پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

یه سری اتفاقات تو زندگی ادم ها میافته که ادم باید پذیرای اونا باشه!

ادما میان و میرن تو زندگیت و محوریت تو ادمهای اومده و رفته نیست!من به وضوح تو خودمو دور و بریام دیدم که با اومدن ادمی یا رفتنش چقد احساسات و اعتقاداتمون عوض میشه!چقد زندگیمون تحت شعاع ادمای اطرافمونه!

اره نمیتونه ادم تو یه محیط ایزوله باشه!من اینو خوب میدونم!ولی دیدمم ادمایی که اول فهمیدن خودشون کی هستن!چی میخوان و چیکارن!بعد هر ادمی اومده و رفته محوریت زندگیشونو عوض نکرده!

میخوام بگم دوست داشتن یه ادمی با درس خوندن و تلاش کردنت هیچ منافاتی با هم نداره!اینکه تو خوش بگذرونی و پول دراری هیچ منافاتی با هم نداره!

من از اون ادمام که همش میگم ادم باید حالش خوب باشه!

ادم باید ببینه چی حالشو خوب میکنه و چیو میخواد بعد بشینه و زندگیشو بکنه!

زندگی کردن اولا خیلی ساده تر از این حرفا بود!نمیدونم چی شد که ما انقدر سختش کردیم!!

میدونی من از اون ادمام که هر وقت یه کاری دارم خیلی با خودم تکرارش میکنم و تکرار زیادش باعث میشه که استرس بگیرم فک کنم کارای بزرگی دارم.این یهخصلت بدیه که دارم!

امروز تو کلاس ارمین با تک تک ذره های وجودم راضی بودم از فیزیک خوندنم!

هر روز دارم بیشتر عاشق این رشته میشم

گاهی غز میزنم که چرا فلان اتفاق افتاد واسه من ولی همون اتفاقا باعث شد من اینی باشم که الان هستم!

دو سال پیش من باید میومدم تهران!من باید امیر رو تو زندگیم میداشتم که حوریتمو بهم بزنه و بعدش باید زمان میگذشت تا من مبینا بشم!

من باید فیزیک میخوندم!من باید همه این راه هارو پشت سر میذاشتم تا به این جا برسم!

چقد دلتنگ سپنجیم...با ذره ذره وجودم!

دیروز که فهمیدم عباس واسه همیشه رفت یه جوری شدم...یه ادم دیگه هم از خونه ی بهشتیمون جدا شد و رفت یه قله دیگه...

به قول فرزین باره بعدی اگه قرار باشه این جمع بهشتی دور هم جمع بشن و عکس بگیرن قابش باید به اندازهی چن تا قاره بزرگ باشه...

هر کسی یه وری از این کره خاکی رو انتخاب کرده واسه ادما راهش....همونطوری که هر کدوممون از یه ور این کشور به بهشتی رسیدیم....

هر چقد سختیاش زیاد باشه...شیرینیاشم انگار به همون نسبت زیاد میشه!
انگار چون فیزیک سخته...چون اینجا سخته...چون ما ادمای سختی هستیم باعث شده اینقده همه چیز شیرین باشه!

من خیلی خدا رو شک میکنم بابت استادام...بابت تی ای های مهربونی که هر ترم وارد زندگیم میشن و درسایی که بهم یاد میدن!

بابت اتاق و هم اتاقیام!

بابت دوستای دانشکده ام!

بابت سایت طبقه سه!

بابت ردلاینی که رفتم و ادمایی که شناختم!

چند وقت پیشا داشتم با ارشیا حرف میزدم سر دانشگاه و میگفتم میخوام امریکا رو هم امتحان کنم ، ارشیا میگفت خب امریکا رو هم بزن دیگه و این حرفا...بعد من میگفتم که سخته!میگفت مگه فرقیم میکنه!؟

واقعا مگه سخت بودنش فرقی هم میکنه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۰
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۵
پنگوئن

یه حال عجیبی دارم!

یه تنهایی عجیبی تو وجودم حس میکنم!

اینکه به هیچ‌ادمی هیچ حسی برام نمونده جالبه واسم...

شاید از این تنهاییم ناراضی‌هم نیستم...نمیدونم

با تقریب خوبی از همه کس و همه چیز دارم فرار میکنم :)

من همیشه ادم فرار بودم تا قرار!

من ادمیم که الان علاوه بر اینکه میتونم خودمو کنترل کنم تا به کسی پیام ندم و کاره احمقانه ای نکنم میتونم دیگرانم قانع کنم که از این کارا نکنن :)

ادما بزرگ میشن دیگه خب :)

حرف زیادی نبود ! فقد خواستم بگم این جمعه هم گذشت :)

غمگین چو پاییزم از من بگذر

شعری غم انگیزم از من بگذر...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۹
پنگوئن

دو روز پیش‌تو دانشکده بودم میخواستم پروژه اماری رو بزنم از ارمین سوال پرسیدم و اونم یه برنانه ای که‌خودش زده بود برا مونتکارلو رو نشون داد!انیمیت کرده بود!و فوق العاده بود!

اون روز از ته دلم خواستم برنامه نویسیمو خفن کنم!

ارمین میگفت سه ساله داره پایتون کار میکنه ، فکر کردم شایدم زیادم دیر نیست!

بچه ها سخت دارن زبان میخونن و این استرسمو به شدت برده بالا!و هنوز زبانو شروع نکردم!چقد تنبلم نه؟!

باز رفتم رانندگی و رد شدم!شد بار پنجم!داره میشه اندازه اقا رضا!واقعا نمیدونم چرا همش نمیشه!و عجیب اینجاس که قبل و بعدش هممممه چی خوبه!

با بچه ها قراره بریم تئاتر ذوق دارم

عاشق بچه های اتاقم و حال خوبی که بهم میدن :)

امروز میلاد اومده بود موقع امتحان!خیلی خجالت کشیدم خیلی!

مشاور رفتم!قراره با هم درستش کنیم!ولی واقعا نمیدونم چجوری!

احساس میکنم پرونده همه چی برام بازه انگار همه برگه ها پخشن تو سرم!و کلی شلوغ پلوغه!

نیاز دارم که بشینم و سازمان بندیشون کنم!

چون کم مینویسم اینجوری میشه!

واقعا باز به یه دفتر احتیاج دارم

ولی‌ همش میترسم که باز چیزی بنویسم و یکی بره سر بختش!

همه ی دوستام ازم شاکین!همه ی دوستام!دختر و پسر!

نمیدونم یه مدته حوصله ندارم!حوصله ی اینکه زیاد وقت بگذرونم با ادما!

از زیاد چت کردن متنفرم!دوست دارم ادما رو تو دنیای واقعی ببینم!

از اینکه همش تو چت باشم با یکی خیلی بدم میاد!

نمیدونم انگار قاطی‌کرده باشم!

از تیکه انداختن ادما نفرت دارم!چه اون ادم داداشم باشه چه دوستم!

من نمیفهمم این چیزه زیادیه که از یه ادم بخوای؟!

نمیدونم شایدم جدا من دوست خوبی نیستم!

شایدم همونقدی که بقیه میگن ادم اشغالیم!

دوست دارم یه مدت کل این حاشیه های زندگیمو میوت کنم!دلم میخواد دغدغه های واقعی داشته باشم!نه انقد بچگانه!

من واقعا از همه چی خسته شدم!به شدت احساس خستگی و فرسودگی میکنم!

نمیدونم شاید حق با میلاده!

شاید حق با احسانه!

شاید حق با فاطمه س!

شاید من واقعا اشغالم!

از دعوا بیزارم

از‌بحث کردن بیخود

ولش کن دارم غر میزنم!

نمیشه دیگه نمیشه....هیچی درس نمیشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
پنگوئن

نمیدونم چرا نمیشه!

چرا هی نمیشه!

 

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

قیصر امین پور

   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۳
پنگوئن

قاسم میگف چرا پست نمیذارم :)

این گیر دادناش برای پست نوشتن باعث میشه انگیزم برای نوشتن بیشتر شه!

خوابگا درست شد! بازم پیش بچه هام!و بچه ها سال اخرشونه! و میرن!

مهرزاد به شدت داره تی پی او میزنه واسه تافل!و میخواد بره سمت اروپا!داشتم با تمام وجود تقلا میکردم اون سمتی نره!نمیدونم یه لحظه به این فکر کردم که داره میره بغضم گرف اصن!

شایان که هم جی ار ای شو داده هم تافلشو و رفتنیه! ولی خوبیه شایان اینه که سمت کانادا امریکاس!و اونقدرا دیدنش محال مطلق‌نیست!تابستونی چیزی...میشه دیدش!

ارمینم که سی ویش رو دیروز نشون داد و چقد خوب بود :) جی ار ایشم که ترکونده! :) اونم داره میره!

ام اس هم جی ار ای و تافلشو داده!دانشگاهاشم پیدا کرده!اونم داره میره!

بهار تا اخر امسال دفاع میکنه!بعدشم شوهر :)

همه دارن میرن!

چقد سال بعد سال مزخرفی میشه!کلی از دوستام نیستن باز!

نمیدونم شایدم عادی شه!

ولی بهش فکر میکنم حتی اینکه سهیل نیست دیگه هم اذیتم میکنه!

و سال بعد سال  تنهایی عجیبیه!البته شایدم بد نباشه!اونجوری منم میخونم ک برم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۵
پنگوئن

از صبح میخوام در برم از نوشتن و برم پی کارام ولی نمیشه که نمیشه!

تابستون که بود شروع کردم طبق برنامم جلو رفتن!هر چی بیشتر جلو میرفتم انگار همه چیزا خوبتر و خوبتر جلو میرفت!

همه چیز درست و سر جاش بود!

ترم تابستونی خوبی گذروندم...تفریح کردم...ردلاین رفتم...درس خوندم...چند تا برنامه یادگرفتم...کلاسای ارمینو رفتم...رفتم کانون...کلاس رانندگیمو تموم کردم...ازمون کتبیشو اولین بار قبول شدم!

ولی دقیقا بدشانسی از همون جا شروع شد!

از همونجایی که داداشم اومد تهران!از همونجایی که دعواهام با مامانم شروع شد!

از همونجایی که داداشم باز برای باره چندم تو زندگییم سرک کشید!

همون موقع حالم بد شد!و بعد از اون شروع شد دادن ازمون شهری رانندگی و رد شدنش!

بعد رفتن دزفول و یه هفته دعوا کردن!

برگشتم ترم شروع شد!

چیزا اونجوری که خواستم پیش نرفت

دوباره و سه باره و چهار باره امتحان رانندگی دادم!نشد! قبول نشدم!

رابطمو با میلاد تموم کردم چون هیچی سرجاش نبود

درگیریام باز با امیر شروع شد

از ردلاین بهم گفتن یه کاری انجام بده و من خوشحال شدم دوباره گفتن نه!

و دوباره بووووم همه چی ترکید!

چرا؟

از یه چیز ساده شروع شد!باز شدن پای داداشم و سرک کشیدنش تو زندگیم!

قبلش داشتم همه چیزو هندل میکردم و همه چیز درست و سر جاش بود!

داشتم چند روز پیش گذشتمو زیر و رو میکردم!

تا 7 سالگی هیچ دوستی نداشتم!

تنها صحنه هایی که از مهد کودکمم یادمه:

1-من اینور خیابون با مامانم میرفتم خونه الناز اونور خیابون!و همیشه به این فکر میکردم چرا ما با هم نمیریم خونه!

2-یه دختره بود اسمش انیس بود همیشه باهاش دعوام میشد!

3-مهد کودک تاب و سرسره داشت!من تنها بازی میکردم!(چرا؟)

4-از کسایی خوشم میومد که یه سال از من بزرگ تر بودن ...برا همین سال اخر خیلی تنها بودم

5-یه پسره بود همش مشت و لگد میزدیم بهم!موهاش طلایی بود!حتی اسمشم یادم نیست!

و صحنه ی اخر 6- تو جشن 22 بهمن یه دکلمه دادن که من بخونم انقد استرس گرفتم که شعرو خراب کردم!اومدم پایین گریه کردم و دیگه نموندم بقیه جشنو!

از دبستان چی یادمه:

1-تو سرویس با یه دختره دوست شدم به اسم ساحل!ولی هیچ وقت نمیذاشتن خانواده هامون که خیلی پیش هم باشیم!و من هنوز هیچ دوست همسایه ای نداشتم

2-سال دوم ابیتدایی که بودم از روی سرسره خوردم زمین دستم شکست

3-سال سوم ابتدایی از روی بارفیکس افتادم زمین و بینیم شکست 

4-سال اول ابتدایی با مونس دعوا کردم-گلمو چسبید با پام زدمش بعدم افتادم روش گازش گرفتم.انقد محکم که خون اومد!

5-نمره هام و درسم همش خوب بود و اول کلاس بودم!

6-از این مسابقه ها هم همش میرفتم مقام میگرفتم!
7-معلم پنجم ابتداییم میگفت من بی برو برگشت تیزهوشان قبول میشم!البته همه میگفتن!حتی اون خالم که مربی ریاضی تیزهوشان بود!

8- مرداد ماه بود نتایج تیزهوشان رو اعلام کردن!رفتم کافی نت!تو ذخیره ها بودم  و قبول نشده بودم !هممه ی فامیل خونمون جمع بودن چون عروسی پسرخالم بود!خیلی خجالت کشیدم!رفتم تو اتاقم و در رو روی خودم قفل کردم که کسی رو نبینم!

از راهنمایی:

1-رفتم یه راهنمایی معمولی!با دوستای خوش گذرون و دیوانه!

2-مامانم مجبورم کرد چادر بپوشم!مدت ها باهاش دعوا داشتم!

3-بابای مریم فوت شد!

4-مینا همش میگفت که چقد پسرا بهش توجه میکنن!و من همش فکر میکردم که چقد زشتم و هیچ پسری بهم توجه نمیکنه!

5-معدل تا سال سوم هنوزم بیست بود!

6-تو ازمونا چند باری باز مقام اوردم!

7-چارتا دوست بودیم:نگین اسما مینا مبینا!بهمون میگفتن اف4!اون موقع شروع کرده بودم از این فیلم کره ایا میدیدم!اسممون هم برای همین بود!شاخای راهنمایی بودیم برا خودمون!

8-یه دختره بود به اسم ارزو خیلی دوسم داشت!

9-مامانم نمیذاشت با بچه ها تنها برم بیرون و کلی دعوا داشتیم!

ولی تا اینجا با همه ی زور و همه ی داستانا کاره اشتباهی نکرده بودم!

10-به زور لپتاب خریدم!داداشم نمیذاشت به لپتاب یا کامپیوتر اون دست بزنم!

11-دوست دختر داداشمو پیدا کردم!

12-به زور اینترنت گرفتم!

13- اولین دعوای تابستون به خاطر سرچ یه کنجکاوی!

 

دبیرستان...رفتن به تیزهوشان

و شروع بدبختیا...و شروع حال بد!

انگار همه ی اون روزای قبل یهو مثل یه سطل ریخت تو سرم...

لج بازیام با خانواده شروع شد...

کارای بدی که میکردم!سرکش شده بودم!

و هنوزم میخواستم بهترین باشم

ولی نمیشد!هر چی میکردم نمیشد....

 

هیچ وقت انقد گذشتمو نریخته بودم رو دایره!هیچ وقت اینجوری نیگاش نکرده بودم!

هیچ وقت فکر نمیکردم مشکل من برگرده به مهدکودک!

مامانم چند تا جمله بهم گفته که هیچ وقت یادم نمیره....از اون جمله  هایی که هر وقت میخورم زمین میشه نمک رو زخمم!

داداشامم که هیچی...

همه پناه من این وسط بابام بود!

بابای مهربون قصه :)

من برای فرار این فشار و غصه و استرس و هر کوفتی که هست کلی غلطا کردم!

و چقد به در بسته خوردم!

 

من اومدم تهران تا یه زندگی جدید رو شروع کنم!بدون استرس!بدون زمین خوردن!بدون فشار!

ولی هر وقت پای زندگی قبلیم به این زندگی جدیدم باز میشه میشم همون مبینایی که دعوا میکنه، که میشکنه...که حالش خوب نیست!

و دقیقا از همون جا شروع میشه بد بیاری و به در بسته خوردن!

چون انقد مغزم و ناخوداگاهم پر میشه از نتونستن که خوداگاهم نمیتونه بتونه!

 

چرا بودن با میلاد و این اخرین نوع زندگیم حالمو خوب میکرد؟

چون کوچک ترین شباهتی به زندگی قبلیم نداشت!شاید بهتره بگم به فصل قبلی زندگیم!برای همین من از هر چیزی و هر کسی که منو یاده فصل قبله زندگیم میندازتم فرار میکنم و اون چیز یا ادم به شدت اعتماد به نفسمو میگیره!

 

حتی همین شاید باعث شده از ظاهر الانم خوشحال تر از ظاهر قبلم باشم!

 

حالا یه قضیه زیر خاکی دیگه هم هست!

من وقتی با یکی میرم تو رابطه...حالم خوب نیست!مسخرس!اگه زبونی نگم که فلانی من باهات تو رابطم ولی همه ی اون کارایی رو بکنم که وقتی باهاش تو رابطم میکنم حالم بد نمیشه!انگار این زبونی گفتنه ، انگار حسه اینکه من دست و پام تو یه رابطه بستس باعث میشه قاطی کنم و هی دعوا اینا راه بندازم!

فکر کنم من میخوام ازاد باشم ولی کسی دوسم داشته و دوسش داشته باشم!

نمیدونم شاید این موضوع هم به این برمیگرده که من همش ادمایی رو دیدم که تو قل و زنجیرم میکردن!برای همین از قل و زنجیر مدام فرار میکنم!

ولی برام واضحه وقتی دلم به بودن کسی گرمه حالم به مراتب بهتر از وقتیه که حس میکنم هیچ کی نیست!و این خصلت تموم ادماس!

 

من دو تا شخصیت دارم!یه شخصیتی که به شدت توی گذشته گیر کرده!و یه شخصیت که به شدت غرق رویا ها و ارزو  های اینده اشه!

برای همین این مبینای حال به شدت دوگانه میشه!

 

-امروز پای تلفن گریه میکردم و فقط میگفتم از اینکه همیشه جلو سختیام تنهایی وایسادم خسته شدم!تو دلم میگفتم دلم میخواد یکی باشه که دو تایی با هم مشکلاتو حل کنیم!ولی نمیدونم کی یا چجوری یا با چه نسبتی حتی!

 

کاش زودتر نوبت مشاروه برسه اینجوری مغزم میترکد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۰
پنگوئن

دو روزی هست دانشگاه نرفتم

دیروز سر کلاس ازمایشگاه حالم بد شد و کار به بیمارستان کشید!

امروزم که صبح اومدم پاشم برم دانشگاه دم دسشویی افتادم زمین و گلاب به روتون کلی بالا اوردم...

اومدم بخوابم به قدری حالم بد بود که نمیتونستم بخوابم حتی

پا میشدمم سرم گیج میرفت

در نهایت زنگ زدم سحر اومد پیشم

بعد از اونم زهرا و زهرا و فاطمه :)

من حالم خوب شد!در واقع مشکل اساسی از این بود که نمیتونستم غذا بخورم!همین باعث شده بود حالم بد شه!

بعد ...

با بچه ها ناهار خوردیم و کلی تو سرو کله هم زدیم و سوال حل کردییم و...

خیلی بهم خوش‌گذشت!

صبی یهو زنگ در زده شد و پشتش میلاد با سه پاکت ابمیوه بزرگ هلو پشت در بود!

انقد بچم شعور داره تو اوج شلوغیش منو یادش نرفته بود!

دوستای عجیبی دارم :)‌ادمای دوست داشتنی هستن به شدت!

ارشیا هم دیروز بهم پیام داد هم امروز

مهران دیروز حالمو پرسید

اریا بهم زنگ زد وقتی دید دارم میرم!

میخوام بگم دوستای خوبی دارم!ادمای دوست داشتنین...

ادمایی که هر کدوم یه دنیای عجیب دارن!

حالم کنار این ادما خوبه... :)

از اینا که بگذریم...

پاییز قشنگیه! هوا به شدت دلبری میکنه!

حال گلدونام بهتر شده!دوباره تو خونه گل خریدمو همه گلدونامو اب کردم و گل گذاشتم

ولی حس میکنم این خونه قابلیت بیشتر از اینا سبز شدنو داره :)

به شدت دلم واسه جمع بچه های ردلاین تنگ شده!

به شدت درس و کار دارم و زمان نمیاسته برام!

ولی همه چی خوبه!همه چی

و باز باید بگم شکر!شکر!شکر!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۱
پنگوئن

هوای عجیب خوبیه

ادم دوست‌داره دست‌ خودشو بگیره بره زیر این‌ نم‌نم بارون،خودشو بغل کنه،با خودش بخنده‌..شاید یه پک سیگارم بکشه مثلا :)

ولی بجاش لحافو میکشم تو سرم چون برا من ساعت ۱ شب خوابیدن دیر وقت ترین ساعت ممکنه!و فردا کلی کار هست واسه انجام دادن....و زندگی‌و تلاش هایی که باید براش بکنم...

میخواستم بگم شاید فردا و فردا ها روزای سختی باشن....ولی من به روشنی ایمان دارم!

به سپیدی پشت شب های سیاه...

به پاییز بعد از تابستون

و به بهار بعد از زمستون!

میخوام بگم فردا باید راجب ادمای‌ زندگیم...ادمای گذشته ی مونده...ادمای حال و ایندم تصمیم بگیرم!

باید گذشته رو بذارم و بگذرم!

باید انتخاب کنم واسه ایندم و در نهایت حال!

یه سری تصمیمات دیگه هم باید بگیرم!مثلا کمتر بخورم! :))) جدیدا داره این تپل شدنم ناراحتم میکنه!

و اممم در نهایت

خوشحالم ...برای تمامی اتفاق های خوبی که قراره بیافته...برای سبز روشن

من اومده بودم بگم که هوای امشب خیلی‌جذابه همین :)

اولین بارون پاییزی ۹۸ :)

اهای بارون پاییزی کی گفته تو غم انگیزی

تو داری خاطرتم رو تو عمق کوچه میریزی...

اهای بارون پاییزی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۷
پنگوئن

من الان به شدت نیاز دارم با یکی حرف بزنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۸:۴۲
پنگوئن