پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

آزادی چیزی بود که مدت ها برای رسیدن بهش تلاش کردم...و شاید اولین هدفم تو زندگیم بود!

از وقتی که تونستم چیز ها رو درک کنم یه قفس میدیدم که دورم رو گرفته بود! و ارزوی همیشگی من فرار از اون قفس بود!

۸ ماه از رهاییم از قفس بعد از ۲۴ سال زندگی میگذره...

این ۸ ماه همراه بود با کلی خودشناسی و تمرکز روی مبینا!

چی میخواد؟ چطور ادمیه؟ چیا دوست داره؟ رد فلگ هاش کجاهاس!؟

راستش هنوزم شاید اون مرز دقیق رو ندونم کجاس...و خب ندونم دقیقا کیم یا میخوام کی باشم! ولی خب خیلی بهتر از پیشم! و این بهم این انرژی رو میده که بازم ادامه بدم تا بهتر معنی بدم به زندگیم..

نمیدونم وقتی هر موجودی از قفس فرار میکنه همین حس بهش دست میده یا من بودم فقط....ولی خب طول کشید تا اون حس سرگردونی و تنهاییم رو بگذرونم....

به قول سپهر تنهایی و ازادی یه جورایی یه چیزن! و وقتی من تو ایران بودم بیشتر به وجه اسیر بودنم تمرکز میکردم و اینکه میخوام ازاد باشم

و وقتی رسیدم به امریکا یهو اون ساید ازادی رو دیدم و هر انجه که موند ساید تنهایی بود! و غرق شدم و افتادم تو یه باطلاقی که خفه م میکرد اون حس تنهایی لعنتی

تو یه هاله ای بودم که خب  الان هدفم چیه؟

الان چیکار کنم؟ الان وقتی زمین میخورم به چ فکر کنم که بشه راهی برای نجاتم؟ چیزی که تو تموم وقتا واسم انگیزه شه!
 

سخته پیدا کردن یه هدف برای این پارت از زندگی! برای این سنی که من توشم! سنی که یه جورایی تغییر فاز حساب میشه! پا گذاشتن به دنیای بزرگترهاست... جدی شدن زندگی...

 

قهمیدم ثدم اولیم اینه که اول بفهمم الا که تو ققس نیستم ... الان که یه لیدر ندارم خودم کدوم طرفی میرم خودم چی میخوام؟

این مسئله خیلی خیلی بزرگ تر بود از انتخاب کردن اعتقادات!

اینکه تو تصمیم میگیری هیچ قالبی رو نپدیری عوضش همه قالب ها رو ببینی و قالب خودتو بسازی خیلی اسون تر از اینه تا اینکه بفهمی چی رو دوست داری عمیقا؟ و برای ادامه راهت چی میتونه اونقد نور بده به زندگیت که جلو راهت رو ببینی!

 

دوباره و دوباره به همه چیز شک کردم...به فیزیک... به روابطم...به رفتارم...به خودم...

میدونی حس میکنم علاقه و دوست داشتن یعنی تو بعد از هر بار شک کردن دوباره و دوباره اون چیز رو انتخاب کنی با همه سختیاش!

من هر بار تو انتخاب ادما بعد از اون شک، نظرم عوض میشه! 

ولی خب مثلا فیزیک تا اینجای کار باهام اومده :)

اعتقاداتی که ۴ سال پیش ساختم هم..

و این خوبه :)

 

الان دنبال اینم که ادمی رو پیدا کنم که تو این شک های هر باره‌ی من پیروز شه! :)

شاید این بهترین تعریفیه از چیزی که میخوام!

 

تصمیم گرفتم چیزایی که روحمو نوازش میکنن بیشتر کنم تو زندگیم...اینجوری بیشتر حس میکنم شبیه ادمیم که تو اون وسط گل رز ایستادم و اون لطافت گل رز صورتی گونه هامو ناز میکنه....این چیزیه که من از نقاشی میخوام...و از پیانو...یا حتی دیدن و شنیدن هنر...همون نوازش برای من کافیه تا به زندگیم روح بده...

 

تصمیم گرفتم شراب بندازم و لذت ببرم :)))‌ اینکه کسی رو دوست داشته باشی که از دور نگاش کنی شبیه. شراب انداختنه! هر چی بیشتر میگذره گیراییش بیشتر میشه...میری هر از گاهی یه نگاهی بهش میکنی و بو میکنیش...یه جایی میرسه که از همین بو هم مست میشی...

تعریف این روزای عشق رو میزارم انداختن شراب!

روز به روز و ساعت به ساعت منتظر بودن برای شرابت...که یه بار بچشیش...

میدونی فرق شراب با مشروبای دیگه اینه که وقتی مینوشیش خیلی کم کم میگیره ادم رو و خیلی هم دیر تر از بقیه از سرت میپره....

شاید اگه به قد کافی شراب بندازم، با یه زمان کافی که شرابم اعلا بشه و ناب... اونوق به اندازه همون زمانی که زنده ا بتونم مست باشم از اون حسی که بهش میگن عشق!!

این بهترین حمع بندیه که راحب احساسات بهش رسیدم!

من تا حالا با هر چی مست شدم همش ابجو بود :))) ش ا ش بسیار...گیرایی کم....و باید مقدار بسیار زیادی میخوردم تا یه تاثیری برام داشته باشه....

میبینی؟

شاید برای همینه که صبر همه چیز رو قشنگ تر میکنه...

 

فرض کن ادم ها تا تصمیم میگرفتن که یه بچه داشته باشن، بچه متولد میشد! اونوق هیچ وقت اون بچه اونقدر دلنشین نبود! هیچ وقت اون حسی که انگار پارتی از وجود پدر و مادره بهشون دست نمیداد....اون ۹ ماهی که صبر میکنن و لحظه شماری واسه اون کوچولوی فندقی...و تمام اون سالایی که میشینن و رشدش رو نگاه میکنن...تمام اون عشقیه که باعث میشه ادم ها هنوزم که هنوزه توی این دنیای مضخرف و پر از زشتی بچه دار بشن....

 

ادمیزاد همیشه به عشق نیاز داره....حالا اون عشق یا تو قالب یه مرد/زن زیباست یا یه بچه‌ی فندقی...یا شایدم یه توانایی و یه کاری...

شاید تنها انگیزه و سوخت ادم ها برای زندگیشون اینه که یه معنی و یه عشقی رو تو چیزی پیدا کردن...و این باعث شده که هر کار دیگشون معنی رفتن به سمت همون عشق و معناشون رو بده...

بهتر شدن برای کسی و چیزی...

اینکه بدونی وقتی برمیگردی خونه کسی هست که منتظرته!

 

و صبر بهاییه که باید برای یه نتیجه خوب داد!!

 

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۵:۳۰
پنگوئن

صدای هیدو هدایتی تو گوشم پخش میشه در حالی که دیگه کم کم داریم به غروب افتاب هم نزدیک میشیم!

یه غمی داره صداش... یه غمی از جنس جنوب! جنوبیا یه حال عجیبین! وسط همه خنده هاشون و شوخیاشون که عموما همشون همینجوری شوخ و خندونن کلی غمای عجیبی دارن! شما اگه به لهجه‌ی جنوبی ها هم دقت کنین همین غم رو حس میکنین!

اونا لهجه عصبانی ندارن مثه ترکی یا شمالی! یه غمی داره توش!

حالا از این حرفا که بگذریم.. داشتم به حرفای این هفته ساناز فکر میکردم...

بحثمون این هفته بازم حول محور روابطم چرخید! ازم پرسید چی میشه که جذب یه نفر میشی برای رابطه...

نشستم دوباره به لیست ادم هام فکر کردم! یه نکته ای که توشون وججود داشت این بود که من در نگاه اول جذب ادمایی میشم که به اصطلاح میشه گفت یه جذبه و ظاهر مردونگی دارن! حالا منظورم چیه؟ مثلا کسی که هیکل گنده تری از من داشته باشه! کسی که برام ظاهری هم که شده شبیه تکیه گاه باشه!

یمم دیپ تر بخوام از رفتار بگم جذب ادم هایی میشم که بنظرم مچور ترن! یا ادمایی که برخلاف ظاهرشون وقتی باشون حرف میزنی حرفی واسه گفتن دارن!

از اون طرف همیشه از پسرهای احساسی فرار کردم! نمیدونم چرا ذهنم اینجوریه! واقعا بدم اومد وقتی اینو فهمیدم ولی من اصلا از پسرهای احساساتی خوشم نمیاد! نه که بگم مرد نباید گریه کنه ها! نه! کسایی که خیلی راحت احساساتشونو بروز میدن برام عجیبن تو پسرا! حرصم میگیره ازشون! انگار میخوام بهشون بگم پاشو خودتو جمع کن! تو نباید از خودت ضعف نشون بدی!

وقتی یکم جدی تر به این مسئله فکر کردم فهمیدم چرا ذهنم اینجوری شکل گرفته!

من دو تا داداش دارم! که یکیشن خیلی ادم شجاع و محکمیه! احساساتش رو خیلی کم بروز میده! و خب جهت فکریش شبیه به منه و من از بچگی از این داداشم خیلی خیلی حساب میبردم و بنظرم به شدت ادم کاریزماتیکی بود و هست!

برعکس اون یکی داداشم که خیلی مهربون و نرمه! خیلی کوتاه میاد! من همیشه از دست اون داداشم حرصم میگرفت! یادمه وقتی دعوا میکردیم یه وقتایی واقعا گریه اش میگرف! و من عصبانی میشدم! سر همین مسئله حس میکردم همیشه که نمیتونم اگه یه روزی یه مشکلی داشتم بهش بگم! جون حس میکردم ناراخت میشه و من نمیتونم اشکاشو بینم!

 

اما اتفاق عجیبی که بعد از فوت مامانم افتاد این بود که اون داداش محکمه فرو ریخت و به شدت شکست! غش کرد به شدت گریه کرد و هنوزم که هنوزه درگیر همون احساس از دست دادن مامانمونه!

از اون طرف برادر احساسی به طرز عجیبی که هیچ کسی باورش نمیشد خیلی مجکم سعی کرد خودش و بقیه رو جمع کنه! و خب خیلیم موفق بود!

 

 

ولی من هنوزم بعد از گذشت همه این اتفاقات و فهمیدن اینه احساسی بودن یا نبودن دلیلی بر قوی بودن یا ضعیف بودن یه ادم نیست، بازم شخصیت برادر اولم برام جذب تر از دومیه!

و خب مامانمم برام جذاب بود این رفتارش که مستقل و شبیه کوه بود!

و انگار من تو روابطم دنبال یه کوه میگردم!

شاید واقعا هیچ ادمی کوه واقعی نباشه و همه ادما یه روزایی فرو بپاشن! مثل مامانم مثل داداشم... و شاید این خواسته من اشتباهه که دنبال کوهم!

 

یه مسئله دیگه ای که تو پسرا خیلی برام جذابه شوخ بودن اوناس! الان که به گذشته نگاه میکنم به جز یکی دو مورد استثناهمیشه دنبال ادمای شوخ و شنگول بودم! و باور دارم این ادمای شوخ و شنگول یه لایه ی دیگه ای دارن که وقتی کشفشون میکنی پشمات میریزه! و حس میکنم این شوخ بودن یه مکانیزم دفاعیه که شاید همه خودتو بروز ندی!

از ادمای ساکت عموما خوشم نمیاد! حس میکنم باید به شدت تلاش کنم و حرف بزنم تا سکوت در جریان نباشه بینمون و .... این جور ادما و ارتباط باهاشون واقعا برای من سخته!

 

دیگه چی برام خیلی جذابه....اینکه هم نشینی با یه ادمی برام جذاب باشه! بتونم ساعت ها کنار اون ادم بشسنم و حوصله ام سر نره! این شامل خیلی چیزا میشه! اینکه با هم دیگه حرف بزنیم کار کنیم تفریح کنیم یا هر چی...! اینکه بتونم باهاش هر کاری بکنم! این خیلی تو ادما برام جذابه! با بعضی ادما واقعا نمیتونم!

مثلا بهروز یه ادم اجتماعی و خفنه! ولی من راستش خیلی زیاد نمیتونم باش صحبت کنم! یا اینکه اونقد جذبش بشم...

یا هزار و یک مثال دیگه که تو ذهنمه!

برای همین یه سری از روابطم بعد از دوماه دیگه دووم نیورد! به خاظر اینکه میدیدم نمیشه! هم نشینیهخوش نمیگذره! نمیتونم با این ادم حس خوب داشته باشم! فارغ از هر چیز دیگه ای!

ولی امان از روزی که حس کنم با یکی کانکشن هام زیاده! یه جورایی هی بیشتر ترغیب میشم به سمت اون ادم برم!

 

 

یه چیز دیگه که شاید یه پوسته ای دیگه از ادما رو بهم نشون میده اینه که رفتار غالب گونه ای دارن یا نه! نه تو روزمره ها! نه! اتفاقا تو روزمره خیلی اجترام میزارن و اینا....ولی یه جورایی اونقد غالب و قابل اعتمادن که تو دست و پا بسته میتونی خودتو تو اغوششون رها کنی!

 

کر کردن! کِر کردن خیلی بهم حس خوبی میده! تو چیزای کوچیک میبینم که حواسش هست! کنارم راه میاد! سراغمو میگیره! نگران میشه و خیلی چیزا هم یادش میمونه!

جزئیاتی که ادمو دیوونه میکنه :))

 

یه چیز جذاب دیگه ادمایین که واسه رشد کردنشون خسته نیستن! واسه رشد کردن حد و مرزی ندارن! میخوان و به سمتش میرن! جریصانه! این ادما به شدددت برام جذابن!یه جورایی همین دلیل هم باعث میشد رو ادمایی که درسشون خوبه و به اصطلاح باهوشن کراش بزنم!

 

 

فعلا تا همینجا باشه ببینم دیگه چی بذهنم میاد..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۳:۵۲
پنگوئن

به مقدار خوبی ناراحتم! و حتی نمیدونم چرا!

ینی شایدم میدونم! ولی چیزای جدیدی برای ناراحتی نیست! میدونی چی میگم؟

هر بار که بهش فکر میکنم که ۲۵ سالم شده دیگه پشمام میریزه و اینجوریم که چرا ۲۵ سالگیم اونجوری که میخواستم نیست!

حالا چجوری میخواستم باشه مثلا؟

اینکه الان امریکام واقعا قسمت مهمی از خواسته هامو ارضا میکنه! به واسطه همین امریکا بودنم مستقل بودنمم خط میخوره!

ولی خب من همیشه از اینکه تو رابطهای نباشم تو این سن ترس داشتم!‌یعنی همیشه میدیدم که تنهام! که شبه که تاریکه و من میرم چایی میریزم تو اشپزخونه و تنها میشینم تو بالکن و چاییمو میخورم!

اما راستش هیچ وقت دیپ دوان فک نمیکردم همچین اتفاقی بیافته!

حاجی مسئله به همینجا ختم نمیشه!

الان مسئلم اینه که ادمی که میخوام عوض شده! چارچوب گرفته خواسته ام و این واقعا عجیبه :))) و البته درست!

جهان بینی چیزیه که الان خیلی مهم شده!‌یه بازه ای من با ادم هایی محاصره شده بودم که خب با تقریب خوبی همه مث هم فکر میکردیم! و این باعث میشد این مسئله جهان بینی اونقد برام مسئله بزرگی نباشه! اما الان با دیدن این همه ادم مختلف و دیدگاهای مختلف فهمیدم من نمیتونم با هر ادمی وارد رابطه بشم! و جهان بینی خیلی چیزا رو مشخص میکنه!

مثلا اینکه طرف دوست داره تفریحاتش چی باشه هم همین جهان بینی زیر و رو میکنه!

و چقدر الان سخته همین یه فاکتور رو اعمال کردن!!! و باورم نمیشه!

 

 

یه چیزی که در گذر زمان فهمیدم خیلی منو اذیت میکنه مقایسه خودم با دیگرانه! من از اون فازی که تو اینستا اینا بخوامم خودمو مقایسه کنم واقعا گذشتم و مشکل اونطوری ندارم با این چیزا! مقایسه من در زمینه های تحصیلی و موفقیت خیلی زیاده! انکار که همیشه تو یه مسابقه ام و همش حس میکنم بقیه سال های نوری از من بهترن! و این میرینه تو اعتماد بنفسم!

میدونی یکی نیست بهم بگه خو حاجی اگه بقیه خوبن دلیل بر این نیست که تو بدی!!! تو هم خوبی شاید!

بعد بدبختی همین نیست فقط! وقتی این حس سراغم میاد دیگه فلج میشم! نمیتونم پای لپتاپم بشینم! مدام به خودم میگم خب اوکی بقیه بهترن تو هم میتونی اطلاعات خودتو زیاد کنی! تو هم میتونی تلاش کنی! ولی اونقد صحبت های تو ذهنم زیاد میشه که فلج میشم و نمیتونم ادامه بدم!

 

دیگه هیچ کی رو نمیخوام! و اونی که میخوام حس میکنم تو رویاهاس فقط و قرار نیست واقعی بشه :(

ناراحتممم :(((

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۲
پنگوئن

الان که مینویسم برگشتم به دهات کوچک خودم :)

خوشحالم از رفتنم به دی سی! یه مبینایی یادم اومد که خیلی وقت بود یادم رفته بود!

به شدت وابسته شده بودم به حضور نگین تو زندگیم و تقریبا اعتماد بنفسم رو از دست داده بودم! و فک میکردم ارزشی ندارم که کسی باهام دوست بشه!

دیدن امیررضا و وحید و ارشیا یادم اورد چقد دوستای شیرین و خوبی دارم!

چقد راحتم با ادما و چقد اعتماد دارم بهشون که خصوصی ترین چیزامو شیر کنم باهاشون! که راحت کنارشون گریه کنم! خودم باشم! هر خودی که هستم!

 

وقتی تلاش هاشونو میدیدم خیلی ذوق کردم!

دیدن پیانو امیر که گوشه خونه بود یهو پشمام رو ریزوند! یادم اومد چقد همیشه دوست داشتم یاد بگیرم ساز بزنم مخصوصا پیانو! و چقد هیچ وقت نشد! یادم اومد که سنتور رو ول کردم عشث کالیمبا بودم ولی اونم ول کردم!

دیدم امیر یه جورایی این یادگرفتنا انگار براش زنگ تفریحه!

یادم اومد الان دیگه هیچ کدوم از اون محدودیت هایی که اون موقع داشتم و نمیشد که یه سری کارا مثل همین پیانو رو انجام بدم رو الان دیگه ندارم!

 

دیدم چقد راحت وحید یه بچه ورزشی میکنه در روز که من هی منکرش میشم! و شل میکنم و میشینم!

 

یادم اومد چقد همه کارام رو منتظر گذاشتم تا فلانی و بساری بیان جوین شم باهم انجام بدیم! ولی میتونستم همه چیو شروع کنم!

من هیج وقت منتظر هیچ کس نبودم! من همیشه خودم میرفتم جلو!

 

صحبت با ساناز و گریه‌ای که کردم فهمیدم بر خلاف تصورم به شدت به مامانم وابسته بودم! یه وابستگی شدیدا روانی! انگار که اون زن توی من زندگی میکرده اصلا!

همیشه ساز خودمو میزدم ولی در واقع من همیشه در یه بیگ پیکچری به سمت چیزی میرفتم که مامانم میخواست!

استقلال! شاید مهم ترین چیزی بود که مامانم تو هر چیزی بهم یاد داد! و توی هر رفتارش معلوم بود! و همین باعث شده بود که من هیچ وقت به تفاوت پسر دختری که اونقد تو خونمون واضح بود فکر نکنم! و بگم استقلال برای همه‌س!

 

همین که شیر میشدم و به سمت چیزی که میخواستم حمله میکردم دلیلش مامانم بود! اون همیشه بهم میگف تو از اون ادمایی هستی که اگه چیزی رو بخوای به دستش میاری! هر چقدم سخت!

شاید حرفش شبیه اون سخنرانی های انگیزشی بود! ولی برای من قوت بود! تو ناخوداگاهم مینشست!  و برای همین من تنشه‌ی تحسین مامانم بودم!

و انگار مهر تایید زدنش روی هر چیز کوچیکی منو دیوانه میکرد که بیشتر و بیشتر بخوام!

 

الان که دارم از بیرون نگاه میکنم تو هر چیزی که مامانم تحسینم کرده بود مثل درس من عین حریص ها تمام تلاشمو کردم! بیشتر از چیزی که داشتم وسط گذاشتم!

اما یه سری چیزایی که مامانم دوست نداشت خیلی مثل ساز ول کردم!

ماه ها پیش داشتم فکر میکردم چرا درس انقد واسه من مهر تاییده؟ چرا برا من معیار سنجش خودم و دیگرانه؟ و خب الان میفهمم دلیلش مامان بود! خیلی ریز و زیر پوستی نفوذ کرده بود

چیزی بود که جفتمون روش توافق نظر داشتیم که خوبه! پس همدیگه رو تقویت میکردیم! و من تلاش میکردم!

 

پشمام! مامانم بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم تو من نفوذ کرده بوده تو این سالا!

 

دیشب نشستم دلیل روابطی که با پسر ها برقرار کرده بودم رو دونه دونه نوشتم! یه سریاشون فقط واسه خوشگذرونی بود! یه جورایی لج بازی و نیاز ج ن س ی شدیدی که داشتم!

یه سریاشون که همشون بعد از فوت مامان بود نیاز شدید به داشتن حامی بود! یه کسی که باشه و حمایتم کنه!!!! ناخوداگاه گذاشتن کسی جای مامان!

یه سریاشون فقط برای این بود که به خودم ثابت کنم که اگه چیزیو بخوام میتونم به دست بیارم! یه جورایی مهر تایید به گزاره ای که درست یا غلط مامانم کرده بود تو مغزم! که مثلا این گوشه زندگیم تاثیر بدی گذاشته بود!!

 

ساناز گفت یه جورایی مامانم و تنهایی با هم گره خورده تو مغزم! نشستم فکر کردم دیدم بعله! دقیقا بعد از مامان وحشت من نسبت به از دست دادن ادم ها صد برابر شد! یه مقداریش خب طبیعیه! از دست دادن کسی به این نزدیکی برای همیشه یه وحشت زیادی رو میریزه تو ادم! ولی برای من خیلی زیاد و بزرگ تر از چیزی بود که باید...

یادم اومد تمام دوران زندگیم من هیچ وقت تنها نبودم! همیشه حداقل مامانم پیشم بود! حتی گاهی که میرفتم توی اتاقم مامانم هر چند دقیقه یک بار صدام میکرد میپرسید چطورم و چیکار میکنم!

میگیری چی شد؟ انگار هر چند دقیقه یکبار حتی بهم یاداوری میکرد که هست!

برا همیناس که الان فقط میخوام نگین باشه! تو اتاق بغلی و هر کدوممون برای خودمون تنها باشیم! ولی باشه تو اون اتاقه!! عین مامانم که همیشه بود!

 

چرا انقد تشنه توجهم توی روابطم؟ حس میکنم باید طرف از من خبر داشته باشه و از طرفی هم بدم میاد تو دست و پام باشه؟ دقیقا همون حسی که با مامان داشتم!!! مامانم هر روز بهم زنگ میزد! و من براش همه روزم رو میگفتم! چیز خاصی هم نمیگفت فقط گوش میداد! برای همین همیشه دلم میخواد اتفاقات زندگیمو روایت کنم تا بفهمم چی شد!

شت....

شایدم دارم دوباره زیادی اگزجره میکنم داستانو! ولی بنظرم خانواده بیشتر از چیزی که. فکر میکنیم تو ادم رخنه میکنه! یه جاهایی که حتی حواست نیست!

 

و من اگه ادعا میکنم میخوام شخصیت خودمو داشته باشم، باید همه چی رو یه دور بردارم نیگا کنم شاید لازمه نگهش دارم یا شاید لازمه بندازمش تو سطل اشغال! و فضا رو برای چیزای خوبی که خودم میخوام تو زندگیم باز کنم!

 

الان دیگه هیچی مانع من نیست. که چیزی بشم که میخوام! ولی خب اینم سخته! اینکه بپذیری همه چیزیو خودت انتخاب کنی و پای اشتباهات هم وایسی! اگه کج رفتی دیگه نتونی یکی مث مامانتو مقصر کنی...!

میدونی چی میگم؟

 

بزرگ شدن...ذره ذره...با درد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۱۹
پنگوئن

از وقتی اومدم ارلینگتون دارم اون حس تلاش بیشتر رو حس میکنم!

ادما خیلی تلاش میکنن! و این خیلی واسه من قشنگه!

پیش بچه ها بودن بهم یه حس باحالی میده شاید همون حسی که توی بچگیم دوست داشتم کنار داداشام باشم! 

شاید برای همینه که همه‌ی دوستای اطرافم پسرن! برای اینکه اون حس کمبودی که تو بچگی داشتم رو پیدا کنم! بین ادم هایی که نمیشناسم!

اینا بده همش! و من میدونم اینو!
ولی کنترلش واسم سخته!

واسم سخته که هم دختر باشم و دخترونگیمو حقظ کنم هم اون حس صمیمیتی که همیشه دوست داشتم از داداشام بگیرم رو بین ادم هایی پیدا کنم که دیگه داداشام تیستن!

 

خلاصه که کنار امیررضا و وحید یه حس امنیت خاصی دارم که دوست ندارم واقعا از دستش بدم! و همین برام خیلی شیرینه!

 

دوست داشتم بیشتر بنویسم اما همه چی از ذهنم پرید! امیدوارم باز یادم بیاد و بنویسم همه رو :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۲۱
پنگوئن

به اسکرین لپتاپم نگاه میکنم 

به لبخندهای هر ۴ تامون و لبخند میزنم!

 

وقتی داشتم با حسین ویدیوکال میکردم به این نتیجه رسیدیم افسردگی که حسین الان درگیرشه نتیجه بزرگ شدنه!

یهو زندگیمون بزرگ شد و جدی شد همه چی!

داشتم فک میکردم بحران بزرگسالی من دست و پنجه نرم کردن با روابطم بود انگار! با وابستگیم به ادم ها و با احساسم!

 

یادمه قبلا ها از شاهین میشنیدم که میگف یه عاشق درون داره و اون شخصیت از اون تو داره خودشو به در و دیوار میزنه!

و حس میکنم من هم همینم....

 

و الان که بهش فکر میکنم چقد ادم اومدن تو زندگی من و رفتن...چقد ادم تو یه مرحله‌ی خاصی گیر کردن و من هر بار پر از همون حس همیشگیم!

 

پس توییترمو وا میکنم و مینویسم میخوام عوض شم و اینبار جدیم!

 

با خودم فکر میکنم بهترین کاری که میتونم در حق خودم بکنم اینه که یاد بگیرم حسم رو کنترل کنم...یاد بگیرم اگه دلم تنگه، اگه دارم به جنون میرسم که به یکی پیام بدم، اگه حس میکنم باید احساساتمو نشون بدم...

همون لحظه خودمو کنترل کنم! و بزارم زمان بگذره! بزارم تا دنیا و ادم ها رو درست و واقعی ببینم!

 

اگه حس میکنم حسی از جانب یه ادمی وجود داره انقد سوالای عجیب غریب یا موقعیت های عجیب و غریب درست نکنم که طرف بهم بگه حسشو زودتر از وقتی که باید! و بعد احساس پیروزی کنم!

 

 

میتونم تو دل خودم عاشق باشم شاید... تو دل خودم قربون صدقه ادما برم!

 

شاید باید هدف امسالم همین باشه.... این تنها چیزی ه از کنترلم خارجه رو رام کنم...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۱
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۰۵:۴۲
پنگوئن