پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ آذر ۰۰ ، ۱۳:۲۶
پنگوئن

یه اتفاق جالبی افتاده :) 

چند وقت پیش با هر کی که حرف میزدم حالش بد بود! بی دلیل یا با دلیل! دلیلای کوچیک بزرگ! دلیلایی که شاید نمیتونستن بگن! و همه تا مرز انفجار پیش رفتیم!

دیروز با ارشیا و ارش رفتیم بیرون! ارشیا میگفت حالش خوبه! و بنظرش چیز ها جای خوبین! آرش چشماش دوباره اون برقشو داشت و انگار آروم تر بود!

اومدم خونه پست شاهینو وا کردم توش نوشته بود که خوشحاله

با اینکه تک تک این ادما هنوز هم همون مشکلات قبلی رو داشتن :)

ولی انگار همه چیز به یه ارامشی ختم شده!

برای من این دره و قله ها زیاد اتفاق افتاد... عموم دره هام تو تابستونه و عموم قله هام تو آذر و پاییز :))

نمیدونم شایدم صرفا تکرار این موضوع باعث شده تابستونا منتظر اتفاق بد باشم و پاییزا بگردم دنبال حال خوش! ولی خب انگار یه سیکله که هی تکرار میشه :)

میخواستم ببینم چقد اگه تنها بمونم حالم بد میشه!؟

ولی نکته اینه که هر وقت از تخت بیرون میام میتونم روزمو شروع کنم! سخت کار کنم! برخلاف قبل تر ها که اگه از ساعت مورد انتظارم رد میشد دیگه نمیتونستم هیچ کاری بکنم و بقیه روزم پوچ میشد!

مدت زیادی تنها نبودم! یعنی بیشترین تایمی که این هفته تنها بودم ۲۴ ساعت بود! ولی با اوکی بودن تمام سپری شد!

بلد شدمش انگار...

وقتی میبینم تو تختم و کسلم تنها کاری که باید بکنم اینه که از تخت بیام بیرون و چایی دم کنم! تو اون فاصله شاید به یکی زنگ بزنم و خبری بگیرم! بعدش طبق روال هر وعده غذایی یه سیتکام رو پلی کنم و تا اخر سیتکام بشینم و وعده غذاییمو تموم کنم!

بعد روزم شروع میشه!

معمولا یه کاغذ برمیدارم! توش مینویسم که باید چیکارا کنم! برخلاف قبلا که کار ها رو خط میزدم الان یه دایره جلوشون میکشم که تیک بزنم! تیک زدن حس بهتری داره! انگار کار مفید تری رو به پایان رسوندم :))

تا وعدا غذایی بعد کارامو میکنم و وعده بعدی هم دوباره سیتکام رو پلی میکنم :)

راستش اصن نمیفهمم روزام کی شب میشه!؟ امروز چند شنبه اس یا چندمه ماهه!؟ ماه میلادی رو این روزا بیشتر بلدم تا شمسی رو! از بس که درگیر ددلاینام

منتظر خبر خوش از سمت خونه‌ام! خبری که ماهاست مشتاقانه منتظرم بشنومش!

یکی دیگه از اون کارایی که خیال منو راحت تر میکنه و باعث میشه علاوه بر خوشحالیم وصله های کمتری به پام باشه واسه رفتن!
کارهای نا تموم مامان که دونه دونه داره به سرانجام میرسه!

تمام چیزهایی که سال ها دنبالشون بود و میخواست عملیشون کنه ولی نمیشد! الان یک سال و ۵ ماه از رفتنش میگذره و دونه دونه کارها دارن تیک میخورن :)

و  تصویر مامان تو ذهنم با لبخند پهنی داره واضح و واضح تر میشه!

تنها مسئله این روزا که مغزمو درگیر کرده خوابای عجیب و غریبمه! قبل تر ها با هر فشار و مشکلی خواب مامان رو میدیدم ولی الان چند شبه که دوباره خواب مامان شروع شده! دوباره از خواب میپرم! و به زور دوباره خودمو متقاعد میکنم که باید بخوابم!

نمیفهمم چرا! وقتی همه چی خوبه چرا باید بازم خواب مامانو ببینم؟

شاید فکر میکنم که حالم خوبه؟ ولی واقعا نیست؟ نمیدونم شاید یه چیزی نگرانم کرده این وسط؟ شاید الان که داستانای خونه داره سرو سامون میگیره ذهنم داره خودمو یادم میاره!؟

نمیدونم!

 

۶ روز تا تموم شدن ۲۳ سالگی مونده! امسال خیلی با سال های پیش فرق داره! خوشحالم! هنوزم تولد واسم یه روز خاص هست!‌ ولی عملکرد، دید و چیزایی که تو اون روز میخوام اصلا شبیه سال های پیش نیست!

یه بیس یکسانی داره: خوشحالیهمه دور و بریام تو روز تولدم! ولی مثل قبل نیست برنامم :)

حس میکنم اگه آدما روز تولدم خوشحال باشم یعنی هنوزم به وجودم رو این کره خاکی یه نیازی هست :) و آدم ها دوستم دارن! میخوان که کنارشون باشم! حتی اگه شرایط بدترین شکل ممکن باشه :)

 

ارشیا گیر داده امسال به خودت چه هدیه ای میخوای بدی!؟ فکر میکنم بزرگترین هدیه ای که میتونم به خودم بدم آرامشه! دل به دریا زدن و نگران نبودن راجب هر چیز ریز و درشتی! تو سر خودم نزدن و پذیرش چیزهایی که وجود داره! هدیه امسال من گل و لباس و شوکلات نیست! آروم بودن دلمه :) و تلاشی که تو لحظه لحظه‌ی این یه سال کردم تا الان با لبخند اینو بنویسم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۹
پنگوئن

ساناز ازم خواسته بود بیشتر دست به قلم بشم و بیشتر از حالم بنویسم وقتی تنهاعم.

 

روزگاران گذشته که با ارشیا زیادتر از این ها حرف میزدیم همیشه سر این موضوع با هم بحث داشتیم که آیا تنهایی خوبه یا بد!

الان دو ساعتی از رفتن صبا میگذره! وقتی بهش فکر میکنم من واقعا به این تایمای تنهایی نیاز دارم و فکر میکنم همه آدم های دیگه هم نیاز دارن! به وقتی که بشینن و با خودشون ساعاتی رو خلوت کنن! تمرکز کنن روی کاری که میخوان و براش برنامه بچینن!

بنظر من یه مرز باریکی هست بین تنهایی مفید و تنهایی که تبدیل میشه به سرطان! سرطانی که کل بدنتو میگیره!

باید پیدا کرد اون خط قرمز بین تنهایی خوب و تنهایی بد رو! باید بشناسی خودتو که به چقدر تنهایی نیاز داری. این تایم هم مسلما برای ادم های مختلف فرق داره.

تو تنهایی میشینی و همه کاراتو جمع بندی میکنی... اینکه کجاها رو درست رفتی و کججا ها رو بد پیچیدی! کجاها باید ادامه میدادی و رها کردی! و کجاها خوب شد که برگشتی... کجا ها نباید به پشت سرتم نیگا میکردی

 

تنهایی من مثل تنهایی خیلیای دیگه صدای موزیک توش پخشه! صدایی که باعث میشه فکر کنم :) اونجایی که میفرماد: Im not strong enough to stay away 

 

میخوام این مرزه رو پیدا کنم.

 

جدای از این بحث خیلی رو مخم رفته ورزش نکردنه! و دلم یه فعالیتی میخواد! نمیدونم باید چیکارش کنم :/ میدونم نصف حرفام بهونه‌س! ولی انگاری که عزمم جزم نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۳:۴۷
پنگوئن

بنظر هوای جالبی میومد! پس رفتم کنار پنجره و پنجره رو وا کردم یه نیگا به کوچه انداختم!

وقتی داشتم برمیگشتم دزفول درختا نارنجی و سبز و زرد قاطی بود ولی الان برگا ریخته بود رو زمین! 

لبخند زدم! داشتم فکر میکردم چطور اصلا از دیروز تا حالا اینا رو ندیدم؟ با اینکه دم پنجره اومدم با اینکه از تو کوچه رد شدم؟

 

راستش زندگی هم همینه بنظرم!

من الان دارم احساسی رو تجربه میکنم که هیچ وقت نمیتونستم ببینمش! یا به قول آریا تازه دارم زندگی میکنم اصن!

من دارم احساس خوشبختی و آرومی میکنم! با اینکه مشکلات عین قبل وجود داره! با اینکه ناراحتی هست! یا وجود تمام ترس و دلهره‌ام راجب آینده!

حس میکنم تو جای درستیم! تو حال درستیم! و بابتش خوشحال و آرومم!

چیزایی که همیشه داشتم رو دارم میبینم الان ولی با یه چشم دیگه! با رضایت!

قبل تر ها دزفول موندن برام زجر آوترین زمان ها بود! الان کنار خانوادم یکی از بهترین ساعت هامو میگذرونم!

قبل تر ها نمیتونستم آدمی رو برای طولانی مدت دوست داشته باشم! و کنارش آروم باشم! بدون جنگ و دعوا! ولی الان همه چیز فرق کرده

انگار هر چیزی تو جای درستیه که باید باشه!

به خونه‌ی دزفول حس خونه دارم همونطوری که اینجا تو این خونه هم حس خونه دارم!

تلاشی برای گذشتن ساعت هام نمیکنم و این ساعت هان که با سرعت تمام سعی میکنن بگذرن! چه وقتایی که تنهام چه وقتایی که پیش آدم هام!

دارم تلاشمو برای زندگیم میکنم.... کاری که همیشه میکردم.... ولی هیچ وقت ازش راضی نبودم! همیشه فکر میکردم کافی نیستم برای هیچ چیزی! ولی الان نه! الان دارم به خودم و تلاش هام احترام میزارم!

برای اتفاق افتادن چیزی زمین و زمان رو بهم نمیدوزم! میزارم پیش بیاد... میزارم هر چیزی روند عادیشو طی کنه!

و من یادگرفتم که صبر کنم!

 

دیروز از ترمینال جنوب تا خونه رو که میومدم از یه جاهایی رد شدم که پر از خاطره بود برام!

همون ترمینال جنوبش هم حتی! مدت ها بود با اتوبوس نیومده بودم! الانم اگه زمان بلیطمو قاطی نمیکردم با قطار میومدم تهران...

بهرحال .. دیدن اون مکانا امبر رو یاد من انداخت! اون روزایی که تا ترمینال همراهم میومد که تنها نباشم! اون شبی که جلو مترو امام خمینی قدم میزدیم و من ترسیده بودم... بهارستان و کلاسایی که به بچه های کار درس میدادیم! دیدن بازار و یاد مامانم! باب همایونی و هفت تیر و زنده شدن خاطراتم با سحر و فاطمه و...

اخرین جایی که بیدار بودم و چشمم بهش خورد هفت تیر بود :)

وقتی هفت تیر رو دیدم لبخند زدم! و چشمامو بستم!

 

تمام اون تلخی ها و بالا و پایین ها اومد و رفت تا همه چیز برسه به اینجا! به هفت تیر به آریا! 

همه اون آدم ها بهم میگفتن باید صبر کردن رو یاد بگیرم! دعوا نکنم! بحث نکنم! آروم باشم... ولی من هچ کدومشو یاد نگرفتم تا وقتی که رسیدم به آریا :)

 

ما یاد گرفتیم کنار هم بمونیم! یاد گرفتیم حرف بزنیم! بگیم هر چیزی که اذیتمون میکنه رو!هر چیزی که خوشحالمون میکنه رو!

ما همه چیز رو اروم اروم مزه کردیم... تا برسیم به اینجایی که هستیم... به این آرامشی که داریم... به این حس اعتمادی که تو دلمون نشسته :)

 

نمیدونم بگم چی باعث شده من انقد الان اروم باشم! قرصا... آریا... پذیرفتن نبود مامان...تموم شدن دانشگاه... جو اروم تر خونه ..... یا حتی ترکیبی از همش...

نمیدونم واقعا...

ولی اینو میدونم که من برای اینکه به این حال برسم یه جور دیگه دیدن رو یاد گرفتم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۱
پنگوئن