پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۹ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

شبیه دل‌تنگیم.....

نفس‌هایی که کلافگیشون به وضوح معلومه!

و سنگینی سینه با هر بار فرو رفتن هر نفس.

 

رفتن به غار برای کسی مثل من خیلی سخت و سازنده‌س. اولش انگار اتاق داره توی سرم خراب میشه و حس همون جای کوچیک و خفه کننده رو داره برام.

بعضی وقتا که به طور واقعی تنهام و یادم میاد که کسی نیست و کسی نخواهد بود، احساس میکنم انگار یک نفر دستشو میبره تو قفسه سینه‌م و انگار ریه هام رو توی دستش مچاله میکنه! و بعد نفس کشیدن سخت و سخت تر میشه.

توی این موقع ها باید حواستو پرت کنی...یه کاری کنی که یادت بره که تنهایی!

میدونی تنهایی منظورم این نیست که هیچکی نیستا...نه... منظورم اینه که اونی که باید باشه نیست!

 

هر چی زندگیم جلوتر میره تصویری که تو بچگیم دیدم پررنگ و پررنگ تر میشه و اون حس خفگی قوی و قوی‌تر...

 

شاید باید برای هالویین کاستوم "تنهایی" بپوشم...شبیه تنهایی شم! بس که ترسناکه برام!

 

بعضی وقتا فک میکنم تو این کره خاکی تو این کهکشان راه شیری، یعنی یکی نیست که راهم باش یکی شه؟ و بعد بغضم میگیره...

همه میگن خب چرا همش به این فکر میکنی؟ مگه خودت چی کم داری...

من محبت کردن و محبت دادن رو کم دارم...من رنگ میخوام برای زندگیم..و تنها آرزویی که از بچگیم داشتم این بود که روزی کسی رو اونقدر دوست داشته باشم که بتونم برای همیشه کنارش بمونم و خسته نشم!

و وقتی نمیشه میترسم...و وقتی میفهمم همه آدم ها روزی میرن و جدا میشن منو تیکه تیکه میکنه!

 

از خودم بدم میاد! از اینکه انقدر نیدی به نظر میرسم بدم میاد! و دوست دارم براش کاری بکنم... ولی نمیتونم!

شبیه یه باتلاق میمونه این لعنتی... باتلاقی از بغض

و دلی به مچالگی همین کاغذی که برات نوشته بودم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۸:۴۸
پنگوئن

داشت برام توضیح میداد که چطوری زندگی یه کلاف به هم پیچیده شده‌س... و چطوری با درست کردن یه طرفش اروم اروم بقیه اش هم درست میشه!
بهش گفتم دقیقا همونطور که من نمیتونم پولمو مدیریت کنم نمیتونم زمانمم مدیریت کنم!

همونطور که دو لپی داشت ساندویچشو میخورد میگف اوهوم!

بعد بهش نگاه کردم گفتم میدونی چیه من از دست خودم عصبانیم...

میگم از پشت کسی حرف زدن بدم میاد و حالم رو بد میکنه اما خودم بیشتر از همه اینکارو میکنم

دوباره سرشو تکون داد که یعنی اره!

خنده م گرفته بود همزمان که داشتم حرص میخوردم!انتظار نداشتم یکی همونطور که من دارم میزنم تو سر خودم بگه اره اره درسته محکمتر بزن :))

 

نشست و با حوصله برام چندتا استپ چید که چطوری باید شروع کنم و کلاف زندگیمو جمع کنم...

وقتی داشتم از پیشش برمیگشتم نشستم کنار یه درخت وسط دریفیلد رو زمین و اروم اشکام اومد پایین...

 

 

من میخوام زندگیمو درست کنم دوباره....و آره خب درد داره!

ازش پرسیدم بنظرت همه اینجورین؟یا فقط من؟

گفت باور کن همه همینن! طبیعی یه سال اول مهاجرت رو گیج بزنی ولی بعد از یه سال دیگه طبیعی نیست!

 

به خودم اومدم دیدم ده ماهه که اینجام!!! باورت میشه؟ ده ماهه تو این شهرم...به دور از تموم اون چیزا...

یعنی تکنیکلی دو ماه از زمانی که شاید بشه گیج بزنم باقی مونده!!!

 

داشتم با پویان حرف میزدم بهم گف بازم خوبه این درسای سختی که داری رو توی ترم دوم داری و با اینجا خو گرفتی! فکر کردم که اره خب راست میگه من دیگه الان نمیتونم پشت اون دردای مهاجرت قایم شم! من دیگه باید تا الان با محیط اداپته شده باشم.

 

یه چیزی که مامانم همیشه بهم میگفت این بود که تو انقد که حرف میزنی عمل نمیکنی! برای همین هم هست که همیشه هر ضربه ای هم میخوری از همین زبونته!

خب راست میگه دیگه...

البته باید بگم راست میگف...

لنتی چقد دلم تنگ شده زنگ بزنم بهت و در حالی که دلم از دنیا پره یه ساعت حرف بزنم بعد تو هم با اون حالت پوکرت بگی خب تقصیر خودته دیگه! بعد من حرص بخورم بگم منو باش با کی حرف میزنم و قط کنم بعد بشینم و به این نتیجه برسم که راست میگی :)

 

پس دستمو میبرم و هم اینستا هم توییتر رو پاک میکنم...به خودم میگم صدا بودن کافیه...

در حالی که اینکارو میکنم با خودم فکر میکنم این دفعه چقد قراره از این فضا ها دور باشم؟ یعنی دوباره نصبشون میکنم؟؟

 

اتوبوس میرسه به باس استاپی که باید پیاده بشم و رشته افکارمو پاره میکنه و سوالم بی نتیجه میمونه!
 

میرسم تو افیس لپتاپمو باز میکنم میخوام شروع کنم تو دو لیستمو بنویسم ولی اول با خودم میگم چطوره یکم با خودمون حرف بزنیم؟

پس صفحه بلاگمو باز میکنم و مینویسم:

داشت برام توضیح میداد که....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۲ ، ۱۹:۵۸
پنگوئن

نیاز دارم تا برم یک جایی و تا میتونم داد و فریاد کنم!

از دست خودم به شدت عصبی و ناراحتم و راستش نمیدونم باید چیکار کنم

دوست دارم به خودم یه اسیبی بزنم بعنوان یه پانیشمنت.

ولی دارم مقاومت میکنم که اینکارو نکنم تا بتونم معنی مسئولیت پذیری رو بفهمم...

 

کاش میتونستم چیزهایی رو تغییر بدم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۲ ، ۱۹:۰۹
پنگوئن

۴ صبح که از خواب پاشی باعث میشه که بدون اینکه هیچ دیتای جدیدی از محیط اطرافت بگیری وقت داشته باشی تا دیتا های قبلی رو انالیز کنی.

 

داشتم به توییت های آدم ها فکر میکردم که هزینه آزاد سازی مدرک رو نوشته بودن و داشتم فکر میکردم واقعا چقدر همه چیز سخت و پیچیده میشه ترم به ترم و سال به سال.

ولی خب همه اینا به کنار...

این دعوایی که با بابا داشتیم باعث شده بود یادم بره که وجود همین بابا چقد به من کمک کرد!همین که کمکم کرد تا بیام اینجا

من دارم تو امریکا کار میکنم و خرج میکنم تازه غر هم میزنم

بعد بابام چقد از بچگیش کار کرده بود تا ما بتونیم یه سری چیزای اولیه رو داشته باشیم! اونم تو ایران! درامد ریالی و مخارج دلاری :)

بعد منو بگو...

چقد وقیحم!

برمیگردم میگم خب تو منو درست تربیت نکردی که من بدونم پولمو چطوری خرج کنم و الان دچار مشکل شدم!

درحالی که اون پدر داشت هر کاری میکرد که من نفهمم چقد قرون قرون دراوردن سخته و دلار دلار خرج کردن آسون!

 

من داشتم میجنگیدم که برسم به جایی که سختی پول دراوردن و مسئولیت زندگی رو ببینم و همه دعوای من و خانوادم سر همین بود!

من میخواستم سختی بکشم و اونا نمیزاشتن! و بعد با هم روش دعوا میکردیم...

برا همین چیزاست که عشق تو خونه و خانواده یه رنگ و شکل دیگه داره!

تهشم هممون آدمیم با کلی کمبودای مختلف....

کلی خلا که هرگز پر نشده و آزارمون میده!

 

راستش الان بیشتر میترسم....الان که هی بزرگ تر میشم و میبینم دارم هنوزم اشتباه میکنم و اشتباهاتمم کوچولو نیستن، بیشتر میترسم!

یادم میاد اون همه انگشتی رو که به طرف این و اون گرفتم که آهای مقصر توییا!

انگار دارم میفهمم که دلیلی نداشت که پیش خودم فک کنم چون فلانی بزرگه چون فلان جایگاه رو داره پس نباید اشتباه کنه!!!

دارم میفهمم که الان منم تو اون جایگاه باشم و تو اون سن بازم ممکنه اشتباه کنم!

 

 

از خودم بدم اومده! همیشه از اینکه آدم ها پیش داوری میکردن ناراحت میشدم...الان یه وقتایی به خودم میام و میبینم نشستم دارم راجب ادمهایی نظر میدم که حتی همچین فاصله نزدیکی هم بهشون ندارم و روحمم خبر نداره که چرا دارن این کارو میکنن!

راستش میدونی پشت یکی حرف زدن بده...ولی قضاوت کردن اون آدم بدتره! اینکه بشینی و بگی فلانی عجب اسکولیه و عقل نداره که فلان....اوکی ما داریم خارج از گود نگاه میکنیم...بعدم حالا گیریم که عقل هم نداشته باشه...به ما چه؟! هوم؟

نکته اش همینه...وقتی اون کلمه ها از دهنت خارج میشه و خودت صدای خودت رو میشنوی که داری راجب کسی چی میگی باعث میشه که به خودت بیای...

ولی این روزا ما همش چت میکنیم! پس راحت تر میتونیم از این مرحله بگذریم بدون اینکه بفهمیم چه بلایی داریم سر کیا میاریم!

اه چقد کثیف و نچسب...

 

چه ادم هایی که من فکر میکردم بدن ولی خوب بودن و برعکسش...

و تو شرایط عجیبی هر کدوم از اینا رو فهمیدم...

 

میدونی خیلی حرفه پذیرفتن رنگ خاکستری...نه سیاه نه سفید!نه خوب نه بد!

ولی واقعیت اینه که ما یه مشت آدم خاکستری‌ایم...نه خوب نه بدیم!

خیلی کم پیش میاد کسی سیاه سیاه باشه...یا سفید سفید...

پس چرا ما اینطوری نمیبینیم و عادت داریم عین یه ربات ۰ و یکی به همه چیز نگاه کنیم؟چرا طیف نه...

 

مثلا فلانی بارها رفتارایی کرده که دوست نداریم....بیا به جای اینکه بگیم از فلانی بدمون میاد و فلان...بگیم فلانی رنگش به من نمیخوره! خاکستریش فرق داره :))

اصلا فلانی فرق داره...همین!

قرار نیست که همه با هم مچ بشن؟

 

آه...ذهنم پر از تشر و دعواست به خودم...

واقعا آدمی کی دیگه میتونه بگه آدم شده و الان داره راه فاکینگ درست رو میره؟؟

چرا من هر طرف میرم بعد از ده قدم میبینم بازم اشتباه کردم؟

 

زندگی هم عجیب سخته ها...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۹
پنگوئن

امروز عصبانیم و ناآروم...

جدیدا هر اینترکشنی با ادم ها منو خسته میکنه! 

حتی همین که بشینم تو آفیس و یکی بیاد باهام صحبت کنه. من خسته میشم و دلم میخواد فرار کنم

دلم میخواد برم تو تنهایی خودم حل شم...

به هیچی نمیرسم تو روزام...

دوست دارم سبک زندگیمو تغییر بدم ولی کنترل همه چی تقریبا از دستم در رفته و عصبی شدم انقد دویدم!

دلم واسه روزایی که آفیس خلوت بود و عموما ۴ ۵ نفر بودیم که همیشه بودیم و خیلی هم حرفی نمیزدیم با هم تنگ شده! عصرا هم میرفتیم باشگاه!

زندگیم واقعا یه روتین دیگه داشت...

 

چند وقته دارم فک میکنم اومدن به آمریکا ارزشش رو داشت؟

احساس میکنم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی روی شونمه...

خسته شدم...

من چرا حالم هیچ وقت خوب نیست؟

جرا از یه سنی که گذشت دیگه حالمون خوب نشد؟

همیشه یه دلیلی برای ناراحتی هست...شاید هم روحمون سابیده شده دیگه...انقد که الان هر نوازشی هم واسش دردناکه!

 

چی شد واقعا؟ چه بلایی سرمون اومد؟

 

امروز که یه مشت اندرگرد از خود راضی داشتن بهم نیگا میکردن و خیلی طلبکار بودن که چرا دیر سر کلاس رسیدم، داشتم فکر میکردم که تو جه میدونی از وضعی که من دارم؟ از اینکه دارم هر روز و هر لحظه رو جون میکنم تا ادامه بدم و زندگی کنم....و واقعا افسردگی داره منو میخوره!

تویی که اینجا نشستی و از من توقع داری حالم خوب باشه میدونی چه فاکینگ چیزایی رو از سر گذروندم؟؟

همه ازم توقع دارن و من توقع دونیم داره پاره میشه...

دیگه از توانم خارجه که همه رو راضی نگهدارم!

دوستای ایرانم...دوستای اینجام...خانواده....استادا....ادوایزر...تی ای ادوایزر ها...بجه های کلاسام...خودم...

من واقعا دارم زیر بار این زندگی پاره میشم...

دلم یه شونه میخواد که بهش تکیه بدم...

کسی مثل مامانم که یه ور زندگیمو بگیره و بهم کمک کنه!

دلم کمک میخواد!

من نمیتونم تنهایی از پس همه چی بر بیام دیگه! میدونی چی میگم؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۱۹:۳۲
پنگوئن

میگن وقتی با تنهایی خودت خیلی حال کنی یاد میگیری که هر کسی رو وارد اون حریم شخصی‌ت نکنی!

 

یه درختی رو به روی پنجره خونه‌س که بخاظر پاییز به ترکیب تموم رنگای آتیشی دلبری رو به خودش گرفته... گه گاهی ازش یه برگ طلایی ول میخوره و میاد پایین!

اولین باری که به معنای واقعی پاییز رو دیدم وقتی بود که رفته بودم دانشگاه! توی شهر ما چیزی به اسم پاییز وجود نداره! ما دو تا فصل داشتیم تابستون و زمستون! حالا یه یک ماهی هم شاید بهار!

ولی پاییز؟

اونجا هیچ خبری از این دلبریای درختا نبود!

یادمه وقتی پاییز اول رو دیدم داشتم از سرخوشی دیوونه میشدم!

ولیعصرو بالا و پایین میکردم و فیلم میگرفتم! از اولین بارون پاییز! از درختا! از ولیعصر! از بلوار کشاورز! از همه چی...

اون موقع ها فک میکردم دیگه از این خوشحال تر نخواهم بود!! اما این دوره کوتاهم با همونم پاییز تموم شد و رفت :)

ولی خب تک تک لحظه های اون پاییز رو یادمه!

 روزی که لپتاپ خریدم و ذوق داشتم که خودم دارم واسه خودم خرید میکنم بدون بابا یا داداش یا هر ادم دیگه ای 

تک تک روزایی که بعد از دانشگاه باید امیر رو میدیدم!

فوت شدن عمو...که اولین از دست دادن رسمیم بود :))

تک تک گل رزهایی که هر بار برای دیدنم میخرید!

روزای دانشگاهی که پیچوندم و تهران رو کشف میکردم...

کلاسای شجاعی که بعد از کلی حس خوب تموم میشد و میگفتم وای که چقد فیزیک زیباس!

تولدم! کافه پاییز ۹۸! که با تموم شدن تولد من بسته شد! یه جوری ناپدید شد که انگار از اول نبوده :))

و هیر وی گو اگین :)

الان دوباره پاییزه! یه جایی که صدبار پاییز و درختاش قشنگ تر از تهرانه! و رنگ و بوی مخصوص خودشو داره!

امسال من اولین پاییز خودمو تو امریکا میگذرونم :)

 

 

- دارم هر روز بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که ادمیزاد واقعا چرا باید ارتباط های انسانی داشته باشه اصن؟ وقتی سراسر رنجه؟

 

- میگفت نمیدونه! و من توی دلم میگفتم میدونی ولی نمیخوای بگی!

 

- حس بازیچه بودن برات درد داره؟ نه دیگه عادت کردم!

 

- در حالی که هیچ اشتباهی نکرده بودم صداشو برد بالا! گفت زبون داشته باشین و بگید! و من اینجوری بودم که تو به چه حقی با من این مدلی حرف میزنی؟

در حالی که تو خونه‌ای هستی که نصفش برای منه! من خودم زبون دارم از آدم ها دعوت کنم که بیان خونه من یا نیان!

 

- حس میکنم از همه ادم ها بدم میاد راستش!

 

- وقتی که از خستگی پخش زمین بودم به گوشیم نگاه کردم دیدم زنگ زده! بهش زنگ زدم و داستان ری‌وک شدن رو گفت! شبیه تموم دردای زیر قالی پنهون شده‌ی دیگه وقتی یکی راجبش حرف میزنه، شروع کردم به ترسیدن!

 

-بهش میگم من وقتی خدافظی میکردم فکر نمیکردم دارم برای ۶ سال خدافظی میکنم! به همه میگفتم یه سال دیگه میام!! من با هیچ کی برای مدت طولانی‌ای خدافظی نکردم....

 

-واقعا چیزی برای برگشت مونده؟

 

-چیزی برای از دست دادن چطور؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۱:۳۳
پنگوئن

داشت بهم میگفت آرامش آخر شبا شبیه ته خرداده وقتی تمومه امتحانا تموم میشن! ولی آرامش صبح های زود آرامش قبل از طوفانه!

سرفه‌امو کردم و به لبخند زدنم ادامه دادم!

میخواستم بهش بگم که من اصولا شب های زیادی رو بیدار نمیمونم! یعنی دلیلی ندارم که بیدار بمونم! ولی وقتی یه چیزی بیدار نگهم میداره...اون چیز حتما دلم رو تکون داده! حالا میخواد درس و کتاب باشه یا یه آدم!

منم قبول دارم که شب ها یه جور دیگه خاصه! مثل همه آدم ها...! 

ولی خب راستش همیشه دلیلی برای اینکه اون سرخوشی و آرامش اخر شب بزنه زیر دلم رو ندارم!

 

بعضی روزا فقط دلم میخواد مغزم رو خاموش کنم تا توی همین تاریکی شب غرق بشه بلکه به یه آرامشی برسه...

ولی اتفاقی که میافته اینه که درگیر خوابای عجیب و غریب میشه. وقتی دیگه نور اومده و اون دریای شب رو کنار کشیده، من تازه از خواب بیدار میشم و میبینم ای دل غاقل ... خسته تر از قبلم....

 

چند روزی میشه که انگار از دنیا مرخصی گرفتم! سرم رو کردم تو اتاق خودمو کاری به اتفاقای بیرون ندارم...

تمرینامو حل میکنم و به مریضیم میرسم...

یه جورایی داره از این تنهاییه خوشم میاد! از وقت گذروندن با خودم! یهو به خودم میام و میبینم شب شده بی اینکه من تلاش خاصی برای گذروندن ساعت ها بکنم!

درست مثل وقتایی که تو جمعی از آدم‌هام که دوسشون دارم و بهم خوش میگذره!

تازه فهمیدم میشه تو خونه موند و از دنیا مرخصی گرفت...مغز رو آروم کرد و برای طوفان های اون بیرون و رگبار اینترکشن هایی که فردا قراره به مغزت بخوره اماده شد!

 

راستش این چند روز خونه به من آرامشی رو داد که من تموم این سال ها داشتم بیرون از جایی که اسمش خونه‌س دنبالش میگشتم!

البته خب اگرم بخوام صادق باشم هیچ وقتم خونه‌م همچین هم آرامشبخش نبود.

 

امروز که نیکا با من سلام کرد و نشست تعریف کردن خرابکاری جدیدش به خودم اومدم و دیدم داره کم کم میشه یکسال که من تموم اون آدم ها رو پشت سرم گذاشتم و اومدم آمریکا...یک سال چقدر زود گذشت!

توی این یه سال چقدر نیکا بزرگ شده بود!! داشت حرف میزد و اون زبون کوچولوش سین ها رو میزد!

دوست داشتم میتونستم از توی گوشی تله پورت کنم برم اونجایی که نیکا هست بغلش کنم و پچلونمش!

بعد یادم افتاد که ساناز یه روزی ازم خواسته بود تا براش بنویسم که چرا فک میکنم نیکا جاش پیش من بهتر از مادر پدرشه؟و من میخوام براش چه کارایی بکنم؟

 

سوال عجیبیه! ولی حس میکنم نیکا نیاز داره تا بهش فضا داده بشه که خودشو پیدا کنه! همه فکر میکنن خیلی فضول و بازیگوشه! ولی من فکر میکنم نیاز داره که بهش بیشتر توجه و محبت بشه! و نیاز داره تا بازی کنه عین تموم هم سن و سالاش! ولی برعکس بقیه کوجولوها محکوم شده که تمام مدتش رو با ادم بزرگ ها بگذرونه و اونا همش بهش بگن چی درسته و چی غلط!

راستش فرق من با داداشم اینه که من میتونم قد نیکا کوجولو شم وقتی باهاش بازی میکنم! یا میتونم بهش این فرصت رو بدم تا کوچولوهای دیگه رو ببینه!

خانواده من همیشه ترس داشتن که بچه اشون اون بیرون آسیب میبینه...فارغ از اینکه بچه از زیاد تو خونه و قفس موندن هم میتونه آسیب ببینه!

آره نمیگم اون بیرون گرگ نیست! چرا هست! ولی هنر این نیست که بچه ات رو از دید همه پنهون کنی! هنر اینه که بهش یاد بدی تا چطوری با گرگ ها مواجه شه و گلیم خودشو از آب بکشه بیرون!

اون بیرون پر از درده ولی...همه ما یه روزی دچار میشیم به اون بیرون و باید از پس خیلی چیزا بربیایم!

اگه نیکا پیش من باشه...میزارم که دنیای بیرون رو تجربه کنه! هر چیزی که عرف و دین و هر کوفت دیگه ای محدودش میکنه رو براش باز میزارم ولی بهش میگم عواقبش چیاس! بهش یاد میدم مسئولیت پذیر باشه! بجای اینکه مجبور بشه و بهش تحمیل بشه تا مسئولیت یه سری چیزا رو یهو به دست بگیره!

نیکا لیاقت یه زندگی شاد تر داره! زندگی ای رنگی تر! ولی متاسفانه انقد برادر من درگیر افسردگی و لوپ های خودشه که اون بچه خواسته یا ناخواسته اون شادی که باید رو تجربه نمیکنه!

گاهی حس میکنم انگار که اصن هیچ کسی هواسش بهش نیست!

نیکا وسط تموم بحران های خونواده ما بدنیا اومد! به نظر من اون نور زندگیمونه وسط اون جنگل تاریک و ناامیدکننده‌ی دعواها و مصیبت‌ها.....

ولی انگار نیکا هم باید مثل عمه‌اش وقتی هنوز بچگی نکرده بزرگ بشه! قراره تو بال و پرش زده بشه!

اصلا دوس ندارم مثل من بهش توهین بشه...یا اینکه هیچ کسی استعدادهاشو نبینه! دوست ندارم اون کسی باشه که یه پدر و مادرش بفهمونه چی درسته و چی غلط!

حداقل یه خوبی بزرگ که توی زندگی نیکا هست اینه که نیکا میتونه با مامانش دوست باشه! چیزی که من برای همیشه تو آرزوش موندم!

 

پووووف...

حالا که نگاه میکنم کلی عقده‌ی باز نشده دارم که عین تموم مامان باباهای دیگه که اون عقده هاشون رو تزریق میکنن تو زندگی بچه هاشون، میخوام تو زندگی برادرزاده‌م تزریقشون کنم! شایدم یه روزی تو زندگی بچه خودم....

 

وای این ترسناک‌ترین تصوره!

من هیچ وقت نمیخوام به هیچ آدم دیگه ای بگم که چیکار کنه!که چطوری انتخاب کنه!و یا بخاطر انتخاب هاش سرزنشش کنم...

 

ولی دارم همینکارو با بابام میکنم :))

اوه شت!

 

چثد ترسناکه وقتی میبینی دقیقا همون ادمی شدی که همیشه ازش متنفر بودی!!!

 

میدونی ولی من یه فرق بزرگ با اون ادمه دارم! اینکه میتونم بپذیرم که دارم اشتباه میکنم! اینکه میفهمم که یه جای اینکار داره میلنگه!

 

 

 

ساناز همیشه بهم میگه آدم تو تنهاییاش یه چیزی رو هضم میکنه و میفهمه! یه شناخت بیشتر!یه تیکه دیگه از پازل خودم...

چقد وقت میخوام که خودمو بیشتر و بیشتر بشناسم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۲ ، ۰۳:۳۳
پنگوئن

زانوهامو تو شیکمم جمع و دستمو دورشون حلقه میکنم!

توی ایستگاه اتوبوسم و هر از گاهی یکی رد میشه. صدای جیرجیرک هایی که دارن جیغ و داد میکنن....پ هر از گاهی دوف دوفی از ماشینا

شهر امنیه! 

مثلا میشه این موقع شب نشست تو ایستگاه و لپتاپ رو دراورد و شروع به نوشتن کرد...

 

{ یادم میاد جمعه تو بار که نشسته بودیم داشتم برا بچه ها خاطراتی از تهران رو تعریف میکردم که توش یه سری مردم مریض دستگاه تناسلی خودشون رو بیرون مینداختن و تو همچین شرایطی پیداشون میشد و...

چقد میترسیدم...چقدر اون بار هایی که اتفاق افتاد واسم که همچین ادمایی رو دیدم به خودم بد و بیراه گفتم! چقد لرزید بدنم...

اینجا حداقلش اینجوری نیست!

درسته که خیلی کار داریم...درسته که خیلی سخته هندل این همه چیز با هم دیگه...ولی اوضاع زندگیم اروم تره!}

 

هر تماسی که دستم با بدنم پیدا میکنه حس مهربون تری با خودم پیدا میکنم! انگار که دلم تنگ شده واسه خودم تا خودمو بغل کنم...لپشو بکشم....یا حتی نوازشش کنم...

 

{صدی هواپیما اون روزی رو یادم میاره که از تهران اومدم امریکا....چقدر نمیدونستم چه سرنوشتی منتظرمه...هیچ ایده ای راجب شهر نداشتم!راجب شرایط و ادم ها! بازم خوبه که الان شرایط خوبه!}

 

اسمون گرفته‌اس پر از ابره...هر از گاهی یه آدمی رد میشه همه با تعجب نگام میکنن ولی لبخند میزنن! دور و اطرافم پر از چراغه و دیگه به نظرم امریکا مثل قبل ها تاریک نیست....برگای درختا رو زمین ریخته و همه اینا نشون میده که پاییز اومده!

 

{من همیشه پاییز رو دوست داشتم....قدم زدن های طولانی...بارون...هوای نه سرد نه گرم...چای داغ...و آغوش یار!....صدای چهرازی که میگه : دلبر لباس خوشگلاشو از تو گنجه در میاره! پایین کمی لخت بالا کت و کلف!....دخترای اینجا همین شکلین...دلبر...زیبا...لباسای ساده ولی دلبرونه!...خیلی وقتا میشه که کاپل هایی رو میبینم که کنار هم دست تو دست راه میرن....همونجور دلبرونه...تو هوای پاییز!....آخ دلبر کوشی پس!}

 

دوتا دختر اومدن کنارم نشستن...تپل مپلن...دستشون غذاس و کوکا رو زمین نمیزارن!....از اون طرف دوتا پسرن که بار سومشون از جلوی من دارن دور میزنن و یه مسیری رو میدوعن...امریکا پر از ادمای مختلفه! هر کسی راه خودشو میره و انگار هیچ چیزی جلو دار هیچ کس نیست! یکی مست راه میره...یکی در حالی که سرش تو کتابه! یکی مستقله...یکی وابسته... و جاج؟ هیچ خبری از اهمیت دادن به نظر دیگران نیست! حداقل اینطوری بنظر میرسه!

 

{بهش فک میکنم...چقد از زندگیمو خراب کردم سر تمام اینکه دیگران چه فکری میکنن و منو چطوری میسنجن! ساناز بهم میگفن به این فکر کن که چرا باید سنجیده بشی؟ واقعا چرا باید برای این دختری که الان کنارم نشسته اصن مهم باشه که من بچه خرخون هستم یا نه؟درسم چطوریه؟ حالا گیرمم که براش مهمه چه تاثیری رو من میزاره؟ هممم....خوب شاید بگم حس تایید شدن حسیه که همه ادما دنبالشن! اینکه یکی یهویی برگرده مثلا بهت بگه چقد خوشتیپی یا چقد با استعدادی...کلی حس خوب رو بهت تزریق میکنه!شاید دنبال همینم! همین حس تشویق از ادم ها! بنظرت اگه خودت خودتو تشویق کنی اون حسی که بایدو میده؟ بنظر من که نه}

 

 

اتوبوس میاد...رشته افکارم پاره میشه! جمع میکنم و میرم سمت خونه....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۶:۱۰
پنگوئن

و ابتهاج که میگه:

 

با منِ بی‌کسِ تنها شده

یارا تو بمان،

همه رفتند از ایـن خانه

خدا را تو بمان،

منِ بی برگِ خزان‌دیـده

دگر رفتنی‌ام!

تو همه بار و بری

تازه بهارا تو بمان

 

 

وسط شلوغی زندگیم با کلی درس و کار... من دلم و ذهنم درگیر چیز دیگه ایه...درگیر اینکه خودمو دوست دارم یا نه!

اینکه با خودم حالم خوبه یا نه! و اینکه باید چیکار کنم تا یکم بیشتر با خودم به صلح برسم!!

 

نکته‌ای که چند ماه پیش فهمیدم این بود که یه سری چیزا رو واقعا علاقه ای بهشون ندارم ولی درگیرشونم!

مثل همون سیگار و مشروب و اینا! اون تایم بهم میگفتن بچه ها که می زده شدی!

ولی واقعیت اینه که اوکی مستی باحاله خوبه ولی نه اینجوری هر هفته! من واقعا هیچ حسی ندارم دیگه نسبت به خوردن این همه مشروب! 

واقعا انگار یه الکهولیک شدم! مگه ادم معتاد ادم الکهلیک یا ادم سیگاری چه شکلیه؟؟

همین شکلیه دیگه یه الگو و پترنی داره که هی تکرار میشه! حالا میخواد هفتگی باشه روزانه باشه یا هر چی!

 

میخوام به خودم سخت بگیرم میخوام زندگیمو تغییر بدم!

 

دلم واسه روزایی که تنهایی باشگاه میرفتم تنگ شده بود! واسه اینکه تنها قدم بزنم و فکر کنم!

واقعا من همیشه دارم از تنها بودن فرار میکنم چون میترسم بچگیم تکرار شه و تنها بمونم!ولی نکته ای که هست اینه که بچگی خوبیم بوده خدایی! اصن همون بچگی باعث شده اینقده هنرای مختلف رو امتحان کنم! و به هر چیزی یه نوکی زده باشم!

یا همون بچگی باعث شده که تلاش کردن و بهتر کردن رو بلد شم! وهی زندگیمو عوض کنم!

پس چرا که نه؟

اگه تنهایی باعث میشه من ادم بهتری بشم چرا که نه؟

 

 

راستش نمیدونم از تموم کردن رابطه‌م با ویپین چقد میگذره! بنظرم زمان زیاد و کافی ای گذشته...ولی هرچی بیشتر میگذره میفهمم که ش*ا*ش کمتری دارم برای رفتن تو رابطه جدید!

نمیخوام دوباره برینم! نمیخوام مجبور شم رابطه داشته باشم! میخوام انتخابش کنم!

حس میکنم تو این زمینه حداقل پیشرفت کردم و از این بابت خوشحالم!

 

و بالاخره جمعی که باید رو پیدا میکنم! و اون امنیتی که دنبالشم رو! من فقط چند ماهه که اینجام....طبیعیه که هنوز پیداش نکرده باشم...

یکم باید وقت داد! و صبر کرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۴:۰۰
پنگوئن