پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

 درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

 

توجه : این پست ناله است!اگر به هر دلیلی ناله نمیخواهید از خواندن آن خودداری فرمایید!

 

من میدونم که چرا نمیتونم خونه بمونم!چون نمیتونم اون محیط رو تحمل کنم!اون همه انرژی منفی که به سمتم حواله میشه! و میدونمم سر منشا اینا چیه!تفاوت!و ناراحتی شدید مادرم!

اخرین لحظه ای که داشتم میومدم خوابگاه میدیدم اشک توی چشماش جمع شده!غم عالم ریخته بود درون دل لعنتیم!

من یه بچه ی آشغالم!علاوه بر اینکه هر چی میگه گوش نمیدم!روز تولدش وقتی بابام تو بیمارستان بود به خاطر هر دلیل احمقانه ای تنهاش گذاشتم و موندم خوابگا!

و روز مادر وقتی هیچ کدوم از کلاسام تشکیل نشد بازم به هر دلیل و بهانه ی احمقانه ای نرفتم پیشش!حضور داشتن نه حتی کادو!

من یه آشغالم....که میدونم مامانم چقد از رفتنم ناراحت میشه و بغضش میترکه ولی باز مصرانه راجبش بحث میکنم!

من میدونم چقد بدم...

این چند روز از عصبی بودن زیاد معده درد و حالت تهوع داشتم دیوانه میشدم!

من هیچ راه حلی واسه این منجلاب لعنتی که توشم ندارم!اینکه نه میتونم مثل قبل پذیرای حرفشون باشمو بچه ی حرف گوش کن باشم نه میتونم اونقد گستاخ باشم که ناراحت نشم بتازونمو برم جلو!

من حتی یه ساعتم از خونه میزنم بیرون دلم برای مامان و بابام تنگ میشه!ولی نمیتونم پیششون بمونم!آخه این چه درگیری که من با خودم دارم!

از صبح انگار یه وزنه ی ده کلویی گذاشتن روی قفسه ی سینم حتی نمیتونم نفس بکشم....

گاهی وقتا از این همه وایب منفی که میگیرم واقعا خسته میشم...

اینکه وقتی ادمایی که خیلی بهم نزدیکن ناراحت میشن به هر دلیلی و من نابود میشم...

حتی شاهین از اون سر دنیا!

مامانم تو یه شهر دیگه!

محسن!

بابام!بابام...بابام!

 

دلم گرفته قدر یه دنیا....خیلی زیاد !خیلی!

 

ذهنم درگیره....درگیر انتخاب واحد...حال گرفتم...درگیر روزایی که میگذره...درگیر بلاتکلیفی بزرگی که دارم!

کاش میشد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم کلی از فشارایی که رومه تموم شده...

 

من یه تیکه آشغالم....

 

یکم خودمو دوست داشته باش لعنتی...یکم!
من الان نیاز دارم منو دوست داشته باشی!

 

چرا هیچ نقطه ای واسه دوست داشتن خودم ندارم؟!

 

چرا دلم میخواد الان زاااار زار فقط گریه کنم؟!
 

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

 

 

گند بزنن این زن بودن رو!که خیلی از مشکلات من از همین میاد! از این جنس لعنتی....

اگه پسر بودم هیچ کدوم از این مشکلا رو با خانواده نداشتم...آزاد و رها...بعد میگن تبعیض جنسی نیست...به خدا هست...به خدا هست...برای من هست...برای خیلیای دیگه هم هست!

 

نالیدم....

بسه دیگه...

با اینکه دلم یه اپسیلونم سبک تر نشده!ولی ثبت کردم تا بدونم که چقد از خودم بدم میاد‍!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۵
پنگوئن

شاید ما نتونیم همه ادما و شرایط زندگیمونو خودمون انتخاب کنیم، ولی وقتی میتونیم شرایط رو برای خودمون بهتر کنیم و ادمهایی رو تو زندگیمون بیاریم که بهمون لبخند و حال خوب رو هدیه میدن این کارو بکنیم!

چون دست دست کردن و تغییر ندادن اوضاع و نداشتن ادم های مچ با خودت فقط ظلمه به خودته!

خودت رو دوست داشته باش!و برای خودت و حال خوبت بجنگ!

تو استحاق داشتن یه زندگی خوب و سر زنده رو داری :)

هی من!دوست دارم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۸
پنگوئن

چند روزی هست که بخاطر قلب بابام ، مامان و بابام اومدن تهران!

روزه اول با کیک و رقص و شادی گذشت!

روز دوم دکتر و بیمارستان...

و روز سوم گیر های مامان شروع شد...

کاملا اینو حس میکنم دیگه تحمل همدیگه رو نداریم!و‌مامانم ترجیح میده که من پیشش نباشم تا اینکه منو با تغییراتم ببینه!

امروز برگشت به بابام گفت اشتباه اولم این بود که با تو ازدواج کردم!

اشتباه دوم این بود که دو تا پسر اوردم

بزرگترین اشتباهم این بود که این دخترو اوردم!

و اشتباه اخرمم این بود که گذاشتم بیاد تهران!

بابام خیلی عصبانی شد با این حرف مامانم!بهش‌گفت اگه فکر میکنی اشتباه کردی یا تو برو بیرون یا من میرم!

بعدم بهش گفت که بعد از ۳۵ سال زندگی برگشتی میگی اشتباهم این بود که با تو ازدواج کردم؟!

من...شاید بهش حق میدادم که به من بگه اشتباه!اما بابام و داداشام برای مامانم خیلی‌خیلی خوب و درست بودن!

بابام گفت دلت میخواد به خاطر خواسته های خودت جلوی پیشرفت بچه اتو بگیری!

دختر و پسرات انقد بچه های خوبین!کاری فعال زرنگ!همه ارزوشونه من شوهرشون باشم و بچه های تو رو داشته باشن! زندگی به این خوبی داری چرا ناشکری میکنی!

من تنها جمله ای که گفتم وسط این دعوا این بود که:

همه ی نمازایی که خوندی یه طرف این ناشکری و دل شکوندت رو جوابگو نیست!

نمیدونم ، نمیدونم اگه منم مامان بشم همین میشم یا نه؟!ولی دلم میخواد با تمام قوا مثل مامانم نباشم!

مامانم ادم بدی نیست!مهربونه ، اگه به حرفش گوش کنی همه دنیا رو برات میگیره!ولی امان از اون روزی که خلاف نظرش کار کنی!اسمون و زمین رو بهم میریزه!

از روز سوم به اینور دقیقا مثل یه دارکوب که نوک میزنه به درخت ، مامان منم شبانه روز نوک میزنه به سر من!

خیلی وقته فهمیدم حرف زدن باهاش فایده نداره!برا همین امروز تصمیم گرفتم جلوی مامانم دو رو باشم!چون اون نمیتونه من واقعی رو قبول کنه!همون کاری که بابام و داداشام میکنن شاید!

امروز فهمیدم بابام کاملا پذیرفته که از ایران برم!

مثل اینکه با یکی از دوستاش صحبت کرده!و ازم پرسید که چیکارا باید بکنی برای رفتن!

مامانم از تو اشپزخونه میگفت من که راضی نیستم!

ولی من و بابام‌کماکان داشتیم حرف میزدیم راجبش!

این کشش ها و فشار ها شدیدا سال کنکور منو یادم میاره!که داداشامو مامانم مدام میگفتن نباید بری تهران و بابام میگفت هر چیزی دلت میخواد!

بعد از رفتنمم اونجوری که شنیدم مامانم تا چند ماه کارش گریه کردن بوده!بابامم بغض میکرده و حال چندان خوبی نداشته!تا چند وقت هم برادرام باهام صحبت نمیکردن!دلیلشم نافرمانی بود!

فکر میکنم دوباره همین داستانو داشته باشم!شایدم با دوز شدید تر!

توی یکی از این حرف زدن ها و قدم زدن هام با ارشیا داشتم بهش میگفتم که وقتایی که با خانوادم خوبم دوست ندارم از ایران برم و شاید به رفتنم شک میکنم!ولی وقتی دعوا میکنم باهاشون مثل یه سوخت میشه برام اون دعوا و ویییژ میرم هوا :) انگیزه میگیرم که برم....برم یه جای دور!و دوری و دوستی رو به نزدیکی و جنگ ترجیح میدم!

فکر میکنم همه تو زندگیشون از این دعوا ها دارن!

طبیعیه!

ولی‌کسایی که مثل من مدتی از خونه دور بودن و با به بک گراند بد جدا شدن از خونه انگار دیگه نمیتونن برگردن!انگار باید دور بمونن!انگار دوری بهتره!

احساس میکنم زندگیم‌افتاده رو یه صفحه و دارم توش قل میخورم...

دوست دارم تغیی بدم...برم صفحات بالاتر!نمیخوام تو این حلقه ها گیر کنم!

امیدوارم کاری رو که‌ارمین شروع کرده خیلی خوب کار کنیم!از روز اول دارم به یه تیم باحال فکر میکنم

یه جا قبلا خونده بودم که یه سری از‌بچه های دانشگاه شریف میان یه تیم میشن و راجب نروساینس میخونن!اون موقع نرو ساینس تو ایران نبوده!بعدا هم خودشون میشن بنیان گذارش!اگه اشتباه نکنم!

از وقتی که ارمین اون حرفو زده...دارم فکر میکنم که چه خوب میشه یه تیم اونجوری باحال تشکیل بدیم؟هوم؟

دوست دارم سریع تر برگردم خوابگا...و‌زندگی تحصیلی و ترم جدیدمو شروع کنم...

بعد از ۳ ترم جنگیدن!به جای خسته شدن حار شدم واسه جنگ :)‌دوست دارم‌برم خودمو قل بدم وسط میدون و به خودم ثابت کنم خودمو....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۴۶
پنگوئن

امم دوست دارم برگردم به مبینای سال چهارم دبیرستان بگم این رشته ی فیزیکی که انتخاب کردی خیلیییی با فیزیکی که میخونی الان و فکر میکنی فرق داره!

اینو همه ادمایی که فیزیک میخونن میگن!ولی هیچ کس نمیگه که چقققققققققد این فیزیکی که الان میخونیم خوشگل تره و شیرین تره!

همه غر میزنن از سختیش منم میزنم عین همه :) ولی امان از اون موقع که یه درسیو دوس داشته باشم :))))

من برخلاف خیلیا عاشق اینم که ترم شروع شه!چون رشته امو دوست دارم یا به قول نیگا قلبم دوپ دوپ میزنه براش!

از وقتی با کوانتوم اشنا شدم ، یعنی همون از فیزیک ۴ به بعد ، هر روز و هر روز بیشتر دوست دارم بخونمش!و بیشتر ازش یاد بگیرم!تک دلمو برده لعنتی :)) (با لحن آریا خونده شه :))) )

امروز جلسه اول جامد بود!استادمون دکتر وظیفه شناس بود :) بعد از فرهنگ اولین استاد زنی بود که میتونستم به خوبی باش ارتباط برقرار کنم و گوش کنم :)))

من یه مشکل اساسی که با استادای خانوم دارم لحن صداشونه!اگه نتوم ارتباط بگیرم نمیتونم گوش کنم که چی میگن! :))) البته واسه بعضی اقایونم صادقه ، ینی موضوع جنسیت نیست! ولی خب اقایون کمتر تو صداشون قر و ناز دارن!

خلاصه که منم عین همیشه که ذوق زده میشم از درس خوشم میاد دهانمو وا میکنم ، دهان خود را وا کرده و سعی میکردم اظهار وجود کنم!

بعد از کلاس داشتم با خودم همش فکر میکردم که ، واقعا چی میشه اگه رتجب یه چیزی  بلد نیستم صرفا بگم نمیدونم!انقد سخته؟!

اخه صبی هم یه دختره اومد ازم پرسید ازمایشگاه فیزیک دو کجا برگزار میشه یا اینکه مطمئن نبودم گفتم طبقه دو!ارشیا گفت فیزیک دو؟همینجاس که!

گفتم اره اره راست میگه همینجاست!

بعد دختره گفت که خب اخه کلاس ده بوده ولی الان هیچکی نیست!

رضا گفت البته که هفته ی اول آز ها تشکیل نمیشن

منم گفتم اره اره 

بعد خودم به خودم تو ذهنم میگفتم د زهرمار!یه کلوم بگو بلد نیستم!

عصرم یه پسره اومد گفت مرزداران کجاست؟!باز با اینکه نمیدونستم گفتم اونور!

حالا ادرسه هم زیاد بی راه نبودا! ولی خب د زهرمار عه!

تو مترو بودم پس از له شدن های فرااااوان یکم جا باز شد تونستم میله رو نیگه دارم.از این تابلو ها که روشون یه چیزی مینویسن جلوم بود یه داستانی نوشته بود.

خیلی جالب بود!دقیقا راجب همین موضوع حرف زدن بود!طرف یه تئوری داشت که ادما نمیتونن جلوی حرکت زبونشونو بگیرن!وهمش میخوان یه چیزی بگن!انگار اگه نگن اون زبونشون خراب میشه!بالاخره باید یه استفاده ای بشه!

حالا یه جور تئوری دیگه هم هست که میگه که اگه طرف زبونشو نچرخونه و هر کلمه ای رو به زبون نیاره ، مغزش بهتر کار میکنه

(یه همچین چیزی بود درست حسابی یادم نیست!)

خلاصه که به تابلوعه خندم گرفت :)

هر چی میگفت راست میگفت!

تمرینای این ترم رو ووسه خودم میذارم با صدای اروم حرف زدن و بهینه حرف زدن!

این هم درس امروز ما! :)))

فردا بابام باید بره بیمارستان!دلم زیاد اروم و قرار نداره که بخوابم!این قلبم چیز مسخره ایه!یا آدما رو احساسی میکنه!یا ابنکه هزار درد و مرض واسه ادم میاره

بابام الان داره با مامانش تلفنی حرف میزنه و مثل بچه ها بهش میگه :دوست دارم مامانی!

من و بابام عین همیم!‌پنم هر وقت به بابام یا مامانم میرسم همین حرفا رو میزنم!ولی اغلب داداشم مسخرم میکنه که خیلی لوسی!

ولی لوس بودن نیست!من میدونم با این یه جمله چقد دل مادر بزرگم اروم میشه و حتی دل پدرم برای ابراز احساسش!

ابنکه به ادمایی که دوستشون داری بگی که چه حسی داری شاید اون چیزی که میخوای رو نتونی تو کلمات بگنجونی و بگی!شاید حق مطلب رو ادا نکنه و هر چی...

ولی‌وقتی میگی...وقتی میشنوی تازه دلت اروم میشه!تازه میفهمی که لبت انحنا پیدا میکنه به سمت بالا و دوست داری لبخند بزنی!

من عاشق بابامم...همینطور مامانم!ولی همه میدونن بابام یه جور خاصه!

وقتی همینجوری که گفتم به مامانش میگه دوست دارم من حسودیم میشه :))) حتی وقتی به زنش (مامانم) میگه :))) منم همیشه بهش غر میزنم تو کس دیگه ای رو نباید دوست داشته باشی

همیشه میخنده و باهام شوخی میکنه و میگه من دلم یه دریاااس

قربونه دل دریاییت بشم که میدونم خیلیا رو دوست داری ، امیدوارم این دل مهربونت فردا خوب خوب بشه

دوست دارم بابایی :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۴۰
پنگوئن

قبل از سفر:

جمعه بود! روزی که قرار بود یه عده از اون شیش تا بیان خونه پیش هم تا غذا درست کنیم بخوریم بعدم راهی شیم راه آهن!

تا حالا اینجوری نبوده واسم که انقدر راحت باشم کنار ادمایی که پیشم میان :)) معمولا اینجوریم که پذیرایی کنم یا معذبم و فلان!ولی اینا اومده بودن من حتی آشپزیم نکردم درست حسابی :))) بیشتر کارای غذا رو رضا کرد !حتی آرش ظرف شست!به شخصه که دهانم نیم متری از تعجب باز مانده بود :)

 

سفر:

شاید میشه گفت اولین مسافرت دوستانه ای بود که تجربه کردم!قبل از اون با مدرسه و اینا بود که...اینجوری نبود!

همون ۶ تایی که همیشه حرفشو میزنم بودیم!سحر آریا ارشیا آرش رضا!

یکی دو روز آخر برای من خیلی فوق العاده بود!

اون مسیری که تا گاوازنگ رو پیاده رفتیم و برگشتیم!حتی اون گوله برفی که آریا مستقیما خالی کرد تو صورتم :)))‌ که البته خب انتقام سختی بود که گرفته بود :)))

سولماز و دوست پسرش  :)

دعواهای مسخره بازی من با آرش سر حسن صدا کردن و کوتوله بودن و این چیزا!

تلاش برای پیدا کردن یه جای تفریحی در زنحان :)))

همکاری های صبح من و سحر برای پیچوندن سمینار ها :)))

کافه رفتن یهویی با ارشیا

دور دور شبانه با آرمین و فرزین و مهدی و ارشیا

صبونه های سلف سرویس و فک باز ما از امکانت انشگاه باحالشون!

ضحبت با دوتا دختر هم ورودی ما که دکتری پیوسته ی زنجان میخوندن و کنار هم بودنه کوتاهی در آفیسشون!

کتابخونه ای که حس آرامش باحالی داشت و 

انتخاب واحدی که آخرشم نفهمیدم چی شد :)))

هوای سردی داشت!سرد تر از تهران!ولی من دلم گرم بود :)

سمینار های کریمی پور تک دل منو برد و یکم بیشتر مطاع شدم که از چی خوشم میاد!کوانتوم اینفرمیشن!و خب به طبع کوانتوم کامپیوتیشن!

من اصرار داشتم که هر جایی که میریم عکس داشته باشیم سلف کافه ی دانشگاه بستنی فروشی فود کورت  جای جای دانشگا  قطار های رفت و برگشت سالن سمینار :)))

البته الان که فکر میکنم تو کتابخونه عکس نداریم و همچنین موزه ی مرد نمکی و راه هایی که پیاده میرفتیم :))))

(از دس شویی هم نداریم البته :))))‌ :دی)

آرش یه حرف باحالی زد وقتی جلوی بستنی فروشی بودیم و باعث شد یکم فکرم درگیر بشه!

میگفت : چند سال دیگه من تنها میام اینجا و به خاطره ها فکر میکنم :)

ولی من فکر نمیکنم آرش بره اونجا!احتمال زیاد گوله میکنه و تا پیزا رو پیاده میره :))))

احساس میکنم این سفر این ۶ نفر و رو بیشتر از قبل بهم نزدیک کرد!که امیدوارم اتفاق خوبی باشه :)

 

انتخاب واحد:

میخوام  یه حرکتی بزنم که تا خرداد بتونم به خودم فوش بدم :))))

میدونم قدم گنده ای و بازم ممکنه زمین بخورم یا هرچی!ولی خب شایدم شد!میخوام یه ترمم که شده کاری رو کنم که دلم میگه!نه عقل و منطقم!شاید به قول آرش قهوه ای کردن ضفحه ی انتخاب واحد باشه!شاید به قول سحر  سخت و سنگین باشه!شاید به قول ارشیا خریت باشه!ولی میخوام انجامش بدم!

میخوام این ترم یه کارایی بکنم که تا حالا نکردم!

و خب میدونم در قبال هر کاری که میکنم باید هزینه هایی هم بپردازم!میخوام به قول نیگا صدای دوپ دوپ قلبمو بشنوم!

احتمالا هزینه ای هم که باید بپردازم یکم دردناک و سخته...

ولی میخوام که بتونم!

 

نمره:

این ترم نتونستم همه یدرسای که برداشتم رو پاس کنم و الکترومغناطیس رو افتادم!ولی چیز جالبی که دارم بهش نیگا میکنم اینه که بعد از اون ترم دو و مشروی دارم پیشرفت میکنم هر ترم!درسته که پیشرفتم زیاد و عالی نیست!شاید معدلم داره جون میکنه و بیشتر میشه!ولی مهم اینه که روند صعودیه!

یه پستی شاهین داشت که اسمش دل ریش طور بود نوشته بود:

تایع توانیه

تایع تواینه

تایع توانیه

تایع توانیه!

به زور  رشد میکنه زووووور ها!اما یه دفعه جوری میکشه بالا که مثل سوپر من میمونه که هیدورژن ب گ و ز ه!

.....

بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم!

که امیدوارم همینی بشه که میگه :)

 

سنتور:

بعد از مدت ها امروز کلی سنتور زدم!چقدر دلتنگش بودم!چقدر دوست دارم بیشتر کار کنم!

 

ورزش:

یه تصویریه چند روزی تو ذهنمه!که دارم تو پارک چیتگر تو اون پیست دوچرخه سواری میدوم!خیلی دلم میخواد اجراش کنم!

به شدت خوشحالم که روزای فردم خالیه و میتونم برم باشگاه!این ترم ورزش کردنمم قراره فرق کنه!

از یه جایی باید شروع بشه!

 

 

اگه تونستم ...بعدا میگم همه چی از اونجا شروع شد که بعد از زنجان تو خونه نشسته بودم داشتم سنتور میزدم که ارشیا پیام داد گفت پست نمیذاری؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۰۸
پنگوئن

گاهی وقتا فکر میکنم که جایی تو جمع های دوستانه ندارم!!
دیروز بحثش با ارشیا یه جورایی پیش اومد ولی دلیل من کجا و اون کجا!

گاهی وقتا فکر میکنم بدترین جمعی رو که میتونستم واسه دوستی انتخاب کردم!نه اینکه اونا خوب نباشن!نه اصلا و ابدا!فقط برای اینکه حس میکنم دارم اذیتشون میکنم!(به شدت یاده تله ارزشی صبا افتادم :)))‌) )

شوخیای بی مزه ی من و صمیمی شدن بی حد و مرزم شاید واقعا ازار دهنده اس!یا اینکه به قول آرش اگه دو ساعت پیش یکیم همش دهنم بازه و دارم حرف میزنم!

زنجان و شناختن ادما داره خیلی بهم میچسبه...

گذروندن وقت تو سمینار های کریمی پور منو یاده حال و هوای ترم یکم تو کلاس شجاعی میندازه!شوقی توم به وجود میاره که منو کش میده به سمت درس و  دونستن!

خیلی دوست داشتم تو بهشتی یه ساختمونی به عظمت ساختمونای اینجا بود و به همه دانشجو ها آفیس میدادن!

یا ازادی های اینجا رو داشت!قطعا دیگه بهشت میشد!ولی خب هر جایی یه باگی داره!اونجا هم باگش اینه

مثل من که باگم حرف زدن زیادمه!

یه وقتایی هست وجودت یخ میزنه!هر چقدرم لباس بپوشی انگار گرم شدنی نیست!باید از درون گرما پیدا کنی!

بحث این بود که به ' ‍‍انسان ' بودن ادمای اطرافت چه نمره ای میدی!و جدا داشتم فکر میکردم از نظر من انسان ترین آدم ها یا شریف ترین آدم ها کیا هستن!قطعا تو این لیست: پویان - آرمین - سهیل - آرش- سپنجی-مهدی-   قرار دارن ولی نمیتونم نمره بدم!

نمیتونم بگم کی بیشتره کی کمتر!اینا آدم هایی بودن که تو شرایط های بدی که گیر کردم خواسته یا ناخواسته بهم کمک های عجیبی کردن!

حالا اینا هیچی...

چند روز پیشا که به هوتن پیام دادم جوا های خیلی خوشبینانه ای گرفتم!ولی نمیدونم کی قراره اتفاق بیافته....بی صبرانه منتظرم

دوست دارم یه پیله بکشم دورم....یه مدت از هجوم آدم های دورم کم کنم!برم تو دنیای لعنتی خودم!میخواد دنیای اسب شاخ دار باشه یا جوون افغانی کپسول گاز بر بغل یا دنیای آدم اهنی و ماشینای ضفر و یکی!فرقی نداره!فقط دوست دارم برهم کنش هامو کم کنم!

کاش...

کاش اندکی بیشتر دنیا را میتوانستیم به یه ورمان بگیریم!

در ادامه:

باگ من اینه که زیادی حرف میزنم.

باگ آرش از نظر من اینه که زیادی تلاش داره مثل ماشینا باشه!

باگ سحر اینه که انقد به همه چی میخنده که حتی بلد نیست درست حسابی ناراحت شه!و موقع ناراحتی واقعا اذیت میشه

باگ ارشیا اینه که زیادی شبیه لاک پشت هاست ! تجمع بیش از ۴ نفر رو نمیتونه بپذیره میره تو لاکش!

باگ آریا اینه که خیلی خود محوری داره!

باگ رضا اینه که در بعضی موضوعات سه سالشه و بالغ نشده!طرف مقابل مطلقا واسش ارزشی نداره!

هر کسی یه باگی داره خلاصه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۲
پنگوئن

آدمیزاد چیه؟!

آدمیزاد خیلی پروعه من تازه فهمیدم!خیلی پروووعه!

هی به هر چی میرسه بیشتر میخواد بیشتر و بیشتر..

یا مثلا زمین میخوره دوباره پا میشه وامیسته و بازم میخواد!هاره شاید!

اکثر اوقاتم طلبکاره!همشم پشیمونه :))) پشیمون ا کارایی که کرده و کارایی که نکرده!

بعد میشینه به گذشته های دور زل میزنه میگه اگه فلون کارو میکردم خیلی بهتر میشد!یا فیلان کارو کردم بد شدش!

مبخوام بگم آدمیزاد همینه!

میشینه یه نیگا به تاریخی که گذرونده میکنه میگه عجب مویی سفید کردیم تا بفهمیم!تا بفهمیم چی میخوایم!اصن چیکاره ایم!کجای داستانیم!

بعدم که میفهمی دیگه موهات سفیده!!میخوای چیکار کنی...

هر بار که به خونه سر میزنم شکاف بین خودمو خانوادمو بیشتر و بیشتر میبینم...عمیق تر...

من خیلی عوض شدم!شایدم اون قسمتای وجودم که خواب بودن بیدار شدن!نمیدونم!

خیلی دوست داشتنین برام.ولی خب نمیفهمم...خیلی چیزا رو نمیفهمم...این همه تفاوتو...

یه‌باری داشتم با‌آرش حرف میزدم میگفتم که واسه من ادما یه دوره ای دارن...دیگه نمیتونم بیشتر از اون حد ببینمشون خسته میشم...بعدشم یادم نیست داستان چی بود که به این رسیدم که وقتی با یه سریا حرف میزنی از یه جایی به بعد با اینکه شبه قبول میکنی که روزه و میری پی کاره خودت! و متاسفانه واسه خانواده این داستان بیشتر اتفاق میافته!

داشتم به مامانم از رفتن میگفتم...برگشت گفت عاقت میکنم :)) من با خنده و شوخی میگفتم فیلان میکنم...مامانم اما یه لبخندی داشت که من میدونم چقد پشتش درد بود!گفت نمیذارم!بری شیرمو‌حلالت نمیکنم!گفتم شیرتو دادی به من بزرگ شدم تموم شده حلال و حرومش دیگه الان اخه...؟!

ولی میدونم...میدونم نمیتونم اینجوری و وقتی انقد دلش خونه کاری کنم...

یه وقتایی به خودم فوش میدم میگم عجب بچه ناخلفی هستی...نمیشد تو هم عین همه این بچه های فامیل سرتو مینداختی پایین زندگی معمولیتو میکردی...عین همه دخترای دیگه ی شهرت...

گاهی‌وقتا از خودم از دونستن چیزایی که میدونم از کارایی که میکنم لجم میگیره!

کلافه تر از همیشم راجب این موضوع!کلافه تر از همیشه...

اینبار دزفول برام تلخ نیست...سنگینه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۳۸
پنگوئن