پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

در واپسین روزهای این سال بلوا مینویسم...

 

نه خوشحالم...نه ناراحت! و نه بوی عید میاد!فقط ژستشه راستش :)

برای ما که حتی ژستش هم نیست :)))

 

هر سال راجب سالی که میگذشت مینوشتم...راجب دوستام...از خاطراتم...

ولی امسال...دهن وا کنم غر و گلایه و ناراحتیه فکر کنم!

 

این سالی که من اسمشو گذاشتم بلوا...روزای اولش که کرونا داشت...

بعد رفتم تهران...بچه ها رو دیدم... و اولین جرقه‌ی حرفام با اریا :)) 

بعد واسه امتحانا رفتم تهران...

و بعد مامانم مرد...

و بعد دیگه همش مامانم مرده بود!

وحشتناک ترین روز ها رو گذروندم.... بی‌پناه ترین حالتمو...

دعوام با بابام...

دعوام با محسن...

دعوام با ارشیا

دعوام با اریا

کم‌ شدن سحر

درسا که سخت میشد

کارای خونه که فرسودم میکرد

داستان عموم

حرفای مامان‌بزرگم

اسباب کشی

اشتباهاتم...

بالا پایین ها...

یه روز خوب بودن یه روز با مخ خوردن زمین...

 

 

راستش همش ناله‌اس این سال لعنتی :)

ولی عجیبه!منم عین بقیه دووم اوردم!من زنده موندم!وسط این همه بلوا!

حتما کار مهمی در پیشه که بخاطرش تو این همه اشوب دووم اوردم...

 

یه شعری نوشته بودم اون بار سال بد! توصیف امسال همونه همون :)

 

نمیدونم تموم شده این بلوا یا نه!نمیدونم الان باید حسن ختام بدمو از تک تک ادمایی که کنارم بودن تشکر کنم یا نه؟

نمیدونم خلاصه...

سعی کردم این اخریا با ادم ها مهربون تر باشم...بهشون توجه کنم...سعی کردم یادم بمونه که یهو میریم...عین مامان یه جمعه عصر تابستونی بعد از سه بار‌ کما رفتن و خارج شدن دیگه خسته میشیم...میگیم این شما اینم دنیا :) ما که رفتیم!

 

چند روزه دارم به این فکر میکنم که‌مامانم هیچ حرف ناتمومی نداشت بزنه؟

چرا لجظه های اخر حرفی از من نزد؟

چرا روزای اخر که‌من‌همش زنگ میزدم یکبار نگف تلفنو بدین صداشو بشنوم!؟

چرا انگار خیالش از من راحت بود؟یا شایدم بیخیالم بود؟

شایدم دوستم نداشت :)

نمیدونم

 

امروز بعد از دو ماه رفتم سر خاکش...هیچ فرقی نیست بین اون سنگ و سنگای دیگه...باور ندارم که مامان من میتونه اون سنگ باشه و باید با اون حرف بزنم!

مامان من احسانه....باباس...محسنه...ناهیده...نی‌نیه....مامان بغل هر کدوم از ایناس...مامان من اون سنگ سیاه بی قواره نیست :)

 

تو این اخراش هم نمیتونم دلگیر و غرغرو نباشم...

 

من خستم...خیلی زیاد :)

 

 

ببخشید که انرژی‌ای برای سال جدید نمیدم...

 

امیدوارم تو این سال جدیدی که میاد انقد توانایی هام زیاد تر بشن که بازم بتونم سر پای خودم بمونم...قوی تر...محکم تر...درست تر...

 

 

این تهشم بگم ممنون...که کنارمین...که تحملم میکنین...که باهام خوش میگذرونین...که باهام خاطره میسازین....که توجه میکنین....که هستین....که نیستین...که دوستم دارین....یا حتی ندارین :))

از همه چی ممنون...

 

مبینا..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۵
پنگوئن

بهش که فکر میکنم ناراحت میشم که چرا برات گریه نکردم مامان...

چرا نفهمیدم نیستی!برای "همیشه" نیستی دیگه؟

 من نمیدانستم معنی هرگز را...

 

۹  ماه هرگزه دیگه نه؟بسه هرگز شد برگرد...

 

امروز لا به لای کارا وقتی داشتم جارو میکشدم و حس میکردم دیگه اعصابی ندارم بهت فکر میکردم!به این که چقد زحمت هاتو نمیدیدم مامان...

به اینکه چقد همیشه دو قورت و نیمم باقی بود!

 

رفتم پیامانو خوندم!دعواهامونو....دوست داشتن گفتن هامونو! صداتو شنیدم!فکر کنم تنها ویسی که دادی به کسی!

به دلخوریای کوچیکت نگاه کردم!

به نگرانیات!

چقد همیشه نگران بودی! :)

چقد الان هیچکی نگران نیست!

میبینی ساعت ۹ و نیمه و من تنهام تو این خونه‌ای که شبیه جهنم سرده و کسی نگرانم نیست :)

 

مادر بودن واقعا چیز بزرگیه!تازه دارم میفهمم چقد ایثار میخواد! چقد مفهوم قبول کردن خانواده بزرگه!

 

دلم تنگ شده! کسی میدونه باید چیکار کنم؟

جایی هست برم و باشه؟

کاری هست بکنم و برگرده؟

مگه میشه ...مگه میشه هیییییچ راهی نباشه؟

 

من باید چیکار کنم....

آدم ها دلتنگ که میشن چیکار میکنن!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۲
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۱
پنگوئن

دیروز عصبی شده بودم،اونقدری که میلرزیدم! سر یه اتفاق خیلی تکراری!

ولی انگار دیگه ظرفم پر شده بود!باید منفجر میشدم!

به حموم پناه بردم!حالمو خوب نکرد!پاشدم ارایش کردم!یه ذره هم حالم بهتر نشد!از خونه زدم بیرون!هیچ هدف خاصی هم نداشتم!

پیاده راه افتادم تا رسیدم سر چمران!

از اونجا هم سوار بی ار تی شدم به سمت پارک وی!

یه چیزی از ته دلم منو میکشوند سمت هفت تیر!سمت کسی که میدونستم فقط چند لحظه دیدنش حالمو عوض میکنه!

تو راه که داشتم میرفتم کلی اشک ریختم...با خودم فکر میکردم اگه ببینمش بغلش میکنم و تو بغلش گریه میکنم تا اروم شم!

ولی داستان یه طور دیگه شد!من رسیدم هفت تیر! تو پیامای خاک خورده ادرس خونشونو پیدا کردم رفتم سر کوچشون!

احتمال دادم شاید ناراحت شه از کارم!یا اصن نتونه بیاد بیرون!

هر چی هم بهش زنگ میزدم انتن نمیداد!

با بدبختی تونستم بهش دسترسی پیدا کنم...ولی همون یه ربعی ک تو کوچشون منتظرش بودم اشکام تموم شد!و لبخند شده بودم و منتظر تا بیاد :)

وقتی اومد اصن تو بغلش نپریدم ک گریه کنم!!!بجاش پشت سرش راه افتادم و قدم زدیم!و عین همیشه شروع کردیم به حرف زدن!!!!

 

اصن انگار مبینای توی خونه با مبینای توی هفت تیر از زمین تا اسمون فرق داشت!

رفتیم یه کافه نشستیم یکم راجب گرانش بحث کردیم!یکم نیگاش کردم...دلم ضعف و اینا رفت :)

بابام زنگ میزد پشت هم!چون با ناراحتی زده بودم بیرون نگران بود!

من ولی از هفت دولت ازاد بودم ... من اریا رو میخواستم که بشینه رو صندلی کناریم و همینجوری چرت و پرتای همیشگی رو بگیم بهم :)

من کافه آنسو رو میخواستم با دیزاین قدیمی طورش و اون تراسش تا اروم شم!

من نه سیگار میخواسم نه دخانیات دیگه ای! من برای از خود بی خود شدنم برای عوض کردن حالم فقط یه اریا رو میخواستم تا باش قدم بزنم و از بودنش خوشحال شم :)

این اولین باری بود که دوتایی بیرون میرفتیم!یکم ویرد طور بود :) ولی خب اونقد اون حس خوبه بود که نمیتونستم به هیچ چیز منفی دیگه‌ای فکر کنم!با هم قدم زدیم...باور کن یادم نمیاد از کجا ها گذشتیم...فقط چشم وا کردم دیدم ساعت یه ربع به ۹عه و ما تو تازه رسیدیم بلوار کشاورز! :)

فکر کنم خیلی کم پیش میاد برای من که انقد غرق بودن در لحظه باشم که عکس نگیرم!انقد غرق بودن در لحظه باشم که‌ هیچ جوری ثبتش نکنم!ولی معمولا وقتی با اریا تایمی رو هستم هیچ چیزی رو ثبت نمیکنم!

همش این توعه :) توی مخم :) و هی هر روز جلوی چشممه :))

 

تو حرف هایی که میزد از کرونا گفت...

راستش الان که بهش نیگا میکنم اونقدا هم بد نبود!یه خوبی هایی هم‌داشت!

اربا داشت میگفت که بازدهی خیلی بالاتر رفته!

و منم داشتم ترم پیش با ارشیا حرف میزدم که نمیدونم علت بهتر شدن نمره ها اینه ک صرفا مجازی طوره مثلا راجت تره یا واقعا بازدهی بالاتر رفته؟

‌کرونا مامانمو  ازم گرفت

ولی جاش اریا رو بهم داد :)

سحر رو گرفت

ولی بهم معرفت و جمع رو یاد داد!

ازادی نسبی و بیشترمو گرفت

ولی بهم محکم بودن و مقابله کردن با بالا و پایین ها رو یاد داد :)

 

اریا میگفت سوالت اشتباس!نگو چرا اینجوریه!بگو خب حالا اینجوریه ،من میتونم چیکار‌ کنم؟ :)

 

اره درسته که الان دارم دارک ترین روزا رو میگذرونم....ولی همزمان دارم شیرین ترین حس هامو هم میگذرونم!

وجود اریا به کنار!حس عمه شدن :) این تایمای زیادی که کنار باباعم و همیشه دوست داشتم دو تایی کلی با هم کار‌کنیم و الان داریم میکنیم! حس بهتر شدن تو زندگی تو درس!حس تغییر و نو شدن! حس خودم بودن بیشتر از قبل!

 

راستش خب اینا هم چیزای کمی نیست :)

 

انگار که یادم رفته بود‌ دنیا همینه :) بده...بستون!

 

من باید نور رو ببینم و برم سمتش...هر چقدم ک دور و برم تاریک شده باشه....من دنبال نورم...دنبال اونی‌ که میخوام بشم :)... و یه روزی این اتفاق می.افته...

 

مبینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۵
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۲۷
پنگوئن

یه هفته دیگه میشه ۸ ماه!!باور کردنی نیست!

۸ ماه چقد زود گذشت!چقد سخت گذشت!چقد دیر گذشت!

لازمه بگم باز هم خوابش رو دیدم؟

 

هنوزم نپذیرفتم این نبودنه رو!

تو همه خواب هام میبینم که زنده‌اس! میبینم که هست!

 

جالبه از وقتی که مامانم رفته بیشتر توی من حضور داره!

چقد دلم براش تنگ شده!

چقد دلم واسه دستاش تنگ شده!

 

تحمل جای خالیش سخت ترین چیز این مدت بوده!

وقتی هیچ کی نبود انقد معلوم نبود نبودنش ...ولی وقتی همه هستن و مامان نیست خیلی اذیت میشم!

 

وقتای عجیبی پیداش میشه!

یه وقتایی مثل الان وسط درس خوندن...

وسط خیابون!

یا وسط بی ربط ترین اتفاق زندگی به مامانم!

یه وقتایی جاهایی که هیچ خاطره‌ای باهاش نداشتم میاد تو ذهنم و بیرون نمیره...

 

هر چی که هست این یاد کردن های گاه و بیگاه مامان اصلا دست من نیست!

توکتم میگفت اره تو سوگواری!راحت باش یکم تو غمت بشین! بزار خالی شی :)

 

اره مبینا بیا به این فکر کن که مامانت نیست!هیچ وقت قرار نیست اگه درسی رو خوب میشی کنارت باشه!اگه خوب غذا پختی تشویق کنه!یا بهت اعتماد کنه و قتی که هیچ کی بهت اعتماد نداره!مامانت نیست دیگه که راز هاتو نگه داره!یا بعضی وقتا لوت بده...

اره مبینا....همون ساعت ۳ شب رفت!واسه همیشه رفت!

اره مبینا خیلیا مامان دارن...تو سخت ترین شرایط زندگیشون مامانشونو دارن!حتی اگه مامانشون بد باشه!ولی تو و امثال تو دیگه مامان ندارین....

سارا داشت از یتیم خونه‌ی نزدیک خونشون میگفت!میگفت وقتی میرم اونجا بچه کوچولو ها میان میگن خاله تو مامان ما میشی...؟

 

و به راستی هیچ کسی تا وقتی نچشیده باشه نمیدونه که این خواهش ادم واسه داشتن مامان و نداشتنش چه چیز عجیبیه

 

پارسال حالم خوب نبود...میرفتم از این دکتر به اون دکتر!یادمه اون موقع اریا شریفی پیشم بود!تو ماشینش بودم داشتم گریه میکردم از درد...وقتی میگفت چی میخوای میگفتم فقط مامانمو میخوام الان!

یادمه بهش زنگ زدم و برای اولین بار بهش گفتم تو رو جون هر کسی دوست داری بیا تهران دلم برات خیلی تنگ شده...! حتی بهش گفتم فکر نمیکردم روزی انقد دلم برات تنگ شه...

 

اما الان من دلتنگ تر از همیشم...

 

نشستم به یاد تک تک لحظه‌هایی که بودی...که یه مامان محکم بودی :) یه مامان سختگیر...یه مامان منظم با همه خوبی ها و بدی‌هات!به یاد بغل اروم و کتک های محکمت که دو بار بود ولی حسابی جاش موند!به یاد گریه ها و خنده هات که هر دوش دلمو میلروزند!

 

کاش میتونستم بیشتر بهت بگم که دوست دارم!

من خیلی دوست دارم مامان زیبام :)دلم واسه گفتن این جمله و شنیدن سکوت های بعدش هم تنگ شده!

 

پ.ن: چقد به ریختن این اشک ها نیاز داشتم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۴۶
پنگوئن

دو روز پیش بعد از تولد پویان تو ماشین فرزین بودیم من و آریا و سمیرا و فرزین :) هممون تو خودمون طور بودیم!

آریا این اهنگ رو پلی کرد : خونه‌ی بهار از علی عظیمی!

 

مناسب حال الانمونه :)

آهای فلک که گردنت از هممون دراز تره

به ما که خسته‌ایم بگو...

خونه‌ی باهار کدوم وره؟

 

اون روز خیلی به این فکر کردم که چی خوشحالم میکنه پس؟!

چرا انقد جمع داشت اذیتم میکرد؟

 

چرا داشتم انقد به آریا گیر میدادم؟

چی شد که یهو انقد انتطارم از ادم ها بالا رفته بود؟

 

برگشتم خونه با بابام شام خوردیم و سبزی پاک کردیم و... اروم بودیم!دیگه از تنش های حضور داداشام خبری نبود!

انگار تونستم ارامش رو حس کنم!

اون شب همین که به رختخوابم رسیدم خوابم برد!فرداش که بیدار شدم به خودم گفتم چرا انقد ازش فرار میکنی مبینا!به قول فرزین غمت رو به اغوش بکش بابا :)

به اغوش کشیدمش دوباره!

عصر طی یه حرکت انقلابی تصمیم گرفتم بریم خونه‌ی خالم!

یادم رفته بود که چه چیزای کوچیکی ، چه تونستن های کوچولویی میتونه حالمو خوب کنه!

امروزم تصمیم گرفتم برم دانشگا!

همینجوری ناامیدانه صب به ارشیا گفتم دارم میرم دانشگاه!اگه میخوای بیا!

و اومد!

و...چقد حس کردم دوباره عین قبل شدیم!دوبار شوخی میکنیم با هم!دوباره کنار همیم!دوباره سبز رفتیم :) دوباره ویو!دوباره لمیز!

انگار رفتیم این جاها تا به خودمون ثابت کنیم دوستیمون سر جاشه!

 

ارشیا بهم یه کتاب داد!اونم چه کتابی :) کتاب فاینمن :))) 

تیپیکال ارشیا همینه دیگه نه؟

 

داشتم میگفتم!تونستن های کوچیک کوچیکه که الان میتونه حالمونو خوب کنه!

الانی که معلوم نمیکنه چند ساعت بعدی چه خبره!برای همین تصمیم گرفتم کوچولو کوچولو بتونم!فارغ از اون نتیجه‌ی بزرگی که میخوام!

 

یکم میام زوم کنم تو روزام!...ولش کن اگه باید جمعه تمرین تحویل بدم :) بزار زندگی کنیم حاجی :)

 

بوی باهار میاد، دیدی؟

ولی یه باهار غمگین طور :) آماده‌ای؟ آغوشتو باز کن ! واسه غم ! واسه شادی! واسه دغدغه! واسه انگیزه!

 

+ یه شات از اون حاجی فیروزی که دیروز تو نیایش جلو ماشین قر میداد تو ذهنمه که بهم یادآوری میکنه بخند بابا :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۹
پنگوئن

وقتی بهش فکر میکنم من برای درست کردن چیز ها نیستم اصن!

یعنی توانایی درست کردن ندارم!

فقط میخوام که چیزی باب میلم باشه!اگر نبود؟ ناراحت میشم :)) فقط همین!

 

دیشب محسن دست گذاشته بود رو یکی از نقطات حساس من :)  میگفت بابا فلانیو از تو بیشتر دوست داره :)) و این شروع ماجرا بود! منطقا باید قبول میکردم!اون فلانی ها مامانش ، زنش و نوه‌ای که هنوز نیومده بود! 

ولی من نمیتونستم... من اذیت شدم! 

داستان اینه: وقتی از مرکز توجه خارج میشم بهم میریزم!

این خیلی بده!

من که قرار نیست همیشه مرکز توجه باشم!

 

این شوخی محسن دقیقا بعد از دانشگاه بود!دانشگاهی که باز هم این حس بهم دست داد که تو مرکز توجه نیستی!که خب بازم منطقی بود!ولی من همچین مواقعی اصن منطقم خاموش میشه!

 

دیشب خوابم نمیبرد!همش به این فکر میکردم ریشه این رفتارم از کجاس؟چرا شبیه عقده‌ای هام؟ با اینکه من همیشه مرکز توجه بودم!

یعنی تو فامیل با اینکه هم سن و سالام کم نبودن ولی مرکز توجه بودم همیشه!چون زبون عجیبی داشتم!

تو مدرسه هم همینطور...

تو خونه خودمون هم که هم ته تقاری بودم هم تنها دختر و بعد از کلی وقت به دنیا اومده بودم :)

 

الان مشکلم همه آدم ها نیستن! فقط تعداد انگشت شماری!دوست دارم براشون تو اولویت باشم!توجهشون رو ببینم!

مثلا یه رفتاری از بابام خیلی اذیتم میکنه! وقتی که بهش زنگ میزنم میگم بیا اینکارو بکنیم داداشمو میفرسته! یا تنهام میزاره وقتی بهش نیاز دارم!

 

بعد داشتم فکر میکردم که مدتی بود این حس واسم کم رنگ شده بود! یعنی اونقدا هم مهم نبود که واسه کسی خیلی مهم باشم!نمیدونم کدوم اتفاق این مدت باعثش بوده!

 

شاید کم شدن اون توجه خیلی زیاد مامانم باعث شده من این توجهو از بقیه آدم ها بخوام!

شاید شرایط و فشار های عصبی باعث شده به یه منبع توجه نیاز پیدا کنم تا یه ذره حواسم پرت شه!

شاید این مدت کسی واسم قد الان مهم نبوده و الان اون یه سری ادم مهم تر شدن...

 

 

نمیدونم...هر چی که هست انرژیمو گرفته!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۳۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۰
پنگوئن

خب نشسته رو به روم الان و داره یه کارایی راجب سمینار انجام میده!

و هی نیگاش میکنم و به خودم میگم که چقد خوبی تو پسر :)

یاده اون موقع ها افتادم که تو همین سایت آرمین میشست و درس میخوند یا کد میزد!با پیرهنی که معمولا سفید بود!شایدم تو مغز من این سفیداش ثبت شده :)

هی نیگا میکنم به پویان و تو دلم میگم موفقیتت رو میخوام ولی نه اینکه مثل آرمین بری و دیگه ازت خبری نباشه :))

حس میکنم دلتنگ الانم در آینده :)

 

یه روز بیام دانشگاه و مستقیم بیام طبقه سه ولی پویانی نباشه ناراجت کنندس!حتی اگه کلی موفق باشی و خوشحال!یعنی خوشحال هستما بابت خوشحالیت!ولی خب میشه بیشعور نشی؟

 

یادمه پارسال یه پستی نوشتم که سال بعد و دانشکده خالی :)

و الانی که مینویسم توی همین دانشکده و سال بعدم و اینجا پر از خالیه!پر از خاطرات تک تک ادمایی که الان هر کدوم یه ورین!یا تو خونه هاشونن یا اون سر دنیا رفتن!

ولی خب پویان که هست :) با همین پیرهن سبزش نشسته جلوم و داره حرف میزنه...

احتمالا سال بعد میام و اینجا خالی تر از همیشه و پر تر از همیشس...چون تو هم رفتی پی آرزوهات!

 

خلاصه که پویان!

دو روز دیگه ۲۵ سالگیت تموم میشه!الان که فکر میکنم اره دیگه باید جمع کنی بری دنبال ارزوهات!ولی لطفا اون گوشه موشه ها ما رو هم نگه دار :)

 

مبینا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۵۴
پنگوئن