پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

تو این اردیبهشتی خیلی نوشتم!

میخوام بازم بنویسم!و مهم نیست که اصلا کسی میخونه یا نمیخونه!اهمیت میده یا نمیده!

میخوام از اهمیت بنویسم!

ادمی از کجا میفهمه که برای کسی اهمیت دارد یا خیر؟!

وقتی بهش فکر میکنم بنظرم کسی الان دیگه بهم اهمیت نمیده!

مامان و بابامم بفکر خودشونن حتی!و اگر اهمیت میدادند به خواسته های من توجهی میکردن!یا اینکه یک بار یک بار فقط حال دلم رو میپرسیدن!

دوستام؟!دوستای خوبین!ولی من واسه ی هیچکی خیلی مهم نیستم!!! اینو میدونم!

و چقد دلم میخواد اینجور وقتا بزنم گوشیمو بشکونم!

وقتی زورم نمیرسه به ادما! خیلی ناراحت میشم!

و هر از گاهی به این فکر میکنم که واقعا ادم ها فقط رهگذرن تو زندگی هم!فقط همین!

وقتی فکر میکنم تو همه ی ادمایی که اومدن تو زندگیم و رفتن یا ادمایی که هستن فقط یه نفر بوده که خیلی بهم اهمیت میداد!خیلی!

ولی جبری که بر دنیا حاکمه اینه که وقتی یه ادمی خیلی بهت اهمیت میده تو نمیتونی خیلی بهش اهمیت بدی!عین دو سر اهنربایی که همو دفع میکنن!

 

وقتی خیلی حالم خوبه حتما بعدش یه خنثی کننده ای باید وجود داشته باشه تا گند بزنه به احوالاتم!

و به راستی چرا انقد اهمیت میدم؟!

و چرا انقد جدیدا مهم شد واسم!دوباره دارم تو مبینایی که یه سال واسش زحمت کشیده بودم گند میزنم!

و با باید گفت لعنت به وابستگی و محتویات ان!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۰
پنگوئن

اهم اهم

صدامو دارین؟ :)

صدای منو میشنوید از تهران!در بهار ۹۹ :)

واقعا دیگه واسم شده بود حسرت دیدن این خونه و این هوا و این اتوبانای این شهر لعنتی :)))

من یه دختر جنوبیم!خوزستانی!همیشه هم خوشحال بودم بابت این موضوع!

ولی همیشه با زندگی کردن اونجا مشکل داشتم!

از وقتیم که هر جوری شده خلاف جهت اب شنا کردم تا بیام تهران تقریبا سه سال میگذره!که تو این مدت قبل از داستان کرونا شاید سر جمع یه ماه هم برنگشته بودم به خونه و جنوب!ولی بخاطر کرونا سه ماهی در اختیار کامل خانواده بودیم!

زندگی چرخ چرخ چرخ میزنه تا چیزای مختلف اونجایی که باید قرار بگیرن!

من از اون ادمام که فکر میکنم اشنا شدن دو تا ادم بی دلیل نیست :)))

حالاهم کلی همه چی چرخ زد و چرخ زد تا الان دوباره تهران باشم!

با بابا اومدیم جمعه شب رسیدیم! :)

تو هواپیما که بودم خیلی خوشحال بودم!اخه من هر وقت سوار هواپیما میشم به این فک میکنم که احتمالا باره اخره :)))) و همیشه اینجور وقتا به ادمایی که دوست دارم فک میکنم

البته این موضوع فقط محدود به هواپیما نیست!گاهی وقتا تو یه ماشین در حال حرکت و یا کوه رفتن هم برام پیش میاد!

ولی اینبار هواپیما بابام کنارم بود!خیلی اروم بودم :) وهمین برام کافی بود که مهم ترین و دوست داشتنی ترین ادم زندگیم کنارمه!

و جالب اینجا بود که بهترین پروازی بود که تا حالا سوار شده بود از نظر لرزش واین داستانا :))))

بهرحال زندگی تو ایران این ترسها رو هم داره دیگه :)

وقتی برگشتم با اولین چیزی که مواجه شدم خشک شدن بزرگ ترین گلدونم بود!!!!

من اصلا نمیدونم چرا انقد این موضوع خشک شدن گلدون ها حالمو بد میکنه!

و چرا انقد اذیت میشم....

بهش اب دادم!شاید ریشه اش خشک نشده باشه شاید دوباره جوونه بزنه!

خوشحالم که برگشتم!و حالم خوبه!

هنوزم نمیدونم تا کی هستم و اصن برمیگردم جنوب یا نه!ولی مهم اینه که الان حالم خوبه :)))

یه وقتایی تمام کاری که میکنم درس خوندنه!حالا شایدم یکی دوساعتی رو تو روز استراحت کنم!

ولی چیزی که الان هست اینه که دارم زندگی میکنم!و کنارش درس میخونم!

و این دو تا موقعیت چققققققدر با هم فرق دارن!و چقد حال ادم تو این دو موقعیت با هم فرق داره :)

من اصن تلوزیون نیگا نمیکردم!ولی دزفول رفتنم باعث شده بود درگیر کلی سریالایی بشم که همیشه خودم مسخرشون میکردم!!

ولی وقتی برگشتیم دیدیم تلوزیون این خونمون کار نمیکنه :))) بعد که از نگهبان پرسیدیم گفت که دیش مرکزی خراب شده تا یه هفته دیگه وضع همینه!

اولش ناراحت شدم!اخه تنها سرگرمی بابا تلوزیونه!و الان که تلوزیونی در کنار نیست حتما مغز منو خواهد خورد :)))

ولی بعد خیلی خوشحال شدم!چون این یه هفته واسه پریدن این سریال های مسخره کافیه :)

بجاش امشب ینی یه ساعت پیش بعد از اینکه درس خوندم دو سه قسمت فرندز دیدم و کلی خندیدم!همراه با فرندز تن ماهی هم خوردم :))) دقیقا حس و حالی که خیلیییی دلم براش تنگ شده بود :)

میگن ۱۷ام قراره دانشگاها باز بشه...

من نمیدونم خوشحالم یا ناراحت !! فکر میکنم بیشتر هیجان زدم!!

علاوه بر دیدن دوستام و رفتن به دانشگاه که کلی دلم تنگ شده بود قراره رضا رو هم ببینم :))) و خب...طبیعیه که هیجانم بالا باشه :)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۵
پنگوئن

خب... همونی شد که منتظرش بودیم!

چند روز پیشا بود که با شایان حرف زدم...وقتی دیدم داره کارای رفتنشو میکنه یه لبخند غمی زدم به صفحه ی گوشیم و دانسته هامو به همین محدود کردم که تا مهر ایرانه و بعدم به مقصد امریکا اینجا رو ترک میکنه!کدوم شهر؟ کدوم دانشگا؟نمیدونم!فقط میدونم امید دارم به دیدن دوبارش :)

همون چند روزه بعدش بود که با ارمین حرف زدم...خیلی کلافه و عصبی بود از جوابی که نیومده!دوست داشتم بهش بگم که بازم به نیمه پر لیوان فک کن و درست میشه!ولی نتونستم!اخه میفهمیدم چقد شرایط داره اذیتش میکنه!

بعد از اون راجبش با رضا حرف زدم....گفتم ارمین بنده خدا خیلی اذیته و ...

گفتم دوست ندارم بره ولی!و رضا گفت من امیدوارم بره و بره پیش اونی که دوسش داره!

یکم نیگا کردم به صفحه ی گوشیم !خودمو جای ارمین گذاشتم و بعد نوشتم امیدوارم!

دیروز به طرز عجیبی حالم مساعد نبود!عصبی دلخور!در یک کلمه پ ر ی و د!!!!!!!!!

رفتیم با خانواده باغ!هر کاری کردم که درس نخونم!قدم زدم!بازی‌کردیم!توت چیدیم!نشستم حرف باطل و بیهوده زدم و درس نخوندم!

انگار قهر بودم با خودم!

بابام گفت بریم خونه ساعت ۱ اینا بود!که همه رفتن خونه ی داداشم اینا به جز من و بابام!همه هم منظورم مامان خودمو و احسانه و خانواده ی زنداداشم!

من و بابام اومدیم خونه!توی راه نوشته ی فرزین رو دیدم تو گروه که نوشته بود باید از ارمین شیرینی بگیریم!!

بعد به رضا گفتم فک کنم ارمین کلگری قبول شد!همونی که میخواست!! رضا تبریک گفت و اینا...ولی من با یه لبخند غمی گفتم راستش انقد ارمین بدشانسی اورده که تا از اینجا نره من باور نمیکنم:)))

گفتم برم درس بخونم

ولی چشمام میسوخت!

سعی کردم بخوابم

پادکست رو پخش کردم تو گوشمو کم کم چشمام سنگین شد!نیم ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت پاشین بیاین اینور سحری بخورین!

چشمامو مالوندم تلگراممو وا کردم!

اولین خبر بد: تو گروه نظریه گروه نمره کوییزمو دیدم!بدترین نمره ای که میشد داشت!و بدترین نمره ای که داشتم :)

دومین خبر به شدت خوب و بد! : نوشته ی فرزین که در جواب ماهرخی که ازش دلیل شیرینی رو خواسته بود نوشته بود کلگری :)

من میدونستم که تنها گزینه ی دانشگاهی که مونده واسه ارمین کلگریه! و میدونستم ارمین بابت تنها چیزی که باید شیرینی بده ادمیشنه :) ولی به طرز عجیبی شکه شدم!

خیلی سعی کردم خوشحال باشما...و لبخندن غمی بود!

حاجی نمیخوام :(((

نمیخوام از دوستام جدا شم!

تازه این اولشه!....تازه اولشه...هنوز به سخترینش نرسیدم...به رفتن خودم نرسیدم!

چقد سخته...چقد!

آرمین هم همونجایی در اخر قرار گرفت که باید!این همه چرخ گردون گردوندش...تا اخرش همونجایی باشه که مریم هست :) همونجایی که باید باشه!همونجایی که منتظرش بود!

چقد زندگی عجیب میچرخه دیدی؟!

چقد ادم روانی میشه تا بشه....ولی وقتی میشه اینجورب میشه :)

راستش یکمم دلخور شدم!که چرا ارمین به من نگفت!انتظار داشتم بگه...بعد از اون همه حرفا....ولی خب حق میدم که دور باشم و نیازی به گفتن به من نباشه :)

نمیدونم دارم چرت میگم....

حاجی مهرزادم ادمیشن بگیره دیگه من زار میزنم فک کنم :((((((((

اومدم اینجا که پست بنویسم...

دیدم شاهین و صدرا پست گذاشتن!

اول پست شاهین رو خوندم!شاهینی که ۹۰ دیقه میدوئه یا شاهینی که سه دیقه میدوئه؟ هر دوش شاهینه :) داشتم به روزی که اونم رفت فکر میکردم!به اخرین باری که دیدمش...به انرژی عجیبی که ازش گرفته بودم...به گردنبدی که بهم داد!و به کاغذایی که هنوز پیششه.... :) پشت کاغذه یه تیکه از اهنگه رضا یزدانیه:

شنیدم تو از خونه بیرون میای
درختای تجریش حظ میکنن
تو که ساکتو بستی اخبار گفت
دارن پایتختو عوض میکنن

 

:) چه حس غریبیه این رفتن ادما :)

 

رفتم پست صدرا رو خوندم....تیترش این بود "عادت، این موهبت الهی" :)

راس میگه!ما فقط عادت میکنم...به کرونا...به رفتنا...به ندیدنا...به قورت دادن بغض!به همه چی!

نوشته بود ولی دیگه عادت دونیمون داره پاره میشه!

حاجی این حرفا درست!

ولی من نمیتونم به عادت کردن ، عادت کنم...خیلی سخته!

 

آرمین شهبازیان!شانت تابش :)) فرفر جان!نردبون!با شتری در دست!

دلم براتون قد نیا تنگ میشه!ینی تنگه...الان دلم تنگه خیلی...خیلی...خیلی...

 

یاده اخرین باری که جمع شدیم افتادم...همون موقع که فهمیدم شایان پذیرش گرفته...حس کردم یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن :(( خیلی لحظه بدیه

میخوای با تموم وجودت نشون بدی چقد خوشحالی از موفقیت دوستات!ولی این خودخواهی لعنتی میزنه پس کله ی ادم!‌ادم دلش میخواد زار زار گریه کنه....

 

دوستون دارم

خیلی!

شما بچه های بهشتی...هیچ وقت فراموش نمیشید حتی دیگه اگه نشه باهاتون یه قاب عکس ساخت ... :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۴۱
پنگوئن

میخواستم راجبش بنویسم!

دیدم بدون موسیقی نمیشه که!رفتم تو شیر مدیامون و اولین اهنگ رو پلی کردم تا راجبش بنویسم!

راستش سخت ترین کاره راجبش نوشتن!

حس یه مامان به بچه اش!

حس یه رفیق !

حس یه هم کلاسی!

حسیه ادم حرص درار!

حس تئاتر...شعر ...کتاب....موسیقی!

چشمام اشکی شده یه خورده!نه از ناراحتی از خوشحالی!از خوشحالی داشتن همچین ادمی :)

چندروز پیش ها اون دلش واسه من خیلی تنگ شده بود!و امروز من!حتی دلم تنگ شده که دیگه حوصله اشم نداشته باشم :))))

چند تا عکس دوتایی بامزه داریم :)

که مثل بچه ها سرشو گذاشت رو شونم تا عکس بگیره :)

دقیقا یادمه اون لحظه که اینکارو کرد خیلی شکه شدم! اخه این کارا از ارشیا خیلی بعیده :))) اون خیلی مودب و با ملاحظه اس ! و معمولا هیچ حرکتی انجام نمیده تا طرف مقابل کاری نکنه :)) 

دلم واسه اس ام اس هایی که میداد که بیا کار سبز تنگ شده

حتی اون وقتایی که هر شب پیام میداد مبینا فردا کی میای دانشگاه؟ و من میگفتم هر وقت بیدار شم :)

دلم تنگ شده براش!خیلی!

اون تنها آدمیه که حواش هست!حواسش به همه هست!کی تو دیواره!کی حالش خوب نیست!کی کلافه اس!

تنها آدمیه که همیشه کنارم بوده تو این یه سال و اندی دوستی!همیشه کنارم بوده و من بد رفتاری کردم یا دعوا کردم یا بی محلی کردم بازم بوده 

دوستی صمیمی...با قوانین خاص خودش :)

خیلی تلاش کردم تا حالش خوب باشه!تا درست شه!...نمیدونم الان تو چه وضعین....ولی تنها چیزی که از ته دلم همیشه واسش خواستم خوشحالیشه!

تو زنجان که بودیم  رفتیم یکم جلو تر از بچه ها داشیم قدم میزدیم...و اهنگ میخوندیم بلند بلند

"

اگه یه روز بری سفر ... بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم ... دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه ... به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری ... چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی ... ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم ... تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خواموش بمونه ... میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم...
اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه می خوای پیشم بمونی ... بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه ... نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم "

 

داشت بهم میگفت خواستی از ایران بری باهام خدافظی نکن!

چطوری میشه اخه....نه میشه خدافظی کد نه میشه نکرد!!! میدونی چی میگم؟؟؟

فلای لند و باغ کتاب و تئاتر و سبز و ... 

دلم تنگه برات رفیقک :)))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۳
پنگوئن

شک نکن بیدارم 

آره خواب یه جاده دوره

واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!

.....

چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی

واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)

نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!

باید پیش من بمیره!

.....

نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!

بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!

اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم!و ازون گیجی در اومدم!

:)

گفتم که شاید راهش دیدن اون کلیپای مسخره باشه :))))))

مرسی واسه چکی که زدی شاهین! :) یادم نمیره :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۲
پنگوئن

راستش دیروز بعد از اتفاقی که افتاد نتونستم بخوابم و حدودا تا ۹ صبح بیدار بودم!

اینا ساعت هاییه که میشه با دوستایی که تو یه کشور دیگه داری حرف بزنی :) جغرافیایی  با ۸:۳۰ ساعت فاصله ی زمانی :)

فقط میخواستم یکی کنارم باشه و اصلا اون حرف بزنه ولی باشه!

همه خواب بودن !هم شب زنده دارا هم صبح زنده داراش :) ولی شاهین بود

دیدم اونم حالش خوب نبود!خواستم ازش که حرف بزنه!ولی اون گفت که نه!اول تو!

منم شروع کردم غر زدن!

شاهینم شروع کرد به هل دادنم!کاری که همیشه میکنه!همیشه بدون اینکه خودش بخواد دقیقا یه موقع های خوبی سر و کله اش پیدا میشه و منو به سمت جلو و حرکت کردن هل میده!

حرفاش به شدت انگیزشی بود!به شدت!حالمو از اون تاریکی و تلخی که بود به سمت هدفم هل داد!گفت اوضاع بده؟!ببین تنها راه نجاتت چیه!همون هدفت...پس به سمتش حرکت کن!

حرفاش منطقی بود...

خلاصه شاهین شب بخیر گفت و رفت و من موندم و یه مشت سوال راجب اپلای کردن و یه دنیا بی تجربگی...و کلی ترس!که میدونم کسی جز خودم نمیتونه حلش کنه!

 

راستش از دیروز که با هم حرف زدیم تا الان که داره میشه ۲۴ ساعت همش فکرم درگیره!درست حسابی حتی نمیتونم درس بخونم!

تو فکر پلن چیدنم بیشتر!تو فکر راه حلم!

تو فکر اینم که چیکار کنم!؟چیکار باید کرد؟

نا خوداگاه چیزای اقتصادیشم میاد وسط خب! داشتم دچار عذاب وجدان میشدم که وای چقد باید از بابام پول بگیرم!

بعد یکم فکر کردم گفتم ببین مبینا اگه تو به هدفت نرسی و داستان زندگیت بره رو پلن بی هم باز باید از این چند برابر بیشتر خرج کنن!پس از نظر اقتصادی هم دارم کمک میکنم دیگه :))

تازه اینا همه بر فرض اینه که نتونم پس انداز کنمو نتونم از چیزایی که الان دارم استفاده کنمو ...

میدونی مغزم شبیه یه اتوبون چند بانده شده داره به طور همزمان به چند تا چیز فکر میکنم!میدنم این راهش نیستا ولی نمیدونم چیکار کنم!

برا همین حالا دارم در میرم از فکر کردن! و نشستم یه سری ویدیو مسخره میبینم!

باید فکرمو ازاد کنم !نمیدونم چجوری!

شاید راهش دیدن همین ویدیو های مسخره باشه هوم؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۴
پنگوئن

بهاره یا تابستون؟؟؟!

چرا دعوا شد؟!

چرا گریه ام تموم نمیشه!

چرا امروز دوشنبه اس نه جمعه!

میخوام برم!

برم ....

از اینجا دور شم!

اونقد دور که دست کسی بهم نرسه!

میرم میرم آمریکا که پل برگشتتم شکونده باشم!

از همتون بدم میاد!

تازه میخواستم با محسن حرف بزنم واسه اولین بار!ریدی توش!ریدی تو همه چی!مرسی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۰۶
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۹
پنگوئن

خونه ی اینجا یعنی دزفول هیچ روحی نداره!

یه خونه ی قدیمی با نمای سنگ سفید...که دیگه سفید نیست!

با در هایی که حداقل دو تا قفل بزرگ روشون داره!

با یه حصار روی دیوار و یه سقف فلزی که حتی بهت اجازه دیدن اسمون رو هم نمیده!

یه خونه پر از دیوار!پر از سقف!

بدون گیاه!

قبلنا خونمون حسار نداشت انقد قفلای بزرگ بزرگ نداشت!تو حیاطمون یه باغچه ی گنده با یه درخت خیلی بزرگ تر داشتیم!درختی پر از نارنگی!گل های شببو!که من عاشقشون بودم :)

چقد قبل تر ها خونمون روح داشت!

الان این اشپز خونه ی تیره و مبلای تیره فقط دلمو میگیره!

چقد تلاش کردم که خونه ی تهران فقط یه مشت دیوار خالی نباشه!و واقعا هم اینحوری نیست!

همشم به لطف گلدونای کوچیک و بزرگیه که دارم!

ولی لعنتی چقد گلدون گرون شده!

 روح دادن به خونه ها هم گرون شده!!

چق دوست دارم یه سطل رنگ بردارن و بپاشم به سر و روی این خونه ی قدیمی!چقد دوست دارم بهش روح بدم!

حیف..

حیف که دست و بالم مثل همیشه بستس.... :)

احساس میکنم واسه ادمای این خونه هم دیگه روحی نمونده!

بابام و داداشم صب میرن سر کار!وقتی میان یه غذا میخورن و سریع میخوابن!

تمام بودنمون کنار هم میشه یه فیلم دیدن!

یا اگه خیلی بهم لطف داشته باشیم یه تخمه کنار هم بخوریم و همه با هم سرمونو بکنیم تو گوشیامون!

نه نه یه لطف بزرگ تر هم هست!مسابقه ی کی از همه بهتره راه بندازیم!و یه مشت واژه ی "من" رو کنار هم ردیف کنیم!!! که این روزا من چیکار کرده!!که چقد خفنی تو!بابا اختاپوس! چقد پیش بینیات درسته!

بیشتر از دوماهه که اینجام داره میشه سه ماه!

یه بار دور هم جمع شدیم برای هم کتاب بخونیم؟! نه

یه بار جمع شدیم که با هم حرف بزنیم؟!بگیم خب تو الان دقیقا از چی ناراحتی؟! نه

شده بشینیم از هم بخوایم راجب زندگی بیرون از این دیوارامون برای هم حرف بزنیم؟نه

شده همو بغل کنیم بگیم چقد از بودن کنار هم راضی هستیم؟که اگه کرونا اومده بازم خوب شده چون کنار هم بودنمون بیشتره؟! نه

 

روح ادما کجا رفته؟!

 

مامانم همه فکر و ذکرش شده سرویس دادن!غذا چی درست کنم!؟لباسا رو بشورم خونه رو مرتب کنم به مامان بزرگت برسم کیک بپزم شیرینی درست کنم....مامان!یه دقه صبر کن!با این چیزا حالت خوب نمیشه عزیزدل من!تو به روح نیاز داری!به نوری که بتابه تو خونه! نه صرفا حوندن چاردونه کلمه ی عربی!و نماز و قران و کار کردن!پس روحت چی؟!

 

دلم میسوزه...ولی دستم بسته اس...

 

میدونی همه چی هم ربط به گلدون نداره!خوابگاه گلدون نداشتیم!یه چاردیواری کوچولو بود که بزور توش جا میشدیم!ولی چقققدددد حرف واسه گفتن داشتیم!چقد صفا بود!

 

صفای خونمون کجا رفته بابایی؟!

صرفا چون همه ادم بزرگ شدیم دیگه نباید صفایی باشه؟!

 

چقد ناراحتم که حالم بیرون از خونه از توی خونه بهتره!!! چقد ناراحتم که حس خونه بودن ندارم!حس یه زندونه با قفل های زیاد!اینجا همه چیز اهنیه!سرده بی روجه!

 

کاش میتونستم تو خونه موسیقی پخش کنم...و با هم گوش کنیم!نه اهنگای ساسی و رضا بهرام و بهنام بانی.....

کاش میتونستم سیاوش بزارم و با هم کتاب بخونیم و قهوه بخوریم!یا چایی دارچین :)

کاش میشد ابی گذاشت و نقاشی کرد!

یا حتی باخ!صدای پیانوش بپیچه  تو خونه حالمون خوب شه!

نه اصن اهنگای قری قری بذاریم با هم برقصیم هوم؟!
 

با من میرقصی؟!

 

کاش هممون ساز بلد بودیم اصن!

چقد روح ادما این روزا گم شده نه؟!

من سخت میگیریم یا سخته؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۰۹
پنگوئن

یادم میاد روزایی که تو این خونه بودم و تلاش واسه کنکور میکردم!تا شرایطمو عوض کنم!تا از این منجلابی که ساختم بیام بیرون!

عصر یه بحث کوچیکی با مامانم داشتم!

این روزا بیشتر از هر روزای دیگه ای اعتقاداتم با همه ی ادمای این خونه فرق میکنه!

داشتم بهش میگفتم که چرا نمیذاری تنها بمونم تهران و اگه درسم تموم شد چی؟!یعنی اون موقع هم باید برگردم اینجا؟!

جوابی که شنیدم باعث شد تا قاطی کنم!تا چنگالی که دستم بود رو به سمت مامانم بگیریم و تکونش بدم !و بخوام صدامو بلند کنم!که با من درست حرف بزن!

نمیدونم چجوری میشه احترامی که ۲۰ ساله ندارم رو به دست بیارم....قطعا یه شبه نمیشه!
اگه الان تهران بودم...میرفتمم در اتاق سپنجی رو میزدم:

+استاد وقت دارین باهاون صحیت کنم؟

(سپنجی با لبخند!): بله دخترم بفرمایید :)

....

 

گاهی وقتا یه ادم اونقد بهت حس خوبو آرامش میده که دوست داری فقط گریه کنی!این حسیه که من وقتی با سپنجی حرف میزنم دارم!وقتایی که درکم میکنه چقد این اختلاف نظر ها سخته و بهم میگه با این که حق با منه اما یه کوچولویی هم باید به خانواده حق داد!بخاطر قدمت این اعتقاد حداقل ۵۰ ۶۰ سالی تو این خانواده هست!!

وقتی داداشم از سر کار برگشت!

شروع کرد به غر زدن که چرا بابا باید بره تهران ! الان وقتی نیست و....همینجوری داشت غر میزد!

من زل زدم به تلوزیون که انگار حواسم نیست!

ولی درد معدم میگفت که حواسم هست!میگفت که حتی اگه بتونی مادر پدرتو به خاطر علاقه ی زیادی که بهت دارن راضی کنی این دو تا برادر رو نمیتونی!

گاهی وقتا واقعا نمیشه!

واقعا نمیشه کاریش کرد!و تنها راه حل صبره و تلاش....واسه رها شدن طولانی تر!

همون راه حلی که سال کنکور انتخاب کردم!رفتن از دزفول!

این بار راه حل انتخابی رفتن از ایرانه!

که خیلییییی سخت تر از همیشه شده اوضاع!

اوضاع بد اقتصادی ایران....کرونایی که جهان رو گرفته! و اشکال های معمولی که از قبل تر هم بود مثل زبان و درس و نمره!و خفن بودن به میزان کافی!و البته بالا بودن سطح توقع خوده ادم!

دقیقا مثل کنکور :)

این فرای فراری که هر از گاهی میخوره به مغزم چیزی رو درست نمیکنه و بدترم میکنه!چون عصبی میشم و از هدف اصلی دور تر....

من ربات نیستم نه!

ولی میتونم دلخوشیای کوچولو تری واسه خودم دست و پا کنم نه؟ :)

 

میدونی مشکل بشر از اون لحظه ای شروع شد که به جای خوشحال بودن ، بهترین بودن رو انتخاب کرد!!

همه درگیر این بازی شدن!منم عین بقیه :)

ولی درستش میکنم قول میدم!

 

میدونی داشتم فکر میکردم واسه همین مقایسه اینستا اذیتم میکرد!توییتر اذیتم میکرد!و گاهی وقتا همین مقایسه باعث میشه از تلگرامم فرار کنم!در واقع صورت مسپله رو پاک میکنم 

نمیگم سوشال مدیا چیز خوبیه!که نه! واقعا من خیلی وقته فهمیدم که ضررش بیشتر از نفعشه واقعا!ولی فک میکنم مشکل بزرگ تر طرز فکر بشره!

 

اگه کتابی راجب اون خط بولد شده میشناسین بهم معرفی کنین

با تشکر

مبینا-بهار ۹۹

دزفول!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۲
پنگوئن