پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

روزا و شبا داره میگذره!

من حالم بهتره ... اونقدی بهترم که لباس شیری رنگی که برای بابام هدیه اوردن رو کش برم :) و بخوام که دنیام همونقد روشن و معصومانه بشه!

یکم از دست خودم و کارایی که کردم عصبانیم!کارایی که قبلا و ندونسته تو زندگیم کردم!قبلنا پشیمون نبودم چون میگفتم همین چیزاس که منو مبینا کرده اما الان یه کوچولو پشیمونم! و فکر کنم باید اعتراف کنم که میتونستم مبینا رو ختی قوی تر از این حرفا بسازمش :) ولی شکر بازم شکر که انقدی قوی هست :) نه؟!

یه حس قدرت بی نهایتی دارم!حس اینکه میتونم !میتونم به هر چیزی به هر ف ا ک ی ن چیزی که میخوام برسم!گاهی فقط کافیه ادم بخواد!

امشب بیدار موندم...نه برای اینکه با کسی حرف بزنم نه!برای اینکه پای قولی که داده بودم به خلیلی رو انجام بدم!خودش گفته بود تو این هفته بهم!ولی من تو دو روز انجامش دادم!و برام مهم بود که امروز تموم شه!

خیلی داغون بودمو حالم بد بود تو چند روز گذشته!ولی دو روز پیش یه ساعتی با تلفن با دوستم حرف زدم و یه اسکایپی بچه ها رو دیدم!همین کافی بود تا ته دلمو نور بگیره!

دوستامو پشت این ماسماسک دوس ندارم!از نزدیک میخوامشون!شبیه یه معتادیم که بهش مواد نرسیده!

به بابامم گفتم که میخوام برم تهران!و خسته شدم دیگه واقعا :) امروز دیگه گفت باشه!ولی خب داداشم یکم داستانه یه راهی باید براش پیدا کنم!ولی درستش میکنم!من به دوستام واقعا نیاز دارم!به اون نوره :)

 

خودمونیما....اینا از ایران برن...یا قرار باشه کرونا انقد ادامه داشته باشه که منوتو میگفت من میمیرم واقعا :(

نمیدونم بقیه ادما هم انقد دوستاشونو دوست دارن یا نه!

ولی من فکر میکنم اگه یه انتخاب خوب تو زندگیم داشتم انتخاب این چند تا دوستی بوده که تو این یکی دو سال پیدا کردم :)

 

امم...اینجوری که بوش میاد...قراره اوضاع بهتر بشه!قراره نور دلم بیشتر بشه بخاطر تغییراتی که قراره به وجود بیاد :)

 

راجب مامانمم...یه حس ارامش عجیبی گرفتم امروز...حس اینکه کنارمه و تو بغلشم هر لحظه و هر حایی رو دارم :))) فک کنم دارم مرز های دیوانگی رو میشکافم ولی بعد از بی قراری های دیروزم یهو یه ارامش عجیبی ریخته شد تو وجودم!

 

حواسمون باشه این روزایی که میگذره عمرمونه...همین دیگه :)

سبز باشید... :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۵
پنگوئن

دلم میخواد حرف بزنم

و حس میکنم قدر سال ها حرف برای زدن دارم ولی قدرت بیان نه

این مدت که خونه نشین بودمو تنها به خیلی چیزا فکر کردم!به خودم به رفتارم !به راه هایی که رفتم....به درست و غلطی که خودم قبول داشتم!

به نتیجه های خوبی هم نرسیدم!همه چیو اوار کردم رو سر خودم و هزااار تا اگه و اما گذاشتم!اگه اینکارو نمیکردم!اگه اینحوری نمیگفتم...ولی همش گذشته با هیچ کدوم از این اگه ها هم چیزی درست نمیشه!

بدیش اینجاست که انقدر تاریک اطرافم که نمیتونم ببینم که ممکنه بازم بتونم انتخاب کنم...که ممکنه زندگی بازم روزای خوب داشته باشه!

دلم تنگه!واسه تمام چیزایی که پاسال توی همین روزا داشتم و الان ندارم!دلم تنگه واسه گذشته...واسه مامانم واسه دوستام واسه دانشگام واسه دغدغه های کوچولوم..

حس میکنم هزاران سال نوری با ارزوهام فاصله دارم...با حال خوب و بهتر شدن!

بدجوری دلگیرم...

امار روز هاشم از دستم در رفته

هر چی جلوتر میره بجای بهتر شدن فقط داره بدتر میشه!

حرف زدن هام با خودم  در و دیوار خیلی بیشتر از قبل شده!

دیگه کتاب نمیخونم نقاشی نمیکنم و دیگه حوصله ی هیچیو ندارم! باخودم میگفتم چهلم مامان تموم بشه شروع میکنم دوباره زبان میخونم

اما نه دلشو دارم نه دماغشو!

دلم میخواد از خواب غمی که دورمو گرفته بیدار شم!

از اینکه فکر میکنم هیچ چیزی درست نمیشه دارم عصبی میشم...من ادم امیدواری بودم...ادمی که همش منتظر سبزی و روشنی بود

الان چی شده که انقدر به گل نشستم؟

میتونم کم و بیش جوابشو بدم...

روزای اولی که برگشتم خونه...همش با خودم میگفتم درست میشه و روزای روشن تر میاد....به همه امید میدادم ولی همه بدجوری زدن تو ذوقم..

حال خودشون بد بود...حال منم بدتر کردن!

زدن ترکوندن روحیه امو...

حرفای هر شب بابا و گریه هاش کاره خودشو کرد

حس میکنم دارم کم کم افسرده میشم...

کاش یکی بود کمکم میکرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۸
پنگوئن

انگار آدم سال ها بعد میفهمه که چرا یه چیزی بهش اون همه انرژی میداده!

چند باری گفتم...یه کیلیپی بود که شاهین اون موقع ها برام فرستاده بود!اون موقع ها یعنی سال هایی که برای کنکور میخوندم!

از این کلیپ انکیزشی ها بود.اون موقع خیلی بهم انرژی میداد و به طرز عجیبی حالمو خوب میکرد!منم هر روز میدیدمش!

الان ۴ سال از اون روزایی که این ویدیو رو به من داده بود داره میگذره! من اون ویدیو رو اینجا هم اپلود کردم!

امروز دوباره رفتم سراغش!نشستم نگاش کردم!جمله به جمله اشو از حفظ با اون سخنرانه میخوندم :)

ترجمه ی یه تیکه ایش اینه:

لحظات سخت میان که بگذرن نمیان که بمونن :)

 

تیکه تیکه ی این فیلمو رو با تک تک سلول هام گوش کردم و همراه باش چاییمو سر کشیدم! بهتلوزیون رو به روم خیره شدم انگار که دارم آینده رو میبینم!

آینده ای که خودم میسازمش!نه هیچ کس دیگه ای!

دیشب ... دیشب شب عجیبی بود!شبی بود که فهمیدم ما چقد تو زندگیمون اشتباه زدیم :))) با چشمایی که اندازه‌‌ی یه استکان شده بود داشتم به صفحه‌‌ی لپ تاپ و خونه ها نیگا میکردم و بابام داشت مسخرم میکرد !

منم جمع رو ول کردم و شب بخیر گفتم رفتم تو اتاق!رو تخ دراز کشیده بودم و فکر میکردم!فکر میکردم که من چقد سبک زندگیم با این آدم ها فرق میکنه!و چقد یه جور دیگه میبینم!چطور میخوام اجازه بدم درگیر تصمیم های این ادم ها بشم؟

چرا باید رو حرفم بمونم؟؟من میکشونمشون تهران! و بعدم زندگی خودمو جلو میبرم! من قاتل آرزوهام نمیشم!حتی اگه مجبور شم بخاطر آرزو هام اون تصویر خوب و قشنگ مبینا رو تو ذهن آدم های دیگه بشکونم!

من مبینام!مبینایی که همیشه نگاش به آسمونا بوده!همیشه خواسته و تونسته!همیشه تلاش کرده!خورده زمین دوباره پاشده دوباره جنگیده!

من مبینام!همون ادمیم که کسی واسه لباس هام یا مدل موم هم نمیتونه برام تصمیم بگیره!من خودمم :) 

احساس میکنم از خواب پاشدم :)

 

تازه فهمیدم سیاست داشتن چیز عجیب و خوبیه

درستش میکنم به خودم قول میدم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۳
پنگوئن

خوابم نمیبره :) عین تمام این مدت

الان یه عکس از مهرزاد و پرنیان دیدم :) کلی لبخند شدم :)

یادمه اون روزایی که مهرزاد سیاه ترین بود :)‌اون روزایی که دود رو دود میداد تو حلقش! الانو ببین :) نمیگم دیگه دردسر نداره...که داره کم و بیش ازش خبر دارم ... ولی ببین اگه این دختر رنگی کنارش نبود...شاید نمیتونست این همه تلخیو دووم بیاره...

میخوام بگم گاهی سرنوشت بدجوری زمینت میزنه! میچرخونتت...ولی دست اخر درست میشه...

انگار یه تیکه از پازله که گمه...ادمای مختلفی میان تا تو تیکه ی کناری پازلت جا بگیرن...ولی همش انگار اندازه نیستن!

تا بالاخره یکی میاد!که لامصب همه جوره اندازس ! :)

اون تیکه ی فیتتون رو براتون ارزو میکنم:) و برای خودم هم :)

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۷
پنگوئن

مامانا موجودات عجیبین!تا وقتی هستن حتی اگه ۴۰ سالتم باشه بازم چیزی واسه گفتن و یاد دادن بهت رو دارن!وقتی هم میرن و دیگه نیستن بازم با نبودنشون بهت یاد میدن!

بهت یاد میدن که چطوری جر رو اجر خونه بند میشه!

بهت یاد میدن چجوری باید محکم باشی!

بهت یاد میدن که زن ها با هر سنی مادرن!و مرد ها با هر سنی بچه هاشون!

مامانم نموند تا این همه خانوم بودن رو در من ببینه :) اینکه مبینا کوفته تبریزی درست میکنه :) مهمونی رو میچرخونه!به کارای خونه میرسه! از بچه هاش نگهداری میکنه :) نموند ببینه چی تربیت کرده! مطمئنم مطمئنم اگر بود چشماش برق میزد و بدون اینکه چیزی بگه میفهمیدم راضیه!

کجایی ببینی دخترت کوهه درده؟کجایی ببینی هم کوهه هم درده؟

حالم خوبه ! گریه هست! نمیگم نیست! همین الانم که تایپ میکنم چشمام خیسه خیسه! ولی خوبم!ارومم!

از شر آدم ها به کتاب ها پناه بردم!کتاب ، نقاشی ، فیلم ، کارای خونه،گاها یکم ورزش  و اوقاتی یه درسکی رو میخونم! :) 

برعکس قبل تر ها وقتی میذارم برا خودم! برا روحم! به آرامشش فکر میکنم و براش هر چی میخواد رو محیا میکنم :)

دلم یه مسافرت طولانی میخواد! و دوری از این شهر پر درد!ولی نمیشه...فعلا نمیشه :)

اوضاع همینجوری نمیمونه!میدونم اینو....دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور :)

غم نمیخورم حافظ جان ، غم بالا میارم :)

این مصیبت وارده ادم های زیادی رو بهم شناسوند!دوستان و دشمنان!خوبان و بدان!

دوستای دبستانم پیدام کردن!به طور عجیبی و بهم تسلیت گفتن!دوستای راهنماییم...دوستای دبیرستانم... و جمعی از اشنایان و دوستان دانشگاهی!

ولی یه سری ادم ها که فک میکردم خیلی نزدیکن یه تسلیت خشک و خالی نگفتن!نه که بگم مهمه ها! نه! ولی میدونی ادم انتطار داره انگار...

انتظار داره وقتی همچین بلایی رو سرش اوار میشه ، آدم هایی که نونی و نمکی با هم خوردن یه سهم کوچیکی تو برداشتن این غم از رو شونه هات داشته باشن...هر از گاهی یه احوالی بپرسن تا یادت بیاد که تنها نیستی!که آدم ها هستن!

این وسط یه سری اتفاقات دیگه هم افتاد به طرز عجیبی از یه سری ادما که حس نزدیکی داشتم ، دور شدم....فرسنگ ها دور شدم...و جوریه که انگار خیلی غریبن برام!و یه خاطره ان بیشتر! با اینکه الانم هستن و گاهی احوالی میپرسن ... این اتفاقی که افتاد اصلا و ابدا ربطی به من نداشت!شاید واکنش ناخوداگاهم بود! نمیدونم...

بعضی ها هم رفیق بودن و رفیق تر شدن!انقد نزدیکن الان که گاهی موقع حرف زدن فکر میکنم دارم با خودم حرف میزنم!مثل ارشیا مثل آرش!این اتفاق هم اصلا دست من نبود!اصلا....

خیلی حرفا دارم...خیلی زیاد...

با رفتن مامان ، خانواده به طرز عجیبی تو فشار گیر کرده! یه جورایی انگار قیامت شده! خدا هیچ خونه ای رو بی مامان نکنه!

نه به خاطر غذا درست کردن و کارای خونه! که اونا میگذره...و درست میشه!حالا به هر شکلی..

خونه انگار ستون نداره!انگار آوارس....نمیدونم چطوری باید توصیفش کنم...

نه کسی دل داره نه دماغ!

بابام تو خودشه!بابا محمدرضای شادی که همه فقط خنده هاشو دیدن الان درده فقط ! سراپا درده!یا خوابه یا اگرم بیداره فقط گریه میکنه! چشمش خشک شد!بردمش دکتر...بهش کلی قطره داده!برای چشمی که از گریه های زیاد خشک شده!

حرف نمیزنه با بقیه تقریبا...فقط گاهی میشینه برا من از مامان میگه!یا یه وقتایی هم ازم میپرسه بنطرت مامانت از من راضیه؟

احسان هر روز یکم زودتر از بابا میاد خونه! میاد تو اشپزخونه بهم کمک میکنه و میشینه حرف میزنه!از این میگه که چقد مامان رو دوست داشته!از حرفای دیگران راجب مامان میگه! از اینکه خسته شده میگه!از این که این خونه غم رو براش بیشتر میکنه!از این میگه که تو حموم میشینه با خودش حرف میزنه و گریه میکنه! فکر کنم تا حالا ۱۰ باری داستان روزی که مامان برد رو برام با جزییات کامل تعریف کرده و گریه کرده...

منم همینکارو با دوستام میکنم :)‌ یهو انلاین میشم و براشون تعریف میکنم شاید حالا باره چندمم باشه که همین حرفا رو میزنم!ولی میگم...بدون اینکه منتطر جوابی باشم...

این وسط خان داداش گرام و عیالشون به اینده خیلی فکر میکنن!و هر بار بحث این رو پیش میارن که مامان دوست داشت ازدواج کردن منو ببینه و اون جهیزیه ای که گوشه ی خونه س رو مامان به عشق من خریده!و هر بار این سوالو ازم میپرسه: میخوای از ایران بری یا نه!؟

ادم مگه میتونه تو این خراب شده برای یه هفته ی دیگش برنامه بریزه؟نه! من این همه برنامه ریختم!این همه نقشه کشیدم!چه میدونستم مصیبتی به این گندگی قراره رو سرم آوار بشه؟

منم فقط یه چیز گفتم!گفتم دیگه نمیتونم به آینده فکر کنم فعلا! گفتم هر چه پیش آید خوش آید!

داداشم باز قاطی کرد و گفت نمیشه و فلان! تهشم زنداداشم گفت تو باید قبول کنی که خواستگار راه بدیم!حالا ممکنه چند سال طول بکشه تا بشه!ممکنه هم یه هفته! نگاش کردم ، نگاهی به سردی تموم وجودم!گفتم باشه! هر چی شما بگین :)

 

این وسط خالم خواب دیده که مامانم گفته مبینا به حرف من گوش نمیده! 

من نمیدونم دقیقا به چی گوش ندادم و از من چی میخواد دیگه!!!! شایدم چپه واقعا خواب ها!

 

علی ای حال :)‌ حالم خوبه! مرسی که اصرار کردین بازم بنویسم :)

امیدوارم روز های سبز تری داشته باشم تا بیشتر  از شادی ها بنویسم :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۱
پنگوئن

همیشه از تابستون ها متنفر بودم! و همینطور از جمعه ها! همیشه دلم میگرفت!

اوضاع وقتی خیت میشد که جمعه ی تابستونی میشد! بی دلیل! حتی بعضا میزدم زیر گریه...

و ایا میشه ادمی برای سال های بعدش گریه کنه؟..و اینده رو تو گذشته بخاطر بیاره؟

من تو یه جمعه ی تابستونی مامانمو از دست دادم! دقیقا تو غروب لعنتیش!جالب نیست؟

غم تمام عالم ریخته تو غروبای جمعه‌ی تابستون!با صدای لعنتی ویولن سل!

این مدت خیلی اومدم بنویسم...ولی انقد تلخم...انقد تلخم که نمیتونستم...با خودم میگفتم این حرف های تلخ من واقعا بدرد کسی نمیخوره!

امروز بعد از روز ها...بلاگمو باز کردم ۲۰ تیر ۹۸ رو نیگا کردم :) یه پست نوشتم!

و به خودم و قوی بودنم دارم مینازم!قوی بودن ۹۸ ام کجا و قوی بودن ۹۹ ام کجا...

نمیدونم مامان تو ذهن بقیه ی ادما چجور موجودیه!ولی مامان تو ذهن من نمونه بارز صبر و مقاومته :) سخت و محکم بودنه!

امروز لباس هاشو جمع کردم...هر لباس رو بو میکشیدم و گریه میکردم...و چقد سخته...چقدر سخته!

فک کنم نصف لباساشو با اینکه برام گشاده برا خودم نگه داشتم!نتونستم...نتونستم بدم به کسی...جواب دلمو چی میدادم؟

النگوش تو دستمه...شبا روی تختش میخوابم...سرمو رو بالشش میزارم...لباساشو تن میکنم...و نمیتونم بگم چقد بیقرارم...و چطوری روی این بی قراریمو میپوشونم تا بقیه نبینن تا بقیه بی قرار تر نشن....

نمیدونی چقد سخته...وقتی میبینم دیگران نگران ماماناشونن...شاید دارم حسودی میکنم...به اینکه بقیه مامان دارن و ....

حس میکنم هست...کنارمه...ولی...این برام کافی نیست! دلم وجودشو میخواد!حتی با دعوا!با بحث! با هر چی که اونو زیبا میکرد و منو مبینا!

مامان زیبام...عکساشو دیدم..دونه دونه...خوشگلیشو تو شب عروسی داداشم...که چقد اسمش اون شب برازندش بود! زیبا :) برق چشمای خوشحالش :)

همه بهم نوید میدن...که بعد از این روز ها درد کمتر میشه...زمان مرحم میشه...و من منتظرم...منتظر این زمانم که بگذره و دردامو درمون کنه...منتظرم عادی شه یکم...بی قراریامون تموم شه!که یکی نزنه زیر گریه و پشت بندش همه از گربه چشمامون خیس شه...

منتظرم این رخت سیاه و پرده های سیاه رو بکنم....که از سیاهی نفرت دارم...

کاش میشد برای مامانم سفید بپوشیم...

چقد تو لباس سفید اخرش زیبا بود...چقد اروم بود...اروم چشماشو بسته بود...همه تنشو پیچیده بودن...خانومه یه خاک تربتی رو روی چشماش میزد...

میخواستم بگم فشار نده چشمش اذیت میشه...

وقتی داشتن دفنش میکردن فقط یادم میومد که بهم میگفت چقد از جای تنگ حالش بد میشه و نفس تنگی میگیره...

هر وقتی میریم پیشش یادم میاد که چقد گرمایی بود و با خودم میگم الان اون زیر چقد گرمه....

چقد باهاش بحث کردم و میگفتم من مامانی عین تو نمیشم!

اونم همش میگفت اگه زنده بودم میبینم!اگه نبودمم که هیچی...

الان چی مامان؟ نمیبینی؟ امیدوارم ببینی...این همه نابودیمونو ببینی...ببینی بی تو داریم متلاشی میشیم...نه برا اینکه ناراحت شیا نه...برای اینکه بفهمی تک تکمون چقد دوست داشتیمو خودمونم حالیمون نبوده...

کاش میشد شبا خوابم ببره....

از وقتی که خبر فوت مامانمو تو شب و خواب شنیدم ، خوابیدن شده برام عین زهر!اصن خستگیمو رفع نمیکنه!زیر چشمامم گود رفته...

فک کنم بسه ناله کردن هوم؟ :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۱
پنگوئن

رفتن مامانم یه چیز عجیبی بهم یادم داد...

اون روزایی که من دنیا رو ول کرده بودم و به شدت تو دیوار بودم و همه چی رو ول کرده بودم با چشمای خودم میدیدم که دنیا منو ول نمیکنه و همینجوری داره جلو میره چه من بخوام چه نخوام!واینمیسته! واسه هیچکی!

اولش واسم مهم نبود!گفتم ول کن بره حاجی خب که چی؟

این همه بدویی و زمین و زمان رو بهم بدوزی تهش عین مامانم میری زیر چند متر خاک..!

ولی وقتی دیدم بقیه خانودم تو خطرن...وقتی دیدم کشتی داره غرق میشه!دیدم یه چیزایی هنوز واسم مهمه!

همون روز خونه ی محدثه من پوتینامو پا کردم واسه این روزایی که تو خونم!

پشمام ریخته از این حجم صبری که ادم بی طاقتی مثل من میتونه داشته باشه!

از این همه انعطافی که ادم میتونه داشته باشه!

الان یه سوال تو مغزمه که همش از خودم میپرسم: من که این همه میتونستم صبر کنم میتونستم انعطاف داشته باشم، چرا چرا سر کوچیک ترین چیزا حس میکردم زندگی تموم شده؟!همین یه ماه پیش نبود مگه!؟با همین مامانی که الان زیر خاکه دعوا میکردم که ولم کن بزار از ایران برم!

میگفت دلم تنگ میشه!ولی اول خودش رفت....!

چرا اونموقع صبر نکردم؟ چرا اون موقع مثل الان اروم نبودم؟چرا اون ۴ ماهی که دزفول بودم قد الان انعطاف نداشتم تا اون دو هفته اخر هم کنار مامانم بمونم؟!

کشتی رو نجات دادم!در کمال ناباوری خودم!کشتی داره سمتی میره که من میخواستم!

این همه ارادمو اگه تو این سال ها داشتم .. :) ولش کن این اگه و شاید ها رو نمیخوام دوباره تکرار کنم..

فقط خواستم بنویسم تا یادم بمونه یادم بمونه که ادم اووونقد عجیبه اونقد میتونه خفن باشه که پشمای خودشم بریزه!

اومدم بنویسم تا یادم باشه که من وسط بزرگترین طوفان این سال هام اروم نشستم و دارم صبوری میکنم!پس بعدا هم میشه صبوری کرد...

خوشحالم از مامانم کلی عکس دارم...کلی خاطره...صداشو دارم که اسممو میگه....

امیدوارم هیچ وقت دیگه انقد دیر قدر چیزی رو ندونم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۳
پنگوئن