پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوست ندارم باز بشینم غر بزنم

ولی الان‌وقته غره!

چی بگم جز غر!

امروز آرش یه حرفی بم زد که حتی نتونستم جوابشو بدم!

رضا تو گوشیم یه عکسی رو دید که هنگ کردم برا یه لحظه!

با آریا دعوام شد و اصلا همه چی از چشمم افتاد!

اومدم اتاق دیدم یکی از زبون من یه حرفی رو زده و اون حرف باعث میشد من از چشم دوستام بیافتم!

پس فردا امتحان اماری دارم

و شنبه هم الکترومغناطیس و زبان تخصصی

دوست دارم الان بشینم قد دنیا عر بزنم!

سه روز دیگه ماه تولدم شروع میشه!!!!!

همه پلنام واسه تولد خوابید و ریخت بهم

دیگه هیچ ذوقی واسه هیچی ندارم!

من نمیدونم مگه من چقد به ادما بد میکنم که اینجوری میشه همش؟!

چرا جواب مهربونی اینه همیشه!

دانشگا این یه هفته کلا رو هوا بود!

دیشب اومدم دو کلوم با شاهین حرف بزنم پراکسیه پهنای باندش نمیدونم چی شد!ترکید!

امروز دیدم مهران واس خودش پراکسی ساخته اینجوری شدم :/

جریان آرشو واسه سحر تعریف کردم حتی اونم حق داد ناراحت باشم ولی‌همش میگف مبینا حق داریا ولی اون آرشه!

خب منم مبینام!

برای داستانم با آریا هم بچه ها میگن حق داریا ولی آریاس!خب منم مبینام!!!!!

کلافم یه شدت

کمتر پیش میاد از این اعترافا یکنم ولی جدا دلم برای مامان بابام تنگ شده!

دلم میخواست الان بودن فقد بغلشون میکردم

برا مامانم نق میزدم ...اونم میگف ولشون کن!

من نمیدونم انقد قیافه من ضایعه؟!پس قیافه اونا که ضایعه چی؟!

دارم رسما چرت و پرت میگم

نبود فضای مجازی باعث شده همممههه غرامو اینجا خالی کنم

ولی خب بهتر!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۱۸
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۷
پنگوئن

حالا اینجوریه دیگه. آدم یه روزی خوشحاله یه روزی تلخه. یه ساعتی میرقصه یه ساعتی گریه میکنه. یه لحظه هایی عاشقه یه لحظه هایی دلتنگه. یه وقتایی امیدواره و میدوئه و یه وقتایی ناامیده و نا نداره حرکت کنه حتی. آدم مگه دوساعت غذا درست نمیکنه واسه یه ربع لذتِ خوردن؟ آدم اصلا از سختیه که دوس داره ادامه بده. واسه اینکه یه ساحلی هست که بگی هی اونجا رو، ارزششو داره ادامه بدی.
که دیدنت شبیهِ امنیتِ ساحلیه که آدم مطمئنه به ارزیدنِ ادامه دادن.

#نازنین_هاتفی

.

.

.

فقط اون تیکه اش که میگه:آدم مطمئنه به ارزیدن ادامه دادن!

تو!حس عجیبی داری مثل راه رفتن پا برهنه روی ساحل...مثل حس خوب وقتی که تو چمنا دراز بکشی و نمشون رو حس کنی!

تو حس تازه بودن میدی...حس خوشحالی!

حسی شبیه به پریدن بچه بغل پدرش بعد از گفتن یک ، دو ، سه اون....

زندگیم یه جوره دیگه شده!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۸:۲۸
پنگوئن

ده بار زمین میخوری یازده بار بلند شو!

تلاش کن!تلاش کن!تلاش کن!

سه بار روی برگه ای که جلوته و داری درس میخونی بنویس:نتیجه میده!نتیجه میده!نتیجه میده!

چقد دوست دارم این قسمت resilience تو اون ویدیویی که گفتم رو بنویسم تک تک جمله هاشو!

اینکه وقتی تو حرکت میکنی بری سمت هدفت چقد همه چیزای عجیب غریبی اتفاق میافته!

یه کاری نکن که زندگی فکر کنه زمینت زده.

وقتی یه هدف مشخص کردی ... براش بجنگ!حتی اگه قلبت باهات راه نیاد!

حتی اگه سخت باشه...

باید بدویی...راه بری...بخزی و بری سمت هدفت....هر چقد آهسته و آروم میخواد باشه این حرکت بذار باشه!

ولی دست نکش!

نذار کسی  آرزو هاتو بدزده!

تو کلی آرزو های خوشگل و رنگی داری...تو کلی تلاش کردی...تو کلی راه اومدی...با خون و جیگر نگه داشتی یه روزایی آرزوهاتو...وقتی همه گفتن نمیشه تو توی دلت یه نوری پیدا کردی و گفتی میشه...به دلت...به نوره توی دلت... به اعتقادت...به ایمانت احترام بذار.

یه شطل رنگ بردار و بپاش به دنیات نذار سیاه سفید بمونه!

مثل خونی که جریان پیدا میکنه...امید رو جریان بده تو رگات...

لا هر نبضی که قلبت میزنه تکرار کن که: "نتیجه میده،"

و به خودت و چیزی که هستی ایمان داشته باش و احترام بذار :)

این تویی که دنیاتو میسازی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۴
پنگوئن

از وقتی یادم میاد همه چیزو تنهایی درست کردم!

تنهایی چیدم...

حتی اگه دنیا دورم بود!

یاده حرفه عمو مسعود میافتم که میگفت مبینا واقعا از وقتی اومده تهران واسه خودش مردی شده!

من مرد نشدم گرگ شدم!

گاهی از اینکه انقد میتونم تنها باشم خودمم میترسم!از یه جایی به بعد این تنها یودنه به نظرم ترس داره!

اینکه تو بفهمی به هیچکی نیاز اونقدا مبرمی نداری‌... و خودتی و خودت!

بچه شهرستانی هایی که میان تهران حار میشن!اینو به وضوح دیدم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۸:۴۵
پنگوئن

انگار زندگی های موازی دارم که کنار هم داره جلو میره!

میدونی انگار هر قسمت از زندگیم یه مبینا و یه داستانه!و یه زندگی جدا گانه داره

نمیدونم حتی حالم خوبه یا نه

یا به قول رضا خودمو دوست دارم یا نه!

به شدت دلم واسه رفتن به ردلاین و یوزفول بودن تنگ شده!واسه اون بخش بامزه زندگیم!

خیلی دوره...خاطرهاشو همه چبش...

نمیدونم نمیدونم اصلا چمه!دیگه دارم کلافه میشم!

وقتی برمیگردم خوابگا میچسبم به تختم و میرم تو هپروت خودم!

حتی دیگه نمیدونم که اونقدا واسه رفتنم انگیزه دارم یا نه.....

به شدت همه چیز مخروبه شده تو دنیام!

میخوام برای روز ها تنها باشم و هیچ کاری نکنم!

برم گوشه ی دانشکده قهوه امو بخورم و به درختا نیگا کنم!

باز افتادم رو ریتم سیگار :/

باز داره همه چی ب ... میره!

من چمه!چرا بیدار نمیشم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۹:۲۲
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۰:۰۲
پنگوئن

تو خوابگا یه سری اتفاقای جالب میافته...

از اون روزی که کوی اومدم... میبینم ادمایی رو که پا ندارن...چشم ندارن....

ولی عجیبه ولی تونستن!

میدونی همیشه از این کلیپا و اینا زیاد دیدما...ولی الان یه دختره هست تو کوریدرمون که من هررر روز میبینمش!

دوست دارم باش حرف بزنم ولی نمیدونم چجوری برخورد کردنم باعث میشه که ترحم نباشه که بدش نیاد!که بد نشه!

انگار وقتی ادما یه چیزیو از دست میدن یه چیز دیگه ای به دست میارن

گاهی خودمونم همینیم شاید اون چیزی که از دست میدیم جزی از بدن نیست ولی در کل...میخوام بگم...

ادم باید ببینه ارزش اون چیزی گه از دست میده بیشتره یا اون چیزی که به دست میاره!

ادما خیلی عجیبن...گاهی فکر میکنم واقعا انگار خوابیم و حواسمون نیست داره چه بلایی به سرمون میاد!

خوابیم...حتی نمیدونیم خودمون کیم...چی کاره ایم...فقد داریم میگذرونیم بدون اینکه بدونیم داریم به چی میرسیم

من حتی ادمایی رو هم میبینم که واسه چیزی که نمیدونن هم تلاش میکنن!

به دختر خوشکله کوریدورمون فکر میکنم که یه پا نداره ولی شهید بهشتی درس میخونه..خوشگله و متین....هر روز صبح یه پای مصنوعی رو به بدنش وصل میکنه و کلاسشو میره...

عوضش من و تو با کلی امکانات....

قدر چیزایی که داریمو نمیدونیم...

قدرخودمون..

قدر مهربونیامون

.قدر زندگیمون!

نمیدونم چرا شبیه این خانوم جلسه ای های رو منبر رفته شدم جدیدا

همه پستامم انگار رو منبریه

ولی واقعا اینجوری نیست اینا کلی فکره که دارا مخمو میخوره

کاش یه اسلحه داشتم یا چن نفرو میکشتم...جهان جای بهتری میشد !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۴:۱۲
پنگوئن

دو روز از تعطیلاتمو به معنای واقعی کلمه از دست دادم!

دیروز که همش بیرون بودم و استراحت کردم واقعا بهش نیاز داشنم و همه چی اوکی بود

اما امروز هر چقدر از صب میخوام بشینم درس خونم حتی نمیتونم یه کلمه هم بخونم!

عجیبه عجیبه!همش دلم شیرین میزنه!حال مبینای ترم یک رو دارم که حواسش سر جاش نبود و همش یه چیزی میخواست!

حالم س جاش نیست!یه چیزی میخوام که میدونم چیه!میتونمم داشته باشمش!ولی نمیدونم چقد برام هزینه برمیداره!

الان واقعا وقتش نیست!وقت هزینه کردن اینجوری نیست!وقت زندگی رو به باد دادن نیست!

دارم کلافه میشم!

غذا درست حسابی نخوردم اصن این مدت!فشار پشارمم پایینه!یه حال عجیبی دارم یهو میزنم زیر گریه یا همش لبخند میزنم!

نمیدونم چم شده!نباید دل من الان شیرین بزنه!نباید!!!!!

کاش زبون داشت میشد باش دو کلوم حرف زد

بش بگم ببخشید شما چته؟!

وقتایی که باید کار کنی که بیکار و خسته میشی وقتایی که نباسد کار کنی واسه من فعال میشی؟!

نمیتونم با کلمه حالمو بگم!انگار همش خودم کرم دارم هی واسه خودم تکرارش میکنم که هی دلم هری بریزه!

انگار اتیش بازی دوست دارم!

انگار دوست دارم تو اتیش نفت بپاشم که یهو گر بگیره!

انگار دوست دارم بچه باشم!

الان به شدت دلم داره فرمانروایی میکنه نه مغزم!دارم همش کارایی رو میکنم که دلم میگه نه عقلم!

من ادم احساساتی نبستم اصلا و ابدا!اینو میدونم!همیشه هم تو بدترین شرایط مغزم غرشو میزد به هر حال!

الان مغزم انگار خاموشه!انگار میگه هر غلطی دلت میخواد بکن!

کاش میشد راجب این موضوعی که نابودم داره میکنه با یکی حرف بزنم!ولی نمیشه!چون تو وجود منه گفتنی نیست...چون کلمه نداره!چون بلد نیستم!

اخه مرض داری بچه؟!

یکی بیاد نفتو ازم بگیره نریزم رو اتیش!

کاش نمیدونستم درمانم چیه!!!!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۱۴
پنگوئن

امروز روز عجیبی بود!

روزی بس شلوغ که تو اوج شلوغیش گم میشم!

امروز یه لحظه هم تنها نبودم همش پیشم ادم بود!ولی عجیب دلتنگ بودم!

به طرز عجیبی دلم برا میلاد تنگ شده بود و به یادش بودم!برخلاف تصورش که همیشه فکر میکرد من وقتایی که دورم شلوغ باشه بهش فکر نمیکنم!

دارم این مدت زیاد مینویسم دلیلشم میدونم!بخاطر اصرار های ارشیا و کامنت های رضاس!بم انگیزه میده که بنویسم!

قراره فردا با نگین یه جایی برم که حتی نمیدونن دقیقا کجاس و با کیا

جدیدا دچار یه مسئله ای شدم ! یه وقتایی یه کارایی رو دوست ندارم انجام بدم!ینی یه پارت از من میگه انجام بده یه پارت دیگم میگه نه!ولی اون نه انگار بیشتره!در اخر برخلاف انتظار نتیجه این میشه که قبول میکنم!نمیدونم چرا یکم نه گفتن واسم سخت شده!

انگاری چون همه مای زندگیم با وجود هر سختی که بوده کم نیوردم و نه نگفتم الانم نمیتونم نه بگم! برا همین چیزای کوچیک!

امروز داشتم واسه سپنجی دست تکون میدادم با ذوق بعد ارمین دید گفت با سپنجی اینجوری سلام میکنی؟ گفتم اره چشه مگه :)))) خندید!

خوشحالم ارمین هست!خیلی تی ای خوبیه!به شدت هم کمک میکنه!خیلی دیدای خوبی هم میده به ادم!

یه مشکلی جدیدا پیدا کردم و اونم اینه که همش حس میکنم باید دست جمعی بشینم و تمرین حل کنم!حس میکنم اینجوری حل کردن خوب نیست!انگار به جوابام مطمئن نیستم!

من همیشه ادمیم که باید بابت سوالای زیادی که میپرسم عذرخواهی کنم!و نمیدونم چقد این خوبه یا بد!امروز هم مهدی هم ارمین بهن گفتن که این خصلت بدی نیست که تو داری و ما از دستت عصبانی نمیشیم نیازی هم به عذرخواهی کردن نیست!ولی من میبینم که چقد کلافه اشون میکنم با سوالات پی در پیم!

دیروز که بعد از سوالای زیادم مهدی گفت بذار‌بنویسم و هیچییی نگو :)))

زیاد حرف زدن شاید بد عادتیه!

نمیدونم!

من ادمیم که خیلی چیزا نمیدونم!من برنامه نویسی هایی که اریا میکنه رو بلد نیستم!و نمیدونم اپن سیستمای کوانتومی چین!من از تاریخ زیاد سر‌در نمیارم!ادم خیلی مارک بازیم نیستم و از مد و اینا هم چیزی حالیم نیست!

چی میدونم؟!

میدونم زیبایی در سادگی ست :))) 

امروز فهمیدم یکی از استادامون که اصن موبایل نداشته ، موبایل خریده! :))) میخواستم برم بهش بگم خیلی کارت اشتباه بود :)))

من همش به خودم میگفتم این ادم زنده مونده منم میتونم بی گوشی و برنامه هاش زنده بمونم!ولی اونم انگار نتوسنت تو این دنیای پر از تکنولوژی بمونه اون عقب عقبا!

یکم از لحاظ ذهنی خستم...و حس میکنم خستگیم فقد با خواب زیاد از بین میره!

چرت و پرت زیاد گفتم!انگار فقد اومده بودم چرند بنویسم و برم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۸ ، ۲۳:۰۵
پنگوئن