میکشه نه روحم!

به یه نقطه ی بدی از سیاهی رسیدم!

و کلی فکر بد و بد که تو ذهنمه!که مبینا رو بد کنه!بد و بد تر!

که چرا؟!

که زندگی چرا اینجوریه؟!

که وقتی یه درد داری چرا یه دردت میشه هزار تا...

سر خودمو با کار گرم کردم...با چیدن خونه و شستن و..

ولی مگه ادم یادش‌میره؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰
پنگوئن

اگه وجود داری

اگه هستی

بس کن!!!

بس کن دیگه!!!!

درد خودمو بخورم؟درد مامانمو؟‌یا درد بابامو؟؟؟

درد کیو بخورم؟؟؟

بس کن دیگه!!!بس کن!

دیگه نمیتونم بیشتر از این بهت بی اعتقاد بشم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۸
پنگوئن

متاسفانه اینو یاد گرفتم نخندم حتی بعد این که فاز گرفتم با یه جک

تا بلند خندیدم سریع محکم دستمو گاز گرفتم


فهمیدم که خوب بودن من بازتاب نداره

وجدان تا آخرِ این داستان سرابه


فهمیدم کبابی آثار ثوابه

به محتاج فقط بگم که بازار خرابه


فهمیدم گناه میتونه یکی دو روزه عادی شه

حتی معنوی ترینا تو یک لحظه مادی شه


یاد گرفتم که تخریب کنم

تا یه معروف دیدم بگم ولش کن شاخ میشه


یاد گرفتم که از همه دورم

آتو جمع کنم تبدیل به اسلحه کنم


درد دلارو بشنوم و وقت  دعوا

همون درد دلاشونو مسخره کنم


تو دل یک شهر پر از فازهای منفی

راه های مخفی، پر خطر، مارهای افعی


ایستادی تو چهارراه تردید

درگیری


که سکوت کنم و مظلوم تر شم

اجازه بدم همه از روم رد شن


یا بشم یه نامرد که  با طبیعت

خودشو وفق داد با مرگ آدمیت


نگو مسئله رو واکنش باز

خب مسلمه هر کنشی واکنش داشت


رود بودم، سد شدم
روز بودم، شب شدم


خوب بودم، رد شدم

و بد شدم


نسل به نسل خون به خون

این بین ما می چرخه اینو خوب بدون


ما مثل دومینو به هم ضربه می زنیم

تو به من، من به اون، اون به اون


مگه خودم خیر دیدم

جواب خودمو خیر میدم


اون که داشت می دید که از بین میرم

پیک میزد بعد مزه میل می کرد


هی ایزد، خودت شاهدمی

حس می کنم دارم میرم تو یه چاه عمیق


قبول کن دفاع تو این مورد واردِ

منم بد نبودم ولی خودت یادته


تک تک کلماتش منم!!!

یه خسته ی نابود!

و تنفر از تابستون!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۴
پنگوئن

نردبان این جهان ما و منیست

عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم هر کس که بالاتر نشست

استخوانش سخت تر خواهد شکست

حضرت مولانا :)

 

 

یک روز که حالم بهتر بود می ایم و مینویسم:

این نیز بگذرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۴
پنگوئن

از وقتی یادم میاد از جمعه ها و از تابستونا متنفر بودم!

امروز صبح کلی فکر کردم با خودم!

تهران عجیبه!

جمعه هاش از الان به بعد میشه از کوچه پس کوچه های پایینش تا اون بالا شهر و پولدار نشیناش!

 از خیابونای پهن و پور نور بالا شهر و پر از شیبش تا خیابونای سنگ فرش شده ی اون پایین سمت بهارستان...

از ادمای مارک پوشی که میرن ایونت و تمام وجودشون خلاصه شده تو اپل واچشونو لپ تاب جلوشون ، که بین همین مارک پوشاشم ادمای نابی هست!ادمای مرام و معرفتی! تا عبدالصمد با عینک و کلاه و اون پسر بچه های افغانی پایین!

ادمای مختلفی که باهاشون اشنا شدم...از چادری و عشق شهید و شهادتش....تا ادمی که خوش گذرونیاش میشه اینکه مست کنه و مهمونی بره و...

از ادمای اکادمیک دانشگاه که فکر میکنن عقل کلن تا ادمی ردلاین که فکر میکنن چون تو ردلاینن یعنی از دماغ فیل افتادن!که هم تو اون اکادمیکش ادمای خاکی هست و هم تو اون ردلاینش!

از تنهاییام کنج این اتاق تا شلوغیای با دوستای زیادم...

همش جالب بود برام تمام این دو سال...امروز داشتم فکر میکردم که چقد از این شهر برام دوست داشتنی بوده!چقد توش حس های مختلف رو تجربه کردم!ولی بازم جایی نیست که بخوام بمونم!نه بخاطر کوچه پس کوچه هاش!که بخاطر ادماش!نه ادمایی که خودم انتخاب کردم!بخاطر ادمایی که هیچ دخالتی در انتخابشون نداشتم!

یه وقتایی از این اجباری که تو زندگی هست خیلی کلافه میشم!

تو تو یه خانواده به دنیا میای بدون اینکه انتخاب کنی!شهر و کشورتم دست خودت نیست!اینکه فامیلات کیا باشن هم انتخابی نداری!اینکه شرایطت چی باشه هم!

ولی بعدا همین چیزا برات جایگاه اجتماعی میسازه!

اره من میدونم میشه فقیر ترین ادم پولدار ترین ادم بشه ولی باور کن یه چیزایی تا همیشه واسه یه سریا خوبی و خوشی میاره واسه یه سری های دیگه بدی و بدبختی!

مثلا من در انتخاب عمو یا خاله ای که ازشون متنفرم هیچ نقشی نداشتم!و همون ادما کلی برام دردسر داشتن

اصلا ولش کن!حال حرف زدن راجب این چیزا رو هم ندارم!

امروز جمعه اس از همون جمعه هایی که میخوام کله امو بکوبونم تو دیوار!

اینجور مواقع زنگ میزنم بابام!چون بابام خیلی محکم و قویه!یکم حرف میزنم مثل همیشه اشکمو پشت تلفن میریزم و قطع میکنم!

دوباره میام تو تنهایی های خودم!

ادما وقتی تنها میشن وقتی بی پول میشن یه ادم دیگه میشن!اون وقتاس که خود واقعیشونو نشون میدن!

امروز فکر کردم منی که انقد غروب جمعه ها دلمو میریزونه و ته دلمو خالی میکنه تو یه شهر دیگه چطوری دارم به یه کشور دیگه فکر  میکنم!

بعد گفتم خب اونجا جمعه هاش تعطیل نیست شاید حالمون بد نشد :)))

نه جدای از شوخی خیلی وقتا فکر میکنم این حسه اگه یه جایی که هیچکیو ندارم گلمو بچسبه چیکارش کنم!؟

شاید باید بشینیم با هم وقت بگذرونیم و یکم کارایی رو بکنم که حالشو خوب میکنه و اصلا به این فکر نکنم که دو روز دی

 امتحان دارمو...

یه مدته خیلیا بهم هدیه میدن و من هیچ هدیه ای ندادم!به شدت دستم تنگه!و از اینکه اینجوری میگذره اوضاع احساس معذبی دارم....

دیروزم یه کادو گرفتم یه خوک بازمه اسمش میمو شد :) ارشیا و میلاد میگفتن که شبیه منه! :)

لعنت به ویلون سل!دد تمام عالمو میریزه تو وسط دلت!

چای دارچینم کجاس؟!

دلتنگم برای باشگاه...به شدت به حال خوب و سبک شدن باشگاه نیاز دارم....

دو روز پیش پیش دکتر فرهنگ بودم!راجب درس و اینا حرف زدیم!بعد گفتم که هر ترم یه داستانی داشتم که گند میزد به این امتحانم این ترم هم که دیدین دیگه داستان چادرو...

وقتی اینو گفتم خیره شد به یه گوشه و فکر کرد! و این حرکت خیلی برام عجیب بود!

چقد دوست داشتنیه ولی :) کلی با هم حرف زدیم

از خاطره های دانشگاش برام گفت!از اینکه هنوزم وقتی شریفو میبینه دلش یه لرز کوچولو میخوره بخاطر خاطره هاش!

از اپلایش برام گفت!

از حالم پرسید!از اینکه ایا زندگی میکنم کنار درس خوندم؟!از اینکه ورزش میکنم یا نه!؟وقتی فهمید مثل خودش کوه میرم و دوست دارم کوه رفتنو لبخند زد!

کمن قبه شخصصه عاشق بهشتیم....واقعا نمیدونم اگه جای بهشتی دانشگاه تهران قبول میشدم چقد زندگیم با الان فرق داشت و ایا بهتر بود یا بدتر..؟!

من از همه چی راضیم...از دار نصف و نیمه ام...از سنتور خوش صدام ...از کتابای کنار تختم...از گوشی که اپل نیست و لباسایی که مارک نیست...از میمو...از این خونه ای که حس میکنم زیادی بزرگه و اگه نقلی تر بود 40 متری بود حس گرم تری داشت!از اینکه گه گاه مامان  اینا بهم سر میزنن...از اینکه دوستای خوبی دارم...از اینکه هر چی میخوامو زود یاد میگیرم....از هم چی راضیم...و شکر!

فقد از جمعه ها و تابستونا راضی نیستم :))))

فکر کنم زیاد حرف زدم خیلی زیاد :)

به امید اینکه به دل بشینه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۲
پنگوئن

فکر میکنم ان روزا نوشتن پست های کوچیک و از تو گوشی بیشتر جواب گو باشه!

دو ترم پیش وقتی دکتر نیما اومد سر کلاس از بیمار های ج ن س ی این جامعه گفت و گفت که نترسیم از گفتنش!

با دکتر سپنجی ک حرف میزدم همش منو با جامعه ای اشنا میکرد که مریض زیاد داره!

یادم میاد که چادر میپوشیدم و دزفول بودم!یه ظهر تابستونی بود! دقیقا قبل از کنکور!

واسه ادم مریض فرقی‌ نداره تو چی پوشیدی!

امروز!سه سال از اون موضوع گذشته و صبح یه روز تابستونیه!تو خیابون ادمایی رو میبینم که همه چیز یادشون رفته!

دیروز اشتباها سوار یه ماشینی شدم که فکر میکردم هدفش مسافر کشی باشه!!!

یارو دید انقد من شوتم منو به مقصدم رسوند!

امروز منتظر تاکسی بودم با یه لباس کاملا متعارف!و باز هم....

یادم میاد یه روز کنار پله های خوابگا ایستاده بودم و به بدبختیام فکر میکردم و چادر پوشیده بودم!یه شبگرد دیوونه هم اونجا بود!

الان که این اتفاقا رو میذارم کنار هم و میگمشون میخوام بگم فرقی نداره چادر پوشیدی یا مانتو!

فرق نداره منتظر تاکسی باشی یا پدرت!

دختر که باشی همن درسر ها رو داری!

من دخترم!!من با تمام این دردسر ها دخترم!

مطمئنم این اتفاقا فقط برای من نیست!

برای هر کسی که پاشو تنها از خونه بذاره بیرون پیش میاد!

حتی گاهی تنها هم نه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۹
پنگوئن

یکی از اون سه تا کتابی که امیر حسین بهم داده بود رو امروز شروع و تموم کردم!

یه کتاب بود راجب یه دختر شهرستانی که رشته اش نقاشی بود و برای درس میاد تهران! که یه سری اتفاقا براش میافته

نمیدونم علت اینکه این کتابو بهم داد چی بود!!و اینکه اتفاقای توش اصن اتفاقای جالبی نبود!

الان خیلی از دست کتابه عصبانیم!چون نفهمیدم اخرش پسره چیشد!!

ولی یه سولل تو مغزم میچرخه که خب چرا این کتابو داده به من؟!

امروز علاوه بر اون کتاب درس هم خوندم و کارای زیادی کردم...

ولی حال جسمیم حس میکنم میزون نیست!

به شدت استرس دارم واسه کارام...و حس میکنم زیادی تنبل شدم...

حالا باز میام درست حرف میزنم!

الان باید بخوابم چون فردا کلاس رانندگی دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۶
پنگوئن

دیروز جمعه بود و من بعد از کلاس رانندگی که صبح داشتم برگشتم خونه و تا شب خونه بودم!

کلی کار مفید کردم!و کلی فکر های مختلف

زندگی خیلی جالبه !خیلی فقد باید بلد باشی چطوری باهاش بازی کنی!

شاید اگه من یه کدوم از این کارای مختلفی رو که انجام دادم انجام نمیدادم الان این مبینا نبودم!

پنجشنبه دوستای دبیرستانمو دیدم که اومده بودن تهران!هر کسی میدید منو بهم میگفت چقد بی معرفت شدی!و فکر کردم ایا بی معرفتم؟!

شده یکی بهم پیام بده و ازم کمک بخواد براش انجام ندم حتی اگه ماها باهاش حرف نزده باشم؟!نه!

اونا معرفت رو تو این میدیدن که من برم دیدنشون...و من همش داشتم این مدت از دبیرستانم فرار میکردم!

یادمه از اون سالی که کنکور رو دادم به فکر این بودم که خطمو عوض کنم!چراشم نمیدونم!شاید بخاطر دردای تو دبیرستانمه!

شایدم من ادم فراریم!

از همه چیز و همه کس فرار میکنم!

ولی لحظه های خوبیو داشتم کنار بچه ها!

دیروز سحر بهم پیام داد و بازم بهم گفت بی معرفت :))) خندم گرفت دیگه!

به این فکر کردم روزام چه جوری میگذره که همه ازم شاکین؟! راستش هیچکیو درست حسابی نمیبینم با هیچکیم درست حسابی حرف نمیزنم!

سفر دو روز پیشم به شمال برام کلی خاطره خوب گذاشت!من عاشق تو جاده بودنم وقتی که شبه!حتما یه بار جاده چالوس رو شب و تنها میرم!

سه شنبه بودش که رفتم پیش دکتر شجاعی!

نگاش یه طوری بود که میخواست بهم بگه گند زذی که عمومیاتو تموم کردی!و واسه ترم بعد کارم خیلی خیلی سخته!

نزدیک به 13 تا کتاب هست که همه رو کنار تختم گذاشتم واسه خوندن و چندتاییشونم نصفه و نیمه خوندم قبلا!

دارم به رفتن از ایران جدی تر و جدی تر فکر میکنم!فاکتور اول هم نمره اس که باید درستش نم و موازی با اون باید کارای زبانمو بکنم!

استرس خیلی زیادی بابتش دارم مخصوصا به خاطر شرط خانوداه و ....

ولی امروز که مریم استوری گذاشت و عکسو دیدم یه جوره باحالی ذوق کردم :) ادم بتونه خیلی خوب میشه :)

کلی حرف داشتم دیروز بعد از کلی فکر کردنم ولی اضن ذهنم مرتب نیست که بنویسم!اینایی  هم که نوشتم همش از این شاخه به اون شاخه پریدن بود!

فکر کنم تو این چند روز مغزمو مرتب کنم و یه پست درست بنویسم!و تو اون پست بیشتر تمرکزم روی خودم میزارم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۸
پنگوئن

همیشه با این شروع نوشتنه مشکل دارم!

که از کجا بگم!
صدای منو میشنوید از تهران!از خانه!
داشتم به این فکر میکردم که این بلاگ قراره جایی باشه برای تجربه های من!برای اینکه توی 25 سالگی بدونم دغدغه ها و روزمرگی های مبینای 20 ساله چی بود!
پس میگم!از دغده های این روزام!از چیز هایی که باهاشون درگیرم.از احساسم.از اطرافیانم ، و از شریطم :)
امروز یازدهم مرداد ماه یکهزارو سیصد و نود و هشت خورشیدی هست :)
 
مبینا 21 سال داره. رشته ی تحصیلیش فیزیک و دانشگاهی که توش بزرگ میشه شهید بهشتی واقع در تهران هست. مبینا عاشق رشته اش هست.یه تابلو فرش داره که به زحمت تعداد رج هاش زیاد میشه.یه سنتور که گوشه ی اتاقشه و داره دستاشو جون میده!
در حال حاظر 4 ترم از دانشگاشو گذرونده به علاوه ی دو تا ترم تابستونه.که در حال حاضر هم داره دومین ترم تابستونشو میگذرونه و این هفته هفته ی اخر هستش.
دوستای زیادی داره.تقریبا وارد دانشگاه میشه با همه سلام و احوال پرسی میکنه.
پر از سر و صداس و خیلی غر میزنه ولی به گفته ی دوستاش غرغروی بدی نیست غراش دل نشینه :) ولی باید سعی کنه کمتر غر بزنه!
اهنگای دوف دوفی دوست داره.
عاشق هیجان و سرعت و چیزای پر سر و صداست.
عاشق گل و گیاهه!و هر باری که کسی براش کادو گلدون خریده ذوق مرگ شده و با دیدن اون گلدونا همش به اون ادما تو خیال خودش لبخند میزنه و تشکر میکنه!
از ویژگی های شخصیتش (به گفته ی بقیه) میشه اشاره کرد به : جسارت-رک و راستی-زبلی-شنگولی :) - انرژی داشتن- غرغرو-سخت کوش-نترس-با اندکی بی ادبی در زبان- دارنده ی زبانی تند-بعضا مهربانی - بدون اعتماد به نفس و ...
خودم اضافه میکنم: با وفایی و با معرفتی!
خب این چیزایی هست که شخصیتش رو ساخته!
نه ظاهرش!
نه خانوادش!
نه جایگاهش!
نه شغلش در اینده!
نه ماشینی که سوار میشه یا پای پیاده اش!
نه گوشی که دستش میگیره و لباسایی که میپوشه!
 
اینو گفتم برای خودم!برای به خودم بگم ادمایی که باهات راجب چیزایی غیر از موارد بالا حرف میزنن و تو رو میسنجن ادمایی هستن که کوته نظرن!ادمایی هستن که خودتو ندیدن!اونا فقد یه جسم دیدن!جسمی که یه روزی میزاریش زیر چند متر خاک و تمام!
اما خودت!هویتت و وجودت همون چیزاییه که بالا گفتم!همون چیزایی که خودت به دستشون اوردی و براشون تلاش کردی!
 
حالا یکی این وسط بهت بگه بی ابرو! چیزیو عوض میکنه؟!
اصن بیاین راجب صفت "ابرو" بحث کنیم.ایا همچین صفتی خوبه یا بد؟!
راستش یکی از دغدغه های من همینه از بچگی.مثلا ابرومون میره اگه بقیه بفهمن ما پول نداریم یه دفتر بخریم!مثلا ابرومون میره اگه ماشینمون مدل پایین تری باشه!یا ابرومون میره اگه دیگران بفهمن دخترامون عقایدی شبیه به ما نداره!ابرومون میره بقیه بفهمن معدلت چنده!یا مشروط شدی!ابرومون میره اگه با یکی رو راست باشی و اگه یه چیزی بهت گفت و تو بهت برخورد نباید جوابشو بدی! ابرو اینه که اگه تغییر کردی و نخواستی چادر بزنی ، این حقو نداری! ابروت میزه اگه تو یه مدت با یکی دوست بودی به هر دلیلی رابطه اتو تموم کردی کسی بدونه!ابروت میره اگه تو جلوی کسی گریه کنی....
اینا همه مباحثیه که من رو نسبت به صفت ابرو بدبین کرده!
کاش ابرو اینجوری تعریف میشد: صداقت ، درستی ، پاکی ، شخصیت و احترام!
کاش ابرو رو هر نفر خودش به دست میاورد!نه اینکه بدو تولد به نسبت وضعیت خانوادگی چند کیلویی به هر نوزار ابرو بدن بعد که بزرگ شد هی فقد ابروش بره و ازش کم شه با هر کاری!!!
 
فکر نمیکردم ساختار شکنی انقد سخت و درد اور باشه!کاش هر کی ساختمون خودشو از اول خودش میساخت که بعد مثل الان من یه روزی نزنه همشو خورد کنه!واقعا سخته!ببین یه سری چیزا برات پیش میاد میگی که میدونم طبق دید جدیدم این موضوع درسته ولی ریشه ی کودیکیت نمیذاره بپذیریش!یا حتی برعکس!این کودکی چقدر نقش داره تو روح ادم!
جدی میگم!ادما به شدت تحت تاثیر دوران کودکیشونن!تمام عقده و دیدایی که تو بزرگی براشون درست میشه ریشه تو کودکیشون داره!
حالا دردش کجاس؟تو با یه سری ادما رشد میکنی!خانواده و فامیل و فلان...بعد میری تو اجتماع اون شخصیت و اون عقلت یه سری ادما رو به خودش جذب میکنه!بعد میبینی یه دنیای ادمای خانواده و فامیل با ادمایی که جذب کردی و یا جذبشون شدی فرق میکنی!و این شروع دوگانگیه!حالا کی درست میگه کی غلط بماند!اینکه تو تو هر جمعی چی میگی و چجوری رفتار میکنی باعث میشه خودت دهنت وا بمونه!!!ولی واقعیت اینکه که تو راجب اون خانواده و فامیل حق انتخابی نداشتی اما راجب این دوستات و ادمای بیرون حق انتخاب داری!پس کساییو انتخاب میکنی که حالتو خوب میکنند!که رشدت میدن!که یه چیزایی بهت یاد میدن!
پس نترس!
تغییر بد نیست!
 
چیزایی کوچیکی حال منو خوب میکنه مثل: عطر چایی دارچین!بوی گلاب!رسیدن به گل و گیاه.مرتب کردن خونه و تر تمیز کردن.دور زدن با ماشین.غذایی خوش مزه خوردن.یه اتاق تنهایی.قهوه.یکی بشینه رو به روم ساز بزنه!خودم ساز بزنم!قالی بافتن!فیلم کمدی ببینم!اشپزی کنم.حتی گاهی درس خوندن هم حالمو خوب میکنه!اینکه بشینم با ادما بحث کنم بحثای مفید.این یکی ازم تعریف کنه خیلی خوشحالم میکنه.وقتی میبنم یکی دوسم داره ذوق میکنم.
من ابدا ادم پیچیده ای نیستم.خیلی ساده :)
 
داشتم فکر میکردم این خونه واقعا ظرفیت 6 نفر ادم رو نداره!شایدم مغز من این ظرفیتو نداره!
 
کلی دلم واسه پاییز تنگ شده :)
 
کاش بتونم بابا مامان رو راضی کنم بمونم خونه و دیگه خوابگا نرم!
 
یه روزی میام راجب تجربه ای که داشتم از بچه های ردلاین میگم!
 
به شدت دلم واسه بچه ها تنگ شده که بشینم و کلی باشون حرف بزنم:شایان...مهدی...زهرا... :)
 
 حتی دلم واسه سکوتام با سحر و نگاه کردن به سوسوی چراغا هم تنگ شده :)
 
من مثل یه توپم میخورم زمین هوا میرم :)))))))
 
من ادمیم که به هر چی میخوام رسیدم، اگه به تو نرسیدم ینی نخواستمت !اره دقیقا همینه!این منم که انتخاب میکنم!اگه انتخاب کردم که الان کنارم باشی یعنی حالمو خوب میکنی!!
 
+رمان پشت یک دیوار سنگی!برای بچگیامه!دوباره خوندمش!ناخوادگاهی که درگیر شخصیت ارشین شده و الان!مبینا چقد شبیه ارشینه :))) یه چیز جالبه که دیروز فهمیدمش!
 
و فکر کنم وقت اعلام کردنه پایانه :)
پایان.
مبینا-تابستان 98
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۴
پنگوئن