پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

احساس میکنم به یه نقطه ی عجیبی تو زندگیم رسیدم...

یه چند روزیه یه جوره خاصی شده اوضاع!انگار خودم از این جسمم خارجه!و انگار خودم داره خارج از گود میبینه!

دارم یاد میگیرم!دارم برنامه ریزی کردن .... درس خوندن... فهمیدن....مدارا کردن...صبر کردن...شناختن...ساختن رو یاد میگیرم!

من ادمیم که یه هفته پیش خانواده بودم یه دعوایی میکردم!الان یک ماه و ۲۲ روزه که خونم بدون دعوا!

برنامه ریزی کردن رو بالاخره یاد گرفتم!یادگرفتم روزی حداقل یه ربع کتاب بخونم!یه برنامه ی ورزشی رو دنبال کنم!برای روزم هدف درسی بچینم و اجراشون کنم!و یه تایمی رو کنار انواده فیلم ببینم یا باهاشون به هر طریقی وقت بگذرونم!

میدونی!بالاخره دارم یادمیگیرم تنهایی تمرین بنویسم...من خیلی وابسته بودم!و فکر میکردم بدون آدمها نمیتونم هیچ کاری رو جلو ببرم اما اینجوری نیست واقعا!واقعا اینجوری نبود!من تونستم...

دارم سعی میکنم حال مامانمو بفهمم...اخلاق ها رو بفهمم...دارم سعی میکنم درک کنم که شاید یکی حالش خوب نیست!دارم میفهمم خیلی چیزای دیگه رو! چون دارم بیشتر میخونم!

میدونی من قبلنا فک میکردم باید تجربه کنم تا بفهمم!یا باید با ادمها حرف بزنم!ولی انگار میشه تو چهار دیواری خودتم بفهمی!بفهمی و پیش بری!سرچ کنی!کتاب بخونی!و از همه مهم تر فکر کنی!و اونقدر غرق باشی که نتونی بخوابی :) و این شاید تو نگاه اول بد بنظر برسه!ولی از اینکه فکرم درگیره فهمیدن بود و خوابم نمیبرد یه کوچولو خوشحال بودم و یه ذوق کودکانه عجیبی داشتم!تا حالا از این لحظه ها ۴ ،۵ باری گیرم اومده....که بخاطر ذوق فهمیدن بیدار بمونم!منه خوابالو :)

میدونی حس میکنم تک تک سلول های وجودم دوست دارن به زندگی عادیم برگردم و خیلی دلتنگ تهرانم!خیلی!یه جورایی خودمو انگار بیشتر از اینکه به اینجا متعلق بدونم به تهران متعلق میدونم!چون بنظرم مهم نیست کجا به دنیا اومدی یا چطوری بدنیا اومدی!مهم اینه که دوست داری  الان کجا باشی و چجوری زندگی کنی!همه اینا رو گفتم که بگم...این وضع کرونا یه توفیق اجباری شده برام!توفیقی شده تا صبر کردن رو یاد بگیرم!تا هر چی رو خواستم زرت نداشته باشم!تا یاد بگیرم برا رسیدن به بعضی چیز ها و بعضی ادم ها باید صبر کنی!و این صبر کردن به نحوه درسته که ارزشش رو داره....اینجاس که بی تابی و بیقراری و وقت تلف کردن هیچی رو درست نمیکنه!باید زندگیتو بکنی ولی صبر کنی برای روزای بهتر!و تو این مدت ارزشش رو درک کنی!

دارم ادم های دورمو بیشتر میشناسم...این روزا دلم واسه ادم هایی تنگ شده که روزی فکرشم نمیکردم دل تنگ همچین ادم هایی بشم!و برعکس ادم هایی هستن که دیگه واسم بود و نبودشون فرقی نداره...و انار چشمم رو به شناختنشون بیشتر وا کردم...میدونی...یه چیز دیگه هم یاد گرفتم که سعی نکنم ادم ها رو واسه خودم تو ذهنم بسازم!!!حرف بزنم!حرف زدن و وقت گذروندن تنه راهیه که میتونم ادم ها رو بشناسم!نه صرفا حس کردن!و نه صرفا خیال پردازی ذهنی!شناخت ادم ها باعث میشه لیست ادم های دورت رو خودت انتخاب کنی...ادم ها رو تو این موقعیت ها میشناسی!دقیقا تو همین وقتا....یه سری ادم ها واقعا گم شدن لای قرنطینه!و یه سریا روز به روز داره جاشون محکم تر میشه!یه سریا حالشون خوب نیست و یه سریا کنار یه سریا هستن...

حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت :) رابطه رو....حال خب رو!اعتماد رو!لبخند رو!قشنگی رو!محکم بودن رو!هیکل خوب رو!عادت رو !.....زندگی رو :)

و شاید اگه کسی ازم بپرسه بزرگ ترین حسرت زندگیم چیه میگم اینکه دیر فهمیدم که حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت!

 

میدونی حس میکنم باید هر از چند گاهی بیای عقب...خار از گود....نگا کنی به زندگیت...ببینی روند چیه؟کلیت ماجرا چیه؟! با وجود هم غر زدنات و بالا و پایین رفتنات...روندت چجوری بوده؟نمره کوییزا مهمه نمیگم نیست ولی چیزی که مهم تره اون نمره پایانی و جمع میان ترم و پایان ترم و کوییزاته! :)

 

پ.ن : براش نوشتم:

بنظرم هر چی جلو تر میریم میفهمم این چیزی که دوست دارم فهمیدنه!

و هر چیزی که دید بزرگتری بهم بده و گردنمو دراز تر نه رو بیشتر میپسندم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۰۶
پنگوئن

امروز بعد از اینکه ویدا زنگ زد برای لیزر...دلم یهو گرفت!

دلم خواست تهران باشم!

تهران هم میتونستم قرنطینه باشم :(

نتونستم امروز درس بخونم خیلی

چند روزی یه بار اینجوری میشم! بی خاصیت میشم!

یه اپ ریختم که باهاش ورزش میکنم!و خیلی ورزش های خوبی داره!حالمو به شدت خوب میکنه!

و یه دردی رو تو بدنم پخش میکنه که دوس دارم!دردشو دوس دارم!انگار تنبیهیه برای تمام کم کاریام!

اره درسته!من به این نتیجه رسیدم برای کار های بدم باید برای خودم تنبیه در نظر بگیرم!

چند روزی هست که دوباره حس میکنم خیلی با ادم ها قاطی شدم! و از ادم ها پرم!

از حضور ها پرم

دیگه نمیخوام تو خونه ای با چند تا ادم زندگی کنم!

یا اینکه کلا دوست دارم فردا رو افلاین بگذرونم مثلا!

فردا تولد احسانه! :) ۳۱ ساله میشه!دهه ۴ام زندگیش!!!!! خیلی سخته بنظرم! من تو سن احسان کجام؟!چجوریم؟!

دوست ندارم وقتامو از دست بدم!

نمیدونم گاهی فک میکنم من خیلی از این زندگی میخوام!خیلی پرم از خواسته های رنگارنگ و زیاد! و شاید همین مسئله اس!نمیدونم!

شاید خیلی دست و پا میزنم و بین این دست و پا زدن ها یادم میره زندگی کنم!

زندگی کردن اصن چیه؟!

خستم....دلم میخواد برگردم به زندگیم...برگردم تهران!

و ببینمش!و اون روزایی که تصور میکنیمو بسازیم!برگردیم از نو شروع کنیم!یه جور دیگه!قشنگ تر!برگردیم پیش هم باشیم!قدر همو بدونیم!

برگردیم زندگی کنیم!با هم!

دلم تنگ شده....واسه چیزایی که حتی نداشتمشون :)))

چقد ناله کردم‌..چقد ناله ای میشم این روزا...چقد لوس میشم هر دفعه!

این روزا هم تموم میشه...

صبر کن...صبر

 

 

برای ساختن کشتی آرزوهایت
هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن
چرا که قایق کاغذی رویاها
خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کنی
زیر آب خواهد رفت
"رسول یونان"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۴
پنگوئن

بعضی وقتا فکر که میکنم به اشتباهایی که کردم...میخندم ! همون چیزی که کوچیک بودم بهم میگفتن...که بعدا به این کارات میخندی!ولی!نمیخوام یادم بره....نمیخوام هیچ وقتی اشتباهاتم یادم بره!

هر چیزی که سخت باشه...یه راه حلی داره...و وقتی با تلاش زیاد بهش میرسی...اونوقته که مزه اشو متوجه میشی :))
من ماه های قبلیم اینجوری میگذشت که از صب تا شب داشتم دوستامو میدیدم و زندگیمو باهاشون شریک میشدم!

غذا خوردن و کلاس رفتن و درس خوندن و حتی استراحت هامو...

دیشب داشتم با آرش حرف میدم بهش میگفتم شت یاده اون موقع افتادم که یه هفته ای بود که شبانه روز داشتم میدیدمشون بعد وقتی میخوابیدم هم خواب آرش رو میدیدم!صبح که میرفتم دانشکده دوباره بهش میگفتم دیگه حالم داره بهم میخوره از دیدنت :))) بعد آرش هم مگفت منم واقعا دیگه خسته شدم از دیدن تو ورضا :))))

ولی دیشب به این فک کردم که الان چقد حالم بهم میخوره از ندیدنتون...

از همههه بیشتر دلم واسه جمع ۶ تاییمون تنگ شده! زنجان یه پیک عجیب با هم بودنمون بود!و بعد از اون ....یهو ترکید و کرونا و فیلان...

میدونی اون روزا نمیدونستیم که همچین روزایی برامون پیش میاد!

زندونی میشیم تو چهاردیواری...

و تمام شوق و ذوقمون میشه شنیدن یه ویس ...یا دیدن یه عکس...

میدونی...وقتی باهاشون بیشتر حرف میزنم دلم بیشتر تنگ میشه...

وقتی واسه اریا داشتم مینوشتم راجب خودش ... واقعا با یه لبخند پر از دلتنگی زل زده بودم به گوشیم...

یا وقتی ارشیا غر میزنه...و میدونم چشه...دلم تنگ میشه واسه وقتایی که میریم که مثلا بشینیم و اون حرف بزنه ولی بجاش من حرف میزنم :))))))

حتی حرف زدن تقریبا هر روزم با سحر باعث نمیشه که دلم تنگ نشه دیگه براش!

وقتی ارش ویس میده میخوام بش بگم حرف نزن :)) داره دلم تنگ میشه :)))

این وسط از همه کمتر با اقا رضا حرف میزنم!

درگیر شطرنجش اون حتما :)

 

روز هام اینجوری میگذره که به روزای بعد از قرنطینه فکر میکنم که باید چیکار کنم...ولی اینم میدونم که اصلا کاره درستی نیست...باید از این شرایط نهایت استفاده رو بکنم و ...

ولی خب دچار یه روزمرگی عجیبی شدم....هیچ وقت تا حالاحس نمیکردم انقد همه چی  رو دوره تکراره...

دلم میخواد برگردم...الان قدر تک تک ثانیه هامو میدونم...حداقل شاید به مدت یه هفته میدونم :))))

 

دیروز داشتم پست شاهین رو میخوندم..به نکته عجیبی رسیدم... که به طرز عجیبی شاهین ادما واسش مهم شدن!ینی نگرانه که دید مردم تغییر نکنه!نگرانه اینه که همه دوسش داشته باشن و تو دیدشون که اونو ادم موفقی میبینن خراب نشه!ینی شاهین فک میکنه اونقدی که مردم فک میکنن اون خوبه واقعا خوب نیست!

دقیقا همون چیزی که آرمین هم درگیرشه!

دقیقا همون چیزی که منم درگیرشم!

انگار این بخشیاز زندگی ادمه!که تو باید هندل کنی اون قسمت احتماعی زندگیت برات استرس درست نکنه!استرس اینکه اگه نتونستم؟اگه نشد؟!یا همش بگی من لایق این خوبیایی که همه میگن نیستم!

یه بار با بچه ها رفته بودیم پلنگچال...اون بالای بالا بودیم داشتم نیگا پایین میکردم از همه پرسیدم که بنظرتون ادم اون چیزیه که نشون میده یا اون چیزیه که فکر میکنه!؟

بنظرم این یه جواب خصوصی داره!ینی هر کسی یه جوری به این جواب میده! و همون باعث میشه اون توضیحای بالا مثلا واسش درست شه!

 

درس سخت نیست!درس خوندن سخته!خوندن واقعی نه امتحان دادن صرفا!چون فهمیدن سختن!ولی میدونی چیه؟الان وقت فهمیدنه....بعضی وقتا کلافه میشم که چرا من نمیشنم فیلم ببینم چرا به ورزش و زبانم نمیرسم چرا ساز نمیزنم و .... میدونی امروز وقتی داشتم جواب رضا رو میدادم فهمیدم!راستش اینه که..تو تو ۳۰ سالگی هم میتونی بری و ساز رو شروع کنی...ورزش کنی و...ولی دیگه نمیتونی مثل الان درس بخونی!شاید وقت درس خوندن جدی الانه...و تو توی ۴ سال بعد قراره چیزایی که امروز میکاری رو برداشت کنی!درست مثل بچه هایی که برعکس من یه دبیرستان توپ رو گذرونده بودن و تو کارشناسی کارشون خیلی راحت تر از من بود!حواست باشه داری چی میکاری...

نمیگم ورزش نکن...نمیگم زبان نخون!خودتم میدونی وقتی همه چی رو با برنامه جلو میبری...وقتی دقیقا اون یه ساعت  تمرکزت رو میزاری رو چیزی که میخوای حتی سریع تر از اون چیزی که فکر میکنی تموم میشه!

 

 

هر کسی تو یه سنی یه چیزی رو به دست میاره...یکی یه حس دوست داشتن خوبی رو تجربه میکنه! یکی پولدار میشه! یکی تو درس خفن میشه!ممکنه اقای ایکس بیست و دو ساله یه پسر پولدار خفن  باشه!یا خانوم ایگرگ تو بیست و دو سالگی درسش واقعا خفنه!....منم تو بیست و دو سالگی اینم! به خیلی از خواسته هام رسیدم!و خیلی چیزا رو به دست اوردم....خیلی چیزای دیگه هم به دست میاد...باید صبر کنم و تلاش... :) ممکنه تو سی سالگی واسه چیزایی که الان دارم براشون له له میزنم کاملا رسیده باشم و بازم چیزای بیشتری بخوام...

 

 

دلم میخواد از چیز هایی بگم که پیش اومده!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۱
پنگوئن

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

 

خب من اعتراف میکنم که نحوه ی زندگیم واقعا تغییر کرده!

 

چه حالی چه احوالی به لطف باده مستم

به لطف باده مستم یه خورده پاره هستم :)))

 

پارسال همین موقع ها اگه این سوال واسم پیش میومد که خب خوشحالی واقعا چی هست ، چی کار میکردم؟ نهایتش یه ساعتی فکر میکردم یه بادی به غب غب مینداختم و شروع میکدم طز دادن!

الان اینجوری نیستم!الان دارم راجبش میخونم و میشنوم!تا بعد تصمیم بگیرم خب کدوم منطقی تره!

از دست خودم یکم عصبانیم!از اینکه گاهی اوقات به معنای کامل کلمه مغزم پلمپ میشه!ینی اجازه هیچ فعالیتی رو نمیده!وقتی که خیلی استرس یا هیجان دارم اینجوری میشم!انگار مغزم یادش میره که باید چیکار کنم!

میخوام راجب مغز بخونم!بیشتر بخونم!

واقعا میفهمم که تغییر کردم!من اون مبینای دو سال  پیش نیستم!نه اعتماد بنفسم اونقد پایینه!نه عملکردم به اندازه اون موقع ها بده!

و فهمیدم یه سری چیزیا رو!مثلا الان فهمیدم اگه قراره زبان خوندنت نتیجه بده باید تو تمرین کردنت تداوم داشته باشی!هر روز هر روز بخونی....حرف بزنی بری جلو!

اگه میخوای لاغر شی باید یه فعالیتی رو مداوم انجام بدی تا بالاخره یه مثقالی کم بشه!

درسم همینه!باور کن مبینا درس هم همینه....باید استمرار داشته باشی توش....باید چشمتو ببندی!همون طوری که بدن هر کسی به شیپی داره وهر کسی با یه سری تمرینا بدنش فرم دلخواه خودشو میگیره که از قضا اون فرم دلخواه هم با تو فرق داره، درس هم همینه!هر کسی مغز درسیش یه طوری هستش الان!و یه کارا و تمرینایی کمیکنه تا به "شکل دلخواه " خودش در بیاد!

پس برخلاف طز دیروزم ... چیزی که مهمه تمرینایی که میکنی و تدوام توشون!دیدی که یه روز اگه ورزش نکنی هر چی کالری سوزوندی برمیگرده!دیدی که یه شکلات خوردن چه بلایی سر هیکل و پوستت میاره؟ یه فاز منفی درسی هم همون بلا رو سر مخت در میاره!

میدونی این وسط یه سری رخ داد هایی اتفاق میافته مثل کرونا اینا سکته های خفیف مغزین!هی مخ ادم شوک میشه خب تا میای خودتو جمع کنی شوک بعدی!

شاید باید برنامه تو یه جوری بنویسی....

شاید اینجوری کار میکنه ولی باید براش فانکشن بنویسی تا مرتب تر بشه!؟هوم؟تا تو شوک ها نپاشه!

چقد دلم تغییرات کوچیک میخواد....مثلا دلم میخواد گیاهای سبزی رو تو این خونه بذارم تا حال همه رو بهتر کنه...و وایب مثبت رو پخش کنه تو این خونه...

دلم واسه عودمم تنگ شده :)

 

نشنیدی چی میگن؟دندونی که درد میکنه باید کنده شه

ولی علم پیشرفت کرده واسه همین چیزا

بخدا پر کردن اون دندون لعنتی واسه من کاره سختی نیستا!

 

میدونی این وضع کرونا از اون چیزی که فکر میکردم خیلی سخت تر و طاقت فرسا تره...نه چون خونم!نه!...اینجا و این موضوع داره خوب پیش میره!

به معنای واقعی کلمه دلم "اجتماع" رو میخواد!

درسته که ادم تو تنهایی ادم تره ... میتونه خودشو زیر و رو کنه.... ولی ادم نگار واقعا با اجتماع زندس...انگار تنظیمات این ربات آدم نما اینجوریه که با اجتماع زندس!هر چقدم ادم تنهایی بنظر برسه یا تو تنهاییاش حالش بهتر باشه....فکر کنم این حقیقتیه که نمیشه انگارش کرد :)

 

 

قرار بود نامه بنویسم برات ارشیا :) یادته؟ چطوره نامه ام الکترونیکی باشه و اینجا نوشته شه؟ احتمالا بدت میاد!ولی دوست دارم اینجا بنویسم به تو هم ربطی نداره :))

نمیخوام برا باره هزارم بگم چی شد که با هم دوست شدیم!که اینا اصلا مهم نیست مهم اینه که این دوستیمون مونده هنوز!با وجود این همه تفاوت!با وجود این همه بحثای مضخرفی که با هم داریم :))) مهم نیست تو چه شکلی من چه شکلیم!مهم نیست چه جوری دوست شدیم و تو سرمون چیا بود واسه این دوستی!مهم اینه که با وجود همه این اتفاقایی که افتاد ما دوست موندیم مگه نه؟! مهم اینه که میشه هنوزم بهت پیام داد و راحت گفت حالم خوب نیست!بی اینکه بخندی بهم!بی اینکه حرفای غیرقابل هضمم رو ایگنور کنی :) مهم اینه که هنوزم میتونی ساعت سه شب پیام بدی که مبینا گند زدم با اینکه میدونی خوابم معمولا :) مهم اینه که با وجود تفاوت های زیادموسیقیایمون وقتی شرایط خاصی پیش میاد، این تیست های موسیقی یکی میشه و ... :)‌میشه گاوازنگ :)

میشناسمت....میشناسیم :) پس چطوره که با هم گند بزنیم تو زندگی!خب اعصابمونم خراب شه!مهم اینکه که من هستم تو بیای اون گیف پنگوئنه رو بفرستی یا اون گیف پسر بچه نیگایی :) مهم اینه که تو هستی که عصبانی شدم بیام کلی حرف چرت و پرت بزنم و تهش بگم ببخشید که بد بات حرف زدم :))))

مهم اینه که تو هستی که باعث شی من تجربه ی جدید تئاتر رفتن رو داشته باشم!یا تو تجربه ی بلاگ نویسی رو :)) مهم اینه بخش ادبیاتیمون داره کنار هم خوب کار میکنه الان که فکر میکنم! :))))

بخش فیزیکیمون که در تضاد همه کاملا :)

بخش احساسی رو که نگم برات :))))))))))

جهان بینیمون کلا فرق داره! البت اگه معنای کلمه ی جهان بینی رو درست فهمیده باشم

راستی چند وقت پیشا دنبال معنی کلمه اسطوره بودم!جدی به کی میگن اسطوره؟یه اسطوره ایرانی مثال میزنی برامون؟ :)))

خلاصه که بچه ی من نیگا حان....به قول صفری سخت نگیر یا به قول خودت بیخییییاااال :))))

پایان.امضا

مبینا :)

 

 

 

و اما شاید زندگانی همین است :) همین دوستی های کوچک میان این دو نفسی که سخت بالا و پایین میرود :) مهم اینه که من شما ها رو پیدا کردم!شما هایی که دوستون دارم!مهم نیست چجوری پیداتون شده این وسط زندگیم....مهم اینه که الان این وسطش بهترین جاست واستون...

چقد دوست دارم از تو بنویسم...و از مغز و قلبی که این روزا اشغال کردی :) و این وسطی که قرار گرفتی :)))

چقد دلم واسه همتون تنگ شده! گاهی فکر میکنم واقعا قراره این روزای دوری تموم شه؟؟؟ گاهی وقتا هم فکر میکنم که میگذره و میبینمتون....و اگه ببینمتون همتونو بغل میکنم.... چون زندگی کوتاه تر از این حرفاس که به درست و غلط بودن کارام بخوام فکر کنم!حداقل کرونای بعدی حسرت بغل نکردنتون به دلم نمیمونه :))))))))

منو باش اومدم از کوییزی که به رنگ قهوه ای شد بگم....رسیدم به علاقه ی شگرفم به ادمایی که این وسط دارن جولون میدن :) چه شده مرا :)))

شاید این نشون میده زندگی چیزی جز کوییزه!جز این افکارای بچگانه ای که دارم :)‌ شاید واقعا سخت نگیر حسسسسسن :))))))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۴
پنگوئن

صبح که بیدار شدم نشستم پای درس و واقعا داره خوش میگذره :)

برا ناهار رفتم طبقه پایین و وبعد از ناهار داشتم شبکه ها رو بالا پایین میرفتم که یهو فیلم اینترستالر رو دیدم که داره پخش میشه!!!

هنوزم البته تموم نشده!با داداشم دعوامون شد سر شبکه ها :)))) منم ول کردم دوباره اومدم بالا :)))‌ قبل از دعوا داشتم زار زاااار گریه میکردم با دیدن فیلمه! به دشت احساسی شده بودم :)

دقیقا چند روز پیش داشتیم با ارشیا راجبش حرف میزدیم!باور نکردنی بود برام یهویی دیدنش! :))

the truth is im totally in love with physics!

من دارممم حااااال میکنم با این رشته لعنتی!با نجومش!با ماده چگالش!با هممممه چیش :)

مگه فرقیم داره کجا باشم؟!من هر جا باشم  دوست دارم فیزیک جانم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۱۴
پنگوئن

امروز که از خواب بیدار شدم یه  to do list نوشتم!

و شروع کردم دونه دونه اشو تیک زدن :)

الان فقط یه تیک دیگه مونده!که لیستم تکمیل شه!

امروز از شهر کتاب انلاین کتاب خریدم :))) سراسر خوشحالیم!

اره راستش کلی کتاب نخونده دارم که تهرانن!و خیلی ناراحتم که چرا با خودم نیاوردم!

من خیلی خوشحالم که صبا این کانال دکتر شیری رو برام فرستاد :) خیلی زیبا حرف میزنه!و راجب دغدغه های من حرف میزنه!که شاید نتونم با هر کسی راجبش حرف بزنم!

همون دکتر شیری گفتش که کتاب خونه ی من مثل یه ظرف پر از ادویه های مختلفه!یه وقتایی دلم میخواد تعداد صفحاتی با چاشنی اقتصاد بخونم!یه وقتی با چاشنی روانشناسی...یا هر چی!

خیلی به دلم نشست!دیدم من دقیقا همینجوریم!نمیتونم یه کتابو شروع کنم و تا اخر بخونمش!بعد برم بعدی!

یه وقتایی از روزمو میذارم تا ویس های روانشناسیشو گوش کنم! حس میکنم خیلی داره بهم کمک میکنه!چون تو حرفاش تمام موضوعو نمیگه یه ذره از یه چیزی میگه و بقیه اش فکر خودمه!و خودم فکر میکنم و دنبال راه حلش میرم!و این بهترین چیزه واسم!

همین باعث شد چشمم به خیلی چیزا باز شه!

میدونی همیشه قرار نیست اوضاع خوب باشه!زندگی هم روزای بد داره هم خوب ! قرار نیست همیشه حالمون خوب باشه!هنر اینه که وقتی حالمون بده بتونیم کنترلش کنیم و نریم تو غار و غرق شیم!بتونیم به روال عادی زندگیمون برگردیم!

بنظرم اگه ادما هر روز واسه خودشون یه تایمی رو اختصاص بدن اینجوری نمیشه که بعد از یه مدتی یهو برن تو غار و یهو نباشن!من خودم دقیقا اینجوریم!ولی میدونم درست نیست و میخوام درستش کنم!باید برا خودم تایم بیشتری بذارم!

فکر میکنم تایمم برای بلاگ رو هم باید بیشتر کنم :) اینجوری بیشتر به خودم فکر میکنم!

"من بودم و شدم!"

من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه‌یی
گُلی
یا ریشه‌یی
که جوانه‌یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی‌مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.

شاملو :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۱
پنگوئن

-اگه پاک کن نداشته باشی با اشتباهاتت چیکار میکنی؟

-اگه یه روزی سیاهی وجودتو پیدا کردی چیکارش میکنی!؟میکشیش؟!

-میدونی بیشتر بخوای بیشتر زمین میخوری؟!محکم تر؟!

-از شروع میترسی؟!

-وقتی میدونی یه کاری اشتباهه چرا انحامش میدی؟!

-نه میخوام بدونم مثلا کسی هست که ندونه سیگار ضرر داره؟!پس چرا میکشن بعضیا!؟واقعا حال کسیو اروم نمیکنه!همش تلقینه!همش عادته!

-واسه هر سوالی یه جوابی هست!

-لاغر شدن یه راه داره چربی سوزوندن!ولی چربی سوزوندن هزار تا راه داره!هنر اینه راه مخصوص خودتو پیدا کنی!

-پیشرفت کردن یه راه داره درس خوندن!ولی درس خوندن هزار و یک راه داره!هنر اینه راه مخصوص خودتو پیدا کنی!

-موفق نشدن یه دلیل داره درس نخوندن!ولی درس نخوندن هزار و یک دلیل داره!!!!هنر اینه بدونی از چی داری میخوری!

-شاهین یه کاری رو همیشه میکنه!ریز میشه میره تو خودش!ینی خودش مثل یه کامپیوتر میبینه!میشینه همشو بررسی میکنه!سخت افزار نرم افزار!گاهی جا انداختن یه تپ ساده تو کد باعث میشه کل برنامه ات کار نکنه!!!ساعت ها کلافت کنه!

-مطمئنی اجرا رو کج نمیذاری؟!تا سریا کج میره ها!

-اوکی تمرکز نداری!چرا؟!برا درست کردنش باید چیکار کرد؟!

-اوکی تو درس میخونی نمره خوبی نمیگیری!چرا؟!باید برای درست کردنش چیکار کرد!؟

-هر چیزی وقتی جواب میده که تداوم داشته باشه!

-صبح ها زود بیدار نمیشم!چرا؟چون دلیلی برای بیدار شدن ندارم!!!دلیل کافی دلیل محکم!زیاد خوابیدنم دلیلش همینه!

-میدونم شب دیر خوابیدن بده!ولی هر شب دیر میخوابم!

-میدونم نوشابه بده!ولی میخورم چون یه چیزی توم هست که داره ازش لذت میبره!دقیقا عین درس نخوندن میمونه!میدونم بده ولی یه چیی درونم داره از اون موضوع لذت میبره باید درستش کنم!

-رویاهامو دیگه رو کاغذ نمینویسم !تو میدونی چرا؟

-متنفرم از اینکه شبیه ادم بزرگا بشم!

-یه لیست از کارای که دوست دارم انجام بدم درست کردم ولی انجامشون ندادم!چرا؟برای درست کردنش باید چیکار بکنم؟

-چرا از بلند گفتن ارزوهامون میترسیم؟!از اینکه من بلند داد بزنم بگم نوبل میخوام!خب چون الان دارم فکر میکنم هر کدوم از دوستان با دیدن این جمله چه خنده ی تمسخری دارن براش!میدونی دقیقا مشکل همینه!!!!دقیقا مشکل همینجاس ! چرا من تو ناخوداگاهم تصور نکردم که چقد دوستام باید خوشحال باشن که من ارزوی نوبل دارم؟!شاید اصلا اونا هم همین ارزو رو دارن؟!ندارن؟!چرا دارن من خودم شنیدم!پس چرا به ارزوم پوزخند میزنن شخصیت های ساختگیم؟

-امروز به رضا گفتم اون قل و زنجیری که به پام بسته شده راجب درسم فکر میکنم چیه!احساس سبکی داشتم بعد از گفتنش!

- میدونی واقعیت اینه که مهم نیست چی شده که الان اینحایی مهم اینه که الان اینحایی!ایا اسه این جایگاهی که الان داری احترام قائلی؟!ایا میخوای درستش کنی؟میخوای بری بالاتر یا نه؟

-بچه ها به آریا میخندیدن وقتی میخواست بره ای سی تی پی!آیا اریا ناراحت نشد!؟شد!چرا موفق نشد؟!من میدونم چون خودشم خودشو باور نداشت!مثل من مثل هممون!

-ما خودمونو باور نداریم!ما ناخوداگاهمون مریضه!

-یه وقتایی باید به بدن احترام بذاری که باشه هر چی تو میگی!الان نازتو میکشم و هر چی بگی بهت میدم!بیا یه نوتلای کامل برا تو!یه وقتایی هم باید بزنی تو سرش!بهش میگی رییس منم!اونی که باید تصمیم بگیره منم!فهمیدی؟!من تصمیم میگیرم کی بهت نوتلا بدم یا ورزش!

-واقعا طاهر و باطنم یکیه؟!نه!نیست!نیست!

-اگه قبلا به من میگفتن از چی میترسی ؟واقعا جز حیوونای درنده مثل خرس و ببرو شیر و اینا چیزی به ذهنم نمیومد!اما الان از خیلی چیزا میترسم!مثلا مار برام تبدیل شده به یه کابوس!یا مثلا گاهی به طرز مسخره ای از تاریکی میترسم!البته الان مدت هاس که نترسیدم از تاریکی!

-اگه بهم یه ماشین بدن ولی بگن دیگه فیزیک نخون چیکار میکنم واقعا؟من فیزیک میخونم!مطمئنم!چون الان که دارم بهش فکر میکنم دقیقا تو همچین موقعیتی بودم!!!و فیزیکو انتخاب کردم!پس چرا من نباید لایق فیزیک باشم؟!لایق نمره های خوب؟!

-میدونی فرق من با سینا فرخزاد چیه؟!اون خودشو باور داره!با اینکه خیلیا مسخرش میکنن!

-اصن ریدم تو مسخره کردن :/

-امروز تقریبا همش تو اتاق بودم!چون نمیتونم خیلی تو جمع باشم!من این واقعیت رو باید بپذیرم که هر ادمی یه ظرفیتی واسه قاطی شدن با ادما داره!

-واقعا نیاز دارم لحظه های تخنده های از ته دلمو چاپ کنم جلو چشمم بذارم که حال این روزامو به عشق اون روزام بگذرونم!

-میدونی من اصلا و ابدا ادم مغروری نیستم!و دارم فکر میکنم گاهی غرور خوب چیزیه واقعا!

-من آدم تنهاییم؟احساس تنهایی میکنم؟نه اصلا!واقعا حس هیچ تنهایی ندارم :) چقد خوب!واقعا اگه دو سال پیش ازم میپرسیدن جوابم این نبود!
-تعریف خوشبختی چیه؟

-جا داره بگم هر انسانی یه زیپ پشتشه :))))))

-اینکه بدی ادما یادم نمیره یعنی کینه ایم؟!باید چیکار کنم که این اطلاعات نا مفید یادم نمونه؟راستش هر ادمی اونقد ارزش نداره که یادم بمونه که چیکار کرده یا نه؟

-همیشه میرم سمت دردسر!

فک کنم خوشبخت یعنی اینکه بکی بهت بگه الان میخوام بکشمت حسرتی برات مونده؟یا تا الان همه تلاشتو کردی؟!تو جوابت این باشه که من هر کاری تونستم کردم!و حال خوبی رو در حد توانم واسه خودم ساختم!

-واقعا حرف مردم برات اهمیت نداره؟!پس چرا حرف از مسخره کردن میزنی؟!

-اخرین باری که طلوعو دیدم کی بود؟!

-میدونم واقعی نیست ولی سخته!

-دقیقا ۳۰ روزه به خونه برگشتم!دقیقا ۳۰ روز!

-چرا میترسم از قضاوت شدن ؟! مگه وقتی من به ادما از خودم بگم یه چیزایی رو که نمیدونن فرقیم میکنه؟در نهایت من همونیم که اونا دیدن از اول!چرا باید قضاوتش عوض شه!؟اگه عوض شه که ادم نیست!!!!!

-تو هر اتفاقی یه سری چیزا به دست میاری و یه سری چیزا از دست میدی!

-کاری که مشاور میکنه اینه یه سری حرف درست رو بهت میگه!امپول نمیزنه که دردت فراموش شه که!بیا خودت خودتو تو این وضعیت روانشناسی کن!بیا یه سری حرف درست به خودت بزن!

-شاهین برا خودش روش اسپانسر داشتن رو انتخاب کرد!من نمیخوام!من میخوام قوی تر باشم!من میخوام که با اراده ی خودم یه سری کارا رو نکنم!!!میخوام خودم اسپانسر خودم باشم!نظرت چیه؟!

-خودتو دوست داشته باش!لطفا مبینا!
- یه گردنبند از بچگیم پیدا کردم که نشون میده من از همون اولش یه پنگوئن بودم :))))))

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۴
پنگوئن

همه چیز خوب که نه، ولی بهتر از چیزی بود که الان هست...

تا اینکه پنجشبه ساعت دو شب وقتی داشتم برا خودم اهنگ امید رو بلند بلند میخوندم و تو ماشین داداشم بودم گوشی محسن زنگ خورد و بعد از اون ماشینی که کنار ماشین ما قرار گرفت و شیشه اشو کشید پایین!

سرمو جلو بردم که ببینم کیه!!و کاش نمیدیدم!

گاهی وقتا به این فکر میکنم که ادم ها تموم نخواهند شد تا موعد مقرر!ینی اینجوری نیست که تو دکمه فلان ادم را بزنی و دیگر تمام!

من باهاش کلی دعوا کرده بودم..کلی فوش شنیده بودم...کلی لرزیده بودم!اون ادم قدیمی الان کنارمون بود! با داداشمم چقد گرم بود!با مامانم اینا...و همه خانواده!

داشتم فکر میکردم من وقتی آرامش خاطر پیدا میکنم که ببخشم!ولی چرا نمیتونم ببخشمش!؟

روزی رو یادم میاد که باباش فوت شده بود!عموی دوست داشتنیم!من و اون گریه های بلندمون!تو فرودگاه مهراباد!جلوی ترمینال ۶!وقتی رو یادم میاد که عین یه بچه کوچولو مظلوم نشسته بودو از حرفای باباش برام میگفت!و منی که از گریه هق هق میکردم!

چی شد که انقد باش بد شدم!؟

چی شد که انقدر باش بد شدم که نمیتونم ببخشمش و خیال خودمو راحت کنم!دو روزه بی حوصلم!دقیقا از وقتی که دیدمش!

جالبه من هر بلایی سرم میاد جدیدا میدونم دلیلش چیه!مثلا خیل با صراحت به مامانم گفتم دلیل مشکلات گوارشم شیریه که میخوریم!میگفت نه!ولی دقیقا همون بود!

الانم فکر میکنم دلیل بی حوصلگیام این ادمه!

امروز بعد دو سال شایدم بیشتر یا کمتر ، بهش پیام دادم تا حرف بزنم باش!

تا بگم ازش دلخورم!

برگشت گفت سلااام عیدت مبارک!

من اصن به عید فکر نمیکردم که مبارک باشه یا نباشه!

خلاصه که داشتم حرفامو پست همو تند تند تایپ میکردم!بعد از دو تا پیام بلند بالا برگشت گفت من همه گذشته رو فراموش کردم و هیچی یادم نیست!

وسط نوشتن هنگ کردم!هنوزم مثل قبلا بود!یه مغروره بی خاصیت :) براش نوشتم حتی نمیدونم با این حرفت باید خوشحال باشم یا ناراحت!

میدونی من خیلی ادما رو امسال حل کردم!

برای نگین پیامی بلند بالا نوشتم و بهش گفتم که چرا نمیتونم کنارش بمونم و این دوستی ۱۰ ساله رو ۲۰ ساله کنمش...و چه چیزی اذیتم میکنه!

با میلاد حرف زدم و کدورتا رو کنار زدم...

تو اذر ماه ۹۸ شایدم دی ماهش امیر رو بخشیدم!به خاطر اوا!و اون حس قشنگی که بهم میداد این دختر!تونستم ببینم امیر واسه یه نفر خوب بوده!و همین کافی بود برای بخشیدنش!

و امروز....

امروز میخواستم سعید رو حل کنم!اون ادم قدیمی خاک خورده ای که هر وقت بر میگردم اینجا ذهنمو میریزه بهم...چون نبخشیدمش!بخشیدن این ادم گره ی عجیبی با بخشیدن نگین داره!

شاید اگه بتونم جفتشونو ببخشم!شاید اگه اون دو تا هم بتونن منو ببخشن خیلی خوب میشه!

سه چهار روز پیش بود داشتم دوباره برا مامانم همه داستانو تعریف میکردم ! بهش میگفتم دوست دارم یه کاری کنم فقط سعید پشیمون شه مامان!

مامانم هیچی نمیگفت!نه میگفت درسته نه میگفت غلطه!شاید برای اولین بار تو زندگیم!به مامانم گفتم ریشه ی این فکر لعنتی دماغ عمل کردن از کجا میاد!و اعتماد به نفسی که خورد شده یه پایه اش همین قیافمه :)

حس میکنم نیاز دارم یکم خودمو مرتب کنم!مثل خونه تکونی مغزمو بتکونم...دلمو بتکونم و خاک ها رو پاک کنم از روی این چیزایی که باعث شده انقد تو الانم تاثیر بذاره

حس میکنم ناخوداگاهم داره میرینه تو زندگیم!میخوام از شرش خلاص شم!

ولی چطوری؟!

حس میکنم اون کسی که داره جلومو میگیره که نمره های خوبی نداشته باشم اون سیاهی درونمه!دارم بوی تعفنشو میشنوم!

حس میکنم که اون ناخوداگاهم داره مثل احسان فکر میکنه که من نمیتونم!یا اون پوزخنداشون!

دیدی گاهی احساس میکنی همه وجودت در راستای هدفت نیست انگار؟!من الان اینجوریم!احساس میکنم همه سلولام سمت هدفم نیستن!

ولش کن حتی نمیتونم درست حرف بزنم :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۶
پنگوئن

زندگی تو تهران با اون ترافیکش اینو به من یاد داد که تو ممکنه ۵ دقیقه دیرتز از خونه بزنی بیرون اما یه ساعت دیر تر به مقصدت میرسی!

مثل خواب میمونه!

شب ممکنه فقط ۵ دقیقه دیرتر بخوابی اما تو روز ۱ ساعت باید بیشتر بخوابی تا جبران اون خواب شب بشه!

دیر خوابیدن مثل زهر میمونه برا من!

کل روزمو میخوابم!وقتیم بیدار میشم کسلم!من میخوام صبح ها زود از خواب بیدار بشم همیشه!چون اونجوریه که میتونم بیشترین استفاده رو از روزم بکنم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۵
پنگوئن