پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

رو مبل نشسته بودیم تو لمیز یه نیگا به خودمون انداختم گفتم عه فرندز :)

۶ تا دوست :)

امروز بیشتر از هر روزی اینجوری بودیم

Image result for friends in central perk

 

 

 

صرفا اومدم اینو ثبت کنم و برم....

گاهی زندگی از چیزی که فکر میکنیم بیشتر شبیه به فیلما میشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۴
پنگوئن

علیرضا شاخ ترین فرد ورودیمون دیروز رسما انصراف داد!

از وقتی دیدم ارشیا نوشته که علیرضا انصراف داده ، دارم فکر میکنم که چقدر دنیا عجیب و غریبه!

ترم یک یا حتی بهتره بگم ترم دو ،  همش به این ادما نیگا میکردم و میگفتم تا وقتی اینا تو فیزیک هستن من اینجا چی میگم؟

حرف شجاعی تو مغزم میپیچه که میگفت اینجوری نمیمونه!خیلی از اینایی که شروع طوفانی داشتن خسته میشن!اینا نمره ها که میبینی نتیجه ی دبیرستان خوبه!بعد از اون میشه تلاش ادما!

کسایی مثل علیرضا ، امیر‌، فاطمه فرهنگ یا حتی دوستای نزدیک ترم...آرش سحر زهرا زهرا....

فاطمه که از همون ترم سه شروع کرد زمزمه اینو که کاش تغییر رشته بدم و فلان کنم و...و خب از یه جایی به بعدم رسما بیخیال فیزیک شد!

زهرا اون روز بهم پیام داد که اگه امتحانامو نیام چی!و من فقط میخواستم ازش بپرسم که آیا خری؟

امیر به طرز عجیبی این ترم دنبال درساش نیست!!!همون آدمی که به من میگفت این زندگی تلف کردنه وقته و باید درس خوند و فلان...چی شد؟

اونم که از علیرضا!

سحر و آرشم که کلا تو فاز بیخیالی عجیبین!ولی خب به طرز جالبی با همون بیخیالی نمره های خوبیم میگیرن!انگار که زیاد مهم نیست که آدم بهش فکر کنه یا نه....فقط باید در جهتش باشه!

اون یکی زهرا رو هم خبر زیادی ازش ندارم...حس میکنم یه مدته فاصله گرفته ازم!شایدم من گرفتم !نمیدونم!ولی خوشم نمیاد :/

دیشب خیلی سعی کردم پست بنویسم ولی نتونستم!

اصلا حرفم نمیومد!

مدت های زیادیه که حرفم نمیاد!

ولی این روزایی که میگذره روزایی که باید ثبت بشه!

میدونی ....دارم احساس میکنم که دارم خودمو میشناسم...احساس میکنم دارم جامو پیدا میکنم و میدونم چی میخوام...

و این موضوع یه حس عجیبی بهم میده...وقتی بعد از مدت ها گم بودن بالاخره یکم پیدا شدم!حس عجیب و لذت بخشی داره!

تازگیا حس میکنم دیگه زیاد از خودم حرف نمیزنم!و حس میکنم یکم حالت منزوی تری پیدا کردم...شایدم فقط اینجوری احساس میکنم و از بیرون اینجوری نباشه!

چند روز پیش ...یعنی اون روزی که شانت سر کلاس از رفتن گفت دوباره نشستم و مرور کردم که چرا میخوام برم!و اگر نرم چی!

جدای از زندگی بهتر و آرمان و این چیزا.....من نمیخوام برم چون فکر میکنم اونجا مدینه فاضله اس!من میخوام برم چون شرایطمو نمیتونم اینجا تغییر بدم!

من میخوام برم چون نمیتونم اینجا اونی باشم که میخوام...

راستش یکم برام دیگه خنده دار شدن گفتن این حرفا که من زندگی مستقلانه ای رو میخوام زندگی که همه چیش دست خودم باشه و من باشم اونی که داره کارگردانی میکنه زندگیمو!

خنده دار شده چون حس میکنم خیلیا این حرفو میزنن ولی بهش عمل نمیکنن و یه جورایی انگار داره کلیشه میشه!

و اینو دوست ندارم!

من میدونم اینو ولی...اگه ایران بمونم...هیچ وقت نمیتونم اونی که تو ذهنمه رو پیاده کنم...

یادم نیست کی بود!ولی داشتم با زهرا حرف میزدم و میگفتم که خیلی سخته که عاشق خانوادت باشی ولی بدونی بهترین راه حل واسه شرایط موجود اینه که ازشون دور باشی...و شاید هر چی دور تر شرایط بهتر...

گاهی هم میترسم!از اینکه شایدم اگه دور شم اونقدا شرایط بهتر نشه که فکر میکنم!

شاید واقعا از دلتنگی دق کنم...

نمیدونم!

کاش میشد یه سری چیزا رو تغییر داد!یکم دنیا رو فانتزی ترش کرد!مثلا وقتی دلت واسه کسی تنگ میشه کنارت حسش کنی بغلش کنی بوسش کنی...بعد دوباره بره!

برف خوشگلی از آسمون میباره....من تهران برفی رو دوست دارم! و تو را دوست تر :)

میدونم اینو یه روزی با یه لبخند وقتی موهام مثل این برف سفید سفیده نشستم لب پنجره ی خونم در حالی که دارم توی لیوان (یه دیگ دیگه دارم احتمالا اون موقع :) ) چایی با عطر دارچین میخورم به این سالایی که از زندگیم گذشته نیگا میکنم و ازشون خوشحال میشم...از تک تک لحظه ها... و از سیر تکامل...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۰۹:۴۷
پنگوئن

رخنه کرد!

بالاخره فشارای بیرون خونه به دانشکده هم رخنه کرد!

امروز ادما به معنای واقعی کلمه غمگین بودن و غم زده!

مدت هاست حال خوب شایان رو ندیدم!یا لبخندای پویان که مدت هاست ب رمق شده!

آرمینی که خنده هاشم حرصی شده!

یا مهدی که از عصبانیت راه میره!

مهرزادی که چشمای نگرانی داره...

یا ماهرخی که دیگه شلوغ و پر سر و صدا نیست

مینویی که گریه میکنه!

مرضیه ای که حرصی بجای درس خونون توییتر رو بالا پایین میکنه!

سحری که مدت هاست تو دیواره

آریایی که فقد میخواد از اینجا فرار کنه!

هیچ کی حالش خوب نیست!

هیچ کسی ادم پر انرژی قبل نیست!حتی من!حسن پر انرژی دانشکده با سر و صدای زیاد!که از طبقه یک تا طبقه سه صدام میپیچید!

چی شدیم؟!

هیچ!

اومدم از دانشکده بزنم بیرون بر اثر حرفایی که با کاوه زده بودمو فیلمایی که شایان نشونم داد انقد ترسیده بودم که نمیتونستم تا در خروجی برم

برگشتم و دست به دامن پویان شدم!

پویان اومد!و با هم برگشتیم خوابگا...

داشت میگفت ۱۶ آذر که روزه دانشجو شده...فقد ۳ نفر مردن ولی الان...

ابان آذر دی....هر ماه...هر روز... هر روز...ادم میمیره...

ولی دیگه مرتبه اش مهم نیست!دیگه مهم نیست!برای هیچکی مهم نیست!

داریم چی میشیم؟!

داریم میریم تو دیوار!

یک م ل ت واقعا در جهل علامه! به معنای واقعی ...

خوشحالم که یکی مثل پویان هست...

اون تیکه که داشتیم جدا میشدیم بهم گفت مبینا بلدی دیگه صدای جغد دراری؟!

گفتم اره

گفت مشکلی‌پیش اومد صدای جغد درار میام کمکت

من: هو هو ،حله کار میکنه :)))

....

گاش درست شه...کاش‌خواب بودم...کاش تموم شه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۲
پنگوئن

چند روزی هست که حوصله ندارم چیزیو چک کنم!

ینی میریم توییتر همش داستانای نضخرف میبینم راجب هواپیما و سردار و فلان...

میرم تلگرامم همینم

از درد و رنج خستم

از اینکه همه غر میزنن خسته شدم!دلم یه ادم شااااد و پر انرژی میخواد با هم بریم بگردیم و برای چند ساعتیم که شده به این همه مشکل نیگا نکنیم!

دو روز پیش دانشکده بودیم!حتی اونجا هم بحث و مشکل پیش اومد! داشتم فکر‌میکردم من دوساله ندیدم ادمای اینجا اینجوری بیافتن به جون هم!اگه مشکلی بوده هم بین یکی دو نفر و تموم شده!

از رفتارای ارمین و شایان و مهرزاد و .... از رفتارای همه پیداس که چقدر خسته شدن!و چقدر کلافن!

اون روز وقتی داشت فرزین راجب بحثای سالار حرف‌ میزد من بغض کرده بودم!اخه دوست نداشتم این تیکه از زندگیمم اروم نباشه!

دلم واسه خودمون سوخت!خیلی از ماها جو خانوادگی ارومی نداریم حالا به واسطه مشکلات مالی، مشکلات اعتقادی یا اختلاف عقیده و نظر و فلان...

پناه میاریم به دوستامون!به درس!به دانشکده ای که برامون حس خونه داره و ادمایی که از صبح تا شب یا به قول شایان از صبح تا صبح میبینیمشون!و بعد بحث و ناراحتی و نا آرومی هم بین این آدما واقعا بده!

وقتی اون بیرون ،،، بیرون از اون خونه میدونی هیچ چیزی سر جاش نیست!

آدمای اون سایت، چندتاییشون در حال اقدام واسه رفتنن چند تا هم هستن که دارن درس میخونن تا بتونن سال های بعد برن!هر کدوم دلیلی دارن!هر کدوم یه تیکه از امیدشون رفتنه!ولی بیرون از این خونه هیچ چیز سر جاش نیست و من ترس رو به وضوح تو صورت این آدما میبینم...حتی تو خنده هاشون :)

دیروز من و سحر دو ور آرمین نشسته بودیم که کدمونو چک کنه!نمیدونم سر چه داستانی بود که من برگشتم جمله معروف اون تیکه از عصر یخبندان رو گفتم: we ganna die  :))) و هر سه تاییمون خندیدیم!

شاید بشه به بدبختیامون بخندیم :)

نمیخواستم بنویسم!چند روزی هم هست که توییت نذاشتم!صبح میرم دانشکده و تا اخرین وقتی که‌میتونم بیرون باشم بیرون میمونم بعد میام خوابگا...حتی با مامانم اینا هم در حد کلمه حرف میزنم!نمیخوام چیزی منو از حال و هدفم دور کنه!نمیخوام درگیر حاشیه های زندگی بشم!

ولی در نهایت گفتم شاید بد نباشه این روزا ثبت شه!شاید یه روزی اوضاع آروم شد و به این روزا نیگا کردم و لبخند زدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۰۸:۱۷
پنگوئن

یکی از چیزای که تو این مدت دو سال و خورده ای متوجه شدم اینه که ، بدن به هر چیزی که تو عادتش بدی عادت میکنه!واقعا همینه!

ذهنم همینه!ذهن هم به هر چیزی که عادت بدیش عادت میکنه!عادت به فعل بودن یا عادت به تنبلی!ذهن هنری ذهن ریاضی ذهن اجتماعی....

ولی روح!

اگه روح رو یه چیز مجزا از بدن بدونیم ، میشه گفت روح یا به چیزی عادت نمیکنه!یا اگه بکنه خیلی فرآیند طولانی تری رو سپری میکنه بنظرم!

مثالش میشه وقتی که کسیو دوست داری!هر چند سال بگذره باز هم اون آدم تو ذهنت میمونه!حتی اگر قاره ها ازت دور باشه!

و بعضی وقتا حتی حس میشه!

به نظرم خاطرات رابطه ی خیلی مستقیمی با روح داره و خب روحم در مقابل عادت کردن به شدت مقاومت میکنه!

روح قسمت لجباز آدم هاست!

روح از نظر من شامل احساس هم میشه!اونجایی که هر چقدر میگردی دنبال دلیل و پیداش نمیکنی و در نهایت میگی: خب دلم میخواد!

میخوام بدنم آیا میشه به این قسمت لجوجت حالی کنی که عادت کنه؟

به خواسته های خوب عادت کنه؟

به فراموش کردن ها عادت کنه؟

یا مثلا براش قوانین جدید وضع کنیم که هی لجوج ، نبینم تا اطلاع ثانوی دلت بخواد!

.

یه وقتایی فکر میکنم کاش زندگی کنترل زد داشت!ولی بلافاصله بعدش به این نتیجه میرسم که اگه گذشته برمیگشت و من همه ی ردو راهی های گذشته رو راه درست انتخاب میکردم....الان مبینا نبودم!

.

یه وقتایی فکر میکنی ته چاهی الباقی ادما بالای چاهن و دارن بهت میخندن!ولی بعد میبینی چاه و بقیه سراب بودن!با تقریب خوبی حتی شاید جلوتری...

.

تولدم از طرف دریا یه گلدون خیلی خوشگل هدیه گرفتم!گلدونی که خیلی حساسه!اسمشو گذاشتم دریا!

مراقبش بودم!ولی اونطوری که باید نه!الان حالش خوب نیست...و دل منو انگار یکی گرفته چلونده :(

داشتم فکر میکردم نصف جوابایی که تو زندگیم میگیرم خوب نیست بعدم غر میزم که چرا فیلان شد عین همین داستانه!میدونم باید چطوری به فیلان اتفاق اب بدم ولی نمیدم...و وقتی گلدونم خراب میشه میگم مراقبش بودما بهش \یس \یس زدم فقد دیر تر بهش آب دادم!گله درست میشه با این بهونه؟نه!

حواست باشه گلتو پژمرده نکنی :)

.

داشتم از خونه میومدم خوابگاه ، انقده که مغزم درگیره گوشیمو جا گذاشتم...برگشتیم گوشیمو اوردم...رسیدم خوابگا دیدم شارژرمم جا گذاشتم...زیبا نیست؟!

.

این روزا حال عجیبی دارم....منتظرم....منتظر یه اتفاق...که نویدشو از چند طرف شنیدم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۳
پنگوئن

دیروز بعد از روز ها رفتم خونه!حس عجیب غریب آرامش داشتم و امروز دوست نداشتم بیام خوابگا!

وقتی رسیدم گواهینامه امو از عظیم گرفتم :) و با ذوق کلی بهش نیگا کردم

همه چیز تا دیشب خوب بود!

امروز چشممو وا کردم اول با خبر فوت آن مرحوم مواجه شدم!و چون از قبل میشناختمش و میدونستم چیکاره اس در جا خشکم زد!

رفتم کانون!قرار بود اون یکی کلاس ریاضی رو هم من برم ولی بچه هاش نیومدن و برگشتم خونه

اصن شاید نوشتن اینا مهم نباشه!

چند روز پیشا بود که با قاسم نشسته بودیم وسط حیاط دانشکده.نمیدونم من چی گفتم که گفتش که خوبه اگه یه سال دیرتر بری میتونی تو اون یه سال کار هم بکنی!و این فکر به ذهن ما رسید که بله!میشه یه سال دیرتر رفت و کار کرد!

امروز بعد از دیدن خبر ها!به شدت مایوس شدم!از‌اول این ترم هر اتفاق اسمانی و زمینی و‌ابی و هی چی بود پیش اومد!چرا تموم نمیشد این اتفاقای لعنتی!همش هدفم داره تبدیل به رویا و ارزو های دور تری‌میشه!

اومدیم با سحر کد کوانتوم بزنیم دیدم اصلا اصلا مغزم نمیکشه!واقعا خیلی چیزای ساده ای رو هم یادم نمیاد انگار که مغزم پره پره!الان یه ساعته دارم فک میکنم اسم دوست دختر فلانی چی بود!و یادم نمیاد!

خلاصه برنامه نویسی رو با یه حس بد ول کردم اومدم ولو شدم رو تخت!

یهو صبا برگشت گفت مبینا دیدی ساسان از ایران رفته؟!

منو میگی؟! دهنم اندازه یه گاراژ واشد!

پیجشو نشونم داد که استوریشو ببینم!چون من هنوزم اینستا ندارم و بی خبرم از همه چی...

یه پستی رو دیدم تو پیجش که همه بچه های ردلاین جمع شده بودن حتی نگین و خواهرش و شقایق و بقیه هم بودن...و یه ایونت بودش !

دروغ چرا دلم شیکست!فکر میکردم بازم به من میگن که برم!ولی انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم!

هرچند همه ادمای اون عکس قدیمی تر از این حرفا بودن و واقعا اگه منو نگن چیزه اونقدرا عیجیبی هم نیست...ولی نمیدونم چرا...یه انتظار دیگه داشتم انگار...

حس کردم بازم رویا و ارزوهام داره دور و دور تر میشه....

در کل امروز روزه خوبی نبود!و خیلیم عجیب بود!

از صبحم که کلا مغزم تعطیله!و از همه چی عصبیم....

از اون پسر کوچولوی تو مترو که ازم پول میخواست و نداشتم بهش بدم....اون یکی پسره که افتاده بود به پای یه خانومه تا کفشاشو واکس بزنه و خانومه نمیذاشت...

از مرگ ان محروم تهدید و خبر های عجیب غریب

از ندیدن آریا

از امتحانای لعنتی

از کد پایتونی که ننوشتم و ۲۴ ساعت به ددلاینش مونده!

از ردلاینی که انگار جایی توش ندارم....

از همه چی عصبانیم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۶
پنگوئن

ما ۶ نفریم!

من سحر آریا ارشیا رضا و آرش!

۶ تا ادم کاملا متفاوت!ولی ۶ تاییم :)

امروز یه قابی تو پاتوق دانشگاهمون نقش بست که فک کنم یکی دو سال دیگه برای این عکس باید یه قاب اندازه ی چند تا کشور داشته باشیم!شایدم نه!کی میدونه!

ما ۶ نفریم!

من واقعا این ۵ نفر دیگه رو دوست دارم!تک تک لحظه هایی که کنار هم نمیذاریم بد بگذره!اون روزی که به تئاتر نرسیدیمو به جاش کلی لحظه های خوش ساختیم!یا امروزی که گشنمون بود و یهو سر از ویو دراوردیم و کلی شوخی و خنده...

دوست خیلی مهمه!من اینو دیر فهمیدم!دیر فهمیدم که دوستای خوب چقدر میتونن زندگیتو قشنگ بسازن!

چقدر میتونن روح و روانت رو اروم کنن یا بر عکس یه مته بشن و خط بندازن رو مغزت فقط!

ما ۴ نفریم

من ریحانه صبا فاطمه!قهر نداشتیم با هم ولی کل کل چرا!،بازم زمین تا اسمون تک تکمون با هم فرق داریم!ولی هوای همو داریم!وقتی من تولد میگیرم بیان و کلی کمکم کنن!یا وقتی تولد ریحان میشه دختر گیتار به دست رو بکشونیم تو اتاق تا شادش کنیم!یا تولد صبا کیک ببریم ویو!با هم یهو دیوونه شیم و اتاق تمییز کنیم!یا اهنگ بذاریمو برقصیم!

یا شبایی که ه کی بدبختیشو میریزه وسطو با هم درستش میکنیم!

یا بیشنیم فال بگیریم و هر بار من و صبا بگیم اعتقادی نداریم و دوباره فال بگیریم :)))

دوست خیلی مهمه....بعضی دوستا میشن خانوادت...چون شبانه روز باهاشون زندگی میکنی!

ما ۲ نفریم!

من و شاهین

وقتی اسم دوست میاد نمیشه این بچه این ورا نباشه که!همین چند دقیقه پیش دراز کشیده بودم و منتظر بودم آریا بیاد که گوشیم زنگ خورد دیدم شاهینه!جواب دادم ، یهو برگشت گفت : میدونستی چقد کارت درسته؟!

من پشمام ریخته بود!گفتم خدایا چی شده :))) دیدم اینجا رو خونده و تصمیم گرفته زام حرف بزنه!

برگشته بم میگه نگو استرس دارم از یه کلمه دیگه استفاده کن مثلا بجاش بگو گ و ز دارم :))))

میگه کلمات خیلی مهمن!

بم گفت معدل مهم نیست!تو مطمئن باش اپلای میکنی!برام مثال خودشو زد و دهن منو بست :)

ما دو نفریم!من و شاهبن!من میکشمش بالا ، اون میکشدم بالا!

دوریم ولی حواسمون هست که باشیم!دوست خیلی مهمه!چون دوست واقعی دوری و نزدیکی نمیشناسه!بهتره بگم مستقل از مکانه :)

ما ۱ نفریم!

من و آریا!

نمیخوام بگم دو نفر!نمیخوام بگم جدا از هم!میخوام بگم دو نفره چسبیده بهم!میخوام بگم یه "ما" ی واحد!اویلش بهم میگفت ما نهال تازییم اگه در مقابل مشکلات مقاومت کنیم و هم دیگه رو نیگه داریم دیگه نمیتونه چیزی ما رو از هم جدا کنه :)

شاید الانم درخت نشده باشیم شاید نهایت یه ساقه ی جوون باشیم الان!ولی ما مقاومت کردیم!

و پشت به پشت هم رفتیم جلو!نذاشتیم چیزی فاصله بندازه...

و هنوزم هر روز میبینمش...چون ما یه نفریم :)

دوست خیلی مهمه چون بعضی دوستا میشن زندگیت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۹
پنگوئن

اومدم خوابگا از خونه

دیشب تا ۵ صبح داشتم با فاطمه حرف میزدم...حرف و حرف و حرف

اومدم خوابگا با کلی اعصاب بهم ریخته و دلی پکر!

و یه حس خلا لعنتی!

از سه شنبه پیش آریا بودم! و دیشب وقتی رفت، حس کردم یه تیکه ام نیست!

کلافه شدم...عصبی شدم!

الانم اصن تمرکز ندارم

اومدم درس بخونم...دیدم سرم درد میکنه...اومدم کلیپی که رضا فرستادو ببینم دیدم حوصله ندارم

رفتم تو چتم با زینب...دنبال دکلمه های علیرضا آذر!

و دارم همشو گوش میکنم!

حالم خوب نیست!

حالم بهم میخوره از این همه حس!از این همه دوست داشتن!

مث سگ میترسم!

انقد از تجربه های قبلیم عصبیم که نمبتونم....نمیتونن دوباره یکیو انقد دوس داشته باشم!

و احساس میکنم لبه ی چاه وایسادم دارن به زور هلم میدن تو چاه دوست داشتن...

این بار بیافتم واقعا میشکنم....واقعا خورد میشم....واقعا بد میشه....

من خیلی میترسم...

دلم میخواد مامانم اینجا باشه برم بغلش کنم...

ما دیگا چه نسلی هستیم!حتی از دوست داشتنم دیگه میترسیم‌‌‌....

وقتی دیشب با التماس چشمام داشتم بهش میگفتم بمون و با زبونم میگفتم درک میکنم برو....وقتی دیدم رفت....دیدم التماس چشمام کار نمیکنه....قلبم ریخت...ترسم هزار برابر شد!

شاید بودنه دیشبش پیش من اونقدا هم فرقی نمیکرد...ولی التماس چشمام کار نکرد...میدونی ینی چی؟!....ینی بدبخت شدم!

شاید باید قبل از اینکه بیافتم تو چاه فرار کنم از این غل و زنجیر....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۶
پنگوئن