پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

مینویسم از یک مبینای جدید!

از مبینایی که کنار خانواده‌اش خوشحاله! دوست نداره برگرده و تنها باشه!

مبینایی که شاید جواب تلاشاشو نمیگیره ولی اینا باعث نمیشه بیخیال لبخند صبحه جمعه و خوردن املتش با داداشش و باباش بشه!

از مبینایی که وقتی باباشو تو چرت میبینه، دستشو میگیره و بلندش میکنه میگه بیا برقصیم!

با باباش میره قدم میزنه

دختر کوچولوی داداششو ساعت ها تو بغلش میگیره و به خوابیدنش که شبیه فرشته هاست نگاه میکنه!
مبینایی که داره زندگی رو یه جور دیگه میبینه!

دوست داره برای داداشش زن بگیره! دوست داره باباشو خوشحال کنه!

که دیگه دزفول براش خفه کننده نیست! دزفول خوبه ارومه! 

مبینا عوض شده :)

 

زندگیم داره جلو میره و من روزهاست که ننوشتم! از روزایی که برای تافل دوم  استرس نداشتم تا روزایی که سر کله استرسه پیدا شد!

روز خود تافل دوم که عجیب‌ترین لول استرس رو تجربه کردم!

آزمون اصلا به اون خوبی که اوایل میخواستم نشد! ازمون فقط طوری شد که بتونم دانشگاهای امریکا رو بزنم! و خدا میدونه که چقد بابت این موضوع خوشحالم :)))

اپلای کردن از هر کاری که این سال ها کردم سخت تر و استرس‌زا تره!

هر چند وقت یه بار با خودم تکرار میکنم یعنی همه این ادما همه این کارا رو کردن؟؟

ولی نکته اینه که زندگی لای همه‌ی این سختیا و استرس ها و هیجاناتش قشنگه برام! حتی وقتی توییتر پر از چس ناله‌س یا اینستا پر از ادما و دوستیای فیک!

این روزا اینجوریه که اصن دوست ندارم این سوشال مدیا ها رو وا کنم! تو جمعمم! با ادمایی که دوسشون دارم گپ میزنم! فیلم میبینم! اون کنار منارا ایمیل میزنم و سعی میکنم یه اینده‌ی کوچیکی رو بسازم :)

مثل قبلنا کارام واسه خوره روحی نیست :)

 

 

واقعا نمیدونم چی شده که انقد حس میکنم عوض شدم و پوست انداختم! ولی هر چی که شده دمش گرم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۲۷
پنگوئن

یه خواب میتونه پرتت کنه به گذشته! به حسی که داشتی!

به صدای آشپزخونه!

به وقتایی که مامان میومد تهران و  خونه بوی حضور یک زن رو داشت :) اونم نه هر زنی! مامان! :)

به بغلش! به نگرانیاش! به صداش!

قرص ها با تقریب خیلی خبی اوضاع رو کنترل کردن!‌ ولی هنوزم وقتی هر فشار روانی بهم وارد میشه ناخوداگاهم تصویر مامانمو پیش میکشه! بهم القا میکنه که اون هنوز زندس! من تو خواب گریه میکنم! و دلم تنگ تر میشه واسه هر چیزی که یک سال و ۴ ماهه که ندارم!

دیشب توی خوابم کفش هامو پیدا کردم. توی خونه‌ی قبلیمون! همونجایی که مامان بود! مامان تو خواب بهم گفت که دیدی من کفشاتو به کسی نداده بودم؟!

بغلش کردم! بعدم پاشد رفت مثل همیشه تو اشپزخونه تا برامون غذا بپزه! بوی دست پخت خوبش! و صدای کوبیدن ظرف ها بهم! تلفن خونه که گاه و بیگاه زنگ میخورد و شنیدن صداش که با خالم حرف میزد!

دلم واسشتنگ شده بود! میدونستم دارم خواب میبینم! وسط همون خواب رفتم داداشمو بغل کردم و بهش گفتم خیلی دلم واسه مامان تنگ شده!

مثل قدیما نشستیم با داداشام ماشین ها رو شستیم تو حیاط خونمون

مامان برامون چایی اورد!

انگار خیلی قبل بود! نه نیکا بود نه زنداداشم! اون روزایی که هممون خیلی کوچیک تر بودیم و هیچ وقت فکر نمیکردیم زندگی انقد زود بخواد جدی شه!

بعد از مدت ها کلی گریه کردم! برای خودم برای مامانم... برای دلی که تنگه و کاریشم نمیشه کرد!

بازم خوبه دوباره اون حس ها رو مزه میکنم تو این خوابای گاه و بیگاهم!

درسته بعدش اذیت میشم و خاطره هام عین یه سیلی میخوره تو صورتم ... ولی بازم یه مزه شیرینی داره اون بغلی که میکنه تو خوابام! با اینکه میدونم مرده! 

میدونی تو خوابام همش فک میکنم که مامان زنده شده! چرا یه بار فکنمیکنم من رفتم تو دنیای اون؟ یعنی من مرده باشم مثلا؟

خیلی دوست دارم بتونم باش حرف بزنم! یه چیزی بهم بگه! ولی همش وقتی بیدار میشم اون حسه بغل میمونه بدون حرف خاصی! انگار یادم رفته همش

ساناز که تازه یه جلسه باش صحبت کردم میگفت این یعنی اینکه ناخوداگاهت نپذیرفته مرگ مادر رو! ولی من حس میکنم پذیرفته! فقط دلش تنگه! یا وقتایی که شرایط سخت میشه بر اساس یه عادت قدیمی و همیشگی به مامان پناه میبره! 

مثل اون روزی که برای اولین بار پنیک اتک داشتم! فک میکردم دارم میمیرم!‌و تنا چیزی که میخواستم مامانم بود! انگار که درمانم تو اون لحظه فقط و فقط مامانم بود!

امروز هم جمعه‌س.... منم تنهام دقیقا وسط این جمعه!

ولی دیگه تابستون نیست!بازم جای شکرش باقیه :)

 

 

کاش هیچ وقت دلتون واسه کسی اینجوری تنگ نشه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۳
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۳
پنگوئن

سلام :)

اومدم از روزایی بنویسم که بالاخره تلاش هام برای داشتن حال بهتر جواب داد :)

حدود یک ماه پیش وقتی خیلی عصبی و نروس بودم قبل از تافل و همش داشتم خواب مامانمو میدیدمو یه رو که از خواب پریدم گوشیمو برداشتم رفتم تو اسنپ! یه دکتر اعصاب و روان پیدا کردم! سابقه‌اشو و مدرکشو نگاه کردم و باهاش تماس گرفتم!

دارو خوردن رو شروع کردم! اولش تونستم خوابم رو کنترل کنم و بخوابم! و بعد از خراب کردن ازمون دارومو تغییر دادم!

الان سومین هفته مصرف این یکی دارومه! 

متوجه شدم که کلی مشکلات قبلی که داشتم پی ام اس های دردناکم خلق و خوی نوسانی و یهو عصبی شدن هام و استرسم همش به هم مربوط بوده! و با خوردن یه قرص ساده همه چیز داره کنترل میشه!!!

واقعا ناراحتم که چرا قبل تر اینکارو نکرده بودم! 

یعنی میگشتما! اما دکتری که به دلم بشینه رو پیدا نمیکردم! :))

خلاصه که اوضاع روانی تحت کنترله! نمیگم همه مشکلات حل شده! نه! میگم تحت کنترله! اوضاع بهتره! خوابالودگیمم داره کم کم درست میشه!

دو روز پیش رو شمال بودم! کنار ادمایی که دوسشون دارم :) هوای خوب! جای خوب و سبز! ادمای دوست داشتنی! بازی کردنامون و حس های قشنگی که بود! بغل خاله‌ام که برام تداعی بغل مامانمه :) بودن داداشم و خندیدنامون با هم دیگه!

دیگه مثل قبل با هم دعوا نداریم عوضش کنار همیم و سعی میکنیم همو بفهمیم! شوخی میکنیم! میرقصیم! و هستیم با هم!

بابای تپلی‌ام :)‌ بابام ولی خیلی خوب نیست! شایدم صرفا مثل قبل نیست! نمیدونم :) خیلی ساکت شده! یه گوشه میشینه و نگاه میکنه! دیگه مثل قبل شلوغ بازی در نمیاره :)

دوست دارم زمان بیشتری رو کنارش باشم! حس میکنم به بودنم نیاز داره این روزا! ولی انقد همه چیز در هم پرهمه که نمیدونم چیا پیش میاد!

خلاصه که راضیم خوشحالم! حس خوبی دارم !

با احسان که حرف میزدیم بهم میگفت چرا هنوز کاری رو شروع نکرده به این فکر میکنی که اگه نشد چی؟

دیدم راست میگه من همش در حال چیدن پلن بی‌ام! همیشه به بک آپ فکر میکنم! همیشه به اگه نشد ها فکر میکنم!

و همین موضوع باعث میشه استرس بگیرم از نشدن!

یه سری عادت ها هست که باید درست بشه! و اوکیش میکنیم :))

خلاصه که اگه دارین میگردین دنبال درست کردن مشکلتون بدونین اگه ادامه بدین جوابو پیدا میکنین! شاید این جواب طولانی مدت نباشه اما باور کنین حتی دست کم دو روز ارامش داشتن هم می‌ارزه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۲:۰۸
پنگوئن