پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

من تلاش کردم برای اولین بار هم که شده مثل تمام ادمایی که میرن گند بزنم و خودمو دق و دلیم رو خالی کنم! ولی نمیتونم!

نمیتونم تو چشای یکی زل بزنم به گذشته خوبی که باهاش داشتم فک نکنم! و بدیاش رو تو ذهنم بیارم فقط!

نمیتونم ادما رو سیاه ببینم!

تو بدترین شرایط هم به خوبیاشون فک میکنم!

همونطور هم نمیتونم بدیاشونو فراموش کنم! و همزمان که قلبم میتپه برای ادمی، پاره پاره هم هست و درد زخمش هی بدتر و بدتر میشه!
تو استیتیم که از همه نا امیدم!

از همه بدم میاد!

 

من همیشه همه سختیای زندگیمو تنهایی گذروندم! هیچ وقت هیچ کس عرضه و لیاقتش رو نداشته که تنهام نزاره!‌که اگه هر چقدم بدم کنارم بمونه و بخواد درستش کنه!

هیچ کس اونقد عاشقم نبوده که از چیزی برای من بگذره!

هیچ کس اونقد دوسم نداشته که برام بجنگه!

 

تنهایی هم همچین بد نیست! حداقلش دیگه انتظاری نیست! دلی نیست که شکسته شه!

و روحی که آسیب ببینه!

 

من برای همه رهگذرم! حتی خودم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۳۲
پنگوئن

دیشب داشتم به آرش میگفتم که صبحی گه عینک دودی روی چشمم بود متوجه شدم که دیدم نسبت به زندگی هم همینجوریه! خوشگلیا و زشتیای زندگی به اندازه‌ی قبله ولی انگار یه عنک دودی سیاه جلو چشممه و همه دور و برمو کدر کرده :)

برای همین حتی تو شادترین موقعیت ها هم خوشحال نیستم اونطوری که باید!

اضطراب و ترس قسمتی از وجودم شده که باعث میشه بیشتر و بیشتر تمایل به خوابیدن داشته باشم! و چون نمیتونم هیچ کاری هم بکنم و عملا بیکارم همه‌ی فکر ها میتونن حمله کنن تو سرم و این تشویشمو بیشتر و بیشتر کنن!

سعی تو کنترلش دارم! سعی دارم تنها نمونم! سعی دارم بخوابم! یا هر کار دیگه‌ای بکنم تا کمتر فلج شم :)

برای همین به طرز مسخره‌ای دنبال کار میگردم! مسخرس چون الان دم رفتنمه! و چون تو نقطه‌ایم که اصلا معلوم نیست کی میرم و چی میشه!و گشتن دنبال کار واقعا عجیب و مسخرس!

این چند روز بار ها و بار ها تصمیم های مختلفی گرفتم تا از این حالت در بیام! مثل همیشه اولین گزینه‌ام سفر بود! که باز هم به اینجا رسیدم که نمیدونم باید کجا برم یا با کی برم! پس بیخیال!

تصمیم بعدیم همین کار بود! که رسما بابام بهم گفت ک س خلی

تصمیم دیگه‌ام رفتن به دزفول بود! که در این قسمت دیگه مغز خودمم این حجم از ک س خ ل ی رو نتونست تحمل کنه!

میدونم برم دزفول حالم بد میشه! میدوونم کلافه میشم! عصبی میشم

ولی برای فرار از این حس مصرف کننده بودنم الان میتونم دست به هر کاری بزنم!

 

یه حس و حال عجیبی داره این روزا! نه خوشحالم نه ناراحتم! نه عصبیم! نمیدونم چیم! فقط و فقط تنها چیزی که میخوام تموم شدن این روزا و معلوم شدن تکلیفمه! 

دارم روز ها و ساعت ها رو میشمارم...

 

خوشبحال بچه ها که وقت سفارتشون زودتر از من بود :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۰۷
پنگوئن

واقغا خسته و ناشکیبم :)

دل خوشی خاصی ندارم! و دلیل خاصی هم واسه پایین بودن مودمم ندارم!

یه حالیم در کل که توضیح دادنش واسم سخته!

دوت دارم سریع تر برم سفارت و از این برزخ لعنتی که توشم خارج شم! از اینکه جواب تمام سوالایی که ازم پرسیده میشه نمیدونمه واقعا خستم!

دلم میخواد کاری بکنم برای زندگیم!
ولی باید بشینم و گذشتن روز ها رو ببینم!

احساس مفید بودن ندارم هر کاری که میکنم!

خس تعلق هم که دیگه کاملا تعطیل شده واسم! یه چ *سه حس تعلقی هم اگه بوده دیگه وجود نداره! نه به حایی نه به کسی!

قشنگ اون تخته چوب رها منم :)))

نمیدونم دیگران چطوری اینجوری زندگی میکنن!
من از اینکه صبح ها دلیلی برای زود بیدار شدن ندارم متنفرم!

از اینکه تنها فعالیتم بیرون رفتن و خرج کردنه نفرت دارم!

و حس مصرف کنننده خالص رو دارم به خودم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۹
پنگوئن

اره حدودا دو ساله که سخت‌ترین روزا رو گذروندم و فکر بهش تمام وجودمو درد میاره

ولی توی همین دو سال یه لحظه‌هایی داشتم که از عسل برام شیرین تر بود! 

کلی مستقل تر شدم! موفق شدم! و دوباره و دوباره به خودم ثابت کردم با پشتکار میشه هر چیزی رو خواست و داشت!

سختی هست! همیشه! ولی شاید هم بد نیست

بهت این قدرت رو میده که ادم‌های بیشتری رو درک کنی! چون سختی‌های زیادی رو مزه کردی که هر کدومش ممکنه تجربه یک ادمی باشه! پس پخته‌تر میشی :)

من با ۲۳ سال زندگی کوهی از تجربه و سختیم واسه خودم! کلی چیز انلاک کرده دارم :)

و اینا نشون میده که زندگی کردم!

اره من بار ها زمین خوردم! ولی اینا ینی من راه رفتم و جلو رفتمم :) یعنی زندگی کردم و زنده بودم! تو اگه جلو نری قطعا نمی‌افتی :)

من یاد گرفتم چطوری با نبودن ادم‌ها کنار بیام!  یاد گرفتم با هر آدمی بتونم ارتباط بگیرم! یاد گرفتم مغرور نباشم! یادگرفتم در لحظه زندگی کنم! یاد گرفتم بجنگم! یادگرفتم تو دعواها سکوت کنم و حرمت نشکنم! یاد گرفتم که آدم‌ها رو از دور دوست داشته باشم! من خیلی چیزا بلدم...

چیز‌هایی که با هر بار خوردن تو دیوار عاطفی و احساسی بلد شدم!

و هر بار ضربه محکم تر و دردش بیشتر بود درسش بزرگ تر بود و از من آدم بهتری ساخت!

 

شاید اینی که هستم انسان با اخلاق و قشنگی برای همه آدم ها نباشه! شاید نتونم همه رو همزمان راضی نگهدارم! شاید یه آدم بشینه و از دور جاجم کنه! وقایع رو کنار هم بچینه و داستان خودش رو براشون بگه! ولی آیا مهمه؟

نه...

چون من یاد گرفتم که قضاوت‌های خوب یا بد دیگران هیچ تاثیری در زندگی من ایجاد نمیکنه! اوکی ممکنه استیت روحیمو تغییر بده!‌ حالمو خوب یا بد کنه! و به سببش کارهایی بکنم! ولی حرف من اینه که مستقل از تاثیرات روحیش... هیچ تاثیر مستقیمی نداره! به دمپاییم که یکی منو دوس داره یا نه! به دمپاییم که فلان ادم از نظرش من ادم معمولی هستم یا نه! به چپ و راستم که یکی اونقدر مغز خامی داره که نسبت هایی رو که حتی من دوست ندارم به زبون بیارم رو پشت هم برام ردیف میکنه! به پایه‌هام که فلانی فکر میکنه من ادم مناسبی برای کار نیستم...

 

اوکی نصف این آدم‌هایی که این حرفا رو به من زدن الان تو زندگی من نیستن و من مدت‌هاست که ازشون بیخبرم!و این موضوع نه باعث شده من بمیرم!‌و نه اون‌ها‍! 

من احساس پیشرفت داشتم تو این مدت و الان دوباره سیل دیگه‌ای از همین جاج ها نمیتونه منو شکست بده! چون من بار‌ها و بارها یاد گرفتم که ته همه اینا دوباره فصل عوض میشه و چرخ گردون همیشه اینجوری نمیمونه!

تنها چیزی که الان مهمه یادگرفتن مشکلاته! و پیدا کردن راه حل ها :)

 

دیگخ نمیزارم حالم مثل این چند شبی که گذشت خراب و داغان باشه! قول میدم
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۴۹
پنگوئن