پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

وای از آذر!

آذر داره تموم میشه!پاییز ۹۸ هم تموم....چی شد حاجی...

چی شد که پاییزا هی عاشق میشیم؟!

ما دو ساعت شب بسمونه!زود بیدار شیم!......

سال هاست شب ها زود تر از ۱۲ میخوابم ... تنهایی بیدار نمیمونم...مسمومه...شبا مسمومه!

دلم میخواست اینا رو به جای اینجا تو دفترچه ی کوچولوم بنویسم!

پاییز بود...آبرومم دستم بود...پشت در!

یه پاییز از اون پاییز گذشته!آبروم الان کجاست؟!تزریق شد به وجود؟!یا ریخت زمین؟!

آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده!؟

نتونستم ببخشم!شاید از دلم نیست!از زبونمه!که چرکینه!

حالا اینا رو ول کن!قبلنا سال که تموم میشد ما دلمون هری میرخت!الان پاییز تموم میشه هم دل من هری ریخته!

سرمو از کتاب و دفترم اوردم بیرون دارم دنبال زندگی میگردم که میگن لا به لای همون روزمون پخشه!

چند وقتیه کمتر حرف میزنم!

شده دلتنگ چیزی شی که نخوای اصلا باشه؟!فقط دلتنگ شی صرفا؟اعصابت بریزه بهم از انقد تشابهت؟

دلتنگم

من اینجا بس دلم تنگ است...برای تمام کسایی که الان زیر یه مشت خاکن!

یا حتی برا اونایی که زندن ولی خروار خروار بینمون خاکه!

ولش کن حاجی

بغضم نمبذاره حرف بزنم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۰:۴۹
پنگوئن

مبدونم که حرف واسه گفتن زیاد دارم!ولی شاید هر کدومشون یه سمت و سو داشته باشن که ربطی به هم نداره :)

۱-

روز تولدم تا ۵ عصر رنجور و خسته دانشکده بودم!حتی قاسمم نیومده بود!روزی بس کسل کننده و مسخره!با مهدی سر تمرینا دعوام شد!ولی خب اون بنده خدا هم تقصیری نداشت!حس میکردم زیر بار فشار و استرس دارم له میشم!همینجوری ناراحت اومدم خوابگا!دیدم یه بادکنک سبز قلبی رو تختمه!لباسامو پرت کردم رو تختم دیدم عه!صدای خش خش کاغذ میاد!گفتم نکنه چیزی دارم خراب شه گشتم دیدم یه نامه اس!نشستم به خوندن!اشک ریختم!

نامه ی عجیبی بود!ینی همه حرفاشو با تقریب خوبی میدونستما!اما وقتی دوباره زده شد بهم...گریم گرفت!پایینش نوشته بود دوستدارت زهرا :) لبخند زدم!

توش حرف از شیرینی و اینا بود رو تختمو دوباره نیگا کردم دو بسته از این شکلاتای تخته ای دیدم :) شوکلاتا رو برداشتم رفتم طبقه ۴ تا براش از جشن تولدم بگم :)

گاهی وقتا تو اوج سیاهی و نا امیدی که فکر میکنی هیچ کسی به فکرت نیست یه روزنه ی امیدی اون وسط باز میشه که بهت یه حس شوک و خوشحالی عجیبی میده :)

اگه اینجا رو میخونی باید بگم زهرا مرسی!شاید خودت ندونی چقد کمکم کردی تو این مدت دوستی با بودنت!

۲-

شایدم یکشنبه با مهدی سر تمرینا دعوام شد درست به خاطر ندارم!ولی یکشنبه جالبی بود!اعصابم به شدت خرااااب بود!آریا زنگ زد گفت بیا با بچه ها بریم بیرون!من خیلی عصبی تر از این حرفا بودم ولی رفتیم!میدونی شناختن ادمای بیتشر و بیشتر بهم این اجازه رو میده که معنای ارزش ها رو واسه خودم مشخص تر کنم!یه شخصی بود به اسم حمید!آریا از این حمید که حرف میزد میگفت خیلی آدم جالبیه!از اوناس که ادما رو زود میشناسه و سریع میفهمه چشونه و اینا!وقتی برگشتیم به آریا میام داده بود که دختر خوب و بامزه ای به نظر میام :)

۳-

دوشنبه تعطیل شد!از صبحش درگیر درس بودم!یه حس عجیبیه واسم درس خوندن!انگار منو از اون ادم بی اعتماد بنفس و یوز لس تبدیل میکنه به یه ادم یوزفول و اگاه تر!گاهی وقتا هم وقتی درس میخونم فکر میکنم حاجی من چقد خنگم :((( ولی کوانتوم انقد خوشگل هست که من ابن حس خنگ بودن رو زیر پام بذارم و دلم بخواد بیشتر و بیشتر ازش بدونم...وقتی غرق دنیای درسیم میشم خیلی سخت میشه کارای عادی برام!مثل هندل کردن رابطم با آدما!شاید مسخره یاشه شایدم از بیرون اینجوری به نظر نرسه!ولی وقتی خیلی درسی میشم مغزم کاملا منطقی پیش میره و این خب یکم خنده داره :)))

۴-

دو روزه بحث یه ادم مدیوم هست که دوست آریاس :) چیزای جالبی راجب من گفت!یه قسمت از حرفش این بود که یه لکه ای از گذشتس هست که نمیخواد باشه!از آریا و فاطمه و اینا پرسیدم شما که دارین میگین اینو میدونستین فکر میکنید لکه چیه؟!هر کی یه چیزی گفت ولی هیچکی درست نگفت!

لکه ی گذشته ی من خودمم!مبینای قبلی و شرایطش!عدم اعتماد بنفسش!زمین خوردناش و نتونستناش!

۵-

دیروز فک کنم ۱ ، ۲ ساعت با شاهین تلفنی حرف زدم!بسی دلتنگ همین حرف زدن ها بودم باش!وسط حرف زدنمون یهو ساکت شد!گفتم چیه چرت و پرت میگم بنظرت؟گفت نه داشتم فکر میکردم چقد بچم بزرگ شده :))) یکم سکوت با لبخندی زدم بعد گفتم اره!من واقعا عوض شدم!من انقد ادمای مختلف شناختم تو این مدت انقد پوست انداختم و تجربه کردم....کلی ادم شناختم ادمای خفن خفن!ولی شاهین هنوز واسم خفنی خاص خودشو داره!شاهین یه جورایی از جنس منه! از جنس زمین خوردن و پاشدن!از جنس قله ی بینهایت!از جنس آرزو های بزرگ!و من مطمئنم مطمئنم یه روزی اون بالای بالا میبینمش :)

۶-

خواستم از این تریبون از خودم و صبری که کردم تشکر کنم!یه وقتایی هست که مجبوری صبر کنی تا همه چیز درست شه!یه وقتایی باید کلافه باشی ولی صبر کنی!یه وقتایی باید بدویی ولی بعدش صبر کنی...

من از چیزی که خیلی مطمئنم اینه که هر عملی هر تلاشی هر تنبلی هر چیزی  یه روزی جوابش به خودت برمیگرده!

از ادمی که هستم خوشحال و راضیم ولی کافی نیست و من بیشتر میخوام :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۹:۱۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
پنگوئن

امون از این آذر :)

صحبت با استادا یه حس عجیب و جالب بهم میده!دیروز سر کلاس بخاطر حرفای بچه ها راجب سوال پرسیدنم سعی کردم کمتر حرف بزنم یا حداقل راجب سوالاتم بیشتر فکر کنم!

اخرای کلاس یه دختره اومد و بهمون یه سری از این سوالات جامعه شناسی داد!ما هم بر کردیم قرار شد بعد از اون هر کس سوال داره بپرسه!

منم موندم برای سوالام و اخرین نفر شدم!قبل از من یه پسره بود که زیست میخونه ولی رشته ی ما رو دوست داره برای همین کلاسامون رو میاد!

اون داشت راجب این حرف میزد که من باید چیکار کنم و اینا

بعد از اینکه حرفش تموم شد من گفتم استاد اینی که به ایشون گفتین آدم باید خودش ببینه میتونه یا نه ‌‌، باید چجوری ببینیم میتونیم یا نه؟

گفت شما کاره خودتو میکنه و دنیای بیرون بهت جواب میده...وقتی چند بار میبینی جوابش منفیه دیگه اصرار کردن رو اون موضوع مثل این میمونه که به همه دنیا بگی شما نمیفهمید و فقد من میفهمم! مثل دیوونه ها که فکر میکنن بقیه دیوونن نه خودشون!

کلی اسم مشاهیر مختلف رو اورد و گفت الگو قرار دادن به این معنا که بخوای بگی میخوام مثل اونا باشم غلطه!تو باید ببینی که خب هدف کار چی بوده و درست چیه بعد خودت تصمیم بگیری که چی باشی :)

یه چیز جالب دیگه رو هم گفت!گفت که آدم های موفق پیچیدگی خاصی دارن اصلا آدم های ساده ای نیستن!مثلا هیتلر یه جاهایی یه رفتارایی داشت که به خیانت نزدیک بود یه جا یه رفتارایی داشت که به وطن دوستی...

پیچیده به این معنی که اول و اخر راه رو میدونن ولی رفتاراشون زیکزاکیه!یه وقتایم میبینن راه درست مستقیم رفتنه و میرن!

میخوام بگم آدم های خاصی مثل آینشتاین آدم های ساده ای نیستن!تو باید قوانین رو یاد بگیری و بعد راه خودت رو پیدا کنی!

دنبالش راه افتادم تا بیشتر ازش یاد بگیرم...گفتم نمره جواب دنیای بیرونه به درس خوندن من ، ولی مطلقا منفی یا مثبت نیست...گفت بحث نمره نیست

بذار برای نمره یه چیزی بهت بگم...

تو وقتی یه سوالی رو بلد نیستی از یکی میپرسی !بعد از اینکه جواب رو بهت گفت به این فکر کن که چرا تو اینج.ری بهش فکر نکرده بودی!

اینجوری فکر کردن رو یاد میگیری!و خب اگه این سیکل رو هی تکرار کنی نمره اتم خوب میشه!

همون لحظه جواب دادم: دقیقا همینه!برای همینم هست که من وقتی یه سوال رو میپرسم اگه باز یه سوال مثل اون ببینم میتونم حل کنم ولی اگه تغییر کنه دیگه نمیتونم!چون من فقد یاد گرفتم مثل اون آدم بنویسم نه اینکه فکر کنم!

و تشکر ریعی کردم و ازش جدا شدم!چیزی که میخواستم رو گرفتم!یه دونه فانوس :)

بعد یه ساعتی که از این حرف گذشته بود رفتم جلسه برای پروژم...استاد قیافه امو دید گفت مبینا چرا اینطوری دو سه هفته اس!گفتم استاد فکرم خیلی مشغوله یه سری چیزا رو با هم دارم کنترل میکنم و یکم بهم ریختم...بهم گفت میدونی پهباد چیه؟

گفتم اره؟

گفت سوار پهباد شو و از بالا به مشکلاتت نیگا کن!

اول به حرفش خندیدم :)) ولی وقتی با سحر نشسته بودیم اون بالا و زل زده بودیم به چراغا داشتم فکر میکردم چه حرفی زد!از این بالا همه چیز کوچیکه!از تو پهبادم مشکلاتم کوچولو میشه!و انقد دیگه بهمم نمیریزه!

بعد از جلسه رفتم نشستم پیش بچه ها داشتم کوانتوم میخوندم .... یهو از جام پاشدم بعد از یک سال رفتم جلوی در اتاق شجاعی!

واسه خودمم عجیب بود!

در زدم گفتم استاد وقت دارین ۵ دیقه ای با هم حرف بزنیم؟! مثل همیشه گفت: فقط ۵ دیقه ها :)

رفتم یه سوالی که از پارسال فکر مو درگیر کرده بود پرسیدم!میگفت یادم نمیاد!ولی بعید میدونم!

و بعدم نشستم به حرف زدن!یه حرفی زد یه حرفی زد که...

داشتم بهش میگفتم که ۱۰۰ قدم برای فیزیک برمیداری برات ۱ قدم برمیداره!گفت برای همه همینه!

گفتم پس چرا بعضیا تو استیت های بهترین؟گفت اینو باید از خودشون بپرسی!چیزی که هست اینه که خب سخته و تو نباید خسته شی!اگه خسته نشی جواب میگیری

ولی بذار خیالتو راحت کنم جواب این تلاشاتو الان نمیبینی شاید معدلت خوب بشه ولی اونی که میخوای نمیشه جوابش تو ارشده!گفت مثل کوهنوردیه خسته شی که به قله نمیرسی!

گفتم استاد اخه بحث اینه که نشونه هایی از قله رو هم نمیبینم!

گفت قله پشت ابراس هیچ وقت نمیبینیش!هیچ کس قله خودشو نمیبینه!!!

گفتم استاد پس چی میشه که ادما ادامه میدن؟

گفت از یه جایی به بعد دیگه از بالا رفتن خوشت میاد :)

بهم گفت زندگی همش سخت تر و سخت تر میشه سعی نکن به این فکر کنی همیشه باید به ادمی ازت تعریف بده!تو راه خودتو برو!

تشکر کردم  اومدم بیرون!

و زردی اتاقش و حرفاش تا وقتی رسیدم به جلوی پژوهشکده ی دکترلطیفی همراهم بود :)

توی راه به این آهنگه گوش میکردم (کافی نیست-بزرگ):

منفی زیاده دورم ریخته
بدبینن اینا چه بی ریخته
چقد زشت شدی بس که تسلیمی
رفتی بیرون انگاری ترخیص شدی
ترس دور میشه انگار چشم گذاشتم
سنگ بود جلوم روش ریلو ساختم
بیشتر همیشه این ذهنو داشتم
یک بودم جلوش صدتا صفرو کاشتم

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
من بینهایتو میخوام سر رام نیا الان
سطحی نیستم دوست دارم غرق شم
تند برم بدون پیچ شوس کنم رد شم
بهتر که میشم پیروز شدم
با یکی کل دارم دیروزه خودم
یا نمیرم سراغ کار یا تا دسته
کوهو میرم بالا بعد تپه
روز و شب شبو روز کل هفته
کل ماه کل سال حمله حمله
اونی که بروئه خوده موتوره
یسری اگزوزن کارشون غرغره
ترس ترمزه اونی برده که برا چیزی که میخواد تا ته گازو پُر کنه

فکر مغشوشه ارزون نفروشه
برام الماس زندگی هر روزش
کوش چرا رفت کجاست دیگه
جاش فکر آینده پتانسیل
راضی نه ایندفعه جدی تره بازی نه
اشیاق و احتیاط از هم جداست
دانش کافی نیست عمل کجاست

دم صبح باد سرد تن و پوست و کرد سفید
بی روح بدنم
ته شب ابر و برف روی مهتابو کشید
تا که نور از راه رسید
رنگ برگارو کشید
گفتم باد سرد بیا هروقت نوبتم رسید

تو راه انقدر خوش میگذره که میرسم باحال نی
استراحت تو لیست کارام نی
نقطه ی شروع یه روزی بوده مقصدم
واینمیستم فعلاً پُره مخزنم
صاف گردنم سر بالا رو به جلو مستقیم جهت
تا زندم راضی نمیشم هیچوقت درخواستم یک کلمست..بیشتر!

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
بینهایتو میخوام سر رام نیا الان

 

داستان اینه که چقد میخوای و قله ات کجاست!داستان این نیست که چقدر تو کمی!داستان اینه که هر چقدرم باشی بازم بیشتر میخوای بیشتر از همیشه!

داستان اینه که این بازی «من و قله» همیشه ادامه داره!

ولی حواست باشه از یه جایی به بعد خوشت میاد که بری بالا:)))

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۰:۱۶
پنگوئن

بنظر من آدم ها تو یه وقتایی از زندگیشون به یه نقطه های عجیبی میرسن!

اون نقطه عجیبس که انگار تمام اراده ای که تو خودشون سراغ دارن میاد رو و بوووم میتونن!

هر چی بیشتر جلو میرم و بیشتر میفهمم میبینم انگار همه چیز انرژیه!و این انرژی خواستن و تونستن چیز عجیبیه!

میدونی تو اوج سیاهی تو اوج نا امیدی یهو تموم اراده ات جمع میشه و تو کارایی رو میبینی میتونی بکنی که شاید روز قبلش کلی تلاش کرده بودی و نشده بود!

فکر میکنم بیشتر از اینکه همه چیز خواستن باشه انگار همه چیز دید توعه!

تو چطوری نیگاش میکنی!

یه چند شبه تو یوتیوب یه فیلمی پیدا کردم که ینی صداش مهمه نه تصویرش ، گوش میکنم!

تیترش اینه it goes straight to your subconscious mind

اولش که آدم تو اوج سیاهی خودشه وقتی گوشش میکنه به این حرفایی که میشنوه میخنده!

ولی بعدش..

اصن به طرز عجیبی وقتی اتفاقای خوب تو زندگیت میافته همون صدا تو گوشت زنگ میزنه!و همون جمله ی مربوطه رو تکرار میکنه!

واقعا چیزه عجیبیه این ناخوداگاه ادم!خیلی دوست دارم بیشتر و بیشتر راجبش بدونم!

مثل اینکه ناخوداگاهت و اینکه راجب خودت چی تو مغزت هست اثر مستقیم میذاره روی کارایی که میکنی و زندگیت!

من فهمیده بودم مشکلم کجلس!مشکلم عدم اعتماد بنفسی بود که از بچگی توم بزرگ و بزرگ تر شده بود راجب یه سری از مسائل!

و یه سری حرفا که همش تو ذهنم بولد شده بود

رفتم مشاور بهش گفتم ببین من میدونم مشکل کجاس فقد نمیدونم چجوری باید رفعش کنم!

ولی الان فکر کنم میدونم!الان میدونم باید ناخوداگاهمو تربیت کنم!باید بهش بگم گه مبینا اون چیزیه که تو ارزوهامه!همین :)

چقد پشت یه جمله ی "خواستن ، توانستن است" فلسفه و درس وجود داره :))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۲
پنگوئن


این موقعیت‌های نفرت‌انگیز زندگی من کِی قرار است تمام شوند؟ تصمیم‌های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی‌هایی که انتهای هرکدام‌شان یک شهر سوخته است. راهِ محکوم به شکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه‌ی وسوسه‌ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان‌تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.

پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۴
پنگوئن

تا حالا فکر کردی که چقد قدرتمندی؟!

تا حالا چند بار به این نتیجه رسیدیم که بابا زندگی، یه بازیه!یه بازی که خودت داری استپ بای استپ میچینیش!

تا حالا شده قانون جذب رو باور کنی؟!اینکه این تویی که انتخاب میکنی که چه کسایی جذبت بشن!یا حتی موقعیت هات تو زندگی!

یه مدته ذهنم درگیره اینه که من زیادی به درسم دارم فکر میکنم و خودمو محدود میکنم به درسم ولی در واقع درس هم نمیخونم!

فقد غرشو میزنم که فلان امتحان رو دارم فلان تمرینو دارم!به قول سحر هی سختش میکنم واسه خودم!

تو یه موقعیت عجیبیم!شل کردم به طرز عجیبی!یعنی اینطوریم که خب هر چه پیش آید خوش آید!

فکر میکنم بیشتر از اینکه ما تو موفعیتی هستیم که براش تلاش کردیم ، تو موقعیتی هستیم که بهش فکر کردیم و ذهنمون خواسته اینجوری باشه!

ینی میشه ادم تلاششو درست و به موقع کنه و به بقیه جنبه های زندگیشم برسه!

من سال هاست درگیر اینم که چطوری میشه آدم تو چند تا از جنبه های زندگیش پرفکت باشه؟!

هم ورزشش به موقع و هیکل رو فرم

درس مرس ها هم ردیف و همه چی درست

هم خانواده و رلشو هندل کنه و جنبه های احساسی و ج ن س ی زندگیش

هم مثلا به خودش برسه و خوشتیپ و خوشگل و اینا

هم کار کنه و تو کارشم موفق باشه!

من همش میبینم که ادم یه مدت به یه چیز میچسبه میبرتش جلو بعد یه چیز دیگه!انگار نمیشه همه چیو با هم داشت

ولی یه چیز عجیبی درونم میگه میشه همه چیو با هم داشت!و به همه چیز با هم رسید!

اینم از مشکلات کمال گرایی ادمه دیگه!

بعد یهو به خودت میای میبینی میخواستی همه چیو با هم جلو ببری در حالی که هیچی رو جلو نبردی و غافل بودی!

کم واسه خودم وقت میذارم!

وقت گذاشتن وایه خودم گشت و گذار نیستا!اونو دارم...اوکیه گشت و گذار و خرید مرید و همه چی به راهه

ولی وقتی که بشینم با خودم یکم خلوت کنم خیلی کمه!

دلم دفتری میخواد که توش بنویسم!ولی از دخالت دوباره به شدت بدم میاد :/

نمیدونم چیکار باید کنم!!!

اراده چیز عجیبیه!یه سریا هستن یه اراده خاصی توشون هست!انگار هستن که بتونن!

محمدصادق خیلی موجود جالبیه برام!هدف گذاریشو دوست دارم!یه سری هدفا برا خودش گذاشت و حرکت کرد سمتشون ولی بعد دید انگار بیشتر میتونه بعد بیشتر خواست و هدفاشو بزرگ تر کرد!

ولی من اینجوری نیستم!!!از همون اول دستمو میذارم رو اون بزرگ بزرگه!

نمیدونم الان این درسته و کمال طلبیه یا پا رو از گلیم خودمون دراز تر کردنه؟!

پا دراز کردن یا ۹۹ رو خواستن و ۱۰۰ رو گرفتن؟!

دلم یه گپ میخواد!گپ با یه با تجربه ی خفن!

برم فکر کنم....

دو روزه درس رو کنار گذاشتم و دارم به خودم فکر میکنم!به اینکه چی میخوام!

دیشب حس عجیبی داشتم...فکر کنم تا حالا یه چیزیو انقد عمیق نخواسته بودم!داشتم با چشمام بهش میگفتم که چقدر میخوامش!میگفت اینجوری نیگام نکن!!ینی نخوامش؟!

زندگی چیه؟این که عشق کنی و بخندی و بعد بری خودتو تو بغلش گم کنی؟!

یا بشینی درس بخونی و اپلای کنی؟!

یا نه یه پلن دیگه

تو بغلش درس بخونی و با هم اپلای کنین؟!

اگه هدف بغل این نبود چی؟!

یاده حرف آرش افتادم :)))) دهنت سرویس بچه!از اون روز با اون بحث مسخرت فکرم درگیر اینه که خب واسه چی داریم یه سری کارا رو میکنیم جدا!

فقد اینو میدونم که باید یه کاری واسه خودم بکنم!

دچار باید بود!مرد این روزگار باید بود!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۶:۲۴
پنگوئن

صدای منو از خونه میشنوید :)

خونه جایی که وقتی میرسی توش حس کنی تو آرامشی!

یه حس امنیت فوق العاده!

دلم نمبخواد مامان بابام برگردن :(

عمیقا دوس داشتم شرایط اینجوری که هست نباشه

مثلا انققققد با داداشام خوب و دوست بودم که ارزو میکردم هر لحظه پیشم باشن یا مجبورشون میکردم بیان تهران اصن!

یا اصلا تک بچه بودم!

نمیدونم شرایط اگه یه کوچولو فرق میکرد واقعا برام بهشت میشد!شاید برا اینکه زیادی خوشی نباید بزنه زیر دلم اینجوریه!

الان که دارم مینویسم یاده حرف آرش افتادم :))) بش میگم چرا بلاگمو میخونی؟! میگه چون اط اینکه میبینم یه ادمی اسکول تر از من هست خوشحال میشم :)))

ولی مگه مهمه؟! مگه مهمه اسکل جمع من باشم یا نباشم؟!

دوباره انرژیمو گرفتم و بنظرم دنبا هنوزم خوشگلیاشو داره :)))

دوباره دارم واسه تولدم برنامه میریزم و خوشحالم :)))

دوباره به مامانم لیست هدیه هایی که میخوامو گفتم :))

شایان و آرمین رو دیدم داشتن واسه یو بی سی یه چیزایی میفرستادن!

بعد شایان میگفت ما میرم اونجا پیش هم عشق و صفا (یه همچین چیزی) بعد من گفتم منم میام پس :)

گفت بخون کوانتومتو خوب شی بیا پیش ما!

اهااا اینن :) کوانتوممون بالاخره با شانت شد :))) من میدونستممم از تابستون میدونستم :))))

ولی واقعا ترسناکه ها!ولی خب مهم اینه همه چی داره طبق برنامه پیش میره دختر :)

گاهی وقتا یه چیزایی پیش میاد که غر میزنی اه چیه اینجوری و اینا!ولی بعدش میبینی کمممممان چقد خوب شد که این شد!

فوقع ما وقع :)))

دلم روشنه!من به روزای روشن آیندم مطمئنم!

به اینکه الک مغ واسم سخت نباشه!به اینکه کلاس شانت رو بترکونیم!به اینکه بتونیم!

دیدی به یه نقطه ای میرسی که حس میکنی قله رو کشیدی بالا و سختیاش تموم شده و انگار الان وقت لذت بردنت از اون بالاهاس!

یه سری مشکلات هنوزم حل نشده 

مثل گواهینامه

مشکل خواب

مشکل ریزش موی شدید به خاطر فشار و استرس

مشکل تمرکز

ولی خیلی چیزا هم حل شده خب :)

همینش خوبه:)

کسایی که میتونن انگار یاد گرفتن که بتونن !

ینی فقد کافیه یادش بگیری!بعدش هی میتونی :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۷
پنگوئن

جا داره به مناسبت شروع ماه آذر یه پست بذارم!

امروز ماهی که هر سال منتظرشم رسید!زرت چه روزی بود!

صبحی نشسته بودیم با صبا داشتیم ریز ریز حرف میزدیم یهو ریحانه با یه حال زار از خونه دریا برگشت!وقتی حالشو دیدم دلم میخواست فقط بغلش کنم..

ریز ریز گریه کرد...و از حس تنهاییه دیشبش گفت!اینکه آدم ها چقد میتونن خودخواه باشن!و برای خوشی دل خودشون بقیه رو راحت زیر پاشون له کنن!

رفتم حموم و زیر دوش مدام فکر میکردم که نباید تولدم مثل تولد کیمیا بشه..

اصن چرا تولد؟!

همینجوری با این فکرا اومدم بیرون دیدم هیجی از امتحان فردام نخوندم و دلمم به شدت گرفته...

غذا درست کردمو داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد!دیدم سلامیانه!یهو یادم اومد که امروز جمعس و من یادم رفته برم کانون

احساس کردم کل اتاق گوله شد و خورد وسط فرق سرم !

یه گوشه نشستم بغض کرده بودم...همیجوری هم بارون میومد!

اومدم گفت بیخیال بیا بخوابیم !‌خواب دوای هر درد بی درمانیه

خوابیدم ، چند دیقه گذشت مامانم زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم قط کردم دوباره خوابیدم

بابام زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم و قط کردموو دوباره خوابیدم

اس ام اس اومد! نه یکی نه دو تا!

کلافه شدم!

پاشدم گفتم بذار یه توییتر چک کنم!توییترم که خبری نیست چون نت دانشگاها فقد وصل شده بقیه ندارن نت...شایان تو توییتر پیام داده بود

گمیگفت وضع و ببین و انگیزه بگیر و درس بخون

قیافمو چپ کردم! این وضع فقط داره از من انگیزه میگیره...

سراسر  استرس شدم!از اینکه هیچی از ایندم نمیدونم!از اینکه همش میترسم که نکنه یه وقت منم قاطی مرغا برم هوا...

چجوری انگیزه بگیرم!

دیدم دانشگاه مک گیل توییت زده بود که واسه دانشجو های ایرانی دوباره اپلیکیشن باز کرده که اونایی که به اینترنت دسترسی نداشتن باز بتونن ثبت نام کنن!

گفتم باز دمشون گرم!ما به فکر خودمون نیستیم ولی اونا به فکرمونن!

دوباره پتو رو کشیدم تو سرم...ولی خوابم نمیبره!

چون همش دارم به روزگاری که پیش اومده فکر میکنم

صبا دیروز داشت راجب استعداد درخشان حرف میزد الانم یه دخترس داره حرف میزنه دارم صداشو میشنوم!به اینم امیدی ندارم!

یه حرفی که سپنجی همیشه میزنه اینه که اگه مبینا تو تمام تلاشتو کن واسه اینکه بری ولی اگه یه درصد نشد بری میخوای چیکار کنی!؟

واقعا فکر کردن به کنکور دوباره اشکمو درمیاره!!

کاش استعداد بودم :/

من هیچی نیستم...نشستم این پایین و فقد ارزوهای بزرگمو نیگا میکنم!

اونروز هوشیار یه حرف قشنگ زد به من!گفتش که نمره هاتو به من بگو و اینا

بعد من گفتم استاد من استرسیم‌و ... برگشت گفت به من ربط نداره استرس داری یا نداری!با وجود همین استرست تلاش کن و راهشو پیدا کن و بتون!

لال شدم نیگاش کردم!فک کرد ناراحت شدم!ولی نشدم واقعا داشتم فکر میکردم این همون حرف حقیه که جواب نداره...

داشتم به این فکر میکردم که اوانس های اذرم چی پس...

دیدم من امسال کلا تو اوانس بودم!دیگه آذر و غیر اذرش واقعا حرفی نیست....

چی میشد جمعه ها از این هفته ها حذف میشد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۷
پنگوئن