پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

داره نوشته هام دیر به دیر میشه!
معمولا دو تا موضوع هست که ادم کم مینویسه یا حالش اونقد بده که لال میشه یا حالش خوبه و سرش شلوغه !
برا من مورد دومه!
البته من وقتی  حالم خیلیییی خوب باشه هم با نوشتن خودمو خالی میکنم :)
حالا بگذریم!
اون اویل که اومده بودم تهران و به تمام اون ارزو های کودیکم رسیده بودم(حالا یکی دوتاش هنوزم مونده ها ،از اونا بگذریم) یه حس بدی داشتم!این حس اینجوری بود که انگار واسه هیچی در تلاش نیستم مثله یه قایق ولو که به هر جهتی میره!
بعد که یکم گذشت و شد ترم دو، درس و پارتنرم شده بود تمام زندگیم!انقد به این دو تا چیز توجه کرده بودم که عالم از یادمان برفته بود!
و خب اون ترم بدترین نتایجو داشت!هم روحی هم درسی هم...!
ترم سه ملو تر شد!درس پررنگ تر شد!وقتای پرتیمو درس میخوندم!اما ارتباطمو با فامیل و اینا هم بیشتر کرده بودم!ولی خب خبری از اجتماع نبود!
اواخر ترم سه بعد از اون خاک مالی که کردیم شدم دوباره شدم همون قایق ولو که به هر جهتی میرفت!ولی خب زیاد طول نکشید!قایق رفت سمت اجتماع!
قایق رفت و قاطی ادما شد!
قایق رفت و تجربه های جدید کرد!
و درس شد یه خوشی زندگی نه یه عادت!نه یه وظیفه!!!
میدونی درس خوندنه نتیجه نمیداد چون شده بود یه وظیفه شده بود تمام زندگی من!و با اینکه براش وقت زیادی میذاشتم حال خوبی باهاش نداشتم!
خب بعد حضور همون اجتماع و دیدن ادمای مختلف و بعضا موفق بهم اینو فهموند که درس خوبه درس عالیه حس فوقالعاده ای داره  تو داری با این کارت گند میزنی بهش!
بار ها اینو به  میلاد گفتم که چقد حالم باهاش خوبه و چقد از حضورش در این یک ماه زندگیم راضیم!
من همیشه تو زندگیم میگشتم دنبال ادمایی که زندگیشونو وقف یه چیزی کردن و توش فوقالعاده ان!بعد میرفتم و از نزدیک تر میدیدم!میدیدیم اونقدا که از دور شاد و خوشحالن از نزدیک نیستن!من با چشم خودم دیدم که به دست اوردن از دست دادن داره! :)
حضور میلاد و شناخت بیشترش بهم اینو یاد داد ادم نیاز نیست که همه زندگیشو وقف یه چیز کنه!بهم یاد داد که چقد حال ادم مهمه!واسه هر چیزی!اون کلی چیزی که باعث هیجان من میشدو بهم نشون داد!کاری کرد که تجربه کنمشون یا از نزدیک ببینمشون!
یه جوری شد که من تونستم بعد از مدت ها دوباره یه صقجه ی کاغذ باز کنم و توش از ارزو های رنگی رنگیم بنویسم!دوباره بشم همون دختر دبیرستانی که دلش میخواد کلی چیز باحالو تجربه کنه!و کلی حال رنگی رنگی پخش شه تو دنیام!
بعد کم کم دو زاریم افتاد که حرفایی که شجاعی و سپنجی میزدن چی بود!حرفایی که سحر یه مدت مدیدی سعی کرد بهم بفهمونه!حرفایی که هیچ وقت تا امروز انقد واضح نفهمیده بودم!
حال دل!
حال دل مهم ترین چیز این دنیاس!
یا بقول شجاعی خوشحالی درونی!
یا بقول سپنجی جنبه های دیگه ی زندگی!
حتی اصن حرفای نیما خسروی راجب اینکه ما حق داریم :)
یه سری چیزا هست که من هر روز به خودم میگم:
-تو هم حق داری خسته شی!اگه یه روزی حس کردی خسته ای به خودت سخت نگیر!تو سر خودت نزن!خودتو رها کن!بذار خسته باشه!
-اگه از چیزای مادی بگذریم، ادما بر اساس لیاقتشونه که یه جایی هستن!اگه من دوست دارم معدلم 17 باشه و نیست لیاقتشو نداشتم!این معنیش اینه که لیاقت من هنوز اماده ی دریافت این معدل نیست :) همون مثال معروفه که میگه خدا خرو شناخته که بهش شاخ نداده!
-تو مهم تری!
-تو هر روز و برای هر چیز کوچیکی حق داری تصمیم بگیری!ولی خوب بودن بهتره :)
-تو محدود نیستی!
-اگه اون ترسناکه تو ترسناک تری :))
-هر وقت از یه ادم ناراحت شدی منطقی و درست همون موقع بهش بگو نذار چرک شه تو دلت!بشه تیکه!
-درد جزیی از مسیره که باید بهش احترام بذاری!
-reasons come first ,answers come second
-به خودت جرئت تجربه بده!
-اگه زمین زدنت همون موقع جلو چشماشون از زمین پاشو!
-جسور باش!
-تنها چیزی که جلوتو گرفته خودتی!
-واسه این که چیزی باشی که تا حالا نبودی، باید کارایی کنی که تا حالا نکردی :)
-اگه 1000 تا راه امتحان کردی و نشد اضلا ناراحت نشو!تو 1000 تا تجربه داری که بقیه ندارن!پس برو سراغ هزارو یکمین راهت :)
-تو منحصر به فردی!نه کسی شبیه توعه!نه تو شبیه کسی هستی :) خودت باش :) مگه خودت بودن چشه!
-بیشترین چیزی که باعث جذاب بودن ادما میشه رفتار خوب و چشمای راستگوشونه :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۲۱
پنگوئن

اقا امسال خیلی سال خنده داریه :))

بشینم بگم که باز چی شد :)))

دیروز من و‌میلاد و میلاد(که دوسته میلاده :))) ) رفتیم چیتگر!

اقا اول اینکه رفتیم بشینیم بارون اومد:)) ولی ما‌ در کمال پرویی نشستیم

بعد میلاد گفت بریم دوچرخه سواری

من گفتم اخرین باری که دوچرخه سوار شدم با سر رفتم تو سطل اشغال

بچه ها گفتن کاری نداره حالا میریم یاد میگیری

منم که خیلی دوست داشتم گفتم باشه

خلاصه‌رفتیم و سه تا دوچرخه گرفتیم

بعد بچه ها گفتن اینجوری کن حرکت کن

منم حرکت کردم!چیتگر دو تا پیست داره یکیش کوچیک تره با شیبه یکیش بزرگ تره شیباش کمتره

بعد میلاد برگشت گفت پیست کوچیکه رو برو منم رفتم

همینجوری جو گرفته بودم از اینکه دوچرخه داشت خوب میرفت یهو پیچ شیب دار اومد نتونستم کنترل کنم همون دقیقه ۱۰ داستان با کله رفتم تو دیوار :)))

دماغم اندازه یه گوجه باد کرد تو صورتم :))) از اونورم انگشت پام تیر میکشید :)

انقد بد خوردم تو دیوار این بدبختا نه تنها نخندیدن که داشتن سکته میکردن

سریع خودمو جمع کردم گفتم من خوبم نمیخواستم روزشونو خراب کنم

خلاصه رفتیم دوچرخه رو عوض کردیم اخه سفت بود دوچرخه و از اون پیست رفتیم

تجربه ی هیجان انگییییز دوچرخه سواری فوقالعاده بود :)

منی ک هیچ وقت تو بچگیم نذاشتن دوچرخه سواری کنم!!!

چقدم که مسیر چیتگر قشنگ بود :) داشتم به‌معنای واقعی کلمه حال میکردم!هوا هم رو به غروب ، خنک :) خیلی خوب بود!

بعدش که اومدم خونه‌تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده:))) دماغم کج شده :)))

بعد شب‌خالم اینا اومدن از دم در بهم وسیله بدن دیدن دماغمو بردن منو بیمارستان

کل بیمارستان داشتن ب من میخندیدن انقد که مسخره بازی دراوردم 

رو ویلچر بیمارستان رو دور زدیم :))) کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم :)

چیز خاصی نشده بود فقد تاندون پام کشیده شده بود که گفت باید چند روزی تکون مکونش ندی :)

و اما دو روز پیش بازم یه تجربه هیجان انگیز دیگه :))

من همیشه عاشق شهربازی بودم ولی‌چون هم سن و سالم ادم نبود و بقیه‌هم زیاد پایه شهربازی نبودن‌هیچ وقت نشده بود ک برم!

ولی با میلاد شهربازی هم‌رفتیم :)))

فوق العاده بود :)))

اولش رفتیم ستاره نمیدونم چی چی!خیلی بهم حال داد‌چون میبرد اون‌بالااا...منم عاشق ارتفاع!داشتم‌کییییف میکردم کلی هیجان داشت

بعد رفتیم سالتو اولش خیلی خوب بود داستان ولی‌نمیدونم چرا به جا‌اینکه ما رو دو دور سوسیس طور بپیچوندمون سه دور پیچوند :))) دیگه احساس کردم همه ی خون مغزم خالی شد :)) بعد سرگیجه گرفتم :))) ولی من پرو تر از این جرفام :)) بعد از اونجا رفتیم اسکیت :)

این اسکیته یه چیز دایره طوری بود ک روش میشستیم میرفت از روی یه ریل یو طور یهو سر میخورد پایین

بعد وقتی اومدیم سوار شیم میلاد اصرار‌داشت یه تیکه خاص بشینیم، وقتی نشستیم اقاهه پیچون اون صفه ی دایره ای رو و جای میلاد عوض شد! :)))

بعد میلاد هی میگفت اقا بپیچون :))) بعد اقاهه میگفت خودش میپیچه

خلاصه هیچی ما‌رفتیم بالا ومیلاد دقیقا روی نوک اون ریل یو شکل بود منم سمت راستش

وای خیلی خنده دااار بود :)))

من ترکیده بودم از خنده

فروردین تا به امروز ینی ۱۶ روزی که گذشته واسه من پر از اتفاقات هیجانی و جالب بوده!اتفاقاتی که به جای اخم و عصبانیت فقد برام لبخند و خنده داشته!!

حال روحم به طرز عجیبی خوبه!

میلاد یه حرفی میزنه میگه:قبل تو تو زندگیم یه خلایی بود.الان از وقتی اومدی همه چیز سرجاشو درسته!

ولی واسه من اینجوریه که انگار همه حفره های وجودم همه اون شکستگیا ترمیم شده.انگار همه ی احساسات روح‌جسمم کامله و به چیز دیگه ای نیازی ندارم!

هیجان ، خنده ، شوخی، ارامش، خوش گذرونی، درس،همه چیز جایه که باید باشه :)

وقتی میخوام‌از ماشین میلاد پیاده شم میگه چیزی جا نذاشتی؟میگم نه!میگه به جز یه مشت خاطره :)

همه این حال خوبا همه این داستانا اینا همش یه مشت خاطره اس که داره تقویم زندگیمونو پر میکنه!

کاش تو این یه‌مشت خاطره هایی که جا میمونه همش خنده و حال خوب باشه :)

تهران-بهار۱۳۹۸

مبینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۲۶
پنگوئن

ورود شاهانه :)))
دوست دارم بنویسم تا یادم باشه چیکارا کردم :)))
دیروز یعنی ۱۳ فروردین من به تهران بازگشتم.خوشحال و خندان اومدم سمت خونمون
در واحدمونو باز کردم‌دیدم بوی سطل اشغالای سر کوچه رو میده!!!
چراغا هم که روشن نمیشد
خلاصه رفتم نگهبانیو اینا فهمیدم فیوز پریده
بیچاره این نگهبانه اومد فیوز زد
در فریزر رو وا کردم دیدم حاجیییی هررر چی توش بوده ترکیده!!!
ببین گند برداشته بود فریزرو!
طبقه اخر ماهیا بودن!اینا کپک زده بودن بعد ابشون را افتاده بود ریخته بود رو قالیچه
بعد این قالیچه کرم کرده بود!!!
به طرز فجیعی خونه نابود بود!!!!!
افتادم به جون خونه همه چیزا رو از تو فریزر خالی کردم ریختم بیرون ، کشو هاشو شستم ، بالکن و شستم، سینک ظرف شویی رو با وایتکس و آب جوش شده شستم!
کلا اصن حتی فرصت نکردم لباسامو عوض کنم!یه رییییز شروع کردم شست و شو!
در بالکن و پنجره رو وا گذاشته بودم شاید این بوی مصیبت از خونه بره بیرون!
بعد یادم اومد مامانم دوباره خورشت مورشت فریز شده داده بهم!اومدم ببرم بدم همسایمون بذاره تو فریزرشون یهو در روم بسته شد!!!!
منو میگی؟! خندم گرفته بود!
رفتم دوباره پیش این نگهبان بدبختمون گفتم در روم بسته شده! بیچاره با پیچ گوشتی و اینا اومد درو وا کرد!
خلاصه خونه رو تمییز اینا کردم و لش شدم رو تخت!
نیم ساعتم نگذشته بود که میلاد زنگ زد گفت اماده شو بریم بیرون :))))
منم فشنگی لباس پوشیدم :))) فک کنم ۱۰ دقه بیشتر طول نکشید! :)))
بعدم رفتیم بیرون همش چرخیدیم :)
رفتیم جلو پاک جوانمردان یه پیتزایی بود میخواست از اونجا پیتزا بخره!خلاصه اونجا بودیمو اینا
بعد یهو داییم زنگ زد! :)))
گوشیمو برداشتم گفت کجایی و اینا ! منم گفتم خونه! :))
بعد گفت ما پارک جوانمردانیم بیا اینجا :)))
اون لحظه مبخواستم از خنده زمینو گاز بگیرم دیگه :)))
خلاصه داییو خالمو پیچوندمو به میلاد گفتم فقد دووور شو از اینجا :))
بعدم که اومدیم سمت خونه خودمونو داشتیم شیرموز میخوردیم یهو داییم زنگ زد گفت من جلو در خونتونم برات غذا اوردم!! :)))
من نمیدونم چرا عصبانی نمیشدم فقد خندم میگرفت :)))
خلاصه هیچی
دیروز ورود شکوهمندانه ای به تهران داشتم و خیلی خندیدم :)))
میخوام بگم گاهی وقتا یه چیزایی واسه ادم‌پیش میاد که هیچ وقت حتی به ذهنشم نرسیده شاید اینجوری بشه...
مهم اینه که تو اون لحظه چیکار‌میکنی!
عقب میکشی یا وا میستی :)))
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۲۲
پنگوئن

۱۲ روز از سال جدید یعنی سال ۹۸ میگذره.

مبینای جدید که اروم تر و بیخیال تره ساخته شده!یه مبینای ریلکس تر!کسی که راحت تر شرایطو کنترل میکنه!کسی که نسبت به همیشه بیخیال تره و ملو داره میره جلو :)

میتونم به جرئت بگم این ۲۰ روزی که شهرستان بودم واقعا هیچ کاره مفیدی انجام ندادم :))) فقد خوابیدم و لش کردم!البته بعد از مریضی داغونی که گذروندم ولی واقعا راضیم :) من به این تایم بیکاری و بی فکری نیاز داشتم!

شاید زوده واسه اینکه اعلام کنم که یه ادم جدید‌اومده تو زندگیم ولی‌خب اومده دیگه :))

یه ادمی‌که هر وقت باش حرف میزنم حس میکنم مبیناس ولی خب جنسش فرق داره :) مبیناس ولی تو یه ظاهر دیگه :)

تا حالا این حسو به کسی داشتین؟!

من دیدم ادم هایی ک دوست داشتم‌مثلشون باشم و ادمایی که حال کردم باهاشون خیلی

ولی‌این ادم فرق داره!این ادم ، منه!حتی غذا هایی ک دوست داره حتی اهنگایی که گوش میده :))) یعنی به حدی رسیده ک خودمون دیگه میخندیم!
یکم احساس میکنم واقعا شاید یه ادمی شدم که برا خودمم غریبه :))) انقد بیخیالی و این حجم ایزیگوینگ بودن در من عجیبه :)))
به یه روالی رسیدم که تقریبا خودمو با خیلی از شرایط وفق میدم :)))
امید ، حس شور و زندگی، خنده ،حال خوب، ارامش مثل نور افتاب تابیدن تو زندگیم :))))
این حال خوب به خاطر ادم خاصی نیست!به جرئت میتونم بگم اینی که باعث شده خوب باشم مطلقا مبیناس و وابسته به هیچ عامل بیرونی نیست :)
این یعنی یه حال خوب واقعی!
ولی خب این ادمای زندگی هم باعث میشن که حال خوبم خراب نشه دیگه!
تازگیا فهمیدم چقد مهمه که چه کسایی رو واسه معاشرت انتخاب کنی!
تازگیا فهمیدم چقد شرایط میتونه تو روحیه و حال تو تاثیر داشته باشه!
وچقققد ادم میتونه باوراش رو حالش تاثیر داشته باشه!
اینکه همش منتظر باشی تا یه اتفاقی از اسمون بیافته و حال تو رو خوب کنه!اینکه منتظر باشی با دعا درسِت خوب شه!نمره خوب بگیری یا چمیدونم هر چیزی ...!اینا ادم رو نابود میکنه!کم کم امید رو هم میکشه!
من حس میکنم وقتی یه ادمی خودش برا چیزی که میخواد تلاش کنه امیدش هم باهاش میاد و حالشو خوب میکنه و بهش انرژی میده!
من فهمیدم هیییییییییچ چیزی وجود نداره که انسان نتونه انجامش بده!
و تنها کسی که جلوی تو رو میگیره فقد و فقد خودتی!
باور کردن این جمله میتونه غوغا کنه تو زندگیت!
اینکه چند سالته!اینکه کجای این کره خاکی هستی هیچ کدوم نمیتونه چیزی از تو کم یا بهت اضافه کنه!
شجاعی درست ترین حرفو بهم زد باز!دل!!دله که مهمه!!!
منطقی ترین ادم کره خاکی هم باشی بازم چیزی که درنهایت باش تصمیم میگیری دلته!و اگه این نباشه شکست میخوری!
حالا میدونی چی میشه که یه ادمایی موفق میشن؟!دلشونو منطقشون یه فازی رو پیش گرفتن :)))
شاید بتونیم بگیم دلشون فهمیدس :)))
زندگی همیشه قشنگیاشو داره!
زندگی همیشه سختیاشو داره!
زندگی همونقد که غیرقابل تحمل و چندشه همونقد هیجان انگیز و شیرینه!!!
باید واسه دلت بجنگی!واسه حال خوبت!واسه انحنای قشنگ لب ادمایی ک دوسشون داری و مهمتر از همه خودت!
من میجنگم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۸
پنگوئن

وقتشه بنویسم!

چند روزی هست که دلم میخواد بتونم بنویسم‌و وقتی فکر میکنم مغزم خالیه خالیه!

سال ۹۷ تموم شد!با تموم شدن سال امیر هم تموم شد!

نمیدونم از دوریه یا هر چی!ولی چیزی که هست اون حس بدو عذاب وجدان شایدم امید به برگشتش تموم شد!

و مغز من خالی :)

روز به روز به ادمای زندگیم اضافه میشه! :)

این ادما هر‌کدوم یه خصلتای خوبی دارن که باعث میشه من از حضورشون تو زندگیم خوشحال باشم :)))

فک کنم نزدیک به ده خط نوشتمو پاک کردم!چون همش راجب ادمای زندگیم بود نه مبینا!

خب بیا بگم که حال مبینا چطوره این روزا؟!

ها اولین چیز ابنه که مبینا به شدت مریضه :))) دارم‌تحلیل میرم :)) صدا ندارم.گلوم سرویسم کرده..

هر کی میبینتم میگه انقد به تهران عادت کردی؟ و من میخندم :)

از دزفول بودنم ناراحت نیستم!

لشینگ تایم باحالی رو دارم میگذرونم بی دغدغه بی فکر

میخوابم..بیرون‌میرم...فامیلو میبینمو یکم نمک پرونی‌میکنیم...فیلم میبینم...از همه مهم تر غذا های مامان پز میخورممم :))

و خوشحالم از اینکه میخوام زودتر برم تهران!به یه تایم بین شروع درس و پایان تعطیلات احتیاج داشتم...یه تایمی که فارغ از چارچوب خانواده و درس واسه خودم باشم

دوستای قدیمیم رو دیدم این چند روز و دلی از عزا دراوردم :)

با داداشام دیگه زیاد  کل کل نمیکنم :))) ینی اینجوری شده که حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم! میگم باشه و کاره خودمو میکنم :) فک کنم دیگه اونا هم بی حس شدن :)))

اینا همش نشونه اینه که این روزا به خودم بیشتر اهمیت میدم :) به مبینا به کسی که باید باشم! :)

راستش یه روزی دیدم که من خیلی ادم احساساتیم و دوست دارم کسیو دوست داشته باشم!بعد که فکر کردم گفتم که مگه خودم چه ایرادی داره که برم یکی دیگه رو دوست داشته باشم؟! :)

حرف بقیه..حرف بقیه مثل قبل برام مهم نیست و روز به روز داره کم رنگ تر میشه اهمیتش!منم روز به روز بیشتر خودم میشم!حداقل خودی که واسه خودم تثبیت شده س :)))

از دوستای اخیرم خوشحالم!

از اینکه ادم رله و راحتی هستمم خوشحالم!

اصن مگه ما چقد زنده ایم که به این فکر کنیم که با ادما معاشرت نکنیم که فکر بدی راجبمون نکنن!یا اینکه چجوری اعتماد کنیم و فلان!

میگم که ادما رو تو یه حدی نگه دار که اذیت نشی!ولی دورشون نریز!دور ریختن ادما بهت این حسو میده که بی مصرفی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۹
پنگوئن