پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۴۱
پنگوئن

یه جایی از این زندگی ک ی ری م وایسادم که حالم اصلا خوب نیست!

مدام جلوی همه میخندم...هر کی میگه مشکلی داری میگم نه! و از خوبیای روزام فقظ میگم

ولی واقعیت اینه که زندگی داره پارم میکنه!

همونطور که میترسیدم ناتوانیم توی کنترل وضع مالی رید به هیکلم!

دلم واسه ی ادم ها تنگ شده...و دلم زندگی رو میخواد که کمتر از این ها مستقل بودم! وایسمیستادم تا بقیه مشکلات رو هندل کنن!

الان همه چیز این زندگی دست خودمه! همه مسئولیتش! بالا و پایینش.... همه چیش دست خودمه!

نمیگم این ینی که کاملا بده ها! نه...

یه خوبیایی هم داره قاعدتا...ولی زیر فشار دارم له میشم!

تازه بنظر خودم خیلی هم یهو وارد این زندگی جدی نشدم!ولی خب...

 

میدونی شایدم چسناله س

اکچولی امروز از صب خوب نیستم...دلم خیلی گرفته

احساس میکنم این روزا خیلی راجب مامان خودمو کم خالی میکنم... و همین موضوع داره خفم میکنه....واقعا دلم براش تنگ شده....دلم صداشو میخواد!

نگین توییت زده بود که دوست دارم ئوست مامانمو لمس کنم و دلم برای این تنگ شده

من ولی تشنه ی صداشم... همین که مثل بقیه آدم ها بهم زنگ بزنه....روزی صدبار حالمو بپرسه....براش از غذاهایی که درست میکنم عکس بفرستم و به همه پز بده...

با هم دعوا کنیم کل کل کنیم...

دلم برای همه چیزش تنگ شده

هر بار که میبینم یکی با مامانش حرف میزنه...دلم پاره میشه که مامان من نیست...

اگه بود قسعا دل تنگ میشد...قطعا اذیت میشد...میدونی از این لحاظ خوبه که نیست! درداشو من میکشم...بزار اون آروم باشه....

 

خوبه مامان...خوبه که خوابیدی و نیستی این روزا....خوبه که درد کشیدن من رو تو این دوسال ندیدی...سر هر داستانی... میدونم که چقد هر بار درد کشیدن من تو رو اذیت میکرد....

اون دلتنگی که تو میترسیدی ازش رو من دارم میکشم مامان...

فرقش این بود که اون دلتنگی که تو ازش میترسیدی با ویدیو کال و شنیدن صدای هم میتونست یکم اروم شه....اون دلتنگی میتونست با دیدنت بعد از یه سال اروم شه....

الان چی؟

اوکی ویزام مولتیه! ولی تو کجایی؟ با کدوم پزواز باید بیام پیشت!

من اونقد بی کس و تنها بودم که موقع رفتنم عزیزترین ادم زندگیم بدرقم نکرد چون زیر خروار خروار خاک بود!

خواهرات اومدن! ولی اونا هیچ کدوم تو نمیشن مامان!

خیلی زود تنهام گذاشتی!

وقتی بهش فکر میکنم که هیچ وقت این دلتنگی پایانی نداره نفسم میگیره

تا همیشه باید دلتنگ موند!

اینا که میگن خاک سرده و این چرت و پرتا...فقط چرت و پرته...چطوری میشه کسی که از بند بند وجودش بودی رو نبینی و عادت کنی؟ عادت کنی که نبینیش؟

چطوری میشه دیگه اون آغوش رو هیچ وقت نداشت و عادت کرد؟تنها اغوشی که اون جس رو به آدم میده!

درسته کم بغلم میکردی...درسته میچسبیدم بهت میگفنی برو اونور... ولی همون یکمش رو هم دیگه ندارم....

 

 

فرق نمیکنه جمعه کجای دنیا باشی...تعطیل باشه یا نباشه...جمعه جمعه اس! و ماهیت ت خ م ی خودشو از دست نمیده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۰۳:۳۴
پنگوئن