پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۳۲
پنگوئن

اقا نمیدونم چرا اینجوری شد!

میدونی من یه وقتایی به یه جنون طوری خاصی میرسم!دست خودمم نیست واقعا!

دیروز برای استراحت بین درسام ولو شدم و اهنگ رو پلی کردم!زمین صافه ی زدبازی پلی شد!این آهنگ همش یاد آور اون رویه برام که داشتم میرفتم ست آپه نسکوییک باشگاه انقلاب!

هیچی دیگه این همش داشت میخوندو...من گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو پیج اقا هاشمی!

همینجوری داشتم پستاشو بالا پایین میکردم یاده نوشته ی خودم راجب ردلاین افتادم! لبخند زدم گفتم بیا ایمیل کنم براش!شاید خوند!شاید خوشش اومد!

برداشتم متن پست رو ایمیلکردم برا اقا هاشمی!

چند دقیقه بعد جواب داد که جالب بود، اینا کجا آپلود میشه؟

اینجوری بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش :)))))) الان ادرس رو بدم؟!ندم!؟این همه نوشته توش دارم!

با خودم گفتم اونقدی سرش شلوغ هست که  نوشته های منو نخونه!و احتمالا خواسته ببینه واقعا نوشتم یا خود شیرینی طور بوده داستان!

اصلا اصلا اصلا به مغزم خطور نکرد ممکنه برای یه چیز دیگه بخواد!

خلاصه که دیگه دادم ادرسو هر کاری کردم درس بخونم نشد!یه دل شوره عجیبی داشتم!

گذشت و شد بعد از ظهر نشسته بودم زبان میخوندم یهو دیدم یاربی پیام داد!گفتم یا ابلفضل! گفت مبینا معروف شدی!گفتم چی شده!

دیدم که بعلهههه!

اقا هاشمی پست ما رو با بلاگ و ایناش استوری کرده!

حال به شدت عجیبی داشتم! هم خوشحال از توجهی که بهم شده!هم شوک بودم چون نمیدونستم باید چیکار کنم! هم ناراحت از اینکه تمام بچه های ردلاین اون پست منو دیده بودن و خب طبیعتا حرفای من واسشون خوشایند نبوده دیگه!

گیج شده بودم!

من هیچ وقت هدفم از این بلاگ این نبود که ببیننده زیاد داشته باشه!

یا اینکه بخوام کاره خاضی واسش بکنم!

من صرفا یه دفترچه خاطره میخواستم!چون دفتر خاطره هام همیشه لو میرفت و همه میخوندن!در واقع به قول ارشیا الانم همون اتفاق افتاده بود و انگار دفترم لو رفته بود!

خلاصه که بد داستانی شد!

نمیدونستم باید چجوری جمعش کنم!از یه طرفم چون باعث شده بود بحثم پیش بیاد و باعث شده بود هم کلام بشم با بچه ها عمیقا خوشحال بودم :))))

اقا هاشمی که میگفت همش بیخیال و کاملا واسش عادی بود!

ولی من داشتم همش فکر میکردم که خب من اگه اندازه یه جو محبوبیت داشتم الان پریده!بعد با خودم میگفتم مگه مهمه محبوبیت داشتن!؟مگه الان تک تک اون آدما محبوبیت دارن؟!

اون روزای نسکوییک تو باملند ممدرضا یه بار برگشت گفت واقعا دم میلاد گرم که تو رو به ما داد!

من با این حرفش غرق تو خوشحالی شده بودم!ولی فک کنم الان دیگه نظر ممدرضا این نباشه !

نمیدونم مهمه یا نه! این میل شدیدم به اینکه همه رو راضی نیگه دارم از کجا نشئت میگیره!

مثلا چرا ری اکشن بهارکی که انقد حس بد بهم میده باید برام مهم باشه!که ای وای ناراحت شد!خب بشه!

نمیدونم دیشب تا ۴ ضبح داشتم فکر میکردم!نه به ردلاین!نه به اتفاقی که اتفاد!نه به خوب و بدش!

داشتم فکر میکردم چرا انقد ناراحت شدن و خوشحال شدن آدما واسم مهمه!؟و آیا اصلا تاثیری هم تو زندگی من داره این موضوع؟!

این اتفاقی که افتاد باعث شد من با میلاد بعد از مدت ها حرف بزنم!و چقد خوشحالم که کدورت ها رفع شد!

و چقد خوشحالم از اینکه اون کسی که میخواست رو پیدا کرده بود!

و چقد حس میکردم که دوستمه واقعا :)

 

نمیدونم خوب بود یا بد این اتفاقی که افتاد! 

تهشم دیشب به این نتیجه رسیدم که باز باید ادرس رو عوض کنم!نه بخاطر اینکه دیگه کسی اون نوشته رو نخونه!نه خب همه خوندن و دیگه مهم نیست برام!ردلاین هم مرگ و زندگی نیست که!بخاطر اینکه حس میکردم دفتر خاطره ام باز لو رفته!و شده بازیچه سرگرمی!

من هدفم از نوشته های اینجا این بود که رفتم جلو خواستم یه روز ببینم چجوری به اون نوک قله رسیدم اون افتادن و زخم شدنا یادم باشه! همین!

 

در آخر!با همه این بالا پایینا!خوشحالم :) چون اقا هاشمی بهم توجه کرد :) چون خوشش اومد!

خدا رو چه دیدی شاید واقعا یه روز نشست و از تجربه هاش برام گفت :)))

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۰
پنگوئن

توی پست های پیشم نوشته بودم که هیچ تصویری از بچگیام ندارم...و فقط شکست هام و دعوا هام یادم مونده!

راستش همین تصویر بدی که داشتم باعث شده بود اعتاد بنفسم خورد باشه!

جمعه بود اومدم برم درس بخونم مامانم صدام کرد گفت بیا فلان کارو بکنو و من همینجوری کار کردن رو ادامه دادم!تا ساعت دو داشتیم میسابیدیم!

امسال مامانم علاوه بر خونه همه ی ما رو هم تکونده :))

خلاصه ساعت دو رفتم تو اتاقم دنبال رم میگشتم واسه گوشیم...رم رو پیدا نکردم ولی خیلی چیزا دیدم!

دفترایی که از بچگی توشون خاطره مینوشتم!و کلی ویدیو!که الان رو دستگاه سینما خانواده و این چیزا نمیشد پخشش کرد!

محسن تازه رسیده بود!صداش کردم و به گفتم بیا اینا رو بذاریم پخش شه!ببینیم چین!

گفت اینا فیلمای بچگیتن!

من اویزونش شده بودم که اون دستگاه قدیمیه رو بیاره و درستش کنه!

خندید و گفت باشه!من رفتم حموم و وقتی اومدم بیرون دیدم داره میخنده میگه مبینا رو نیگا چقد کوچولوعه!

گفتم عه ببینم و تا اومدم ببینم خاموشش کرد گفت بعد از ناهار!

ناهار خوردیم هممون دوره هم هر ۶ تاییمون :)

و من خیلی واضح برگشتم به محسن گفتم میخوام از ایران برم!

ری اکشنش خیلی برام جالب بود!گفت برو!من از خدامه بری!برو منم میام :)))))

من با پر های ریخته نیگاش میکردم!احسان که عین همیشش برگشت خندید و به حالت مسخره ای گفت تو نمیتونی بری!

با چی میخوای بری!

گفتم درس!

گفت نمیتونی!

گفتم تو واسه تهرانم همین حرفو زدی!گفت نه!

ولی من دقیقا یادمه!تو خونه ی داداشم بودیم ! یه ستون داشتن جلو اشپزخونشون!من این کاغذای چسبیمو برده بودم اسم دانشگاها و رشته هایی که میخواستم رو مینوشتم روش و از اون بالا چسبوندم به ستون و اومدم پایین!وقتی احسان و محسن اومدن بازم خندیدن و گفتن تو پشت گوشتو دیدی تهرانم میبینی :))) منم لبخند زدم گفتم میبینم :)

و دیدم!

و حالا که کار از کار گذشته میگه من نگفتم :))))))

خلاصه که اینا مهم نیست!مهم اینه من علاوه بر بابام یه نظر دیگه نسبتا مساعد رو پیدا کردم!

یه ادم دیگه ای که باز همه اشتباهامو (از نظر خودش بیشتر) میدونه ولی یه اعتمادی داره بهم که میتونم!

ناهار تموم شدو رفتم پای تلوزیون!
اولین ویدیو پخش شد!

تولد ۳۳ سالگی مامانم بود!رفته بودیم ماهشهر خونه ی سارا اینا!من دوسالم بود!سارا داشت رو صندلی تو پارک شعر میخوند من کنارش نشسته بودم یه چیزایی رو با عجله میخوردم!سارا یه تیکه از شعرشو اشتباه میخونه به محسن که داره فیلم میگیره میگه عه اشتباه خوندم پاکش کن!من با اون چند دونه دندون شیریم میخندم برا اینکه ناراخت نشه از خوراکیم بهش تعارف میکنم !نمیخوره من دوباره به خوردنم ادامه میدم و اصلا دور و برم برام مهم نیست :)

یه مبینای دو ساله تپلو :)

بدون اینکه به دور و برش اهمیت خاصی بده فقط میخنده و خوراکیشو میخوره!

ویدیو بعدی برا مامانم شیرینی خریدن و شمع روش که فوت کنه من نشستم یه گوشه دارم خوراکی میخورم!مامانم شمعو فوت میکنه لم میدم رو پاش سارای شلوغ و شیطون تلاش داره که برقصه و جمع رو بخندونه من خوراکیمو میخورم و فقط نیگاش میکنم!:) در آرامش تمام!

ویدیو بعدی خونه ی مامان بزرگیمیم تولد بهزاد پسرعممه :)همه بچه ها دارن شلوغ بازی درمیارن من یه گوشه نشستم میخندم و بازم دارم یه چیزی میخورم :)بی صدا و اروم :) هر از گاهی میگم مامانی و به بچه ها اشاره میکنم و میخندم!همه نوبتی بغلم میکنن!بهم میگن زندگی :)

ویدیو بعدی با عمم اینا رفتیم مسافرت :) بهنام منو مینشونه بین گلا بهم میگه مبینا زندگی بخند مامان داره ازت فیلم میگیره من با تعجب نیگا گلا میکنم و بهشون دست میزنم دوباره به بابام نیگاه میکنم و میخندم!همه دارن صدام میکنن!چه بچگی محبوبی :)

ویدیو بعدی احسان منو برده تو یه حوضچه لباسامو دراورده تا شنا کنم ! محسن شیلنگ اب رو دستش گرفته میپاشه رو منو احسان!احسان عصبانی میشه به بهنام که داره فیلم میگیره میگه فیلم نگییییییر ! من دو تا سیب تو دو تا دستمه با تعجب نیگاشون میکنم و سیبمو میخورم :)))

ویدیو بعدی دارن تنبک میزنن که منو بهزاد برقصیم من خیلی خوشحالم میرقصم احسان و محسن و پسر عمه هامو مامان و بابامو همه تلاش دارن بخندوننم و همه توجه ها به یه مبینای کوچولو موچولو و شاده!به معنای واقعی کلمه یه بچه کیوت :)

ویدیو بعدی تولد دو سالگیمه! مثل اینکه مامانم عادت داشته دو تا تولد برای هر سالم میگرفته!یه بار خانواده خودش یعنی خاله و دایی هامو دعوت میکرده یه بار فامیلای بابامو!حتی کیکم تو دو تا تولد یه شکله :) بعد بهم کلی کادو میدن! من خیلی اروم و مرتب نشستم جلو کیکم و از بقیه کادو میگیرم!بهم پول میدن! پولا رو سه قسمت میکنم یه تیکه اشو میدم مهدیه که کنارم نشسته یه تیکه دیگه اشو علی :) خودمم هزاریا رو بر میدارم :)) دوباره نیگا به کیک میکنم که برم کیک بخورم ولی مامانم دوباره دستمو میگیره :)

چیزی که تو همه این ویدیو ها مشترک بود من همیشه یه بچه ی اروم و خوشحال بودم!یه دختر بامزه و خواستنی واقعا!

 

من همیشه روزای بد نداشتم!تو این ویدیو ها داداشام همش دور و برمن و واقعا دوسم دارن!برعکس حرفی که عمم بهم زد!و گفت داداشات از بچگی بهت حسودی میکردن!برعکس من این حسادت ها رو تو بچه های دیگه میدیدم تو این ویدیو ها!چون اونا مثلا من هر سال دو تا تولد نداشتن!چون اونا به اندازه من اسباب بازی نداشتن!چون اون موقع خانواده ما خیلی اشراف گونه میزیست :))) داداش ۱۵ سالم ماشین داشت! خب معلومه دیگه!

چیزی که الانم هر از گاهی میبینم!دیگه بخاطر پول نیست!به خاطر خیلی چیزای دیگه!که خودمون بهشون رسیدیم!

بین ما ۶ تا خیلی لحظه های تلخی بوده!که تک تکش تو ذهنم هست ! و فکر میکنم خواهد موند!ولی یه عشق عمیقی هم هست!که دارم میبینمش الان!

ولی همون طوری که همیشه گفتم راه من جداس!من عاشقشونم! ولی بخاطر همین عشقی که دارم باید برم باید بتونم!

 

راستش از وقتی که اون فیلمای بچگیمو دیدم حالم بهتره!انگار ادم وقتی خودشو از بیرون گود ببینه اعتماد بنفسش به خودش بیشتر و بیشتر میشه!

چون از بیرون اونقدا عیبای ادم معلوم نیست!حالا میبینی بقیه چی میگن!بخاطر چی دوست دارن یا بخاطر چی بهت حسودی میکنن!یا حتی تحسینت میکنن!و اره تو واقعا لایق اینا هستی انگار! لایق اینکه اونقدر خوب باشی که بهت حسودی بشه حتی :)

 

مبینای دو ساله همیشه یه خوراکی دستش بود و به ادما نیگا میکرد! الان یه هندزفری تو گوششه و به ادما نیگا میکنه!

مبینای الان مثل مبینای دو ساله محبوبیت داره!فقط حوزه ی قلمروییش فرق میکنه شاید :)

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع عاشق قرتی بازی و لاکه!

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع وقتی میخنده چشماش برق میزنه :) وقتی خوشحاله! اینو نازی دوستش بهش گفته بود!و دید که اره :)

مبینای الان مثل مبینای اون موقع خوشحاله!

و مثل معنای اسمش دنبال نوره...دنبال نوره زندگی...دنبال ان خوشی و ارامش :)

میدونی وقتی اینا رو میبینم میفهمم ادما همونن!همونی ه تو بچگیشون بودن!فقد اپدیت شدن!ولی هسته اولیه همونه :) همون دوسالگی :)

 

این روزا دکتر شیری بیشتر گوش میکنم :)

حس میکنم مشخصات بیشتر از خودم الان میتونم بگم ! حس میکنم یه کوچولو اندازه یه نخود شناختم نسبت به خودم بیشتر شده!

من ادم شادیم!برا همینم هست که بعد از اون همه تلخی دووم اوردم و میجنگم همش :)

 

راستی...

دلم واسه همه دوستام بشدت تنگه!

واسه اون سه تا خل و چل تو اتاق

واسه اون ۶ تا منگل کلاس :)‌و گوهر و شبیر و فرهنگ :)

واسه اون نمیدونم چند نفر طبقه سه!

واسه خستگیای ساعت ۷ بعد از ظهر و خنده های دیوونگی من و سحر و آرمین :)))))

واسه مرکزی رفتنا...

واسه گوله کردن و پیاده رفتنا!

واسه زنجان!

و واسه همه ی حس خوبام کنارتون :)

ای لاو یو گایز :) ایف یو ار رید دیس !

 

پ.ن: دلم میخواد باهاتون اهنگ بخونم!با شما ۶ تا :)) با شما نمیدونم چندتایی طبقه ۳ :)) ولی تیست موسیقیاییمون خیلی فرق داره :)))

پ.ن۲: من به روزای روشن ایمان دارم! به اینکه دستتو میگیرم میبرمت اون بالای ولنجک میشونمت رو اون لبه ی سنگی ! وامیستم رو به روت!جوری که روم به کله تهرانه!و تو چشات نیگا میکنم و میگم از این شهر همین بس که تو را دارم :) بعدم انقد میبوسمت که جبران همه ی این لانگ دیستنس بشه!

پ.ن۳:یه روزیم دست تو رو میگیرم میبرمت تئاتر شهر بعد از کلی پیاده روی میگم بیا حاجی یه بار بزن خیالت راحت شه دیگه!والا بچه ادم انقد پرو باشه نوبره!

پ.ن۳:یه روزی میام با یه جعبه شیرینی پیشت!چون احتمالا مثل این روزا زیاد از هم خبر نداریم!بغلت میکنم و میگم شد!میگم هر چی که میخواستیم شد!و احتمالا اون روزم تو بغلت گریه ام میگیره!مثل همون موقع که راجب مامانم اینا بات حرف میزدم رو چمنای جلو دندون یا همن موقع که اومدم در اتاقتو وا کردم افتادم بغلت و گریه کردم!

پ.ن۴: یه روزی که دارم میرم میبرمت باز میریم ویو!یه بار دیگه حسن گفتنتو بشنوم!مطمئنم بازم از اون بغلا میکنمت که محکمه و هیچ حرفی توش نیست!احتمالا بازم دوتامون تو سکوتیم :)‌ ولی میدونم که همه حرفامو میفهمی :)

پ.ن۵: تو که گاوی!احتمالا نمیفهمی با توام :) ولی تو!اره توی کسافتو یه روزی میشینم بات حرف میزنم و بهت میگم چقد عزیز برام و هیچ وقت بهت نگفتم!ولی چقد سعی کردم بفهمی :)‌ میشنم سه ساعت بات حرفای سه سالگمو میزنم :) احتمالا اون ویوی دانشگا این کارو میکنم!

پ.ن اخر: این پ.ن ها مخاطب های متفاوت داشت!اگه جزشون باشی احتمالا میفهمی :)

 

در اخر...

میدونم روزای اینده سبزه....به رنگ شمال!آرومه به آبی دریای جنوب و زلالیش!گرمه مثل خوزستان ! و میدونم لبخند عجیب پر خاطره ای داره مثل تهران!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پنگوئن

تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "

مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!

اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!

 

"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"

"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"

"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"

"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"

"تو اگه جلوتو نگیرن ، لخت میری تو خیابون!"

"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"

"رفتی تهران که درس بخونی یا بی حیا شی؟!"

"هر وقت بهت اعتماد کردم گند زدی!!!!"

"تو جوگیری!"

"تو دیوونه ای!نمیفهمی!"

"تو نمیتونی!نمیتونی!نمیتونی!"

 

خانواده ای که روزی ده بار اینا رو بهت بگن چین؟!

من میرم!

من میتونم!

من از خانواده ای اومدم که تبعیض بیداد میکنه!من از خانواده ای اومدم که پسر بودن مقدسه!ولی دختر ینی هیچی نمیتونه انجام بده!دختر رانندگی کنه؟!نه اصلا!!!! دختر کار کنه؟! چرا داری کفر میگی!!!؟دختر از ایران بره؟!داری حرف ممنوعه میزنی!دختر نمیتونه موهاشو رنگ کنه چون باید شوهر کنه بعد!دختر نمیتونه واسه خودش تصمیم بگیره!تا وقتی خونه ی پدرشه پدرش باید براش تصمیم بگیره که اگه داداش داشته باشه یا مامان مذهبی مثل مامان من اونا هم به هرحال باید یه تصمیماتی بگیرن!!وقتی هم شوهر کرد باید شوهرش براش تصمیم بگیره!چون دختر نمیفهمه!و همیشه یکی باید صلاحشو ببینه!تا بتونه ببینه که براش اینکارا خوب یا نه؟!دختر نباید با دوستاش بره بیرون!نباید با یه پسر حتی حرف بزنه!چون خر میشه با هر حرفی که پسر میزنه!چون دختر نمیفهمه!دختر باید چیکار کنه پس؟!کلفتی!وظیفه ی اصلی یه دختر اینه که بشوره بسابه و غذا درست کنه!بیشتر از این فکر کردی باید چک بخوری!

هیچ وقت نباید پول زیادی دستش باشه میدونی چرا؟!چون دختر بلد نیست درست پول خرج کنه!!!

هنوزم بگم؟؟

داشتم فکر میکردم اگه یکی از این اعضا این پست رو بخونه چی میشه؟!من میشم کافر متلق!!!من سزاوار هیچی نیستم و یه ریز دارم ناشکر میکنم!چون نمیفهمم!

چطوری باید من از تو این افکار مریض اینجوری میشدم؟!

چجوری تو این افکار مریض من باید اعتماد بنفس داشته باشم!؟چطوری باید بتونم!؟

چطوری باید خوشم بیاد از خونه بودن؟!چجوری از تایم پیش شما بودن حس خوب داشته باشم اخه؟!

من میرم!

من فقط با این چیزا حریص تر میشم واسه خواستن و تونستن!شما منو حار تر میکنین :) مرسی برا این همه انگیزه :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۵
پنگوئن

من همیشه دوست داشتم مثل بابام مهربون باشم!و البته بخشنده!

ولی نیستم!

وقتی بهش فکر میکنم من خیلی خودخواه تر از این حرفام!

نمیدونم  چطوری میشه هم آدم خودخواهی بود و خواسته های خودشو به جون خرید و جنگید واسشون ، هم به بقیه اهمیت داد و و یه بخشش عجیب و غریب داشت!

همیشه دوست داشتم بتونم کمک کنم!ولی واقعا با کمک کردن حالم خوب میشه؟!یا من ادمیم که فقط قیافه اشو میام!

مثلا مثلا همین کانون کوشا که میرفتم و درس میدادم به کسایی که نتونسته بودن برن مدرسه!اولش فوق العاده بود و حس خوب میداد!بعدشم حس خوب میدادا! ولی چا یادم میرفت برم؟!چرا هر جمعه باید سلامیان بهم یاداوری میکرد؟

مگه من نمیخواستم بخشنده و مهربون باشم؟!

یا مثلا چرا برا خودم یه قرار داد نمیذارم که مثلا هفته ای هزارتومن دوتومن رو به کسی بدم!وقتی کنار گذاشتم جمع میشه بعد میتونم به یکی بدمشون و خوشحالش کنم.هوم؟!واقعا شاید باید برای مهربون شدن برنامه ریزی کنم!

میدونی همش دارم به این فکر میکنم چجوری باید ورژنمو بهتر کنم!

چطوری یه مبینای بهتر بسازم!

نمیخوام پسرفت کنم!نمیخوام اینجوری باشه که هر کی دید منو بگه این ادم پارسال ، نه اصلا دیروز ، ادم بهتری بود!!

گفته بودم کلی کار ریز و درشت هست که میخوام انجام بدم!

میخوام بنویسمشون اینجا!شاید وقتی برگشتم و دوباره دیدمشون کلیشون خط خورده باشه!شایدم ببینمشون و خجالت بکشم از اینکه انجامشون ندادمو بیافتم دنبال انجام دادنشون:

 

 

 

make to do list having me time everyday
ماسک صورت!(محافظت از پوست) کتاب خوندن!روزی یک صفحه(بیا از کم شروع کنیم!!)
دوش گرفتن هر روز(یاد بگیرم چجوری هندل کنمش) کوهنوردی هفتگی!(حتی یه ذره!دو ساعت رو بهش اختصاص بده!هرچقد رفتی بالا مهم نیست)
دوچرخه سواری هفتگی(مثل کوهنوردی) خواب منظم!
ست کردن کارهام تو ساعت های مشخص (برای عادت کردنشون!)  make vision board
خریدن استیکر برای لپتاپم :)) نوشتن کوت های خوب و دیدن مدامشون :)
عکس ادمای دوست داشتنی زندگیمو چاپ کنم ،کاغذی! مدیتیشن!
هندلینگ سایکلم!یه بار یادم باشه محض رضای خدا :/ یادگرفتن رقصای جدید از یوتیوب :)
بخشندگی هفتگی :) یه کوچولو از روزمو برقصم ! هر جایی که شد :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۰۶
پنگوئن

نمیدونم چند روزه که ننوشتم!

ارشیا گفت چرا پست نمیذاری گفتم اخه اتفاق خاصی نمیافته که حرفی بزنم!

ولی امروز اتفاق خاصه افتاد :)

از اون روزی که تعطیل شدیم من داشتم به تغییر فکر میکردم! شروع کردم به اضافه کردن چند تا عادت ساده ی خوب!

مثل کنترل آب خوردنم!چون من آدمیم که خیلی کم آب میخورم!خودمو ملزم کردم روزی ۱/۵ لیتر آب بخورم حداقل!

روزی یک ساعت ورزش و یا بهتره بگم فعالیت میکنم!

روزی یه پسیج زبان میخونم و راجبش با رضا حرف میزنم!

تلگرام اون خطم که شلوغ پلوغ بود رو ریختم رو لپتاپ و از رو گوشی پاک کردم تا درگیر گروه ها و آدما نباشم!

و یه سری چیزای دیگه که نمیشه اینجا گفت :)))))

.

.

.

چند تا عادت بد رو هم برداشتم!که دیشب نوشتمشون!

و کلی عادت کوچولوی دیگه که دوست دارم به لایف استایلم اضافه کنم!!!

 

ولی جای یه چیزی بدجوری خالیه! که تا امروز بهش توجه نکرده بودم

امروز رفتم اون خط تلگرامم رو چک کنم که اگه گروه های درسی چیزی گفته باشن متوجه بشم!

یهو دیدم امروز ساعت ۱۱ کلاس با استادی داشتیم که خیلی دوسش دارم!و درسشم خیلی خیلی برام مهمه!

و ساعتی که من دیدم این پیاما رو ۱۱ و بیست دقیقه بود!

واقعا کلافه و عصبی شدم!سریع ادوبی کانکت رو وصل کردم و رفتم سر کلاس انلاین!

تو کلاس انلاین متوجه شدم تو این دو روز یه دونه ویدیوی دیگه هم استاد اپلود کرده که من ندیدم!

کارد میزدی خون من درنمیومد!

کلافه بودم ... مخصوصا چون همش داشت صدای استاد قطع و وصل هم میشد و عملا هیچی نمیفهمیدم!

داشتم با خودم فکر میکردم که الان اگه دانشگاها باز بود من روزی حداقل ۵ ساعت درگیر کلاسام بودم!الان چقد وقت میزارم؟!

وقت گذاشتن رو بیخیال!چقد میفهمم!؟؟

چقد واسه چیزی که میخوام دارم میدوعم؟!

دیروز داشتم با آرمین برای مهاجرت حرف میزدم و اینکه چقققد دلم میخواد یه دانشگاه خوب اپلای کنم!

جدای از این که برم تو یه کشور دیگه، اینکه برم و پیشرفت کنم، اینکه بالاتر برم برم مهمه....برام لذت بخشه! حتی بهش فکر میکنم غرق خوشحالی میشم!

و برای رفتن بیشترین چیزی که میخوام معدله!

اونم واسه منی که دو ترم اول رو به معنای واقعی کلمه داشتم بیکار و بیعار میچرخیدم!مثل ادمایی که هیچ هدفی واسه زندگیشون ندارن!

الان که هدف دارم...

الان که میخوام

الان که انگیره دارم

الان چرا دست رو دست گذاشتم؟

چرا الان که باید بدوم دارم کت واک میرم؟!

بدو مبینا

" یه چیزی تو دویدن هست ، ژن قبیله ایتو میکشه بیرون! "

درسته الان تهران نیستم و خیلی چیزایی که میخوام ازم دورن!

ولی من باید یاد بگیرم چجوری موقعیت رو به سود خودم تغییر بدم!

"هوای سرد همیشه بیرون هست ، تو باید یاد بگیری در رو ببندی!"

مسیله اینجاس که هر چی میرسم بازم کمه!بیشتر میخوام! اینکه برم بالا تر...

شجاعی اخر کلاسش گفت :

برای نیوتن هم یه دوره ای به خاطر وبا کلاساشون تعطیل میشه!و نیوتن مهم ترین نظریه هاشو اون موقع داده!

شاید بهترین وقته برای اینکه به خودم ثابت کنم که بدون استاد هم میشه!

خودت استاد خودت باش!

 

"مغز سالم تو بدن سالمه!"

 

ورزش جای خودش خوبه! درس جای خودش !اینو یادت باشه!

 

"چقد خودتو دوست داری؟!"

 

چقدر به خودت احترام میذاری و اهمیت قاءل میشی؟!

 

"دیدت به زندگی عوض میشه!"

 

انگار ادمای دورتم به خاطر دیدت عوض میشه....انگار داری خودتو اماده میکنی واسه یه تغییر بزرگ تر!

 

انگار داری کشیده میشی سمت چیزی که میخوای!

 

"من همیشه راه خودمو میرم"

 

"من ربات نیستم!!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۱
پنگوئن

من برای تو میخونم
هنوز از اینور دیوار
هرجای گریه که هستی
خاطره هاتو نگهدار
تو نمیدونی عزیزم
حال روزگار ما رو
توی ذهن آینه بشمار
تک تک حادثه ها رو

خورشیدو از ما گرفتن
شکر شب ستاره پیداست
از نگاه ما جرقه
صد تا فانوسه یه رویاست
من برای تو میخونم
بهترین ترانه هارو
دل دیوارو بلرزون
تازه کن خلوت مارو
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز

 

 

 

چقد خوبه که اهنگای سیاوش هست بازم :))

خودش میدونه چقد خوبه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۳
پنگوئن

یادم نیست و کی و کجا بود!خونده بودم که هر کسی آدم های خاکستری تو زندگسش وجود داره براش!آدم هایی که با دیدنشون هر چقدرم به موقعیت خوب و درستی رسیده باشی ، از بالا شوتت میکنن پایین!و میافتی ته دره ی گذشته ات!

من کم از این آدم ها ندارم تو زندگیم!شاید اولین و بزرگترینش برام نگینه!

به شدت یادآور روز های خاکستری برام!

کم باهاش خاطره های خوب و خوشگل و حس خوب نداشتم!اما الان برام تبدیل شده به بزرگترین آدم خاکستریم!کسی که هرچقدرم تو خوشی و خوشحالی ببینمش منو میندازه ته چاه خاطره های سیاهم!

دو شب پیش فهمیدم حدیث هم به جمع این آدم ها پیوسته برام!نگاهش آزارم میداد!تا حالا شده نگاه یکیو ببینی و حس کنی داره تا عمق وجودتو میسوزونه!اشتباه نکن من از نگاه عاشقانه حرف نمیزنم!یه نگاه تیز و براق که دوست داره تو رو به اتیش بکشه!من و حدیث هم روزای خیلی خوبی رو با هم داشتیم!دبیرستانی که گذروندیم فوق العاده بود!هر روز با هم میرفتیم و با هم برمیگشتیم در واقع ما سه نفر ینی من و حدیث و نگین هم سرویسی بودیم!اما الان.....فقط حسم بهش یه آدم خاکستریه!

به جز این دونفر دو تا برادرام و مامانمم هستن!این ادم ها رو من عاشقشونم!مسلما با این ها هم روز های خوب و خنده های کمی نداشتم!ولی یه سری خاطرات به شدت سیاه دارم که لکه انداخته رو تمام سفیدای که بعد و قبلشون بوده....

هر وقت آدم های خاکستری زندگیمو میبینم حالم بد میشه...یه اضطراب عجیبی دارم راجبشون!

حتی گاهی واقعا و عمیقا دوست دارم پیششون باشم ولی حال بدم نمیذاره از لحظم کنارشون لذت ببرم!

من...یکم عجیب غریبم...یه وقتایی یه حس هایی دارم که نمیشه بهش احترام نذارم!

و همیشه هم این حس ها درست راهنماییم کردن...از هر کسی دوری کردم بعدا فهمیدم به نفعمه!یا حتی از جایی که حس بدی بهم میداد!

من بچه ی نورم...بچه رفتن به سمت نور...به سمت یه جای خیلی روشن که همیشه وقتی به ارزوهام فکر میکنم میبینمش...

من بچه ی ساختنم...بچه ی جلو رفتن و تونستن!بچه درد کشیدن و خواستن بیشتر..

یه حسی دارم که مدت ها بود نداشتم...یه حس انگیزه ی قوی...میدونم از کجا میاد...میدونم چرا انقدر این حس برام شیرین و لذت بخشه....

میخوام این بار فرق کنه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۵۴
پنگوئن

موسیقی زندگی ادما رو عجیب و غریب میکنه!

یه صحنه ای که هر روز میبینیشو خیلی عادیه وقتی یه موسیقی پس زمینه اش باشه خیلی قشنگ و انگار عجیب غریب میشه :)

اتفاقی یا غیر اتفاقیشو نمیدونم!ولی این چند روز خونه نشینی فیلمایی دیدم که همش راجب موسیقی بود :)))

بعد از هر فیلم یه نیگا به سنتورم که گوشه ی اتاق جا خشک کرده نیگا میکردم :)

اتفاقا تو همین مدت یادی از رفیق قدیمیم کردم :) نازنین! بهم گفت میخواد بره ساز بخره!بین سنتور و سه تارش مونده! من عمیقا لبخند زدم :))))

این چند روز تو خونه بودنه اینجوری بود که مثل همیشه اصلا تلوزیون رو روشن نکردم به قصد دیدن تی وی پراگرامز :) روشن کردم و اهنگایی که شایان جدا کرده بود رو پلی کردم!و رقصیدم!

خوشحالی و خنده و رقص انگار همه از یه خانوادن!و به طرز عجیبی تو بدترین شرایط هم حال ادمو بهتر میکنن!

شاهین راجب دوپامبن و اینا میگفت :) راجب اینکه خیلی چیزا هست که تو باهاش خوشحال میشی و مغزت اونو دریافت میکنه ولی کاذبه انگار!من نمیتونم به قشنگی اون توضیح بدم!

ولی الان که فکر میکنم داستان همینه!میشه انگار مغز رو گول زد و حال خوب درست کرد!

شاید برای همینه که ادم وقتی تو دوره ی حال بد میافته هی بیشتر و بیشتر غرق میشه :)))

انگار باید از یه جایی به بعد یه دوپامینی به مغزت بدی و بهش جون بدی!

داستان تلقین و اینا هم همینه!

خیلی دوست دارم بیشتر راجب مغز و عملکرد حداقل این قسمتش بدونم!احتمالا تو زندگیم خیلی بهم کمک میکنه:)

میدونی الان که حرفای ادمای مختلف رو میذارم کنار هم انگار داره جور درمیاد!انگار پازله داره درست میشه واسم!

اخه یه بحثی با آرش داشتم قبل از این که تلگرامشو پاک کنه که آدمای موفق موفق تر میشن و اینا، و داستن تونستن!اون بهم یه حرف جالب زد!گفت من اینجوریم که سعی میکنم تو یه کار کوچولو بتونم!یه چیزیو درست میکنم و بعد از اینکه میتونم و اعتماد به نفسه هم درست میشه بقیه هم به خودخودی خود انگار درست میشن!

مبدونی از اون یه بار تونستنه مغز خوشحال میشه!و بعد از اون ، اون خوشحالیه به کمکت میاد و زرت ، تو میتونی :)))

دیروز بعد از دو سه روز خونه موندن رفتم بیرون تا هم لباسمو بدم خشک شویی هم از داروخانه یه سری چیز میز که مامانم گفته بود رو بخرم!

یه خانومی رو دیدم که یه بسته ماسک خریده بود و داشت به رفتگرا میداد و بهشون میگفت چیکارا رو نباید بکنن که مریض نشن!یه لبخند به پهنای صورتم زدم!واقعا کارش شیرین بود!ندیدم عکس بگیره ! ندیدم کسی رو دوره خودش جمع کنه!خیلی اروم و بی صدا داشت اینکارو میکرد!

احساس میکنم مدتی هست این نوع خوشحالی ها رو تجربه نکردم!و دلم میخواد!میدونی به نظر من این کارا بیشتر از اینکه کمک به اون نفر خارجی باشه کمک به خوده ادمه!ینی تو واسه اینکه حس خوب بگیری داری اینکارو میکنی :)

همینجوری قدم زنان اومدم جلو تر!دو سه تا از این پسر بچه های کار رو دیدم !به زور ده دوازده ساله ! هر کدوم یه سیگار دستشون بود و داشتن با ذوق سیگار میکشیدن!نمیدونم اون سیگارا  رو از کجا پیدا کرده بودن!و چطور یه بچه ی ۱۰، ۱۲ ساله میتونست اینجوری سیگار بکشه!سرمو تکون دادم تا شاید بپره این حال بدی که گرفتم!دوست داشتم برم بهشون بگم این لعنتی که دارین میکشین از الان نابودتون میکنه!اونم تو این وضع!

داشتم به خونه نزدیک تر میشدم ، یه مشاور املاک سر راهم بود که دور تا دورش شیشه بود!یه اقای پیری پشت اون شیشه داشت نماز میخوند :) تو قنوت نمازش بود که دیدمش :))) میدونی گاهی وقتا یه سری ادما رو در حال عبادت میبینم و لذت میبرم!خیلیا کاراشون از سر اجیار و بخاطر بقیه و این حرفاس...ولی بعضیا رو ادم میبینه دوست داره بشینه و ساعت ها به عبادت کردنشون نیگاه کنه!این پیرمرد با موهای یه دست سفیدش هم همینجوری بود :)

گاهی وقتا فک میکنم کاشکی یه چیزی وجود داشت که به منم از این حس های ناب میداد!

من خیلی گمم....گمم تو دونستن و ندوستن!تو درست و غلط هر چیزی!انقد به درست بودن و علط بودنش فکر میکنم که گاهی اصن اصل بحث رو فراموش میکنم!

فکر میکنم باید قدم جدی برا مدیتیشن بر درارم!شاید به خیلی چیزا دیگه اعتقادی نداشته باشم...ولی فکر میکنم به انرژیا اعتقاد دارم :)

الان که دانشگاها تعطیل شده...یه حس عجیب غریبی دارم...شایدم اونقدا بد نیست ادم برای مدتی واسه خودش باشه!تا بفهمه واقعا چی دوست داره!

واقعا اگه بیکار هم باشه و هیچ اجباری پشتش نباشه بازم پا میشه درس بخونه؟!اصن دوست داره بفهمه؟!کدوم درسشو بیشتر دوس داره اصلا!!

گاهی خوبه ادم یه موسیقی پلی کنه و بشینه دنیا رو نیگاه کنه :)

 

پ.ن۱: از این تبدیلای یه ای یو ایکس به دو تا به شدت نیاز دارم!دوست دارم چیزی که دارم حس میکنم رو در لحظه با یکی شریک شم!!

پ.ن۲:ولش کن این اخبار بد رو...بیا برقصیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۴۱
پنگوئن