پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

اومدم از این روز هام بنویسم...

از این یه هفته دو هفته ای که همه چیز با همه!

از درد تمام بدنم گکه شبیه خورده شیشه شده :)

دیروز تولد احسان بود!واسم مهم بود که خوب پیش بره!یه جورایی حس مامان بودن دارم نسبت به محسن و احسان!و سعی میکنم تا جایی که میتونم خوشحالشون کنم!میخوام کمتر درد بکشن شاید!

مدت هاست سر خاک مامان نرفتم!

دیشب یادم رفت قرص بخورم و وقتی خوابیدم بعد از چند ماه دوباره خوابشو دیدم!خوابم این بود که مامان سالمه ولی الزایمر گرفته و هیچ کسو نمیشناسه!

و چیزی که از این خوابم فهمیدم این بود که این ادم ها نیستن که مهمن! مهم یاد هاست! مهم خاطره هاست! مهم حس هاییه که بهم میدیم! و چقد اینو تو خوابم حس میکردم!

 

اره و فکر میکنم دارم تمام تلاشمو در این جهت میکنم...مثل دیروز که حس میکردم از خستگی دیگه نمیتونم سر پام وایسم!ولی با تمام توانم کار میکردم!تا احسان روز تولدش خوشحال باشه!تا محسن با پای شکسته‌ش اذیت نشه! تا ناهید و نی‌نی تو شیکمش اذیت نشن! تا بابام فیگور بابا بودنشو حفظ کنه و اذیت نشه :)

 

خیلی چیزا داره به طور موازی پیش میره...کارای جا به جایی و خونه! بودنم با خانواده که بیشتر از پیش شده و واسه من خیلی اتفاق بزرگیه هندل کردنش! کارای خونه مثل غذا درست کردن و لباس شستن و جمع و جور و...!درس هام!ف ا ک ی ن درس هام! ۲۰ واحد!پروژه!مجازی بودن کلاسا و...!

و الان ماه رمضون و بروز اختلاف شدید اعتقادی با خانواده هم اضافه شده!و خب من مجبور به تظاهر به روزه‌ای هستم که بهش اعتقادی ندارم! و تمام مغزم وسط درس خوندن میگه چـــــــایی میخوام! و من میگم هیس :)

یا ساعت ۴ صب باید بیدار شم سحری بخورم و خوابم بهم میریزه و بعدش چشمام میسوزه و...!ولی راستش اصلا نمیتونم کاریش کنم! یعنی الان وقتی واسه اعلام اختلاف نظرم نیست!مجبورم بیشتر کنار بیام :)

 

یعنی این کنار اومدنه تو تک تک لحظه هام هست!با همه چیز باید کنار اومد! و با همه چیز بالاخره روزی باید مواجه شد! چه الان چه دیرتر :)

 

این وسط حرف زدنم با ادم ها یکم اذیتم میکنه!وقتی میبینم من انقد دردسر دارم..و یکی میاد و میگه من فلانم و از فلان چیز میترسم! همون لحظه اس ک دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار!بگم من چقد بدبختم که انقد داستان دارم تحمل میکنم...و بقیه از چه چیزایی ناراحتن!

ولی خب منطقیش این نیست! چون هر ادمی یه ظرفیتی داره! و هر دردی هم تا توش نباشی متوجه دردش نیستی! من شاید هیچ وقت دغدغه‌ی تک تک ادم های اطرافمو نفهمم!چون من دارم دغدغه های خودمو زندگی میکنم راستش!

و تهش.... به این نتیجه میرسم که اصن چرا توضیح بدم...واسه چی بیام بگم که حالا چرا برنج شفته شد یا نشد؟چرا توضیح بدم که کلاس هام یادم میره؟چرا توضیح بدم چطوری نمیرسم که بخونم!یا خوابم چرا انقد بهم ریختس...؟؟

هیچ توضیحی هیچی رو حل نمیکنه! ته تهش من باید با مشکلات خودم کنار بیام و درستش کنم و ادم رو به روییم هم همینطور!

 

فکر میکنم هنر این روزا اینه که از دور کنارهم باشیم....این روزایی که شلوغیم...که پریم....تک تکمون!...هنرش تو اینه که من بدونم تویی ک کلیومتر ها از من دوری داری کار میکنی...داری زندگیتو جلو میبری...و منم!و بدونم که ما دوستیم...و دوست خواهیم ماند...ولی الان شاید بهتره رو چیز دیگه‌ای تمرکز کنیم....تا از دغدغه هامون اندکی کمتر شه....تا بتونیم روزی دوباره با استرس کمتری کنار هم باشیم...نه استرسی که انقد زیاده که بهمون حالت تهوع و سر درد و فرسودگی و کوفت و زهرمار هدیه داده...

 

شاید بنظر بیاد الان که اینا رو نوشتم ناراحتم ... یا حتی عصبانی....ولی نیستم!نه ناراحتم نه عصبانی...درست ترش اینه که بگم هیچ حس خاصی ندارم انگار....و فکر میکنم این هیچ حسی نداشتنه هم درسته :)

 

خلاصه که این شرح حالی بود از مبینا وسط پ ا ر گ ی زمانه :)

باشد که بعد تر ها به این ها بخندیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۶
پنگوئن

انگار تو دنیایی زندگی میکنم که هر چی اتفاقه اعم از خوب و بد رو باید تو همین برهه زندگیم تجربه کنم!

فکر نمیکردم روزی بگم که از تجربه کردن خستم!

از اتفاقای کوچیک و بزرگی که می‌افته! از بیرون رفتن با دوستای سادم تا اتفاقای بزرگ مثل فوت مامان یا خرید خونه!

دوست دارم یه مدت وایسم و هیچ اتفاق جدیدی نیافته!

 

صبح که چشمامو وا میکنم اتفاق تازه تو راهه!

هر روز یک چیز!

 

این روزا پر از فشارم ...لبریزم قشنگ! یه بکشن میخوام که فرو بریزم!

 

خونه و دغدغه هایی که دیگه نمیشه ازشون فرار کرد! انگار شدم مرکز اتفاقات جهان!

دانشگاه...ترم اخر...تلاش اپلای و فشار عجیب و غریب روانیش! که هنوز هیچی نشده خر هممونو گرفته!

خودم ... روحم...و ارامشی که نیست!و نگاهم که به قرض الاپارازولامیه که ازش یه دونه مونده فقط!

 

انقد عصبیم که زود زود با همه دعوام میشه!

یا ناراحت میشم زود زود!

یا بی اعصابم عین الان!

 

از دست خودم کلافه‌ام! خیلی اتفاق بزرگی نیافتاده برای دنیا! ولی من یه دختر ۲۳ ساله توانایی نگهداری از وسایلمو ندارم!یا گم میکنم یا خراب میکنم!و بابتش کلی اذیت میشم!

فرقی نداره حتی اگه کس دیگه‌ای هم وسیله خودشو خراب یا گم کنه هم ناراحت میشم!

مثلا یه روز بابام کتری که جنسش چینی بود رو گذاشته بود رو اجاق ساعت ها! و اب کتری تموم شده بود ! و خب بعد ترکیده بود!

و من سه روز درگیر این بود که چرا شکست!چرا حواستو بهش ندادی و...

واقعا چرا؟

چرا انقد اشیا و ادم ها برام مهم شدن!

حس میکنم دارم دچار وسواس میشم!

 

میدونی مدت هاست که هیچ حسی ندارم به زندگی!یعنی نگاهم اینه که خب باید یه سری کار ها انجام داد!

یه حس خالی بودنی دارم یه حسی که خب همینه که هست!همین گ ه ی ه که هست!میخوای بخور میخوای نخور!

نگاهم به کار های مختلفی که پشت هم پیش میان اینه که خب پیش اومدن!یعنی دیگه حتی حوصله ندارم بابتشون اعتراضی به کسی بکنم!

 

نمیدونم شایدم مغزمو خاموش کردم!شاید همین فرایندشه!

 

این یکی قله ی اسباب کشی هم رد کنیم فک کنم دیگه بقیه اش تپه شه! البته نمیدونم....امیدوارم که بشه!

خداقل برای مدت کوتاهی....

برای یک ارامش نسبی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۴۷
پنگوئن

فک‌کنم وقتش رسیده این دورانی که شل و ول بودم رو به پایان ببرم!

یادمه ترم پیش داشتم ویدیویی که شاهین برام فرستاده بود رو‌میدیدم ک داشت تشویق میکرد ادما ۴ صب بیدار شن! و کمتر بخوابن!

و من با خودم میگفتم چقد بد!که حتی من‌کاری ندارم که بخوام بخاطرش ۴ صب پاشم!

ولی الان دارم!

ولی الان کلی کار دارم که باید بخاطرشون کمتر بخوابم و کمتر باشم :)

فکر میکنم به قدر کافی استراحت کردم!

به قدر کافی به فکر خانواده بودم!

الان نوبت درساس!

الان نوبت جمع کردن موقعیتیه که توشم!

نباید انقد دیگه بیخیال بود :)

 

از اینکه دلیل پیدا کردم واسه ۴ صب بیدار شدن خوشحالم!

میدونم که هیچ وقت ۴ صب بیدار نمیشم

ولی...

الان حداقل اینو میدونم که کم خواه نیستم :)))) ینی میخوام بگم دارم استفاده میکنم و این خوبه :)

 

مخصوصا الان که میدونیم چی میخوایم :)))

 

 

پ.ن: یکی توییت زده بود که سه سال پیش با هم قرار گذاشتیم اپلای کنیم امروز ویزای جفتمون اومد :)))

وقتی میخوندمش....سراسر لبخند شدم :)

و از ته دل اینو واسه همه ادمایی که میخوان با هم اپلای کنن خواستم :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۵
پنگوئن

امروز از اون روزا بود :)

نه از اون بداش... از اون جالباش!

از‌اون روزا که باز توش غرقم :)

همین که چشمو وا کردم‌دوش گرفتم اماده شدم و رفتم تجریش پیش علیرضا!

هدف مث همیشه راه رفتن مث سگ بود :)))

رفتیم اول پارک قیطریه

غذا خوردیم و کلی حرف زدیم!

گاهی وقتا وسط حرفایی که خودمم میزنم پشمام میریزه!

انگار که راه رفتن سیفون مغزه :)))

خلاصه که دوباره راه افتادیم :)

هدف این بود که از تجریش شریعتی رو بریم پایین!

و پشمام از این همه زیبایی بهار :)

یه بازی کردیم توی‌ راه با علیرضا! رنگ میگفتم و هر کدوم میگفتیم که چه حسی به رنگه داریم! میخوام‌جوابای خودمو بنویسم:

سفید: پاکی

ابی:‌ارامش

سبز:‌زندگی

قرمز:هیجان شور

بنفش: دوست داشتن (چرا؟ : چون ترکیب دو رنگ قرمز و ابیه)

سیاه:غم

خاکستری:ادم ها

.

.

.

خلاصه که وسط راه بودیم که ارش‌ جان هم از زنجان رسید!

واقعا یه وقتا پشمام میریزه ازش!چطور یه ادمی میتونه انقد با مرام و معرفت باشه؟ که‌از زنجان برسه و خسته و کوفته باشه!ولی پاشه بیاد دوستاشو ببینه!

بعد تا سید خندان پیاده رفتیم

و در نهایت تو سید خندان اریا بهمون اضافه شد :)))

 

نفهمیدم چی شد!ولی تصمیم گرفتیم بریم کافه!و از اونجایی ک همیشه به سمت هفت تیر روانه میشدیم اینبار‌ مقاومت کردیم و اومدیم سعادت اباد!

و بعد از کافه هم دوباره پیاده اومدیم و خونه‌ی ما لش کردیم!

وسط لش کردن بودم ک یهو بابام زنگ زد و فهمیدم که داداشم دوباره پاش‌شکسته!ینی تازه ۱۳ روز از باز کردن پاش میگذشت!و دوباره رفت تو گج!

 

وقتی بچه ها از خونه رفتن حس کردم همه حس خونه رو بردن یا خودشون :)

 

با اینکه خیلی طالب تنهایی بودم ولی اینبار تنهایی یکم اذیت کنندس برام انگار!فک کنم چون تایم زیادیه که تو این حال نبودم :)

نمیدونم

 

خلاصه‌ که سیزده هم بدر شد

نحسیشم که گرفت :))

شبشم با بابام ویدیو کال کردم تا تولد امروزشو تبریک بگم :)

 

 

اومدم بنویسم‌که من تک تکشونو دوست دارم! تک تک این ادمایی که باعث میشن غرق شم تو روزم :)

ادمایی که‌میدونم هر‌کدومشون واسه اینکه بیان و برسن تو تجریش چقد سخت میگذره بهشون!مثلا علیرضا از شیراز پاشده بود اومده بود تهران!و امروز روز اخریه که تهرانه! اما دیروز اومد تا جمع رو بسازه!

ارش هم همونطور که گفتم از زنجان کوبید اومد تا ما رو ببینه!

اریا هم درسته مسیر کمی اومد و دیر هم اومد ولی من میدونم که داره چه روزایی رو میگذرونه، کلا هر بار اومدنش و بودنش خوشحال کنندس برام :))‌دیروزم که سیزده به در بود و جمعه و خب اومدنش واقعا بنظرم احتمال کمی داشت :)ولی اومد :))

 

همین مهمه :) ینی میخوام بگم ارزش یه جمعی اینجوری بالا میره!که چقدر واسش تلاش‌میشه! حالا مبخواد اون جمع یه جمع دو نفره باشه یا یه جمع ۱۰ نفره!

این تلاشی که واسه حال هم میکنیمه که قشنگه :) اینکه میخوایم یکی حرف بزنه :) میخوایم ببینیم مشکلش چیه تا حلش کنیم!اینکه ناراحتی یک نفر ناراحتی ما هم هست!اینکه برای ساعتی هم که شده دیگه‌ منی وجود نداره و همش ما میشه :)

 

ارش میگفت: دوست نعمولی واسه من خیلی با ارزشه خیلی بالاست :)

و من میفهمم حرفشو :)

 

 

 

این گوشه موشه ها هم بگم که عاشق وقتاییم که جمع دونفره من و اریا میره تو یه جمع بزرگتر جا میگیره!هم اصالت خودشو حفظ میکنه هم خودشو با‌جمع بزرگتر وفق میده :))) 

این ترکیب کوچیک من‌وتو برام شیرینه خیلی شیرین :) و مهم نیست چقدر دور یا نزدیک باشی!همش شیرین و خوشگله :)) بنفشه بنفشششش :))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۴۳
پنگوئن

{...من واسه‌ی اینکه اونی بشم که میخوام به هیچ کسی نیازی ندارم...}

 

این جمله بالا رو باید روزی چند هزار بار به خودم بگم!

بالاخره باید تصمیم گرفته میشد!

 

یادمه اون سالی که میخواستم کنکور بدمم همین وضع بودم! همش اویزون بابام میشدم که میزاری برم اگه تهران قبول بشم یا نه!

تا اون شب که عمو (بابای نگین) برگشت یه واقعیت رو محکم کوبید تو صورتم! گفت خیلی بعیده که یه جا قبول بشین تو و نگین ! ولی اگه قبول بشینم بعیده دیگه مثل الان باشین با هم!

اون شب رسیدم خونه فک کنم اس ام اس بدی برای بابای نگین نوشتم!تو عالم بچگیم:)

ولی همون شب به خودم گفتم مبینا! خودتی و خودت! خبری از نگین و همخونه‌ای نیست!(خونه‌ی تخم شربتی اسم خونمون بود:) )

اگه میخوای بری پاشو برو!

 

امشب هم مثل چند سال پیش شد!

امشب هم تصمیم گرفته شد!

مبینا میره!میره ....

مامانمو ندیدم موثع رفتنش!شاید بقیه رو هم نبینم!و شاید این نقطه‌ی خوب قضیه‌س!چون مامانم هنوز برای من تو اوجه! تو اوج توانایی و قدرتش :)

من زیبای نحیفی که نتونه نفس بکشه رو ندیدم! نمیخوامم هیچ کدوم دیگه رو تو این حال ببینم!

جدای از اون...

تا یه جایی همه اینا هست...بالاخره از یه جایی زندگیامون جدا میشه! بالاخره از یه جایی به بعد باید از دور دید....از دور دوست داشت...از دور ذوق کرد!

 

باید برم چون مدیونم به همه تلاشای خودم و مامانم و تمام ادمایی که پشت سرم جا میزارم!

 

دیگه انگیزه‌ای نمیخوام...

دیگه از تنها بودن نمیترسم!

دیگه نمیخوام از کسی که بهم قول موندن بده!قول با هم انجام دادن!

 

دیگه نمیخوام با کسی کاری انجام بدم!

به قول اریا من راه خودمو میرم کسی خواست و هم مسیر شد که شده نشد هم که نشده :))

 

باید با همش کنار اومد....

 

 

شاهین بهم گفت من جز قوی‌ترین ادماییم که میشناسه! میخوام قوی بودن رو بهش نشون بدم.....هم به اون هم به خودم :)

 

حالا واسم ن ر ی د ن اونجا الزاما!

یا اینکه فرش قرمز هم پهن کرده باشن!

 

صرفا من تازه با خودم کنار اومدم :) همین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۲۱
پنگوئن

دارم یه کتاب میخونم به اسم خرده عادت ها یا همون عادت های اتمی

که فکر کنم خیلیا خوندنش

 

یه قانون ساده داره که من خیلی وقتا دورش زدم

میگه برای اینکه یه کاری رو ببری تو عادت های خودکارت یه قانون ساده باید داشته باشی: نذاری انجام ندادنه دو بار تکرار شه!!!

 

ینی یه بار ممکنه به هر دلیلی پیش بیاد که تو یه کاری رو نکنی!!ولی نزار دو بار بشه... هر‌جوری که شده دوباره به دور بازی برگرد :))

 

عادت های کوچیکی رو سعی کردم درست کنم تو این تعطیلات

باشد که مورد عنایت قرار گیرد :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۹
پنگوئن

اومدم از چیزی بگم که فکر میکنم همه تجربش کردن!

یه روزی از خواب پا میشی انگار از اون روزاست که از دنده چپ بیدار شدی!

ممکنه تصمیم بگیری گوشیتو برداریو تو شبکه های اجتماعی بچرخی و لش کنی!

یا اینکه تصمیم بگیری کفشاتو بپوشی و بری بیرون قدم بزنی!

اینا دو تا پایان متفاوت برات توی شب درست میکنن!

امروز از اون روزایی بود که از دنده چپ بیدار شده بودمو حوصله نداشنم!

طبق معمول همیشه وقتی حوصله ندارم و کسلم غذامو خراب کردم!

با احسان نشستیم به جمع کردن یه سری از وسایل خونه!

از اون طرف با مریم و حدیث از چند روز پیش قرار گذاشته بودیم که عصر بریم بیرون!

انقدی حالم گرفته بود ک دوست داشتم کنسلش کنم

گوشیمم خاموش کرده بودم انداخته بودم یه گوشه از بیحوصلگی!

ولی بعد گفتم بزار برم!یه هوایی بخورم...

 

خلاصه‌که گوشیمو روشن کردم اماده شدم و زدم بیرون!

طولانی ترین مسیری که میتونستیم تو این شهر کوچولو بریم رو رفتیم!تا به یه کافه رسیدیم!که ویوش رودخونه بود!همون رود لعنتی که تمام بچگیم وقتی حالم میگرفت میرقتم میشستم روی یه سنگ کنار اون رود! پامو مینداختم تو ابی که زلال و سرد بود و غمم رو با اون اب جاری شریک میشدم و میرفت :)

 

امروز از اون بالا نشستم و بهش نگاه کردم

و کلی با بچه ها حرف زدیم!

دیدم چقد این‌کوچیک کوچیک تصمیم ها راه هامونو عوض کرده!!! چقد عوض شدیم باز!

بعد هم دوباره با مریم پیاده برگشتیم اون مسیر رو!

و بازم کلی حرف و کلی فکر!

وقتی نزدیکای خونه بودم تلگرام رو باز کردم و دیدم شاهین گفته که الان وقت داره که همو ببینیم

رسیده نرسیده لپتاپو اتیش کردم که ببینمش!بعد از یه سال :)

نمیتونم بگم چقد دیدنش خوشحال کنندس!

نمیتونم بگم چقد این بشر به من انرژی میده با هررر بار بودنش!

بعد از ویدیوکالم با شاهین رفتم تو پناهگاهم :)))حموم!

بعدم کلی چت و حرف زدن با اریا که خودش حال خوب کن ترین کارهاست :)

 

 

اره! یه روزی که با بدی تمام واسم شروع شد با یه شیرینی خوب داره تموم میشه :))

 

برعکسشم صادقه!فقط کافیه تصمیم بگیری که کدومو انتخاب کنی :)

 

 

پ.ن:جهت ترویج حال خوب بیشتر برقصیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۴۴
پنگوئن

من کی انقده لال گشتم؟ :))

 

دیروز هیچکسی نبود :) یعنی آدم هایی که نرمالی باهاشون صحبت میکنم! من هم مشکل خاصی نداشتم به کار ها و زندگیم رسیدم!

بعد عصر داداشم گفت میای بریم قدم بزنیم؟منم دیدم زیاد تو خونه نشستم گفتم باشه!

رفتیم و بعد از کلی سکوت برگشتم گفتم بنظرم من خیلی بیخودی صادقم!

یعنی اگه کسی ازم چیزی بپرسه با خالصانه ترین حالتم جواب میدم! حتی اگه به ضرر من یا طرف مقابلم باشه!

اونم میگفت اره که خوب نیست! و به یه موضوع دیگه اشاره کرد ! اینکه هر چیزی رو نباید به هر کسی گفت!

 

بعد شب شد منم داشتم با اریا حرف میزدم! گفتم داداشم اینو میگفت! بعد اونم میگفت اره منم نظرم همینه!اصلا چرا باید کسی ازت چیزی بپرسه؟

من هی فکر میکردم هی نیگا میکردم به صفحه نورانی گشیم وسط شب :) میگفتم من نمیتونم!

بعد از اینکه اریا خوابید من نتونستم بخوابم!و بازم بیدار بودم! و فکر میکردم که واقعا من چقد عوض شدم!

من دیگه اون مبینایی نیستم که همش دوست داشتم با ادم ها حرف بزنم!

 

و همه چیز دقیقا بعد از سحر اتفاق افتاد!

وقتی رابطم باهاش کم شد دیگه هیچ کسی رو بجاش نذاشتم تا براش همه چیز رو فارغ از قضاوتی که میکنه به سبک خودم تعریف کنم!

 

یعنی اون اولای دانشگاه که هیچ دوستی نداشتم!بعد از امیر همه چیز رو برای زهرا خیراندیش میگفتم تا اینکه اون ترم برگشت کرمان و نبود!و بعد از اون سحر کسی بود که من همه چیز رو باهاش درمیون میذاشتم!

وقتی سحر کم رنگ شد ارشیا ادمی بود که باهاش درد و دل میکردم و باز هم داستان هامو میگفتم!

ولی از یه جایی به بعد نبود!

دیگه نمیشد هر حرفی رو با ارشیا زد مثل سحر!

 

و بعد کم رنگ شدن ارشیا!

و بعد مبینا :)

 

الان با کس خاصی حرف خاصی نمیزنم!حتی نیازشم حس نمیکنم!اینکه همیشه چیز ها رو تعریف کنم!

الانم حرف میزنما! ولی خب خیل یخلاصه طور دیگه با اون تفضیل نیست!

مدت هاس  روابطم و کار هام رو خیلی برای کسی باز نمیکنم!

راه خودمو میرم!

و نظر خودمو میگم!و عمل میکنم!

این مهمترین پارتشه!

که تا جایی که میتونم کاری که میخوام رو میکنم :)

 

اره من بیدار موندم بعد از اریا و به این فکر کردم که چقد من عوض شدم!

انقدی عوض شدم که هر چیزی رو تو اینستا پست نمیکنم برخلاف قبل که هر جایی میرفتم رو عکسش رو میزاشتم! اینقدی عوض شدم که بعد از یک هفته نصب توییتر فقط یه توییت گذاشتم!اونم خیلی معمولی :)

 

الان روزهام اینطوریه!

تا همین حدودای ۶ ۷ بعداز ظهر درگیر کارای خونه و  زندگیم مثل اسباب کشی و غذا پختن و اینجور کارا!

بعد از اون تایم مبیناس :)که کتاب بخونه فیلم ببینه یا درس بخونه :)

 

یه حس صلحی با زندگیم دارم!خوبه! هر چی که هست اوکیه!تو مسیریم که میخوام!و داریم میریم جلو :) خوبه !

 

ولی کلا میتونم از این تغییراتم یه کتاب بنویسم :)))) یعنی حس میکنم هیچ کی انقد تو دو سه سال تغییر نکرده که من کردم :))

 

همینو از بزرگ شدن میخواستم مگه نه؟ همین تغییرات! همین کارای پشم ریزونی که میکنم برای خودم تا خودمو شگفت زده کنم :))

 

خلاصه یه تشکر برای مبینا در اغاز سال و قرن جدید :) 

برای این ۲۲ سال تلاش مستمر و بزرگ شدن و قد کشیدنش

حاجی دمتم گرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۲
پنگوئن