پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیگه آخرای آبانه!

من برگشتم به زادگاهم :)

وقتی رسیدم بارون بود!بعدم که اومدم خونه و دیدم اون هسته های پرتغالی که کاشته بودم رشد کرده و الان خیلی خوشگل شده!من سراپا ذوق :))))

البته همه هسته ها جوونه نزدن! و من اینو نمیدونستم که قرار نیست همه جوونه نزنن!

داریم کم‌کم میرسیم به آذر :)) و هدیه‌های بیشمار خودم به خودم تو این ماه عزیز!بخاطر اینکه امسال هم دووم آوردم!

و امسال واقعا نمیدونم چه هدیه‌ای باید به مبینا بدم!واسه این همه بلاهای عجیب و غریبی که تحمل کرد :)

احتمالا خیلیای دیگه هم مثل من امسال براشون عجیب‌ترین سال زندگیشون بوده!و فک میکنم که هممون مستحق یه هدیه‌ی بزرگیم!یه چیزی شبیه به معجزه :)))

 

داشتم تو اینستا میچرخیدم یه متن جالب دیدم:

امید الکی نمی‌دهم.بالای منبر هم نمی‌روم.نفسم هم از هیچ جای گرمی بلند نمی‌شود.حال روحی خوبی هم ندارم.شکمم هم سیر نیست، که حتی اگر بود، وقتی حال همنوع خودم را می‌دیدم، دیگر آن شکم سیری که داشتم،یک شاهی نمی‌ارزید.

اما

به سوزش شیرین واکسن کرونا،وقتی روی بازوی تو بوسه می زند قسم،که حال ما خوب خواهد شد!

بالاخره تمام این سال گنگ بی‌بهاری که تحویلمان دادند را، تحویل روزگار می‌دهیم و تا خود صبح همان روز، نفس به نفس، بغل به بغل، پا به پای هم، می‌رقصیم

-پرهام جعفری-

 

نمیدونم چرا وقتی داشتم این متن رو می‌خوندم به "تو" فکر می‌کردم :)

میدونی ما یه جمع ‍۱۶ ۱۷ نفره آدم بودیم که دقیقا یک روز قبل از اینکه کرونا اعلام بشه بی‌خبر از روزهای بعدمون و دردسرهای این چنینیمون دور هم جمع شدیم!گفتیم!خندیدیم!خوردیم!نوشیدیم!رقصیدیم! اون روز هم بارون می‌اومد!انقد بارون شدید بود! که پرهام و مینو نتونستن برسن!و مرضیه وقتی رسید سر تا پا خیس بود!و مهرزاد و پرنیان با ساعت ها تاخیر تونستن خودشون رو از شرق به غرب تهران برسونن!

ولی اون جمع، جمع شدند!و شیرینی اونقدر زیادی داشت که فکر میکنم اگر بخوام بخاطر این روزای سختی که گذروندم به خودم هدیه بدم اون جمع، اون حال و اون لحظات رو به خودم دوباره هدیه میدم!و اینبار قدر ثانیه ثانیه‌اشو بیشتر خواهم دونست!

قدر اون جمعی که از مهمونی باقی مونده بودن و جلوی در حمام کنار من بودن تا تگری نزنم!قدری سحری که پیشم موند!قدر پویان و شایانی که آخرین آدم ها بودن که رفتن!البته پویان که باز هم پدر جمع بود و چقدددر فعالیت کرد!بهمراه کیومرث ماکارونی درست کرد!

آرمین از خونشون غذا اورد!و اون روز تولد مامانش بود!و یه ویدیو گرفته شد که تولد مامانشو تبریک گفتیم توش!

و یه عکسی هست که من ماهرخ و سحر کنار هم نشستم و کیک جلومونه!و با نیشی باز از ته دل در حال خندیدنیم فقط :)

حال توی اون عکس رو به خودم بدهکارم!

دو عکس دیگه هست که علاوه بر ما سه تا پویان فرزین و کیومرث هم هستیم!و با هم شمع ها رو فوت میکنیم!و به افتخار خودمون کف مرتب میزنیم!

بنظرم فلسفه‌ی جشن تولد همینه!همین که به خودت بگی بابا دمت گرم که یه سال دیگه هم دووم اوردی!مرسی که زندگی کردی!یه نیگا به خودت بندازی و به ادم هایی که داری افتخار کنی!تولد یعنی شاد بودن کنار تموم آدم هایی که دوسشون داری!

اینکه با هم از ته دل بخندین!به دنیایی که ارزش نداره!ببینی تو این سالی که گذشته کیا کنارت بودن!و ببینی که این آدم ها تو چند تا تولد کنارت خواهند بود؟!

اولین پستی که تو اینستا شیر کردم عکسی از لحظه های مختلفی بود که با دوستام تو دانشگاه داشتم!و منو سحر حساب میکردیم که هر نفر چند بار تو عکس ها تکرار شده!و سحر تو همش بود :))

و همین موضوع ساده یه قند عجیبی تو دل جفتمون آب کرد!

فک کن ۱۰ سال بعد بشه!من عکسای تولد تموم این ده سال رو کنار هم جمع کنم و تو باشی :))) ببین چه قندی تو دلمون آب بشه، نه؟

یادمه این مهمونیه که گرفته شد از اون ۵ تا دوست خل و دیوونم فقط دو نفرشون بودن!یعنی سحر و آریا! و بقیه نتونستن که بیان!یادمه که وقتی سحر داشت بهم هدیه‌امو میداد میگفت که بخش عظیمی از این کادو از طرف آرشه!

و من یادمه که بدون اینکه آرشی تو اون جمع باشه من چقد یادش بودم و چقد خوشحال بودم بابت داشتنش :) و همون موقع بهش پیام دادم! و چقد خوشحال تر میشدم اگه تو اون جمع آرش و ارشیا هم حضور میداشتن!

 

این حرفا رو زدم که بگم آذر نزدیکه! آذر پارسال کجا و آذر امسال کجا... ولی من یه حس خوشحالی و رضایت درونی دارم!

که امیدوارم دلم بتونه بیشتر از این ها اروم و خوشحال باشه و بتونه در برابر ناملایمات زندگی بیشتر از این ها قوی بمونه :)

باتشکر

مبینا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۰:۰۲
پنگوئن

امم به این روزایی که بشینم تو خونه و تنها باشم و تمام ارتباطم با دنیای بیرون همین یه ماس ماسکم باشه نیاز داشتم!

امروز فهمیدم چقد مغزم راحت تر شده!یعنی داشتم به شایان ویس میدادم ک متوجه شدم هنوزم از نبودن مامانم ناراحتم و گریم میگیره ولیاین گریه کردنا مثل قبل نیست!همونطوری که به شایان گفتم انگار مامانم یه جای تو درون مبینا هست و اینکه همیشه باهامه و دیگه مثل قبل ر چیزی با هم بحث نداریم چون شرایطمو درک میکنه برام حس جالبی میاره!

بعد نمیدونم چی شد که همه فکرام رو تو کیبرد گوشیم نوشتم و واسه شایان فرستادم!

خیلی عجیب غریب بود حرکتم واسه خودم!آخه از فکرم راجب آینده گفتم!

اممم داستان از دو هفته پیش شروع شد! تو اشپزخونه بودم و درگیر غذا درست کردن و داشتم با آریا هم چت میکردم راجب اینکه از خودم راضی نیستم و نیاز دارم تا کاری بکنم!

با کلی همراهی آریا و پویان اینجوری شد که اومدم تهران! و قرار بود این تهران اومدنم برای همون کار باشه!

این بین تو یکی از همون روزا شاهین هم بهم پیام داده بود که دیگه کم کم وقتش از جام پاشم!و دیگه وقتشه اوضاع رو بدست بگیرم!ولی من همش فکر میکردم که شاهین داره اشتباه میکنه و هنوز زوده! و من باید بیشتر از این مدت داخل اون سرگردونیم بمونم و به چیزی فکر نکنم!

خلاصه که من اومدم تهران!

همونطوری که تو پست قبل گفتم دوستای زیادی رو دیدم که واقعا به دیدنشون نیاز داشتم! به اینکه یادم بیاد مبینا کیه :)

اون تایم سیگار شایان که رفتم باهاش حرف زدم راجب اپلای بود!و وقتی برگشتم انجمن فکرم درگیر این بود که واقعا کی باید اپلای کنم؟!اصلا اپلای کردن با شرایط فعلی درسته یا نه!

سوال رو تو ذهنم مطرح کردم و گذاشتم ناخوداگاهم درگیرش باشه!

درگیری کرونا و داستان قرنطینه پیش اومد! تکرار خاطرات تلخ ۴ ماه پیشم! و بیقراری و اضطراب شدیدی که از بی‌خبری داشتم!

دو روز رو دست به هیچ کاری نزدم!

و روز سوم فقط کارهایی رو کردم که فک میکردم حالمو بهتر میکنه!

و در نهایت روز چهارم که امروز باشه توی مغزم اتفاقات عجیبی افتاد انگار!

صبح زنگ زدم به بابام!و سراغ کار های خونه رو ازش گرفتم!یهو بدون مقدمه برگشتم گفتم بنظرم باید داستان تهران اومدن رو بیخیال بشیم!چون تا یک سال دیگه طول میکشه و من سال بعد درگیر اپلایم!

و بعد بابامم تکرار کرد اپلای!

منم گفتم الان مخالفی؟گفت نه! تو اپلای کن!ولی چیز ها دست من و تو نیست!

گوشی رو قطع کردم و به این فکر کردم که چه جالب مغزم تصمیم خودشو گرفته بود انگار!

انگار از اون خوابی که با رفتن مامانم درگیرش شده بودم بیدار شدم!الان میفهمیدم که نبودن مامانم دلیل بر تغییر دادن خواسته هام نیست!

انگار متوجه شدم چیزی که از دزفول من رو اذیت میکنه شهر دزفول نیست!بلکه دعوا کردن با خانواده و دیدن خونه‌ای که خاطرات مامانمو زنده میکنه بعلاوه اینکه خیلی قدیمی و اذیت کنندس!

تصور کردم!اگه خونمون عوض بشه و ما باز تو همون دزفول باشیم شاید اونقدا هم بد نباشه!

هم اونجوری داداشم راحت تر ازدواج میکنه!هم پدرم حال بهتری داره!در ضمن هر وقت خواستیم هم میتونیم بیایم تهران!حالا یا تک تک یا جمعی!تازه اگر واقعا کارای اپلای کردنمم درست بشه اونوقت عذاب وجدان کمتری برای بابام خواهم داشت! چون در هر صورت بابام اینو میدونه که من به شهر دیگه خواهم رفت برای ادامه‌ی زندگیم چه تو ایران و چه خارج از اون :)

بنظر تیکه های پازلی که کنار هم میچیدم داشت منطقی تر میشد :)

و راستش الان که کروناس خیلی هم فرق نداره تو کدوم شهر باشم!همه جا اسمونه همین رنگه فقط جنوب کشور یکم گرم تره!

مشکل ادم هان! که اونم با تغییر شهر قرار نیست عوض بشن!

در هر صورت الان دیگه نمیتونم دوستام رو مثل قبل ببینم و همین اومدن ماهی یکبارم فکر نمیکنم فرق چندانی با بودن دائمم داشته باشه!

به محض اینکه کلاسا حضوری بشه و کرونا تموم شه هم که برمیگردم :)

گاهی من خودم شرایط رو از چیزی که هست بدتر میکنم برای خودم...و این بار هم همین اتفاق افتاده!

الان هم دفول هم خنک تر شده! میتونم برم پیاده روی کنم!میتونم رانندگی کنم! کنار خانواده باشم و بهشون محبت کنم!

و خدا رو چه دیدی شاید واقعا خونمون رو عوض کردیم و دیگه مشکلاتمم با خونه حل شد!بعلاوه اینجوری یه راه فراری دارم!

میتونم هر وقت ظررفیتم از بودن در جمع تموم شد تنهایی پناه بیارم به تهران!

از اونجا هم میشه رو کاری که میخواستم بکنم کار کنم!هم میتونم زبان بخونم!و خودمو اماده کنم!

و باز میرسم به حرف شاهین که میگفت فرق نداره کجایی تو الان به این نیاز داری که بشینی پشت میزت و به کارات برسی :)\

 

 

چقد خوشحالم از ادمایی که دورم دارم!چقد خوشحالم که میتونم باهاشون حرف بزنم!میتونم ازشون یاد بگیرم!و میتونم باهاشون بزرگ شم!

 

اینم اضافه کنم! مدتی بود که همش داشتم از نبود سحر غر میزدم!به هر کسی میرسیدم میگفتم وای از دست سحر خیلی ناراحتم!ما رو انداخته دور!ولی این داستان کروناعه و خبر گرفتن پشت هم از احوال همدیگه باعث شد که بیشتر باهاش حرف بزنم!

و یهو بعد از دو ساعت به خودم اومدم دیدم دارم عین قبلنا همه خبرا رو میزارم کف دستش!اونم داره نصیحتم میکنه به صبر کردن عین همیشه :))) ولی اینبار چند تا افرین هم زده بود تنگ حرفاش که این ینی داشتم مسیر رو درست میرفتم :))

 

در راستای ادم های خوبی که این روزا باهاشون هم صحبتی بیشتری دارم باید پویان رو هم اضافه کنم! که اونقد خوبه که میتونم به این راحتی کنارش همه چیو بگم!و انقد دید جالبی به وقایع داره که منو به فکر فرو میبره!

در کنارش بودن شایان و ویس های نیم ساعتش خیلی به بزرگ شدنم کمک میکنه!

حضور زهرا و معرفت عجیب و غریبش مایه‌ی ارامشمه! و اینو بهم یاد آوری میکنه که چقد میتونم دوستای مختلفی داشته باشمو دوسشون داشته باشم!یه ادمی انقدر متفاوت با من :) ولی عجیب به دلم نزدیک!

تلاشم برای حرف زدن با فرهنگ هم حس باحالی بهم میده!حس میکنم بودنش میتونه خوب باشه!حس میکنم قشنگه اگه بتونم بهش کمک کنم!

اینکه هنوز به فائزه هم پیام میدم و احوالو میپرسم واسه اینه که دوست دارم بیشتر باهاش وقت بگذرونم عین ماهرخ!فقط همش سرنوشت لعنتی نمیزاره :)

بودن ارش و رضا و مسخره کردناشون بهم نشون میده که گاهی واقعا بعضی چیزا اونقد مهم نیست!یا ایده های عجیب و غریب ارش باعث میشه گاهی عمیقا به حرفاش فکر کنم!و ببینم اره چقد راست میگه!

که البته تو لیست این ادم ها اریا و ارشیا هم قرار دارند که نمیتونم راجبشون حرفی بزنم :) گاهی وقتا ادما اونقدی بهت نزدیکن که حرف زدن ازشون خیلی شخصی تر از این حرفاس!

فقط راجب ارشیا باید اینو بگم که این روزا در تلاشم اون دوستی که اسفند ۹۷ جوونه زده رو حفظ‌ش کنم به هر سختی که هست :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۸
پنگوئن

دیروز اتفاقات جالبی افتاد :)

من رفتم جواب تستمو گرفتم که نوشته بود منفی!

و همون موقع که داشتم از ازمایشگاه برمیگشتم اریا ایمیل زده بود که اسکن خوب بوده و ریه اش درگیر نشده!و این نکته رو یادآور شد که جواب تستم میتونه کاذب باشه!داشتم تو تلگرام به همه خبر میدادم که یهو دیدم آریا انلاین شده!

دقیقا عین یک کودک دبستانی خوشحال شدم :))))

تو این دو روز سخت بودن پویان و حرف زدن باهاش خیلی ارومم میکرد!اخه پویان تنها ادمی بود که من همه چیز رو بهش گفته بودم و نگران ناراحت شدن یا قضاوت هاش نبودم :)

همین خبر ها کافی بود که تا اون موقع که خوابم میبره پر از لبخند باشم!

الان فکرم درگیر چیزای دیگس!

اینکه کی باید تهران رو  ترک کنم و برگردم به زندگی جدیدم به همراه خانواده!

میدونی مثل قبل اذیت کننده نیست برام زندگی باهاشون! خیلی با هم سعی کردیم کنار بیایم!حداقل داریم اوضاع رو به صلاح میگذرونیم!و این واقعا خوبه

ولی من عاشق این شهرم! و زندگی برام تو دزفول و تو اون خونه لعنتی خیلی اذیت کنندس!

اینجا میدونم بیرون از این چهار تا دیوار کلی دوست دارم!

میدونم  اگه اوضاعم خوب باشه میتونم با یه رفتن ساده به دانشکده کلی ادم ببینم که درکم میکنن!ولی خونه خودمون هیچ کدوم از این شرایط حاکم نیست واسم!

اینحا حتی دیدن دانشکده خالیشم بهم انگیزه میده! انگیزه برای کار کردن درس خوندن و اکتیو بودن!

همین زندگی تنهایی که دارم خیلی خوشگله! اینکه هر کاری رو که در لحظه دوست داشته باشم میتونم انجام بدم بدون هیچ قید و شرطی :) و این زیباس نه؟ :)

اینکه از خودم میتونم پرستاری کنم!میتونم به خودم محبت کنم!با خودم دعوا کنم! گریه کنم و خودمو بغل کنم!بدون اینکه از کسی انتطار کاری واسه انجام دادن داشته باشم!

این همه استقلالی که تهران بهم میده واسم خوشاینده!

ولی الان باید تصمیم بگیرم!تصمیم برای این نقطه از زندگیم که بمونم کنار خانوادم یا زندگی خوشایند خودمو داشته باشم؟!

اینو میدونم که میخوام برم...اینو میدونم که آینده اینجوری نیست!

پس فکر کنم الان بد نباشه کنارشون بگذرونم!بهشون اهمیت بدم!و سعی کنم حالشون رو خوب کنم...به جبران وقتایی که نیستم!

الان من کوتاه بیام تا بعدا اونا واسه من کوتاه بیان! :)) البته میدونم اینو که نمیشه این انتظار رو داشته باشم :)ولی خب...حداقل وجدان خودم راحت تر خواهد بود :)

 

الان تو یه برهه‌ای از زندگیمم که دلم خیلی چیز ها میخواد که میدونم الان وقتشون نیست اگر منتظر اون اینده‌ایم که تو ذهنمه :)

پس مبینا...

بی بهونه ذوست داشته باش

بی انتظار دوست داشته باش

خالص...

بدون چشم داشتی برای برگشت این حس و حال خوبی که به بقیه میدی :) اینجوری حال خودتم سبز تر خواهد بود :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۱
پنگوئن

Love can heal, loving can mend your soul
And it's the only thing that I know, know
I swear it will get easier,
Remember that with every piece of you

Hm, and it's the only thing we take with us when we die

 

راستش الان که دارم مینویسم به شدت سردرد و سرگیجه دارم...اما باید مینوشتم این روزامو :)

 

چهارشنبه بود که سوار بر هواپیما اسمون رو طی کردم و رسیدم تهران!شهری که عاشقانه دوسش دارم :))

اینبار بر خلاف همیشه که نمیشد دوستان رو ببینم، تونستم و دیدمشون!

چهارشنبه با دیدن صبا و ریحانه و حس فارغ التحصیلیشون گذشت!

پنجشنبه‌ی هیجان انگیز و شیرینی داشتم! همه چیز خوش مزه تر از چیزی بود که فکرشم میکردم!

جمعه رو تنهایی گذروندم!عصرش رفتم قدم زدم و چیزای عجیب و غریبی دیدم :)

و شنبه رو با اریا ارش و ارشیا گذروندم!رفتیم دانشکده!هدیه‌ی ارش رو دادیم بالاخره :) کنار هم ناهار خوردیم و ساعات خوشی داشتیم واقعا :)

اون بین شایان و پویان رو هم دیدم و خشنود گشتم کلی...

رفتیم بر فراز بهشتی  کوه رو کشیدیم بالا و تهران رو از اون بالا نیگا کردیم

بعدم راه افتادیم سمت تجریش :) عین تمام بارها رفتیم لمیز و قهوه خوردیم :)

بعدم ارشیا به هر کدوممون یه کتاب داد و رفت :)

و ما سه نفر اسنپ گرفتیمو رفتیم سمت ارتش! همونطوری که قول داده بودیم که ارش رو راضی و خوشحال کنیم :)

ارتش رو پیاده قدم زدیم! بارون خیلی ریزی هم میومد!

و من توی حس خوش داشتن دوستام غرق شده بودم! و داشتم با تک تک سلول هام خوشحالی میکردم!اما متاسفانه هر خوشحالی یا ناراحتی یه روزی قراره پدرتو دراره :)

وقتی رو به روی خونه خالمون بودیم بچه ها رو بغل کردم!

اریا رو محکم تر!چون مهربون تر شده!چون دوست تر شده!چون اون روز و بودنشو دوست داشتم!چون باهاش ده بار حرف زده بودم که مثل ادم بغل کن نه عین ربات :))))

رفتم خونه‌ی خالم!و آدم هایی رو دیدم که جز معدود خانواده‌ای هستن که دوست دارم ببینمشون از تو فامیل ...

کلی با خالم درد ودل کردم! کلی با سارا حرف زدیم!

لرز داشتم کلی دمنوش بهم دادن خوردم !

صب پاشدم تا یکی دیگه از ادم های محبوبمو ببینم :) اینبار زهرا هم تهران بود!

رفتم دانشگاه اول اریا اومد!کلاس رو با هم گذروندیم ....حتی دیدن کلاس مجازی هم در کنار دوستان لذت بخشه!

و بعد هم زهرا اومدش!

کلی هم با زهرا حرف زدمو دلی از عزا دراوردم!

بعدم رفتم ناهار با اریا و شایان و پویان!غذای اریا رو دو قسمت کردیمو خوردیم :) 

بعد رفتیم کلاس ذرات!ولی هیچ کدوممون طاقت نیاوردیمو لپ تاپ ها رو بستیمو رفتیم اون بالای دانشگاه دوباره!که بهش میگیم ویو :)

با هم لیموناد خوردیمو خوش گذروندیم!

بعدم برگشتیم پایین! آریا خیلی بیحال بود!هر چی بهش میگفتم چته میگفت خستم!اون خواست بخوابه

و تایم سیگار شایان بود! منم رفتم کلی باهاش حرف زدمو مشورت کردم که چیکار کنم این روزا رو!

بعدم کلاس شجاعی :)

بعد از کلاس شجاعی خواستم اسنپ بگیرم رفتم که از بجه ها خدافظی کنم ولی موندمو رفتیم منو پویان و اریا شیرینی خریدیم تا با قهوه بخوریم :))) 

تو سایت علاوه بر افراد نام برده فرزین و مهدی و مهدیس هم بودن!

خلاصه که باز هم ساعات خوشی رو گذروندیم! :))))) کلی شوخی کردیم و حرف زدیم!

و دست اخر فرزین من و اریا رو رسوند خونه هامون!

 

خب قصه از این جا شروع میشه که هر خوشی یه دردی خواهد داشت!هر چی خوش تر ....دردمند تر :)

دیروز آریا حالش بد شد! عصر خبر داد که کروناس و گوشیشو خاموش کرد!

من موندم و کلی حال بد!کلی عذاب وجدان!کلی استرس

تو خونه‌ای که هیچ کسی نیست!

و علائمی که کم کم داشت تو منم طهور میکرد :))

اوج این فشاره امروز خودش رو نشون داد! دقیقا بعد از اینکه زنگ زدم تا از سارا بخوام بیاد پیشم!که اون بدبختم نتونست بیاد! و چقدم درکش میکنم! و جقد پشیمونم که حتی ازش خواستم تا بیادش!

تلفن رو قطع کردمو هر چی که به زووور خورده بودمو بالا اوردم!

 

امروز بیشتر از اینکه از حال خودم حالم بد باشه ناراحت چیزای دیگه ای بودم!ناراخت اذیت بودن اریا!ناراخت نداشتن مامان :)

میدونی ادما تو این شرایط نیاز دارن به مامانشون!

یادمه پارسال که دچار تپش قلب شده بودم فقط زنگ میزدم و میگفتم میشه بیاین پیشم؟!فقط مامان بابامو میخواستم!

و تو ناله ها هم ادم تنها کسیو که صدا میکنه مادرشه :)

بغض کرده بودم! خودم دست نوازش کشیدم رو سر خودمو پاشدم اونجایی که حالم بهم خورده بود رو تمییز کردم 

ظرفا رو شستمو واسه خودم ناهار گذاشتم! اب نمک درست کردم تا گلمو باهاش بشورم ...چایی نبات خوردم 

و الانم برا خودم بابونه دم کردم تا بخور کنم...

کیسه ی قرص ها و مرکبات هم گذاشتم کنار تختم...

درسته الان ناراختم و انگار تنها ترین ادم این کره‌ی خاکیم....ولی دارم میبینم که دارم از پس تک تک چیزا تو زندگیم برمیام تنهایی....بدون حضور هیچ ادمی....

دارم میبینم که دوست داشتن درد داره! ولی ادم برا دوست داشتن زندس!

من دوباره پاشدم دارم با یه چیزی دیگه میجنگم :) به قول شایان یه ب گ ا ی ی جدید! ولی اینبار میدونم چرا دارم میجنگم!بخاطر ادمایی که دوسشون دارم! بخاطر اینکه هر جقدر دوست داشتن ادم ها درد داره لذت هم داره! و من میخوام اون هایی رو که دوست دارم بیشتر دوست داشته باشم و میخوام به دوست داشتنی های زندگیم اضافه کنم و کنارشون اون حس خوب رو به تک تک سلول هام بدم!

که شاید ادمی بخاطر همیناس که زندس :)

 

پ.ن:جواب تست کرونام فردا میاد :) ولی هر چی حوابش باشه فرقی نداره!ای ویل هندل دیس 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۵:۴۴
پنگوئن

اصلا دوست نداشتم با چنین اتفاقی پست بنویسم!

یه مرگ دیگه!

یه خانواده دیگه ای که مثل ما میترکه....

و روزی تو ایران ۳۰۰ تا خانواده اینجوری میشن!

این بیماری لعنتی...

وقتی که مامانم فوت کرد اصرار عجیبی داشتم که کرونا نبوده!انگار میترسیدم که باور کنم ...بخاطر بقیه ادم هایی که دوسشون داشتم!

دوست نداشتم فک کنم انقد مرگ میتونه ناگهانی باشه و به هر ادمی که دوسش داری حمله کنه!

امروز یکی از استادای جوونمون مرد! دکتر برادران!

رسما پنیک کردم... زانوم شروع کرد لرزیدن! به تمام ادمایی که دوسشون داشتم فکر کردم!

چقد بده دوست داشتن ادمای مختلف....به هر دلیلی میخوان تنهات بزارن!....یا دعوا میکنن یا میزارن میرن....یا ته تهش میمیرن!

چقد نامردیه اخه!

چرا باید کسیو دوست داشته باشی که انقد نگران نبودنشون باشی؟!

نمیخوام هیچ کسیو دوست داشته باشم!از ته دلم نمیخوام!

وقتی سحر سراغ سپنجی رو گرفت....حس کردم یه سطل اب یخ ریختن سرم!محبوب ترین ادم اون دانشکده سپنجیه!(حالش خوبه خدا رو شکر )

گریه امونم نداد...

یاده مامانم

یاده عمو روغنی

یاده بابا بزرگم

حتی ادمایی که زندن و مدت هاست ندیدمشون...

 

این شوک های لعنتی مثل یه برق گرفتگی میمونه که خاطراتتو میریزونه تو صورتت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۶
پنگوئن

:  ولی برنده اون که بتونه خونسرد آروم بجنگه!

 

امروز یه بار دیگه بهم ثابت شد که من عجب مارمولکیم :) شایدم مارمولک نیستم فقط دارم میجنگم!یه بار پوتین پا میکنم و اسلحه به دست ...یه بار هم جامه سیاست مداری رو میپوشم!

این روزا چیزی که بیشتر جوابه جنگ نرمه ، نه؟!

پس منم رفتارمو عوض کردم!

تمام دیشب رو فکر کردم! بدون اینکه از کسی چیزی بپرسم!

تمام امروز رو حرف زدم و مشورت کردم!

و تو حرفایی که میزدم چیزایی فهمیدم که لازم بود بفهمم :)

 

همش از اونجا شروع شد که دوباره برنامه‌ی ورزشمو نسب کردم!و ورزش کردم! ورزش کردن حالمو خیلی خوب میکنه! حتی تو این شرایط!

کتاب خوندن رو دوست دارم! و این کتابی که میخونم رو دوست تر! احساس درک شدن خیلی زیباس :) حتی توسط ادمی که قاره ها با تو فاصله داره و تو رو نمیشناسه :)

 

از ادمی که درست کردم خوشحال و راضیم!

از مبینا و تموم خواسته هاش ممنونم!

از دوستاش که نمیزارن خواسته هاش یادش بره هم ممنونم!

 

گاهی لازمه بدون دعوا بجنگی :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۷
پنگوئن