پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

خی یکم اتفاقات عجیبی این روزا افتاده

واضحا که حالم و حالتم عوض شده! 

و حتی نمدونم این خوبه یا نه...

یه میدون جنگی هست تو خونمون که من وسط دو تا طرف جنگ نشستم. یکم به این نگاه میکنم یکم به اون! دیروز داشتم فک میکردم که بد نیست اگه قید همه رو بزنم...حق و سهممو بگیرم و برم پی کارم!

ولی الان؟

راستش یه حسی به پدرم دارم که نمیتونم بیخیالش بشم! نه که بگم دوست داشتنه! نه که بگم حس مسئولیت و این چیزاس...

نه...

یه چیزی هست که نمیزاره الان زنگ بزنم و بشورمش! مدام به این فک میکنم که زندگی خودشه...و من حق دخالتی ندارم! اونی که باید حق خودشو نگرفته! اخه منو سننه؟

به این فک میکنم که ایا این که حرفی نزنم باعث میشه مادرمو دوست نداشته باشم؟ باعث میشه فک کنه که میدون رو براش باز گذاشتم؟ باعث میشه که جاج شم؟

نمیدونم!

به این فکر میکنم که رفتنم نزدیک تر از هر موقع دیگس و چرا بحث کنم؟ چرا اصن چیزیو بخوام؟

دوباره میگم حقمه! دوباره میگم پولای پشت سرم چی؟ دوباره فک میکنم میدونو خالی کردم! دوباره میگم حال خودم چی؟

نکته اینه که ادمی احساس میکنه یکیست با پدر و مادرش! و موجودی جدا نیست! در عین حال خودشو مستقل میبینه با امید و ارزوهاش!

به بابام جوری نگاه میکنم که انگار خودم یه خبطی کردم! و الان باید با خودم کنار بیام! بپذیرمش و سعی کنم اروم شم! اما بدجوریم از دست خودم ناراحتم که حتی نمیتونم با خودم وقت بگذرونم! میدونی چی میگم؟ کاش ندونی چی میگم! خیلی حال پیچیده‌ایه!

 

اون روز آریا نگاهم کرد و گفت مشکل ژنه! بنظر من یه چیزی فرا تر از ژنه! مشکل اینه که من  خودم رو یک نفر نمیبینم! عین این سانسوریایی که آرش بهم داده یه پاجوشم که به گیاه مادرم چسبیدم در عین اینکه جداعم واقعا! تو یه حاکم باهاش! و از همون خاک تغذیه میکنم! شاید شاید... اگه جدا بشم... اگه درد کنده شدن از گیاه مادر رو قبول کنم و گلدونم عوض شه بتونم از این هوا خارج شم.....از این فکرا دست بردارم! ولی برای کنده شدن باید اون قسمت از ریشه‌ای که مال خودمم هست رو بردارم درسته؟

 

راستش اوضاع شاید اونقدا هم بد نیستش!

دارم مقدمات جدایی رو فراهم میکنم و هر روز بیشتر از دیروز جدا میبینم خودمو!

از خانواده! از دوستام و از هر چی که منو به این گلدون وصل میکنه

 

کلی دوست جدید که قراره با هم از این گلدون بریم پیدا کردم! کلی فکر جدید! کلی ادم نابی که پشتکاراشونو جمع کردن جایی رو بسازن که حقشونه! 

تمام تلاشمو میکنم این ادمایی که ازشون حس خوب گرفتم رو ببینم بیشتر و بیشتر و حس خوب جمع کنم برای ایندم..

میدونی قرار نیست با رفتنم همه دوستیام خط بخورن و این قسمت ماجرا قشنگه!‌درسته ارتباطم کم شده و کمترم میشه ولی میدونی این ادمایی که دوسشون دارم و تو این خاکن قسمتی از منن که یه جای دیگه میتپن! قسمتی از منن که یادم میارن کی بودم! قسمتی از من که منو به این خاک وصل میکنه! حتی اگه سال های بعدی خودشونم تو این خاک نباشن!

 

نمیخوام از الان به فکر دلتنگیام باشم ... میخوام داشته باشمتون.... تک تکنونو.... نیکا...ارش ... ارشیا.... صبا ... ریحون...فاطمه... زهرا...حسین...نازنین... علی... علی... پویان... سحر... و...

میخوام ببینمتون...دلمو پر کنم از داشتنتون...

قوت بشین برام...heart

 

میدونم که همه چی بهتر میشه... میدونم و بهت قول میدم حالمون خوب میشه...کم کم :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۱۲
پنگوئن

سلام از روزهای آروم من :)

 

روزایی که از دنیا و ادماش مرخصیم انگاری.. دنبال آرامش میگردم

دوباره کتاب خوندن رو شروع کردم... برنامه میریزم واسه آینده‌ی نزدیک و فصل جدید زندگیم!

دو روز پیش با آرش تو نیاوران قدم میزدم و میگفتم الان بیشتر از هر موقع دیگه‌ای آدم ها توی جای درستشونن! اونایی که باید دور باشن دورن و اونایی که باید نزدیک باشن نزدیکن!

از تموم شدن اون رابطه‌ای که داشت از هر طرف بهم فشار میاورد به شدت راضیم! و چقدر نمیفهمیدمش! دوبار تو زندگیم اینجوری پشیمون شدم از رابطه! 

از فرهنگ لعنتی این مردم! از ادعای روشنی و روشن فکریش گرفته تا سنت و مذهبش!

از آدم هایی که یاد نگرفتن چطوری از کلمات باید استفاده کنن....

دورم از اون سمی که تو زندگیم پاشیده شده بود! و این موضوع منو واقعا خوشحال میکنه :)

 

دوستای مهربون انگشت شماری تو روزام هستن! اونایی که حتی اگه مدتها از هم خبر نداریمم باز رفیقن! باز با معرفتن! باز هم کنارمن حتی اگه مقصر هم باشم!

 

و شاهین عجیب‌ترین دوست این سال‌هام که هی دور و نزدیک میشیم! ولی هستیم همیشه کنار هم!  و چقدر کمک کرد برای اپلای کردنم! چقدر بود کنارم! و چقدر میتونم روش حساب کنم!

بیشتر از هر آدم دیگه‌ای تو زندگیم میتونم رو بودنش و رو کمکش حساب کنم! 

که هر آدم دیگه‌ای نباشه اون هست :)

 

من آدم‌های زیادی رو بدرقه کردم... 

که اولیش شاهین بود! فک کن کلی انتظار دیدن ادمی رو داشته باشی و اولین دیدن مساوی بشه با رفتن اون ادم :)

بعدیش آرمین! توی آذر سرد اون سال! بغلم کرد تا خونه همراهم اومد و رفت...

بعدش شایان! که با رفتنش جمعمون رو هم برد انگار! رفتن حول حولیش روزای اخر تابستون!

بعدش نگین! که بعد از مدت ها دوری نزدیک شده بودیم! تو همین بالکن بهمن د و ل کشیدیم و تو شهر مادریمون کلی گشتیم و اخرش وقتی اخرین نفر منو رسوند خونه نگاش کردم و گفتم که من مامانی ندارم تا با اونم خدافظی کنی... و اشکامون!

 

من ادم های زیادی اومدن تو زندگی و رفتن! دور و نزدیک.. عزیز و نا عزیز :)

و این روزا حتی نمیدونم خودم تا کی هستم و اصن کسی هست که منو بدرقه کنه یا نه؟

 

ولی به این امید دارم که وقتی میرم و فصل جدیدمو شروع میکنم دوباره یه سری از همین ادمایی که بدرقه‌اشون کردم رو دوباره میبینم :) دوباره شاهینو بغل میکنم و سر به سر هم میزاریم! دوباره با موهای فرفری شایان بازی میکنم تا عصبی شه!
شاید به رودی نه... ولی بازم نگین رو میبینم و فوشش میدم :)‌و با ذوق به پیشرفت های هم نگاه میکنیم و میخندیم :)

 

در رابطه با خانواده هم.... بیخیال تر از این حرفام! دیگه هر چیزی که ناراحت کنندس رو میشنوم فقط  میخندم و میگم که این چ خانواده‌ایه ک من دارم و رد میشم :)

 

فقط چند ماه مونده تا ندیدن کامل بعضی ادما! و از اونایی که باید م جای ادما درست تر میشه :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۸
پنگوئن