پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

هیچ وقت انقدر احساس خستگی نکرده بودم! 

هیچ وقت انقدر دوس نداشتم از چیزی فرار کنم!

و هیچ وقت انقدر به زووور ادامه نمیدادم!

هر روز که پا میشم یه ساعتی تو تختم و خودمو گول میزنم که اره خوابت میاد بیشتر بخواب! از شروع روز جدید واقعا ترس دارم دیگه!

هم خوبه هم بد! یه حس عجیبیه کلا! زمان هیچ وقت منتظر من و تو نبوده! جلو میره و تو هم باید بخزی دنبالش وقتی که دیگه زانوهات نای ایستادن نداره!

دور و بریامم بدتر از خودم! تقریبا هر کیو میبینم یا کارش گره خورده یا کلی فشار و گرفتاری داره!

وقتی میبنم دوستای بیخیالمم الان ذهنشون درگیر و داغونه فرو میپاشم!

وقتایی که آرش رو میبینم به یه نقطه خیره شده و هیچ کاری از دستم برنمیاد واقعا سخته!

وقتایی که آریا حوصله نداره و کلافه شده!و من بازم کاری از دستم برنمیاد!

وقتایی که بابام بهم تکست میده که دلش واسه مامانم تنگ شده!

خداییش بسه :) یکم خبر خوب بهمون نمیدین؟ داشتم فک میکردم خبر خوبایی هم که این مدت گرفتمم ناراحت کننده بود! خبر رفتن! گذشتن و رفتن پیوسته :))

ولی الان که همه فکرامو ریختم وسط میبینم واقعا راهی نیست جز ادامه دادن!

مثل وقتایی که داری پیاده برمیگردی خونه و پاهات دیگه توانایی ادامه دادن نداره و تو جایی جز خونه رفتن نداری! و ماشینی هم واسه رفتن تو اون مسیر وجود نداره! باید ادامه بدی تا بالاخره برسی :)

دقت کردین؟ هر چی بزرگتر میشیم واقعا داره زندگی سخت تر میشه!

چند روز پیش با نگین داشتیم تو بالکن چایی میخوردیم ... مثل همیشه همسایه روبروییمون هم اومده بودن تو بالکن... سال خورده بودن! با هم نیگا کردیم بهشون و گفتیم چطوری این همه سال زندگی کردن واقعا؟! 

داشتم با خودم فکر میکردم که چرا دو تا جوون ۲۳ ساله باید از دیدن یه ادم ۸۰ ساله همچین چیزی به ذهنشون بیاد و تعجب کنن؟ چی شد که ما انقد خسته شدیم؟

دیدم ساده‌س دلیلش... ما ۲۳ ساله هایی هستیم که از ۱۸ سالگی درگیر یه ازمون بزرگ شدیم که زندگیمونو میساخته!‌ و حرفای ادم بزرگایی که مدام دارن این دغدغه اینده‌ی بهتر رو تو سرت تزریق میکنن!

ما همیشه داشتیم میدویدیم! همیشه داشتیم تلاش میکردیم واسه جای بهتر! واسه روز بهتر! بهمون یاد دادن که باید ۲۳ ساله هایی باشیم که دغدغه‌ی ۴۰ سالگیمونو داریم! خانواده هامون جو مدرسه و دانشگامون دوستامون همه چیز اینو تقویت کرد

تمام دلخوشی و تفریحمون شد یه کافه و رستوران رفتن! که ۱۰ باز اون وسط گوشیت زنگ بخوره که برگشتی خونه؟ چون امنیتی وجود نداره!

هر کاری میکنی نگران این باشی که در و همسایه چی میگن؟ فامیل چی میگه؟

یادمون رفته زندگی کردنو! نه تو ۵۰ سالگی! تو ۲۳ سالگی!

یادمون رفته زندگی لذت بردن از یادگرفتنه! ما یادمیگیریم چیزایی رو که فقط کارامون رو جلو ببریم و موقعیت های بهتری داشته باشیم!

یادمون رفته بخندیم و هر جوری دوست داریم باشیم! جون نگران اینیم که بقیه چی میگن؟ من تمام زندگیم همین بودم! وقتی بچه بودم خانوادم این دغدغه رو داشتن الانم که بزرگ تر شدم با وجود تمام مقاومتم همش به این فکر میکنم که از بیرون چطوری بنظر میام؟

یادمون رفته که بهترین بودن ارزش نیست! تو یه جنگ و مسابقه همیشگی هستیم! مقایسه کردن خودمون با هرکسی که بزرگ تره! از وقتی یادم میاد همینه! اوایل نمره هام ۱۰ ۱۱ بود! میخواستم ۱۴ ۱۵ بشه! وقتی شد میگفتم کمه باید ۱۷ ۱۸ بشه وقتی شد بازم کم بود واسم! هیچ وقت راضی نبودم! همیشه نگاه میکردم ببینم بقیه چیکار کردن!؟ به خود قبلیم و پیشرفت هام نگاه نکردم وقتایی که باید.... حتی اگه حرفشم میزدم از ته ته دلم نبود! 

واقعا چرا انقد بهترین بودن برامون ارزش شده؟؟ زیباترین بودن خوش اخلاق ترین بودن درسخون ترین بودن رنک بودن 

بسه دیگه نه؟

وا بدیم یکم :))

حالا اونی که بهترین بوده هم نریدن براش :))) اونم یه بدبخت دیگه‌س مثل ما که بازم راضی نیست از خودش!

یه مشکل بزرگم اینه که واقع بین نیستم! یا کم بینم! یا زیاد بین!

مامانم همیشه میگفت وسط بودن تو همه چیز خوبه! و الان میفهمم حرفشو :) 

 

مبینا بیا زندگی کنیم :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۵
پنگوئن

یه جورایی افسردگی بعد از تعطیلات گرفتم :))

چند روز پشت سر هم برنامه های مختلف و دیدن و بودن دوستان متعدد .. دلم واسه این حسه تنگ شده بود! در عین حال که نمیتونستم شلوغی و بیرون بودن زیاد رو خیلی تحمل کنم ولی میخواستم که دیگران باشند!

الان همه در راه برگشتن! رضا نازنین و نگین و فکر کنم حتی فاطمه!همه برگشتن خونه هاشون! و وقت شروع دوبارس!

راستش احساس میکنم از همه چیز عقبم ... از طرفیم نمیتونم و حوصله ندارم راهیو که یه بار رفتم دوباره برم در حالی که چاره‌ای دیگه هم ندارم!

سخت ترین چیز تو زندگی گشتن دنبال نقطه هاییه که داری توش اشتباه یکنی! مشکل رو پیدا کردن همیشه سخت ترین کار بوده!

بریزی بیرون همه چیو و از اول دیباگینگ کنی!این کاریه که باید بکنم...

هر چند خورشید و فلک و بقیه در کارند که بگن خوش بگذرونم :)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۷
پنگوئن

خب وقتشه که بنویسم!

دو روز از روز کزایی تافل میگذره! بله بله تلاش هام نتیجه نداد! ممکنه شمایی که داری میخونی اینو از قبل دونسته باشی و دنبال نتیحه کار باشی یا شاید ندونی که چی شده! پس میگم از اول!

آزمون رو به طور عجیبی خراب کردم! یعنی از مینیممی هم که توذهنم بود کمتر! یعنی احتمالا اونقد کم که نشه باش جایی اپلای کرد! اگه فک میکنید با خودتون که مگه جوابو اونموقع میدن یا چی باید بگم که تافل اینجوریه که دو پارت ریدینگ و لیسینینگش که تستی هست جواب ان افیشالش همون موقع میاد که اکثر مواقع هم نمره در اخر همونه و تغییری نخواهد کرد!

خلاصه‌ی کلام ر ی د م!

و اون چیزی که نباید شد! 

اون لحظه‌ای که از جلسه بیرون اومدم گوشیمو از لاکر برداشتم روشن کردم و رفتم تو خیابون نشستم رو اسفالت...به بابام زنگ زدم! بغضم ترکید! گفتم بابا ببخشید! من اصلا بچه خوبی نیستم! من گند زدم بابا! ببخشید!

بابام فقط میگفت عیبی نداره! میگفت چیزی که با پول حل میشه چیزی نیست که تو بخاطرش خودتو ناراحت کنی!

بابا میگفت ولی من نمیشنیدم و فقط میگفتم ببخشید!

اریا از جلسه اومد بیرون ... اومد بهم گفت صدام زدن و من نبودم!

رفتم و اقاعه موند نگام کرد و گفت خانوم شما ازمونتون کنسله!

من با بهت داشتم نیگاش میکردم! گفتم من ریپورت رو زدم! گفت نزدی! گفتم زدم! یه دختری اون بغل بود که گفت دو بار بود! یعنی یه بار دیگه تایید میکردی که ریپورت کردی!
اصن وایسنتادم ببینم چی میگن! فقط اقاعه گفتش که اگه جواب نیومد به ای تی اس ایمیل بزنم و ببینم چی میشه! 

رفتم پیش اریا! انقد ناراحت بودم که گریمم نمیومد دیگه! اسنپ گرفتم که برم خونه ولی نتونستم... برگشتم با هم حرف زدیم قدم زدیم رفتیم نقاشی های موزه هنرو نیگا کردیم!
ولی غم از دلم نمیرفت! حال عجیبی داشتم که هی بدتر میشد!

شب نگین زنگ زد گفت برم پیششون همون کافه ای که بغل خونمونه!‌ با اصرار اریا پاشدم رفتم انقد که حوصله نداشتم!

اونجا با دوست نگین هم دوست شدم! اینجوری که اول نشستم گفتم بچه ها شماها چ حسی دارین که بدون  ب گ ا ی ی به چیزایی که میخواین میرسین!؟ اصن کلا ادما چه حسی دارن! همشون برگشتن گفتن که نههه اصلا همچین ادمی وجود نداره همه اذیت میشن همه فلانن!

منم نشستم براش ب گ ا ی ی هامو دونه دونه گفتم! اینجوری بود که هی دهنش باز و باز تر میشد! یه جا وسط هاش گفت دیگه نباید بدتر از این شه و من و نگین لبخند میزدیم!

اون شب برگشتیم با نگین خونه و من بعد از n  ماه دوباره سیگار کشیدم! قرار بود یه نخ بکشم ولی شد دوتا! البته که سیگار ها هم تموم شد!

حرف زدیم فکر کردم .. نشد! این وسط همه چیو سعی میکردم بندازم سر اریای بیچاره!

قشنگ عصبیش کرده بودم! 

مثل یه بچه که بهونه میگیره میشینه و دلش میخواد حل شه تو ادم مقابل تلاش میکردم حل شم توش! همزمان ازش فرار میکردم و به این فکر میکردم که سال دیگه که پیشم نیست چیکار کنم! داشتم ترک میخوردم! یه دقیقه قربون صدقه‌اش میرفتم یه دقه میگفتم دیگه باید تمومش کنیم!

این موضوع تا وقتی که میخواستم بخوابمم ادامه داشت! و اگه دعوام نمیکرد نمیدونستم قراره تا کی ادامه داشته باشه!

انگار میخواستم خودمو هی بندازم ته تر توی چاه 

صب که پاشدم نگین بود! کلی ظرف نشسته! لباسام رو زمین و خونه بهم ریخته! پاشدم یکم جمع کردم رفتم نون خریدم با هم صبونه خوردیم دوباره علاوه بر تمام بی میلیم رفتم دانشگاه! یهو تصمیم گرفتم کارتمو بدم!‌ رفتم حراست کارتمو دادم! رفتم سایت نشستم ای تی اسو بالا پایین میکردم با مهدی حرف زدم!

بهم میگفت اونقدا مهم نیست و فلان! خیلی بیخیال میگرفت خودشو! نگاش میکردم و حسرت میخوردم کاش میتونستم منم حتی اگه شده زبونی بیخیال باشم! انقد همه چیو سخت نگیرم! انقد حالم سینوسی نباشه!

یه سری حرفا زدیم که تهش یه چیز خوب موند برام! یه درس! نباید انتار داشته باشم هر چیزی نقطه پایانی براش وجود داشته باشه! یعنی در واقعا همه خدافظیا سه نقطه اس! مثل خدافظی های بیشمارم با نگین! با سحر! با ارشیا! با هر کسی! حتی مامانم! شاید واقعا یه دنیای دیگه ای وجود داشت! شاید همین خواب هام اصلا یه دنیای دیگس! شاید اینا نشون میده که نقطه پایانی وجود نداره و نمیشه انتظارشو داشت!

چیزی که باید پایان داشته باشه تصویر ذهنی منه! نه وجود خارجی ادم ها! این چیزیه که من خیلی دیر فهمیدم!

همیشه گفتم برای من ادم ها تموم نمیشن!

خلاصه که همون روز با دکتر اعصاب روانه دوباره صحبت کردم داروم رو عوض کرد! زنگ زدم با معلم زبانم حرف بزنم گفتن نمیشه! و وقت مشاوره و اینا نداره!

برا پروژه هام حرف زدم و جلسه رفتم!

تهشم سر خوردم سمت خونه! تنکس تو اسنپ ماشینی گیرم نیومد! با بی ارتی و پیاده برگشتم خونه! و تمام راهو با شاهین حرف زدم!

حرف زدن من با شاهین اینجوریه که اون روحیه پاشو بجنگ رو بیدار میکنه عموما! دیشبم همین بود!

وسط بلوار سعادت اباد بودم زدم زیر گریه لای حرفاش! به حال خودم گریه کردم! خودمو بغل کردم! فقط میگفتم خسته شدم!

اون ازم میخواست که به زبون بیارم که بگم که یه بار دیگه تلاش میکنم! و من میگفتم اگه نشد چی؟ میگفت سه باره تلاش میکنی! من میگفتم نه... و اون اصرار میکرد!

قانعم کرد بابام اینجوری خوشحال تره!

یکم فکر کردم! دیدم بابام یه ذره اشک و ناراحتی منو میبینه فرو میپاشه!

بابام با همین عکس فارغ التحصیلی همین کارشناسیم کلی پز داده به همه!

اون تایمایی که تو هواپیما به سمت تهران دوستاشو میدید و با افتخار میگفت دخترم بهشتی درس میخونه رو یادمه! 

یه بار یکی از دوستاش رو دیدم بهم گفت حالا تو شبیه باباتی یا مامانت؟ خندیدم گفتم ما تقسیم کردیم داداشام شبیه مامانمن من شبیه بابامم! :)) بابام چشماش برق میزد!

روزی که کنکور قبول شده بودم اصن! بابام نه میدونست بهشتی چیه نه فیزیک! ولی وقتی منو میدید که از خوشحالی جیغ میزدم پاشد برای همه شیرینی خرید و پا به پام خوشحال بود!

حتی با اینکه بعدش که اومده بودم تهران مامانم تعریف میکرد بابام میشسته گوشه خونه و بغض میکرده! و تا حالا اینجوری نبوده!

اون موقع که واسه کنکور میخوندم روی میز و کتاب خونم یه استیکر چسبونده بودم : افتخار بابات شو :)

حرفی بود که خودش بهم زده بود!

من به شدت ترکیبیم! ترکیبی از مامان و بابام! هم ظاهری هم باطنی! من همونقدی دختر زیبام که کم نمیارم! که میجنگم! که برنامه میچینم! همونقدی هم دختر محمدرضام که مهربونم ! اجتماعیم! عقیده‌ام فرق داره! همیشه به فکر شیکمم :)))

این هدفم هم مامانمو خوشحال میکنه هم بابامو!

همون ذوق مامانم موقع اخرین نمره‌ای که بهش گفتم و اولین باری که رنک شدم... نمره جامدم!

شاهین همه اینا رو با یه سرنگ کرد تو مغزم!

رسیدم خونه! از شدت حال بد تهوع داشتم! داشتم جون میدادم!‌و ناراحت.... از هر شکستی که داشتم! زندگیم فیلم شده بود جلو چشمم! 

خوابیدم! ولی امان از اون لحظه ای که بیدار شدمو امروز بود!

چشمامو وا کردم شروع کردم اشک ریختن بی وقفه ۲ ساعت تو تخت گریه کردم!

به اریا پیام داد گفتم فقط کمکم کن! میخواستم یکی مجبورم کنه فقط پاشم از تخت لعنتی! نمیتونستم حتی فکر کنم!

نگین تکست داد صبا پویان من نتونستم با هیچکی درست حرف بزنم!

اریا بازم بهم تشر زد که پاشم و یه تکونی به خودم بدم! لوزر نباشم!

گاد... میدونی من چقد از لوزر بودن بدم میاد؟؟ وقتی میبینم یکی یه گوشه نشسته میگه اوکی ریده شد و هیچ کاری نمیکنه میخوام پاشم بزنمش! بگم پاشو خودتو جمع کن! و دو روز بود خودم همین بودم عین لوزرا خودمو مچاله کرده بودم یه گوشه و هیچ کاری نمیکردم! 

نمیتونم بگم با چه جون کندنی پاشدم رفتم حموم! اینا رو مینویسم با جزییات تمام که یادم باشه تک تک زمین خوردنام چه شکلی بوده! که یه پترنی هست که تکرار میشه! که نترسم... که هر بار میافتم این پایین خودمو نبازم... که یادش بگیرم!

بعد از حموم یادم اومد باید کارای تسویه حسابو بکنم! گلستانمو وا کردم با چار تا فوش به شرایط لعنتی که درست کردن و برای اینکه جوابمو بدن باید هزار بار زنگ بزنم! تسویه خوایگاهمو کردم! اون یکی دیگه که مونده جواب نداد!

صبونه خوردم قرصمو خوردم!

نشستم فکر کردن! ظرف شستم و فکر کردم! خونه رو جمع کردم و فکر کردم! دراز شدم و فکر کردم! فرندز دیدمو فکر کردم!

رفتم سراغ پستای گذشته! خوندم و خوندم! خودمو مرور کردم!

همین بهونه ها! همین مشکلات همیشه بوده! ولی من اینجام الان... نزدیک به ارزوهام! یاشاید خوشگل تر از ارزوهام!

اضطراب- عدم تمرکز- نشدن چیزی که میخوام- خوردن زمین دوباره پاشدن- گفتم دوباره و دوباره حرف خسته شدم- فکر به تموم کردن این خط سینوسی لعنتی و دوباره وحشی تر پاشدن

این وسط حرفای استادامو دیدم که بهم میزدن اون موقع ها! نور های بعد از تاریکی ها توی پاییز ۹۸! حسم حالم! و نگاهی به ۴ سال لیسانسم!

رفتم جلسه دوباره! همه چیز داشت شروع میشد! زمان منتظرت نمیمونه! این چیزیه که وقتی میخوای تو تختت  حل بشی روحتو میخوره!

بعد از جلسه دفترم رو دیدم و یه خودکار سوال اریا رو پرسیدم! خب هدفت چیه واسه رفتن؟چرا میخوای بری؟

نوشتم... بدون مکث یا فکر اضافه‌ای... دلیلام رو دونه دونه نوشتم! دلیلای کاملا قانع کننده ای بود برای خودم که اروم اروم توی این ۴ سال جمع شده بود! 

شروع کردم ترس هامو از خودم پرسیدم و جواب دادم!

راه رو روشن کردم و دفترمو بستم :)

یه وقتایی هست توی یه مسیری داری میری و یهو دورت تاریک میشه! نترس! راهو اشتباه نرقتی تو فقط فانوستو گم کردی! وایسا پیداش میکنی! ممکنه دو روز طول بکشه یا دو هفته! ولی اگه بگردی پیدا میکنی اون نوری رو که میریزه تو قلبت و دوباره بهت جون میده که پاشی

پس پاشدم

لباسا رو شستم و ورزش کردم :)

وقتی ضربان قلبم بیشتر شد یه لبخند زدم :) دقیقا وقتی میخوای بزاری بری فرار کنی دقیقا وقتایی که درد داره همون جاس که باید وایسا همونجاس که داره تلاشات جواب میده!

واقعا نمیدونم ادم هایی که اسون تر از من به چیزی که میخوان میرسن چه حسی دارن؟

یا ادمایی که منصرف میشن و نمیرسن اصلا!؟

احتمالا بقیه هم درک درستی از من ندارن!

ولی خب هر کس داستان خودشو مینویسه! اینم داستان منه! اینم کارتایی که تو این زندگی به من رسیده! باید بهترین بازیمو بکنم دیگه! چاره چیه!

پس مینویسم: بخاطر تمام دلیلایی که امروز تو دفترم نوشتم من ادامه میدم پروسه اپلای رو! اگه بشه مثل گواهینامه‌ کوفتیم ۷ بار پا میشم میرم تافل میدم!‌ هرجوری شده پولشو جور میکنم! ولی عقب نمیکشم! 

جیزز.. من حال خوب رو به خودم بدهکارم... من زندگی کردن ارزوهامو به خودم بدهکارم... من میخوام یه بار دیگه برق چشمای بابامو ببینم و برق چشمای مامانمو تصور کنم!

پس پا میشم با زانویی که میلرزه! دستی که سرده! چشمی که پر اشکه!‌ولی دلی که گرم و روشنه!

 

 

پ.ن: بچه ها مرسی از همتون! من عاشقتونم! مرسی که کنارمین! هر جوری کنارمین! اینکه پیام میدین صرفا ازم میپرسین چی شد! همینا... همش! ایناس که باعث میشه دلم گرم بشه! ممنونم

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۷
پنگوئن

خب خب روز قبل از ازمون!

سلام :)

 

اول از همه از این تریبون از دوست عزیزم نگین تشکر میکنم! واقعا تماسش و حرفاش باعث شد کلییییی حالم خوب شه! و انقد خوشحال شدم که اون روز راهمو کج کردمو رفتم دم خونشون که حد نداره :)

 

امروز از صبح تلاش کردم به جسمم احترام بزارم! هر کاری که فکر میکردم خوشحالش میکنه رو کردم! و حسابی به خودم رسیدم!

ورزش کردم رقصیدم حمام رفتم موهامو صاف کردم لاک جدید زدم! تا اینجای کار همه چیز خوب بود!

بعدش نشستم خوندن وکب ها! مگه تموم میشدن؟ ۱۳۴۰ کلمه از تی پی او ها دراوردم! خیلیاااش تکراریه! ولی خب نشون میده من اصن حافظه خوبی ندارم :))

خلاصه گفتم بیا فیلم ببینیم ... تو این یه هفته ۴ فصل فرندز رو دیدم! فقط برای تایم های استراحتم :))

خسته شدم از فیلم دیدن هم!

گفتم بیا یه لیسنینگ بزنیم و گس وات؟ ریدم :)) طبیعی بود البته! چون انقد بیقرار بودم که نمیتونستم تمرکز کنم! جمعه ها همیشه همینه! اونم عصر هاش!

اونم جمعه عصر قبل از ازمون :))

با اریا حرف زدم! ولی عصبی تر شدم! اون بنظر اروم تر میومد با اینکه طرز حرف زدنش به من نشون میداد استرس داره! ولی خب  دوتامون فردا ازمون داریم و شاید اونقد نتونیم به هم روحیه خاصی بدیم!

بیخیال شدم داشتم تمپلیتمو تمرین میکردم که نگین زنگ زد :)

و یک ساعتی شاید با هم حرف زدیم! اکثرشم من مثل وروره جادو حرف میزدم! چقد خوب بود که میدونستم یکی هست اینایی که من دارم تجربه میکنم رو تجربه کرده و میفهمه چی میگم!

لابه لای حرفایی که به نگین میگفتم اینطوری بودم که اوضاع اونقدا هم بد نیست! خیلی چیزا از هفته پیش عوض شده! حداقل تو مخم اینو خودم متوجه میشم!

داشتم یه جورایی براش ماک رو تحلیل میکردم! فهمیدم که حاجی با کارایی که کردم اعم از خوردن داروی عزیزم احتمال خیلی زیادی هست که فردا عملکرد بهتری داشته باشم!

بعد یکم دیگه حرف زدیم... به این نتیجه رسیدم که اصلا و ابدا تافل شبیه کنکور لعنتی کارشناسی با اون همه فشارش نیست!

اون اتفاق لعنتی شبیه بازی بخته! یا میبازی یا میبری! یه امتحان ۴ ساعته که مشخص میکنه از این به بعد زندگیت چی میشه! 

ولی تافل فرق داره! هر عددی بگیری بازم یه سری اپشن وجود داره تو این همه کشور! اینجا نشد یه جای دیگه!

وقتی اینو فهمیدم و با صدای بلند گفتم لبخند زدم :))

بعد حرف داداشمو به نگین گفتم... داداشم که امروز زنگ زده بود گفت که حالا تو توی کنکور هم میگفتی فیزیک شریف ولی بعد که بهشتی شدی!

نگین گفت اره واقعا راست میگه! بعد خودم اضافه کردم و واقعا تو بهشتی خوشحال تر بودم بنظرم! یعنی من همیشه گفتم بهترین چیزی که میشد برای من پیش اومد تو اون روز :) درست ترین جایی که مبینا باید توش جا میگرفت :)

 

بعد از اینکه تلفنو قطع کردیم با خوشحالی زیاد یه چایی برای خودم ریختم اومد اومدم پای نوشتن! یه نگاه به دفترم کردم اکثر تی پی او ها رو تمرین کرده بودم! این همه کلمه دراوردم!‌ این یک هفته اخر کلی اسپیکینگ تمرین کردم! کلی نوت دارم :)

اینا نشون میده من تلاش کردم دیگه! چی انتظار دارم از خودم؟ اینکه ماشین درسخوانی باشم؟؟

من تمام تلاشمو کردم! با هر چی که پیش اومد زور خودمو زدم!

اگه بخوام نیمه پر لیوانو نیگا کنم:

واکسنمو زدم! احتمال اینکه فردا تو ازمون کرونا بگیرم رو اوردم کلی پایین تر!!! فک کن استرس اینم میداشتم!

عوارض لعنتیشو گذروندم!

پی ام اسم رو توی ماک دوم تجربه کردم! وسط ازمون! و الان تو روزای خوب سایکلمم :))

استرس رو تجربه کردم! و دیدم که بدترین ها چی میشه! پس از ته چاه همه چیو دیدم! و برای این استرس چاره اندیشیدم :)

اشکالاتمو فهمیدم و تلاش کردم رفعشون کنم تا جایی که تونستم!

 

درسته درسته اگه الان یکی بیاد بگه من میخوام تافل بدم و باید چیکار کنم کلی حرف دارم واسه اینکه بهش بگم! کلی توصیه که ادما فک کنم یا باهاش مواجه نشدن یا یادشون رفته که به من بگن! کلی اگر و اما! کلی دلم میخواست زمان بیشتری میداشتم ولی ... 

میخوام بگم با وجود همه اینا  ای دید مای بست؛ یو نو؟

 

اریا فک کنم به این حال الانم میگه مبینا بودن :))‌ من همینم! خودمو میکشم ولی تهش یه لبخند میزنم میزنم روی شونه خودم میگم حاجی جان دم شما گرم تا جایی که تونستی تلاش کردی :) گیواپ نکردی! مثل همیشه رو پات موندی با اینکه پات میلرزید :) پس یه ماچ برای تو :)))

 

فرق داره که فردا چی میشه! ولی قرار نیست من دیگه مبینا نباشم! قرار نیست چیزیو عوض کنه! من مبینام! و زمین و زمان رو بهم میدوزم تا ارزوهامو تک تک ببینم! هر بار زندگی رید بهم من پاشدم گه ها رو پاک کردم لبخند زدم و ادامه دادم! 

نه نمیگم ادم خاص و خفنیم نه نه ! اصلا و ابدا! ولی از خودم ممنونم! و خودمو به خاطر این موضوع تحسین میکنم!

شاید خیلی از ادمای دیگه هم مثل من باشن! گه بزنن و پاشن خودشون گه رو جمع کنن! و من تمام اون ادم های دیگه رو هم تحسین میکنم! و بازم ازشون ممنون! میدونی چرا؟ چون فک میکنم همین روحیه‌اس که ماها رو میسازه! جامعمون رو میسازه!

 

اممم الان یهو یه چیزی به ذهنم رسید!

نمیدونم کی بود ... ۲ ۳ سال پیش وقتی که با مهدی خیلی حرف میزدم!‌ بهم میگفت تو خودتو دوست نداری!

اون روزایی که سپنجی بهم میگفت باید روی اعتمادبنفست کار کنی!

اون روزایی که مشاور های مختلف بهم همین حرفا رو میزدن!

چند روز پیش یه نظر خصوصی گرفتم که توش نوشته بود شاید با دوست داشتن خودم خیلی فاصله داشته باشم...

اممم یهو یادم اومد یه مسئله‌ای هست به نام دوست داشتن خود!

راستش من دوست دارم خومو خیلییی زیاد! حتی میتونم بگم عاشقشم! مخصوصا وقتایی که این روحیه مبینا بودنش میزنه بالا :)) من خودمو دوست دارم چون واقعا واسش تلاش کردم!واسه اینکه به همه نشون بدم من کیم و چه شکلیم کلی زووور زدم!

واسه شکل دادن شخصیتم! مبینا بودنم! 

اینکه الان انقد قاطع حرف میزنم که کسی نمیتونه جلوم وایسه! و برام تعیین تکلیف کنه! اگه چیزی رو انجام نمیدم احیانا تو زمینه ای صرفا به این فکر میکنم که اونقد ارزش نداره که براش بخوام کسیو متقاعد کنم و انرژی بزارم! یا به این فک میکنم که ناراحت کردن خانوادم رو نمیخوام صرفا! و الا بقیه‌اش اونیه که خواستم! حتی با اینکه خیلی مخالف داشتم! حتی با اینکه واسه خودمم سخت بود ولی وایسادم واسش! دعوا کردم گریه کردم سیاست بازی دراوردم ولی درستش کردم!

شدم این! اینی که میبینین!

من خیلی عوض شدم خیلییییا... قصد شو اف کردن ندارم واقعا! یا قصد اینکه بگم خفنم! واقعا نه! واقعا نه!

ولی فک میکنم الان انقدی خودم رو دوست دارم که اینحا براش بنویسم که چقد ازش راضیم! چقد ازش ممنونم واسه تک تک لحظه هایی که از گریه میلرزید ولی ادامه داد! واسه تموم لحظه هایی که دلش یه چیز دیگه میخواست و میگفت ولی کاریو کرد که باید میکرد :)

 

خلاصه که مرسی ازت رفیق قدیمی! هربار که باهات حرف میزنم یادم میاد دوتامون چه کودن هایی بودیم و کلی تو دلم میخندم! و بابت عوض شدن هامون خوشحالم :)

 

این تیکه این اهنگ هیدن فقط واسه من و نگینه :))

 

سالیان پیش گلی غنچه کرد

پا شو کرد تو زمین خودشو از ریشه گنده کرد

سالیان پیش شاخه ای کس نداشت فقط یه اسم

مستعار بقیه گذاشتن براش

کنارهم بزرگ نشون دادن ارزشو 

شاخه تنومندیشو گلم بوی عطرشو

یکی برگشو اون یکی رنگشو

تاکه آسمون بسته شد طوفانی اومد سمتشون

خار زیاد شد سیاه پوشوند پیکرو

گل برازنده رو گرفت از اون جلوه رو

باد اومد شاخه رو تکون داد اون هیکلو

گرفت ازش هیبتو شل کرد هرچی سفترو

گرگ اومد کند و رفت

ملخ رسید کند و رفت

سیل زد و رفت و هرچی بودو کرد نرم و لخت

گل و آب مه و خاک له و باز هر دو ور

شاخه رسید سمت راست و گل جدا شد سمت چپ

سالیانی بعد برحسب اتفاق گذرا به هم خورد 

نبود فرق و اختلافی

شاخه درختی شده بود و گل سربلند

یاد گذشته کردنو خندیدن باهم بلند

آسمون صاف پرنده داشت میخوند

که قرار شد ادامه بدن همون راه عادیشونو

رو به جلو رو به افق

تو باغچه نه اینبار تو بوستانی بزرگ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۸
پنگوئن

you know when there's nothing left to do but to fight

with everything you've got to get back up

,There's word for it

resilience

 ,and that words comes down to such a simple test

,not much involved

,but in the moments that matter most

.it's everything

.you and a miror

looking into your own eyes and realizing there's nowhere else to go

,but up

.and being ready for what that takes

,it's a single decision

.the same decision you'll need to make every day

.GET UP

it's what gets someone to write a letter after letter aftter letter

looking for a job

.because they know all they need is a start

 it's what causes someone to keep moving straight forward even when the start of their journey should have knocked them off track

 

.resilience and grit, these are'nt pretty words, they mean something much more to those who know them well

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۸:۵۸
پنگوئن

ته چاه... همینجاییه که وایسادم و دارم مرور میکنم!

سال کنکور بابام میزنه و ورشکست میشه! یه روز میخواستم برم دفتر بخرم! دو هزار تومن پول دفترم بود و بابام نداشت! هیچی ! هیچی نداشت! در حالی که ماشین چند صد میلیونی زیر پامون بود! عروسی داداشم نزدیک بود! من بودم و تمام ارزوهام که نمیخواستم پر پرشون کنم!

مشاور داشتم!عملکردم افتضاح بود ... یه روز یه ازمونی گرفت و گفت هر کی زیر این عدد بشه اخراجه!

و من تنها ادمی بودم که زیر اون عدد شدم!... وسط اموزشگاه نشستم زمین گریه میکردم! نگین و حدیث رفتن با مشاوره حرف زدن و اون جریمه‌ام کرد و یه شانس دوباره بهم داد!

تو ازمون اول سنجش که واسه کنکور میدادم اوضاع بد بود خیلی بد! ازمون بعد هفته‌ی بعدیش بود بهتر شد! و کنکور بهتر!

یادمه روزی که نتیجه رو دیدم بهشتی رو دیدم جیغ میزدم از خوشحالی! باور نکردنی بود! اون همه سیاهی سفید شده بود! همون شب اب داداشم اومدیم دانشگاه رو دیدیم و من چشمام قلبی بود!

اولش که اومدم دانشگاه و بهم خوابگاه ندادن.... دوهفته تو یه خونه تو دروازه دولت با یه قالیچه و بدون هیچی سر کردنو یادمه!

یادمه وقتی دیدم رابطم با امیر کار نمیکنه! خیلی داغون شده بودم! هر کاری میکردم واسه نجات دادنش! نمیشد...هی دیوار هی دیوار بود.... یادمه اون شبی که کلی قرص بالا انداختم! بچه ها میکفتن تا ضب بالا سرم بودن! حالم بد بود فرداش رفتم بازم قرص خریدم و خوردم .... بیمارستان رو یادمه! خوردن زغال! اومدن امیر و گریه اش... دیدن خالم! شب تولد داداشم تو بیمارستان لقمان بستری بودم! مامانم و بیتابیاش رو یادمه! خیلی سیاه بود خیلی... صبح‌ش دنبال مهر میگشتم نماز بخونم...کل شب رو نخوابیده بودم! پرستاری که با تعجب بهم مهر داد رو یادمه! دکتی که بهم گفت افسرده ام و برام دارو نوشت رو یادمه!

اون روزی که برای اولین بار ریاضی ۲ و فیزیک ۲ رو افتادم یادمه! گریه هامو! ترم تابستونه برداشتنم برای جا نموندن از چارت رو یادمه!

وقتی با امیر رابطم تموم شد! و اون سیاهی دیگه نمیتونست بیشتر از این کش پیدا کنه رو یادمه! وسط حیاط دانشکده وقتی داد میزد و چیزایی به من نسبت میداد که من نبودم رو یادمه! تموم شبهای بعدش که من زجه میزدم رو یادمه! 

اون تلاشای زیادم واسه درست کردن حالم... ورزش کردنای نان استاپم...واسه حس کردن قوی بودن

اون روزی که تو اتاق خوابگاه نشستم و دیگه هیچ اعتقادی برام باقی نمونده بود رو یادمه!

اون روزی که با سپنجی حرف زدم و عوض شدم و پاشدم رو یادمه!

اون روزی که بهم درس مکانیک کلاسیک رو نمیدادن چون معدلم زیر ۱۵ بود و گریه هام جلوی دفتر شجاعی رو یادمه!

حرفش که برگشت گفت اگه یه قطره دیگه اشک بریزی دیگه از چشمم می‌افتی و نمیزارم بیای سر کلاس رو یادمه!

تلاشم و به این در و اون در زدنم... بیدار موندنم تا ۴ صبخ و تمرین نوشتن

لب مرز بودن نمره ریاضی فیزیکم و گریه هام تو طبقه دو وقتی اسکندری اومد گفت چرا انقد خراب کردی امتحانتو...

روزی که نمره‌ش اومد و پاس شده بودم وسط پیست دوچرخه‌ی چیتگر رو یادمه!

الک مغی که از بین تموم دوستام فقط من افتادمو یادمه! و الک مغی که ترم بعدش تنهایی ۱۹.۵ شدم!

نبودن مامانم...رفتنش ... خفگی هام...نخوابیدن هام.... ترس هام رو یادمه

وسط گریه کردن لباس هاشو جمع کردن و گیو اپ نکردن و مث سگ کار کردن رو یادمه!

جمع کردن خودم دادن امتحانا برداشتن ۲۰ واحد درسی...

معرفی به استادم با شانت .... کاری که باهام کرد که کاملا ناجوانمردانه بود .... گریه هام وسط همون حیاط لعنتی همون جایی که امیر سرم داد زده بود همون جایی که کلی خاطره و دوست خوب بعدش داشتم....

تمام زحمت و بدو بدویی که واسه گرفتن یه مدرک ساده کردم....

 

ببین من کم سیاهی ندیدم....

امروزم از همون سیاهیاس... همون روزایی که وسط گریه ام اسپیکینگ ریکورد میکنم! با حال بدم ادامه میدم!

 

میخواستم چ*س ناله نکنم... میخواستم نگم که چقد درمونده و تنها و رنجورم!

حس میکنم از بی پناه ترین روزامو دارم میگذرونم...

ولی من از همه اون تاریکیا بیرون اومدم! من سرپای خودم موندم وقتی تو قلبم سیخ میکردن! 

من مردن مامانمو دیدم و نمردم! من شکستن هر روزه‌ی بابامو گریه های هر شبشو دیدم و بازم ادامه دادم!

 

من نباید بزارم قصه اینجوری تموم شه! حتی اگه مث همون الک مغ ۹.۵ شه!

من تا اینجا رو به زور اومدم...انقد خودمو جر ندادم که الان کویت کنم... بکشم کنار و برای بقیه کف پایان بزنم!

من نمیخوام زندگیمو قرباین یه ضعف کنم...

ادامه میدم...بازم گریه میکنم...بازم مینویسم...ولی بچه پرو میمونم!

که یه روزی به نیکا بگم رسیدن به هر چیزی چقدر درد داره... بهش نشون میدم اگه همه دور و بریاش در جهت ابن و اون فکر میکنه که خلاف جهت اب اونیه که درسته.... همون درست خودش رو انتخاب کنه.... حتی اگه تو گردابه گیر بیافته

 

شاید یه روزی به این نتیجه برسم که ارزشش رو نداشته این همه تلاش...ولی میدونی احتمالا اون روز شرمنده نیستم از خودم که چرا چند قدمی هدفم رها کردم...

الانم که نوشتم همشو گریه کردم! نه برای اینکه دلم واسه خودم میسوزه! نه! برای اینکه درد داره! و این دردا یه روزی جواب میده!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۸
پنگوئن

خب کمتر از یک هفته تا امتحان مونده

و عملکردم تا حالا افتضاح بوده :)

نمیدونم تا هفته‌ی بعد چنین روزی خوشحالم یا ناراحت!

واقعا نمیدونم!

الان مشکلی که دارم مشکل خوابه! طول روز اصلا نمیتونم پلک رو هم بزارم و کل خوابیدنم تبدیل شده به ۶ ساعت! که برای الان با یان میزان سرم تو لپتاپ بودن خیلی کمه!

نمیدونم از استرسه یا چه کوفت و زهرمار دیگه ای ولی صبح ها افتاب که میزنه بیدار میشم! تنها راهش اینه که شب ها زودتر اروم بگیرم... ولی مشکل اینجاس که شب ها هم از فکر نمیتونم بخوابم!

اوضاع نمرم خوب نیست ولی فکر میکنم بهترین تصمیم هنوز همونه که گفتم ... همین که هر جوری شده بدم ازمونو!

از ماک پیش پیشرفت کردم ولی با ایده آلِ واقع گرایانه‌ام سال های نوری فاصله داره!

بین دو تا ماک ۱۲ روز فاصله بود!

از الان تا ازمون ۶ روز!

یعنی میتونم بهترش کنم؟نگرانم...

قرار بود چ*س*ناله نکنم...

الانم واقعا چ*س* ناله نیست... فقط دارم نگرانیمو به تصویر میکشم

مخاطب بیشتر حرفامم خودمم...در اینده....میخوام یادم بمونه که چیا رو از سر گذروندم!

 

اتفاقا دیشب خونه خالم اینا بودم... بحث افسردگی دوست یاسمین بود!

وقتی راجبش حرف زد اینجوری بودم که وای من چیا از سر گذروندم! 

از اون طرف ثنا یاد اور یه دوره تاریک دیگه از زندگیم شد گفت برو قرض شادی اور بهت بدن

نگاه به ظرف غذام کردم گفتم این یکیو دیگه یادم رفته بود :)))

 

الان بیشتر از هر چیزی ترسیدم :)

ترس از شکست :)

مثل تمام اون روزای تاریکی که گذروندم!

اگه بازم بشکنم بازم زنده میمونم ولی... نمیدونم چ بلایی سر کیفیت زندگیم میاد دیگه :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۶
پنگوئن

 فکر میکنم چیزی که این روزا ادم های دور و برم رو ناراحت کرده تنهاییه!

ما ها هممون تو کرونا فهمیدیم که چقدر به دیگران احتیاج داریم!

یه سری های دیگه مثل دوستایی که مهاجرت کردن اینو شاید از قبل تر فهمیده بودن! که تنهایی باعث میشه ادم دیگه نتونه اون کیفیت از زندگی رو تجربه کنه!

یا مثلا داداشم! اونم همینه فقط میخواد که تنها نباشه! اون نیاز به یه همدم داره!
یا مثلا اون روز با ارش که حرف میزدیم میگفت دوست دارم ادمای بیشتری ببینم! و تنهایی اذیتش میکنه!

شاهین تو امریکا همه چیزی که ماها اینجا داریم واسش تلاش میکنیم رو داره ولی دلش یه همراه میخواد تا زندگیشو باهاش بچینه و جلو بره!

شایان اون همه سختی کشید و داره میکشه و چیزی که من از همه حرفاش فهمیدم اینه که شاید اگر کسی بود راحت تر میتونست با این سختی ها کنار بیاد

تنهایی همون چزیه که علیرضا رو دیوونه کرده بود :))

چیزی که باعث میشد ارشیا قاطی کنه و عملکردش بهم بریزه!

تنهایی چیزیه که باعث میشه بابام بخاطرش اشک بریزه...

همین حس باعث میشد ریحانه نتونه از هیچ کدوم از کارایی که میکنه لذت ببره!

یا...

 

بنطرم ادم باید خیلی خوش شانس باشه که یکی رو پیدا کنه که بتونه کنارش بمونه!‌که تنها نباشه!که زندگیشونو با هم نقشه بکشن!

ولی میدونی چیه! تنهایی فقط شامل نداشتن پارتنر نیست!تنهایی شامل روزایی که سحر میومد تو دانشکده و تنها میشست یه گوشه هم میشه! اون پارتنرش رو داشت ولی دوستاش دیگه نبودن!

میدونی

بنظرم ریشه تمام مشکلاتمون تنهاییه!

ما زاده شدیم تا کنار دیگران باشیم! تو جمع رنگ میگیریم! تو جمع تعریف میشیم انگار!

میدونم خیلی از ادما موفقیت هاشونو تو تنهایی بدست اوردن! ولی نگاه کن .. تمام اونایی که خوشحالن از ته دلشون تنها نیستن!

یعنی بنطرم هر چیزی حد داره... نه اونقدر تنها...نه اونقدر قاطی ادم ها!

سال ها طول میکشه تا این حد رو راجب خودمون بفهمیم که چقدر تنهایی میخوایم الان چقدر جمع چقدر دوتایی

ولی تهش باید یه بالانسی بسازیم تا کیفیت زندگیمونو بالا ببریم!

 

یه توییت دیدم میگفت که زندگی مثل یه مهمونیه ممکنه تو ساعت ۸ با یکی اشنا شی خیلی خوب و اینا باشه ولی ساعت ۱۲ تازه غریبه ها میرن و خودمونیا میمونن! بعد یکی دیگه گفته بود که گاهی وقتا هم تا ۱۲ چشم به در میمونی و هیچ وقت اون یکی دیگه نمیاد و وقتی ان ۸ شبی رفت میفهمی دیگه هیچ کی مثل اون نمیاد :))

همه اینا رو تعریف کردم بگم اگه کسیو دارین که کنارش خوشحالین و تعریفتون با اون ادم قشنگه از دستش ندین!

خیلی چیزایی که تو زندگی تنهایی پیش میاد ارزشش رو نداره!

میدونم ادم تا وقتی نیافتاده باشه تو چاه تنهایی ، همش فکر میکنه که بازم کلی ادم خوب وجود خواهد داشت! هنوز ۲۵ سالمم نشده هنوز فلان

ولی یه روز یهو چشماتو وا میکنی میبینی ۳۲ ۳۳ سالت شده و دیگه کسی مثل اون ادم پیدا نکردی! نه اونقدر توان داری که بگردی و بسازی یه رابطه جدید رو نه میتونی تنهایی رو تحمل کنی!

 

استثنا همیشه هست من هیچ وقت منکرش نمیشم....

حرفم اینه که یکم بیشتر به این فکر کنیم که حداقل مثل این ادمایی که الان داریمشون رو میتونیم جایی پیدا کنیم یا نه...بازم این حسای قشنگ رو بسازیم یا نه.... اون چیزایی که بعد از این از دست دادن، به دست میاریم ارزشش رو داره یا نه :)

 

اگه بخوام راجب خودم بگم...

من خیلی چیزا از دست دادم...خیلی ادم ها رو از دست دادم...از دست دادن بعضیا واقعا نمی‌ارزید! واقعا....

ولی الان با چنگ و دندون ادمای زندگیم رو نگه داشتم.... یا حتی این از دست دادنای اخیرمم اینجوری بود که تموم زورمو زدم که خراب نکنم که خراب نشه...

میدونم احتمالا سال بعد این موقع چیزای بیشتری رو از دست دادم ......حس ها ادم ها... امیدوارم فقط تصمیم های درستی بگیرم... من فکر میکنم رفتن به هر قیمتی هیچ وقت درست نبوده... و راستش اصلا نمیخوام تمام اون روزای بد تنهایی ته چاهم دوباره تکرار بشه...

اونم الان... الانی که دیگه داریم شبیه ادم بزرگا میشیم و ادم بزرگا هم اصلا بلد نیستن یه دوستی ساده هم بسازن! همه چیز عدد و رقمه تو این دنیای بزرگترا! خیلی سخته دوستی جدید ساختن...عادت کردن...کنار اومدن... شناختن... تو این نقطه از زندگی که من ایستادم :)

 

 

به امید روزای سبز و سبز تر!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۰:۱۰
پنگوئن

خب امروز :)

ماک دوم و فک کنم آخر رو دادم.

خیلییییی بهتر از ماک قبلیم بود اوضاع ولی... اونقدی که میخوام خوب نیست! ینی خیلی خیلی معمولیه! انگار که اصن هیچ تلاشی واسه زبان خوندن نکرده باشم :)) البته هنوز جواب اخر و کاملش نیومده... ولی خب تا به اینجای کار نظرم اینه!

امروز خیلی فکر کردم که خب چیکار کنم؟ عقب بندازم؟ ندم؟ بدم؟؟

تهش که الانه و ته روزمه به این نتیجه رسیدم که نع! نه عقب میندازم و نه کنسل میکنم! برعکس تمام تلاشمو میکنم!و با نتیجه‌ام یه فکری میکنم! یا میشه بازم دانشگاهی اقدام کنم... یا اینکه نمیشه و دوباره ازمون میدم! یا نمیدونم یه کاریش میکنم دیگه!

امروز جدای از ماکی که دادم روز خیلی خوبی داشتم

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن :)))

من الان میفهمم چهرازی چی میفرمود! بعضیا انقد خوبن که باید قورتشون داد تا راحت شد:)))

وجودآرش و علیرضا این یکبار در هفته ها خیلی خوبه! مخصوصا وقتی مشکل رو میریزیم وسط بعد هر کس یه نظری میده :)) 

دوستای خوبین...خیلی خوب! میتونی راحت خودت باشی و از چیزی نترسی کنارشون :)

و الان... یه تلفن بابا و خبر های خیلی خوبش گل از گلم شکفت!

بعدشم داداشم زنگ زد نیکا رو دیدم! نیکا امید این روزای ماست...

از‌وقتی اومده تو خونمون کلی نور و دلگرمی اورده!‌بابام کلی ازش انرژی میگیره

و این موجود کوچولو وقتی هست حال هممونو عوض میکنه :))

میخوام بگم در کل که به امروز نگاه میکنم روز خوبی بود :)

الان آرومم و خوشحال و راضی... 

دوست دارم چشمامو ببندم و بزارم این آرامش امشب پخش شه و برای این ۱۰ روز آینده بشه امید و انگیزه :)

پ.ن:میگن مهم نیست یه روز چطوری شروع شه...مهمه که چطوری تموم شه :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۷
پنگوئن

چند ساعت دیگه ازمونه!

امروز واقعا روز سختیو گذروندم...فردا تازه ماکه و ازمون اصلی هم نیست

ولی خب...

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره....برام دعا کنین :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۰
پنگوئن