پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

عوض شدنم رو دارم به وضوح میبینم!

آدمی که تو جمع خانواده مادریش دیگه احساس راحتی نداره! ولی با خانواده پدریش اوکی تره!

آدمی که تو جمع های فامیلی اصن دوست نداره برقصه! و حس عذاب وجدان میگیره براش!

آدمی که حتی با دوست هاشم بیرون میره نسبت به قبلا خیلی کمتر حرف میزنه یا شلوغ بازی درمیاره!

در کل آدمی که گوشه گیر تر از قبله!

این نه خوبه نه بد :)

یعنی میدونی باهاش مشکل خاصی ندارم. دارم تلاش میکنم با آدمایی که احتمالا در ماه‌های آینده کمتر میبینمشون نایس باشم.

ولی عملا خیلی چیزا برام واقعا مهم نیست. مثل عروسی داداشم! واقعا واسم مهم نیست که باشم یا نباشم... حس میکنم هر کدوم از اینا که بشه یه سری خوبیا داره یه سری بدیا!

حتی دیگه واسم فرقی نداره تهران باشم یا دزفول!

راستش الان که دزفولمم خیلی بد نیست! رسما خونه تنهاعم عین تهران! نازنین و زینب هستن که میتونم ببینمشون و وقت بگذرونم!‌فاطمه هم هست! اینجا یه نکته‌ی مثبت یعنی ماشین داشتن رو داره! و اینکه برای خرید مجبور نیستم جر بخورم! پس خیلی بد هم نیست!

به هر کی تونستم گفتم که من از داستان‌ها جدائم! خودتون بزنین تو سر هم اصن! به من چه!

حس اون میم رو دارم که همه دارن میزنن تو سر هم یارو از باا لم داده نیگاشون میکنه!

اخه واقعا هم به من ربطی نداره!

الان اضطراب و استرسمم کمتره حس میکنم. حداقل نگران روابط قاراشمیش تهرانم نیستم...

هرچند تماس هادی یکم بهمم ریخت...و حس عذاب وجدان دارم... ولی خب فک میکنم بهترین راه کمتر درگیر شدن با این مسائل و عبور کردنه! هر چی آدم بیشتر حرف بزنه  بیشتر خودشو توضیح بده همه چیز عمیق و عمیق‌تر میشه...

حقیقت حس میکنم اوضاع اونقد هم بد نیست...فقط مجموع اتفاقات باهم وقتی یهو وارد ادم میشه ادم هنگ میکنه...

الان که سالگرد گذشته اوضاع بهتره... همین که تونستم گریه کنم برام خیلی خوب بود حس میکنم...واقعا بعد از مراسم حس خالی شدن داشتم...انگار که این بغض ها رو مدت‌ها با خودم حمل میکردم...

تنهاییم تو این مراسم دوباره و دوباره به صورتم خورد...ولی میدونی... انگار دارم بهش عادت میکنم... اینکه سر پای خودم بایستم رو!

میدونی قبل تر ها برای هر کاری که این روزا دارم میکنم حس افتخار خاصی میکردم...ولی الان نه! حس میکنم زندگی همین بوده! من اشتباه برداشت کرده بودم... کاری که دارم میکنم کار شاقی نیست. ماها اشتباه میکردیم تا الان که مستقل بودن رو یاد نگرفته بودیم انگاری....

قبل از اینکه بیام دزفول با وحید رفته بودیم جمشیدیه....داشت از خودش و سختیاش میگفت! میفهمیدم کاملا چی میگه! چون منم همون حس ها رو تو زندگیم تجربه کرده بودم بارها و بارها.... لای حرفاش گفت ادم تا یه جایی پشتش به خودش میتونه گرم باشه...دیگه یه جایی خسته میشه! من الان خسته شدم!

واقعا میفهمیدم چی میگه! منم بارها خسته شده بودم! ولی اینجوری نیگاش نمیکردم....فک میکردم این خستگی یعنی بریدن! ولی خب نه! ما تو همه چیز خسته میشیم...ولی میخوابیم....استراحت میکنیم...انرژی جمع میکنیم و دوباره تلاش میکنیم!

(یه کتابی هست «چرا میخوابیم؟» :))) :دی)

در کل کاش این دید و آرامشی که الان دارم رو میتونستم تو بیشتر روزام پخش کنم تا شاید تصمیمات بهتری بگیرم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۱ ، ۲۱:۵۵
پنگوئن

با آدم‌های زیادی این چند روز صحبت کردم و متوجه شدم که چند وقته با خودم ننشستم خلوت کنم و فکر کنم!

هادی میگفت تو از فکر کردن میترسی انگار! و شاهین برگشت بهم گفت همش فک میکنی باید در جرکت باشی .... باید دمی بشینیم و با خودمون باشیم نه؟

راست میگن بچه‌ها

یه سری فکت ها هست که نمیشه منکرش شد!
تاثیر عجیب غریبی که خانواده روی آدم میزاره

اگه بخوام ازش حرف بزنم:

 

باید بگم که خانواده و محدودیات و سختگیری های بیجای کودکیم و نوجوونیم خیلی زیاد بهم فشار اورد!

علاوه بر اون نوع بیان آدم‌های خونه! توصیه کردن ها و دعوا کردن‌های هارشی که داشتن باهام!

دید منفیشون به همه آدم‌ها!

نگاه عجیبشون به زندگی!

ابراز محبت نکردن!

جدا بودن از بقیه افراد!‌و این حس مداومی که انگار با بقیه فرق دارم!

دعواهای بی‌پایانشون! حتی تو همین شرایط و کنار هم نبودنمون! تو سختی پشت هم رو خالی کردن! 

وقت نذاشتیم همو بشناسیم تو خونه ما! داداشم از چی خوشش میاد؟ بابام ناراحتیشو چطوری خالی میکنه؟

فحش دادن! چقد از این بدم میاد من! فحش چه از روی عصبانیت چه از روی شوخی یه حس بدی بهم میده!

تیکه انداختن مدام!

تعریفامون از آدم خوب! موفقیت! 

و...

 

 

راستش هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم خانواده تاثیری بیشتر از چیزی که فک میکردم روی این روان آشفته‌ام داشته!

من برای فرار از اون محیط پناه اوردم به ادم‌های بیرون اون خونه!

و چون بلد نبودم هندلش کنم شکست خوردم!‌ و چیزی که بهم القا شد یه سری دید بد و خشن بود!

انگار میخواستم به همه بگم شماها دارین اشتباه میکنین! پس بیشتر به در و دیوار میزدم. بیشتر تلاش میکردم یاغی باشم شاید. کارایی کنم که خلاف خواسته‌های خونه و اون آدم هایی بود که به من تهمت میزدن!

تو هیچ کدوم از این کارا من واقعا فک نکردم که آیا واقعا این کار برام خوشحال کنندس یا نه؟!

مثال میزنم! این سیگاری که فک میکنم دارم با لج به خودم میکشمش چه تاثیری داره روم؟دوسش دارم یا نه؟ اصن چرا نشانه‌ی لج با خودمه؟ غیر از اینه که سیگار تو خونه‌ی ما یه چیز بد بود و من دارم اون حرکت رو میزنم که خلاف خانوادم باشم و عصبانیتم رو خالی کنم؟

لج و لجبازی با مسیر فکری آدم‌ها! توی خفای خودم!
 

من همیشه از حس ترحم هم فرار میکردم! پس هر وقت کسی بهم میگف با محبت که فلان کار رو نکن اینجوری بودم که تو داری ترحم میکنی! پس یاغی تر میشدم!

 

یعنی همیشه نظر آدما رو توی دو دسته جا دادم: یا اینکه میخوان باهام مخالفت کنن و نظر خودشونو تحمیل کنن یا اینکه دارن بهم ترحم میکنن!

شاید نشده یه وقت فکر کنم شاید کسی از روی علاقه و محبتشه که داره یه حرفی رو میزنه... هر چی اون آدم نزدیک تر لجم باهاش بیشتر!

 

پووف چقد سم!

 

نمیدونم باید دنبال ریشه گشت الان یا دنبال راه حل؟

شاید باید هر دوشو با هم پیش برد نه؟

 

یه سری چیزا رو باید از اول برای خودم تعریف کنم! چیا تو دسته‌ی خوب‌هان چیا بد ها!

با چشم باز تصمیم بگیرم که کاریو بکنم! نه اینکه در لحظه تصمیم بگیرم!

چه عیبی داره اگه سریع به نتیجه نرسید؟ چه عیبی داره اگه بزاریم همه چیز درست بشینه سر جای خودش؟

 

شاید باید یکم از سرعتم کم کنم...

بشینم و حس کنم!

 

خب نظرت راجب چیزایی که پیش اومده چیه؟ منظورم دعوای جدید خانوادس...

آیا من مسئولیتی برای درست کردنش دارم؟ آیا درسته اگه فرار کنم؟ اصن اسمش فراره؟ یا دخالت نکردن؟ شاید باید یه طور دیگه رفتار کنم

اگه اون روز که پریسا اومد و نشست باهام حرف زد نگاهش میکردم و میگفتم من تو زندگیت دخالتی ندارم چقد اوضاع فرق میکرد الان. نه؟

اگه بعد ترش که محسن میگفت تو بهش بگو فلان میگفتم من نمیتونم و همچین مسئولیتی رو نمیپذیرم چی میشد؟ اوکی احتمالا بهشون بر میخورد.... ولی شاید این دعوا و آتیشه دامن منو نمیگرفت نه؟

 

شاید یه کاری که باید بکنم اینه که اگه آدمی اومد ازم چیزی پرسید بگم دخالتی ندارم!

 

اوکی بعد اگه برسم به حالتی که با دوستام پیش اومد چی؟ بیان بگن تو ایگنور میکنی مثلا! مرز بودن و زیادی نبودن کجاس دقیقا؟

شاید میش بود و شنید و واکنشی نشون نداد! اینم بد نیست نه؟

 

میدونی مبینا چیزی که تو سرته بد نیست! دوستی با ادمای جدید و کشف کردن و خودت و بقیه! سعی کن رها کنی!‌انقد خودتو توی یه قالب جا ندی!

ولی نکته اینه که باید همیشه چشمات باز باشه!‌دلیلت یادت باشه! راهت معلوم باشه و بدونی که میخوای از این کاری که میکنی به چی برسی!

 

کور کورانه و نمیدونم طور جلو نرو! واضح کن احساسات و خطوط روابطت رو :) میدونی چی میگم دیگه درسته؟

 

 

فردا با ساناز وقت دارم! اینبار دیگه تا مدتی نمیخوام ترک کنم جلساتمو! از خیلی چیزا مهم تره این موضوع!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۶
پنگوئن

میخوام بازم بنویسم! چون احساس میکنم دارم منفجر میشم از درون!

ولی وقتی بعد از مدت ها میخوام شروع کنم به نوشتن نمیدونم از چی و از کجا بگم!

شاید بهتره برگردم به قبل از دوبی!

به حال بد اون تایم که داشتم دست و پا میزدم و غرق میشدم!

به روزی که زنگ زدم به اریا و بهش گفتم به یه نقطه پایان نیاز دارم! چند ساعت با هم حرف زدیم! و من هر لحظه به این حس پشیمونی مضخرف میرسیدم که چرا اینکار رو با خودم کردم؟ چرا بعد از اون همه تلاش اون همه بودن، باز آدم بده‌ی داستان من بودم؟

چرا این ادم جدیدی که پیداش شده بود بهتر از من بود براش؟! چرا تلاشامو ندیده بود؟ چرا انقد خودم رو له کرده بودم واسه این ادم؟

رفت و من با خودم عهد کردم این اخرین باری باشه که ببینمش... و نقطه پایان باشه واقعا برام! رها کنم! اگر خوب بودم یا بد بودم!‌یا هر چی بوده اون روزا گذشته!! بپذیرم گذشته و رها کنم!

رفتم دوبی! اون روحیه‌ی مبینای سابق برگشته بود! میتونستم دوست پیدا کنم! با همه گرم بگیرم بگم و بخندم و بیخیال باشم! سه روز واقعا فوق العاده رو گذروندم! خودم بودم و خودم! بدون وصل بودن به هیچ ادمی! شده بودم نقطه اتصال کلی ادم به همدیگه... تو دوبی راه میرفتم و با ادما سلاملیک میکردم بس که با همه گرم گرفته بودم!

خوابم رو به حداقل رسونده بودم و همچین خواب ارومی داشتم که همون سه ساعت هم کافی بود برام!

نه جای خاصی رفتم تو دوبی نه کار خاصی کردم ولی به شدت تجربه قوی و خفنی بود برام! انقدر خوب بود که به امریکا امیدوار تر از قبل شدم! و یادم اومد چقد یه محیط جدید میتونه خستگیا و بار محیط قبلی رو بشوره و ببره!

بعد از سه روز که برگشتم از فرودگاه اما اسنپ گرفتم به سمت ترمینال شرق و بعد تاکسی به سمت بابلسر :)

جمع شدن با صبا و ریحون و علی و هادی و ممدحسین! اون شب کنار دریا :) رقص و سرخوشی!‌فردای اون روز و جنگلش! بعدم برگشت به تهران!

حالم توپ شده بود! حس میکردم الان انقد حالم خوبه که میتونم شروع کنم به خوندن مقاله هام بالاخره! 

شنبه شد! هادی گفت بیا حرف بزنیم! شروع کردیم به حرف زدن و شناختن بیشتر هم! و نزدیک شدن بیشتر بهم! جوری نیگام میکرد که انگار من تنها ادم روی زمینم! جوری میبوسیدم انگار از لبام نفس میگیره! و جوری اون شب خوش گذشت بهم که دنیا رو فراموش کرده بودم!

اما پایان اون روز تبدیل شد به پایان خوشیا!

باید برمیگشتم به دنیای واقعی :)‌ باید دعوای محسن احسان رو میشنیدم! باید اون خوشی که تجربه کرده بودم بدون فکر رو تنظیم میکردم و فکر میکردم براش که باید چیکار کنم... داداشم اومد تهران! و دوباره همه زخما رو وا کرد!

دوباره یادم اومد که چند روز دیگه سالگرد شروع بدبختیا و نبودنه مامانه!

دوباره با اریا دعوام شد! و دیگه نکشیدم و خودشو و دوس دخترشو زدم بلاک کردم!

باید سیگار رو قطع میکردم بخاطر حضور داداشم!

باید جواب سوالای بیشمار هادی رو میدادم

باید صبا رو مطمئن میکردم که درستش میکنم!

باید به محسن میگفتم که واقعا قصد خراب کردن کسیو نداشتم!

باید رابط میشدم بین بابامو داداشم برای مراسم مامانم

و مقاله های کوفتیم موند!‌ایمیل سفارتمو دیر زدم و هنوز کانفرمیشنش نیومده! و یهو به خودم اومدم دیدم کلی ادم هست که ازم شاکین و میگن من بی معرفتم!

چیکار باید میکردم؟

بله درست حدس زدید! رد میدم! رد میدم و کارایی میکنم که در لحظه بقیه فکرا رو از سرم بشوره و ببره!

شب تا صبو میرم بیرون!

با ادمایی که میدونم چه مدلین! و کارایی میکنم که فقط خودمو ازار میده نه کس دیگه‌ایو!

فرو پاشیدم؟

نمیدونم! انقد بی حسم که حتی نمیتونم بفهمم که فرو پاشیدم یا نه!

یه دکمه پاز میخوام واسه زندگیم!

و دوست دارم از همه فرار کنم :)

دوست دارم خالی شم از همه چیز و همه کس :)

احتمال میدم بعد از خوندن این پست هم یه عده دوباره بهم پیام بدن که فلان کارو نکن و اینا!

و این موضوع باعث میشه فقط دیگه حرفشو نزم! نه اینکه انجامش ندم!

 

تنها کمی که ادما میتونن بهم بکنن اینه که تشویش اضافه دیگه برام نسازن

بزارن راحت باشم

به اندازه کافی اخرین بار ها داره عذابم میده!

 

تو این مدت تنها چیزی که بهم ثابت شد این بود که آدم های اطرافم اصلا نمیدونن من کیم! مبینا رو نمیشناسن رسما :) و این ناراحت کننده ترین اتفاق بوده برام...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۶
پنگوئن