پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۸
پنگوئن

داستان اینه که کار خاصی هم نمیشه کرد و باید پذیرفت...

پذیرفت که همینه که هست :)

بعضی درسایی که همچینم خوب نخونده بودمو شانس اوردم و نمره های خوبی گرفتم بعضی درسا هم که تلاش کردمم نشد...

گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!

 

تازه اگه بخوام کلی نگاه کنم...دقیقا درسایی رو از .. اوردم که به درد گرایشی که دوست دارم بخونم میخوره!

پس میشه گفت شاید کلیت اتفاق به نفعمم بوده!

 

حالا اینکه چرا انقد غمبرک زدمم واقعا موضوعیه که نمیفهممش!خب همینه که شده...چیکار کنم!چرا مدام اشتباهم جلو چشممه!

 

اوکی استرس داشتی؟خب نداشته باش!یه کاری کن انقد استرس گند نزنه به هیکلت!

 

وقتی واسه یه امتحانی که تازه براش وقت هم گذاشتی انقد استرس داری انتظار داری برای کارای بزرگ تر استرس نداشته باشی؟

 

حاجی سخته...میدونم ترسیدی...میدونم...میدونم نگرانی...از اینده‌ای که از همیشه برات مبهم تره ترسیدی...میدونم...ولی بیا از لحظه استفاده کن !نه؟

 

بیا از این خوشحال باش که ادم ها رو میبینی باهاشون وقت میگذرونی...

اگه اونا نخوان با من باشن چی؟

 

اه از فکر کردن هم خستم...به هر چی فک میکنم که شاید یکم حالم بهتر شه باز یه تاریکی رو میشه..

ولش کن اصن

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۵۳
پنگوئن

اخرین باری که واسه اشتباه نوشتن چیزی تو امتحان گریه کرده بودم امتحان ریاضی کلاس سوم راهنماییم بود! که یه منفی جا گذاشته بودم!

دقیقا عین امروز...یه ساعت بعد از امتحان وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه تو راه یهو مغزم داشت همه چیزا رو بهشون نگاه میکرد انگار و یهو فهمیدم که یه منفی اشتباه گذاشتم!

 

الان...بعد از امتحان گرانش...وقتی نشسته بودم داشتم این اقا پرینستونیه رو نگاه میکردم و خوشحال بودم که بالاخره دارم زبون یکی تو این سمینارا رو میفهمم ، باز مغزم شروع کرد سوالای امتحانو چک کردن!

و بهو فهمیدم که سوال یه چنبره‌ی امبد شده تو فضای سه بعدی بود!!!

 

و راهی که واسه سوال دو نوشتم اشتباه بود!

و رفتم دیدم بعله....اصن تبدیل نمیخواسته!باید متریک القایی مینوشتم!

 

ناراحت شدم!و بعله بعد از چندین سال به طور مسخره ای گریمم گرفت!

میتونستم بهتر از اینا بنویسم...

 

 

ناراحتم...نه چون نمرم کم میشه....ناراحتم چون جواب تلاشامو به خودم ندادم!من واسه این درس تو این ترم جر خورده بودم!میتونست بهتر از اینا باشه جوابش....مخصوصا که امتحان هم سخت نبود!

 

از دست خودم عصبانیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۳۳
پنگوئن

یه ماه از روزهای مختلفی تشکیل شده!

ادم ها دوره بندی میشن!و همشون این سایکل رو طی میکنن!روز هایی خوب و پرانرژین و میتونن کوه رو جا به جا کنن! یه روزهایی هم ولو و خسته‌ن! یه روزایی عصبی و گرفته‌ن!

برای ما خانوما این سایکلمون یه نشونه داره اونم خروج خونه...ولی خب اقایون ندارن همچین چیزیو!

ولی دلیل نمیشه که این نوسانات هورمونی و خلقی رو تجربه نکنن!

بحث این نیست که هر کی پ ر ی و د ه عصبیه! نه اینجوری نیست! بسته به شرایط و اتفاقای اون ماه ، میزان بالا بودن یا پایین بودن انرژی فرد تو کل اون ماه این دوره بروز های متفاوتی داره!

 

مثلا ماه پیش من خیلی خوشحال تر و پر انرژی تر بودم! برای همین اون تایمی که لو انرژی بودم بدون دعوا و دلخوری پیش رفت!و فقط یکم انرژی پایین تری داشتم!

یه وقتایی مثل اون تایمی که تازه مامان رفته بود به شدت بد بروز میکرد! یک هفته قبل از خون ریزی تا اخر خون ریزی عصبی بودم و دعوا میکردم!میشستم یه گوشه گریه میکردم!یا گاهی هیچ کاری نمیتونستم بکنم!

 

خب اینا رو نگفتم که اطلاعات خاصی بدم! احتمالا اینا دیتا های مفیدی نیست و همه میدوننش!

بحث من یه چیز دیگه‌س :) بیاین یه کاری کنیم!بدونیم کی تایم پ ر ی و د ی مونه! هم اقایون هم خانوما :)

تو اون تایم سعی کنیم با هم مهربون تر باشیم!

بزاریم هر چی دوست داره طرف مقابلمون بگه! بغلش کنیم!یکم بیشتر توجه کنیم!یه کوچولو! چون توی این تایم ادما به کوچیک ترین چیزا هم گیر میدن! یا بابتش دلخور میشن :)

 

 

اره اینا رو گفتم چون چند روزه دوباره درگیر این کج خلقی و پایین بودن انرژیم شدم!و راستش دارم با تک تک سلول هام حس میکنم اینو که چقد رفتار اطرافیان میتونه توی این دوره روی ادم تاثیر بزاره! اینکه درگیر این حال بد نمونیم!اینکه حال بدمون بدتر نشه! اینکه بتونیم درد رو تحمل کنیم تا این چند روز هم بگذره :)

 

خب بیاین از این حرفا بگذریم :)

دیگه چه خبر؟

 

خبر اینکه رفته بودم سراغ کمدم! و جمع کردن وسایل اتاقم!

نصف لباسام بی کاربرد شده بودن رسما!یه سری لباسامم اصن یادم رفته بود که دارم :) بسته بندیشون کردم و اونایی که نمیخواستم گذاشتم تا بدم یه نفر دیگه استفاده کنه

دو سه جعبه یادگاری داشتم! از کاغذا کارت پستالا و دفتر خاطراتایی که دوستام توش نوشته بودن...تا شوکلات و چیپس و پفک هایی که کادو گرفته بودم!...ادمایی که سال ها ازشون خبر نداشتم!

پاک کن و برچسبایی که با کارت امتیازام گرفته بودم!

دفتر نقاشیام از ۳ سالگی تا بزرگسالی!

دفتر نوشته ها و خاطرت روزانه خودم!

 

به هر کدوم نگاه کردم! اونایی که واسه دیگران بودن رو خوندم و یکم خندیدم! برای سه چهار نفری که هنوز باشون ارتباط داشتم عکس گرفتم و فرستادم! اونا رو هم کلی خندوندم!

 

بعد همه رو بسته کردم که ببرم بازیافت :)) 

 

فهمیدم مهم نیست چقد یادگاری از کسی داشته باشی! مهم نیست چقد براش بنویسی یا خودتو جر بدی!

مهم اینه که تو قلب طرف مقابلت مونده باشی!اونوق هر جا بری پیدات میکنه!هر چقد دور باشی ارتباطشو هر چقد کم نگه میداره! و این یعنی تنها نزاشتن :)) که البته دو طرفه‌س کاملا!

 

راجب نوشته هام! راستش با خوندن هر یه خط میزدم وسط کله‌ام!من چقد احمق بودم :)) یعنی مبینایی که الان وجود داره تفاوت به شدت فاحشی با مبینای اون موقع داره! همین باعث شد نخوام اون نوشته ها دیگه باشن! نه که بگم گذشتمو یادم میره یا میخوام پنهونش کنم! نه! فقط حس کردم اون نوشته ها دیگه چیزی واسه یاد گرفتن نداشت!من از اون لول گذشته بودم!!!

نوشتن روزمرگی ها و حال احوال واسه این خوبه که برگردی و یه چیزی از تو این گذر زمان بفهمی و بزرگ شی! اگه به اندازه کافی از اون تایم زندگیت استفاده کرده باشی کافیه اشتباهتتو به ذهن بسپری تا تکرارشون نکنی و بعد ازش رد بشی...

 

و من از تمام گذشته ام دیشب رد شدم!درسای اشتباهاتمو مرور کردم و ته دلم از ادمایی که هنوز داشتمشون خوشحال شدم!

 

ساعت ۴ ضبح دیگه از شدت کمردرد اتاق رو رها کردم به تختم پناه بردم! با کلی کاری که مونده!

و کلی کاری که همیشه هست!

 

همش ۴ ساعت تونستم بخوابم!ولی الان خسته نیستم!

دارم به این فکر میکنم که کاش روتین خواب داشته باشم! مثلا ۱۱ بخوابم تا ۴ !هم تایم خوبی واسه خوابه هم خوابم کامل میشه!
بعد فک کن چقد تایم دارم واسه کار انجام دادن :)

 

که البته با احتمال بالایی لش میکنم یه گوشه :) ولی خب واسه شروع ست کردن تایم خوابمم چیز خوبیه!

 

دیروز وسط اون حال معلوم نیست چطوریم رفتم یه فیلم دیدم!‌این فیلمو ارشیا بهم گفته بود ببینم!

داستان اینجاس که قبل تر ها فیلمی دیده بودم به اسم : into the wild

و بعد داشتیم راجبش با هم حرف میزدیم که ارشیا گفت فیلم wild  هم یه چیزی شبیه به اونه! همون موقع اسمشو سرچ کردم و دیدم شخصیت اصلی داستان یه دختره!
برا همین برام جالب شد که ببینمش! و همونموقع دانلودش کردم!
دیروزم یهو به سرم زد که وقت خوبیه که برم اونو ببینم!

اگه ندیدنیش ببینینش حتما

و اما داستان از این قرار بود که شخصیت اصلی فیلم تصمیم میگیره بره و خودشو بشناسه! با یه پیاده روی خیلی طولانی تو یه مسیر که تیکه هاییش بیابون بود تیکه هاییش جنگل بود و فلان...

تو این مسیر یه فلش بک هایی به گذشته میزنه که اینجای فیلم جایی بود که منو به این فیلم گره زد :)

این دختره مادرشو از دست میده! و بعد از اون گند میزنه تو همه چی..

 تک تک خاطره هاییش که رو میشد رو از ته ته دلم درک میکردم و با فیلمه کلی گریه کردم!

میفهمیدم چقد درد داشت..اونجایی که تو جنگل افتاد زمین و گفت : im fu cki ng miss you

 تمام گند ردن هاش و وقتایی که نشون میداد انگار دست خودش نیست و باید گند بزنه رو میفهمیدم!

بعد از همچین طوفانی آدم خودشو گم میکنه!

شاید اگه منم این دوستامو نداشتم پیدا نمیشدم!

دقیقا همون روزی که ارشیا یه نوشته گذاشت رو میز و برگشت کرج!

و اریایی که با یه من عسل نمیشد خوردش! و بد رفتاری عجیب اون روزش!

بعد از اون پویانی که مثل یه بابا حرفامو شنید...فکرکرد...بغلم کرد....راهنماییم کرد

بعد از اون دوباره نقش اریا برای جلو گیری از تکرار اون گند...

اره این فیلمه رو خیلی درک میکردم! درک میکردم وقتی ادم بی وقفه خودشو درگیر چیزی میکنه که سخته!که زجر میکشه که هی تلاش میکنه...تا خودشو پیدا کنه!

من نرفتم اون مسیر طولانی رو پیاده روی کنم!من همینجا موندم و سعی کردم زندگی کنم! سعی کردم خوب باشم ...سعی کردم مقاوم باشم! سعی کردم شرایطو دستم بگیرم!

و اره... شد! نسبتا :)

 

 

خلاصه جز اتفاقایی که تعریف کردم خبرای دیگه اینه که دو روز آتی دو تا امتحان دارم و بعد پرواز به تهران!

و این بار میخوام یه جوری دیگه داشته باشم سفر به تهرانمو :)

 

مبینا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۵۵
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۲۷
پنگوئن

خیلی خوشحالم‌که اریا قبل از اینکه هر جای دیگه‌ای داشته باشه واسم دوستمه :))

 

روز عجیبی رو گذروندم!

تهشم حرفای عجیبی شنیدم!

 

هر چند وقت یکبار این اتفاق می‌افته که حرفای من و اریا حول گشت و شناخت خودمون میچرخه!این وقتا هم من بهتر و بیشتر اونو میشناسم هم اون منو!

و خب معمولا بحثای نتیجه دار و خوبیه :))

 

الان ذوق دارم! بابت اینکه قبل از اینکه هر حسی به این بشر داشته باشم ،به عنوان یه دوست دارمش!میتونه بشینه به حرفام گوش کنه و میتونم به حرفاش گوش کنم!

و به هم کمک کنیم!

چون ما به طرز جالبی هر کدوممون تو یه جنبه ای از زندگی یه تجربیاتی داره و یه چیزایی بلده که اون یکی بلد نیست!و خب وقتی بهش فکر میکنم چقد تکمیل کننده های خوبی شدیم :)

 

امروز رفته بودم پستای گذشته رو نگاه میکردم و پشمام هی میریخت!

اولین سو سو های احساسیم به آریا رو دیدم کلی لیخند شدم!

 

نکته اینجاس که درسته اون هیجان اولیه فروکش کرده،‌ ولی یه هیجان دیگه ای رو من دارم که خیلی منطقی تر و شیرین تره و باعث میشه به اون روزام لیخند بزنم و بگم اره خوب و درست اومدیم که الان حس من اینه!

 

قبل تر ها تمام تجربه‌ی من بعد از اون هیجان اولیه تحمل یا رها کردن و خسته شدن بود :) 

 

فک کنم راه درست همینه...که ادم بعد از چند ماه بتونه بگه به یه شرایط استیبل تری تو رابطش رسیده!بتونه زندگیشو بهتر از قبل جلو ببره چون یکی از مهم ترین نیازاش که دوست داشتن و دوسته داشتنه شدن هست تا حدی تامین شده :)

 

راستش نمیدونم چقد خوب و درسته این چیزی که دارم تجربه میکنم! ولی امیدوارم همه ادما این ارامش نسبی و این هیجان مطمئنه رو تجریه کنن :))) صرف نظر از نتیجه!

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۰۱
پنگوئن

دو ساعتی هست که اومدم بخوابم ولی هر چی تلاش میکنم به چشمام خواب نمیاد!

تو دو راهی بدی گیر کردم!

دو راهی خودم یا خانواده!؟

خودم و آرزو هام...خودم خواسته هام و حال خوشم؟

یا خانواده بی پناهم؟

خانواده ای که این روزا رو سرم کلی فشار وارد کرده!خانواده ای که بی‌برنامگی و اتفاقاتش داره نابودم میکنه ریز ریز...

 

تا اخر اردیبهشت فرصت داریم خونه رو خالی کنیم!

ولی بابا لج کرده که من خونه رو خالی نمیکنم!و هنوزم خونه‌ای نخریدیم!و هنوز حتی نمیدونیم که تکلیفمون چی هست؟

 

از اون طرف من برنامه داشتم که سریع تر برم تهران!

و این بی برنامگی که بابام درست کرده گندزده وسط همه برنامه هایی که ریخته یودم!

امشب برگشتم گفتم من ۱۰ بار اتمام حجت کرده بودم که تا کی هستم!حتی قرار نبود این ماه هم من برگردم!بعد از اون دعوای اخر!بخاطر احسان برگشتم!

الان دیگه همه‌ کوپن ها سوخته شده!من میخوام برم دنبال زندگیم!

 

نمیشه که!تلاش ها همش یه طرفه باشه!

اوکی پدر من زنش رو از دست داده!سیمای مغزیش قاطی شده!

ما هم مادرمونو از دست دادیم!والله که چیز کمی نیست بازم!

یک ماه کوتاه بیایم دوماه کوتاه بیایم!

الان ۱۰ ماه‌گذشته!

ما هم زندگی‌ای داریم!

 

من نمیخوام هیچ جوره ارزوهامو له کنم!نمیخوام هدفم تلاشای این ۴ سالم ذره ذره جون کندانمو له کنم!

الان اخرشه...اخر تمام چیزایی که کاشتم!

 

ته حرفام من قاطعانه گفتم که بلیطمو میگیرم و اونا هم موافقت کردن!ینی چاره ای نبود! با هر اصل و منطقی من تمام اتمام حجت هامو کرده بودم :) جای حرفی نمونده بود!

 

ولی الان عذاب وجدان دارم...عذاب وجدان اینکه نکنه من دختر خوبی واسه این خانواده نیستم؟ شاید باید بیشتر صبر کنم؟ بیشتر همکاری کنم؟ شاید باید بیشتر جر بخورم؟

نمیدونم...دیگه کلافه شدم....

 

انقد نبودن یه ادم تاثیر داره؟ خدایی همه چی پیچیده تو هم

 

محسن و احسان هم عصبی شدن! اونا هم خیلی با بابام حرف نمیزنن! بابامم معلوم نیست داره چیکار می‌کنه!!!!

 

پر از استرسم...پر از ندونستن... پر از کار...

هر ور کارامو میگیرم

از یه ور دیگه سرریز میکنه...

چقد سخته مسئولیتی داشتن!!!!

 

چقد دلم رهایی میخواد...از هر بندی...

رفتن تهران این بندو رها نمیکنه...چون اونجا هم به این فکر میکنم که خب بابا اینا چی خوردن؟ چیکار کردن؟ تونستن زندگی رو بچرخونن؟

ولی واقعیت اینه که من قرار نیست جای مامانم باشم!تا کی؟ تا کی بدوعم دنبالشون؟تا کی بشورم بپزم ؟ تا کی بشینم تو خونه و حرف نزنم؟

 

کاش میشد یکی میومد بهم میگفت من وظیفه‌امو انجام دادم...بگه اگه برم...کار بدی نکردم!من ادم بدی نیستم اگه برم 'تهران و به زندگیم برسم!

 

اگه ۲۴ ام بلیط بگیرم... سه تا امتحان باید تو این مدت بدم! دو ست تمرین تحویل بدم! و باید اتاقمم جمع کنم! یعنی کارتون بندی کنم جوری که اگه نبودم بعد هی نشینم حرص بزنم...

 

 

کاش امداد های غیبی فقط به دادم برسن... :/

 

 

من فردا بلیطمو میگیرم....من تلاشمو کردم...بیشتر از توانم حتی....

من ده قدم اومدم سمتت بابا...تو یه قدمم برنداشتی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۳۰
پنگوئن

اون وقتا وقتی شاهین پست نمینوشت میرفتم بهش پیام میدادم میگفتم:

دو حالت داره که نمینویسی یا خیلی خوشحالی و سرت شلوغه یا اونقد اوضاع خیته و بده حالت ک نمینویسی!الان کدومه؟

 

مدت هاست که منم ننوشتم :)  هیچ جایی ننوشتم!واسه خودمم دیگه نمینویسم!

نمیدونم کدوم یکی از اون دوتا حالته!فقط میدونم شلوغم خیلی هم شلوغم :)

 

اومدم بنویسم که آدمی موجود عجیبیه!هر چقد بتونه هر چقد جلو بره هر چقد تلاش کنه!باز هی به خودش نیگا میکنه حس ناکافی بودن فرا میگرتش :) چرا حاجی؟ چرا ما انقده ناراضی تشریف داریم؟

بر خلاف تمام سر و صدا ها و حرفام سر اینکه من راضیم من خفنم و فلانی که یلند میگم...ته دلم نیستم!

من از خودم راضی نیستم!

درسته که همین موضوع موتور حرکته!ولی ناراحتم میکنه این بس نبودنه!

مخصوصا تو حیطه درسی!

وقتی نمیتونم یه کاری بکنم ناخوداگاه عین بچگیم دستمو میبرم سمت دهنم ناخونامو میجوم!بعضی اوقاتم پوست دستمو میکنم! انگار دارم خودمو تنبیه میکنم!

یا وقتایی که لجم میگیره از خودم میرم سیگار میخرم که خودمو تنبیه کنم!

من کلا نمیدونم چمه با خودم :)

همش دعوا دارم باهاش!

 

بزار تعریف کنم

دیشب وسط غصه و ناراحتی بودم :) غصه‌ی کامل نبودن!خوب نبودن! نه برای خودم! برای کسی که دوسش دارم :)

هی نیگا میکردم به خودم هی میگفتم د اخه چرا‌ اونقد واسش خوب نیستی؟ چرا واسش کامل نیستی؟ 

وسط غصه رفتم خوابیدم!

ساعت ۱۱ ۱۲ بود با سر و صدای داداشم و بابام بیدار شدم!دیدم محسن و زنش‌ اومدن خونمون...رفتم نشستم پیششون!

تمام تنم میلرزید انگار که ضعف داشتم نمیدونم

یکم حرف زدیم و مسخره بازی

بعد دوباره اومدم بخوابم!نشد...هر‌چی زور زدم نشد!پاشدم درس خوندم یکم

دوباره تلاش کردم بخوابم و نشد

تو تاریکی فکر میکردم با خودم که حتی من نمیتونم یه کنترل ساده رو خوابمم داشته یاشم!هی نمیشه

پاشدم یا داداشم سحری خوردم

بعدش دوباره تلاش کردم بخوابم ولی بازم نشد

هوا روشن شده بود

چشمامو با یه دستمال بستم!محکم!

به زور خوابیدم

۹ و نیم رفتم کلاس حسین به صورت افقی! تو تخت! بیحال

بعدم که ۱۱ امتحان بود...

و از اونجا شروع شد!که نتونستم! نتونستم باز خوب باشم....شروع کردم جویدن ناخونام :)

بعد از امتحان ورزش کردم شاید یکم بهتر شم

بعدش دوش گرفتم

بعدم دوباره کلاس

بعد ویدیو ضبط شده دیدم و جزوه نوشتم

دقیقا عین یه ربات پشت هم سعی کردم‌کار کنم و به چیزی فکر نکنم!

ولی دقیقا بعد از نوشتن اخرین جمله‌ی ویدیو دلدرد شدم :)

که تا الان ادامه داره!

شام خوردم دوباره نشستم رو برگه ها...بارم بندی سوال اولو عوض کردم دوباره از اول صحیح کردم که نمرشون بهتر بشه! بعدم لیست و نمودار جدید رو فرستادم واسه استاد!

لیست برگه های جدیدم درست کردم

حالا وقت کار موحد بود ... ولی بازم نشد :/‌ دیگه همه ناخونام تموم شده! به پوست رسیدم!

دارم پوست خودمو میکنم :))

 

چرا با خودم انقد دشمنم؟

 

میدونم راستش ...میدونم چرا :)

این داستان از ترم دو شروع شد! همون ترمی که اقا امیر شیلنگ رو وا کرد روم :)

بچه شهرستانی که داره پول مامان باباشو هدر میده و معلوم نیست چه غلطی میکنه! 

ترس بزرگم از همون جا شروع شد! اینکه یکی بهم بگه بدرد نخورم :) اینکه شبیه اونایی باشم که هر روز دارم مسخره شدنشون رو میبینم!حتی خودم مسخره میکنم!

دوست نداشتم ناتوان باشم!کم باشم...

 

ولی انگار زورم نمیرسه نه؟

گاهی وقتا ادم کمه! چیکار کنه!باید پوست خودشو بکنه؟

 

 

نمیتونم اقا! 

من دانشمند نیستم!هیچ وقتم نمیشم!من خفن نیستم!رنک نیستم!باهوش نیستم!

من معمولیم!

همه چیمم معمولیه!

مث تمام ادم های عادی دنیا :)

چرا انقد تلاش دارم که بگم نه من فرق دارم!ندارم اقا ندارم :)

 

من از همه چی میترسم...هم از تونستن ها هم نتونستن ها!

از این ترم لعنتی

از کارایی که تمومی نداره

از پوستی ک داره رنده میشه

 

 

چقد نیاز دارم خودمو بغل کنم...یه دست نوازشی بکشم سرش بگم حاجی تو بدرد بخوری...تو حوزه خودت بدرد بخوری :) نمیخواد دنیا رو عوض کنی!همین کارای کوچولوتو بکن و خوشحال باش!

حالا اف اف ام پگ بلد نیستی ، خب نباش

چیزی نشده که!

یاد میگیری

یاد نگرفتی هم عب نداره!نمیکنی! میگی نمیتونم!میگی بلد نیستم!

 

 

از نگاه بالا به پایینی که بهم میشه بدم میاد راستش :)

تمام مشکل من با ادما اینه :)

 

 

این چند روز پیشا خیلی خوشحال بودم .. ولی دو روزه افتادم رو قطب منفی متاسفانه :))) باید یه کاری واسه حالم بکنم داره بد میشه فک‌کنم :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۵۹
پنگوئن

اومدم یکم از خوبی بنویسم :)

یه پیاده روی ساده میتونه معجزه کنه اگه به موقع انجامش بدی :)

 

دیشب واسه اریا مینوشتم که خیلی کار دارم!این همه کار باعث شده استرسم بالا بره!این بالا رفتن استرس باعث میشه دیگه نتونم کاری کنم! و این کاری نکردنه باعث میشه دوباره این چرخهه پیش بیاد و قوی تر شه هر بار!

 

با سوزش چشمم از گریه و خستگی زل زدن به صفحه مانیتور خوابیدم!وقتی پلکامو بستم با خودم میگفتم فردا یه جور دیگه شروع میکنم شاید عوض شد!

ساعتمو ۹ کوک کردم!

۹ پاشدم بابام داشت صبونه میخورد سلام کردم گفتم من دارم میرم پیاده روی!گفت الان؟ بدون اینکه به تایم فکر کنم به گرمی یا سردی هوا و به هر چیز دیگه‌ای قاطع گفتم اره!و قبل از اینکه نظرم عوض شه لباسمو پوشیدم کلاه محسن رو برداشتم که افتاب کورم نکنه و زدم بیرون از خونه! خداییش که گرم بود!

یعنی خب جنوبه اینجا شوخی که نداره :)

ولی خوب بود! باعث شد عرق کنم!عرق کردن خوبه!حس میکنم فاز منفیا و ه چیز بدی که نباید تو بدنم وجود داشته باشه با این عرقه میاد بیرون!

 

و بازم میگم که راه رفتن سیفون مغزه!

داشتم فکر میکردم چقد همه چیز عوض شده!اون قبل تر ها واسه همین بیرون اومدن و قدم زدنم چقد دردسر داشتم! از این اجزاه بگیر از اون اجازه بگیر!

تو این یه سال زندگیمو گرفتم دستم!یشتر از قبل! انقدی که میتونم واسه چیزای مختلفی خودم تصمیم بگیرم!

راستش بیشتر از حس خوب داشتن....حس ترس میده به ادم استقلال! که اوکی همه چیز با انتخاب تو!ولی همه چیز هم با مسئولیت تو!

بهش فکر کردم! من با این که خیلی میترسم ولی هزاران بار دوست دارم این حس ترس از مسیولیت رو داشته باشم تا زیر تصمیم بقیه باشم و عروسک طور :))

چند روز پیش داشتم با ناهید زنداداشم حرف میزدم!یه حرفی زد کلی قلبی شدم!

برگشت گفت من همیشه به محسن میگم مبینا خیلی مستقله! اون شرایطش مثل من و امثال من بود! ولی وقتی رفت تهران جرئت پیدا کرد که خودش تنها یه سری کارا بتونه بکنه و یه سری جاها بتونه بره! کارایی که من نمیتونم بکنم!من نمیتونم بدون حضور کسی همراهم از خونه بزنم بیرون :)

فکر کردم دیدم راست میگه! مامانم منم با اینکه کلی ادم رهبر طوری بود و همه چیز رو هندل میکرد ولی نمیتونست تنهایی جایی بره!نمیتونست واسه خودش پاشه یه کاری بکنه!یه حرکتی بزنه!

همشم میگفت ....میگفت من خیلی دوست داشتم درس بخونم ولی خب هیچ وقت نشد!چون زود ازدواج کرده بود و اولویت هاش بهم ریخته شده بود! 

جالبه که مامانم کتاب خون هم بوده!ولی خب یه روزی که داشته کتاب میخونده و غرق کتابش بوده غذاش میسوزه و وقتی بابام میرسه خونه کلی غر میزنه که تو حواست به زندگی نیست و اینا!

و مامانمم دیگه هیچ وقت کتاب نمیخونه!

هیچ وقت ذرس نمیخونه!

و تسلیم میشه!تسلیم تصمیماتی که دیگران براش میگیرن!

 

راستش منم همون زیبام :) با ۳۰ سال اختلاف سنی!من تنها ادمیم که تو خونمون کتاب میخونم!بقیه حتی نمیتونن روزنامه بخونن! من تنها ادمیم تو خونمون که درس خوندن رو دوست داشتم و براش تلاش کردم!

و همیشه محسن سوالش از من اینه: تو واقعا خوشت میاد کتاب بخونی ؟ تو واقعا دوست داری درستو ادامه بدی؟

و من هر بار که فکر میکنم میبینم اره خب من همینو میخوام!هر چقد که توش کم باشم!توش ضیعف باشم!تلاش میکنم! بهترش میکنم! چون به سبزی ایمان دارم :))

 

خلاصه که اره....تو همین یه سالی که ۹ ماهشم مامانم نبود من بیشتر زندگیمو دستم گرفتم و این موضوع حس خوبی میده بهم!

میشه به این فکر کنم که این چیزای کوچولویی هم که الان تو دستم نیست تا یه سال دیگه دستم میاد :)

اونوق خودم میشم تنها لیدر زندگی خودم :))

 

وقتی رسیدم خونه رفتم کلاس فرزین!

و بازم طی همون حرکت یهویی هام پیامای این کاناله اپلای رو واسه رضا گنابادی فوروارد کردم!

و با هم کلی حرف زذیم!

توی حرف زدنم با اون بود که فهمیدم چقد اوضاع عوض شده!
داشتم بهش میگفتم این مدت که خیلی عصبی بودم با همه دعوام شده!یا خیلیا رو حذف کردم!با بعضیا دوباره اشتی کردم!با بعضیا هم کلا حرف نزدم!

و الان میدونم جای کیا کجاست تو زندگیم تو قلبم :)

کدوم رفاقتاس که تو طوفان دووم اورده!

کدوم رفاقت هاست که اشتباه فهمیده بودمشون!
کدوم رفاقتام نیاز به ترمیم داشت!

 

و توی لعنتی استثنا ترین بودی :)) نه تنها دور نشدی!بد نشدی!بلکه نزدیک تر هم شدی!جاتم درست کردی!شاید بهتره همه فعل هامو جمع بزارم!برای جایگاهمون پیش هم جفتمون تلاش کردیم!جفتمون ضبر کردیم!جفتمون دووم اوردیم!

 

بعد از کلاس فرزین نوبت حل تمرین گرانش و حل کردن تمرینش شد!و بازم اون روی خودمو دیدم! انققققد سوال پرسیدم تا بالاخره فهمیدم چی میگذره!

مهم نیست اگه خنگ بنظر بیام!

مهم اینه که بفهمم!چون فهمیدنه که حال میده!

 

 

توی این چند روز یه چیز دیگه‌ای که خیلی بهش فکر کردم اهمیت به خود بود!نمیگم خودپسندی...نه!اهمیت دادن! حواست به خودت باشه!بدونی چیا میخوای!مهم باشی واسه خودت!

مثلا داشتم فکر میکردم چرا من عموما وقتی تنها تهرانم واسه خودم اشپزی نمیکنم؟یه غذای اماده‌ای میخورم معمولا :) این اصلا خوب نیست!

اینبار که تهران بودم یه حرکت در راستای اهمیت به خود کردم!دلم میخواست بزنم بیرون و خرید بکنم! با اینکه با نگین قرار داشتم و نگین نتونست بیاد ...با اینکه نزدیک به اریا بودم ولی اونم نتونست بیاد ... خودم کارای خودمو کردم و بیرونمو رفتم :) همین مهم بود!

 

روز هاست دیگه برای خودم گل نخریدم یهویی!موقع برگشت به خونه از کنار تاکسی های سازمان اب :))

البته الان دیگه نمیدونم کجا باید گل بخرم اطراف این یکی خونه!

 

هوای خودتو داری دیگه؟ :)

 

و در اخر یه تشکری بنمایم باز از شما ... شما دوست عزیز!که نه تعویض شدی نه پس گرفته شدی :))) شما که ماندی!از یک یکتون ممنونم :)و عزیزید خلاصه :))

 

مبینا با حال خوش!

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۲۸
پنگوئن

انگار یک چیزی درونم تموم شده!

انگار یه حسی پر کشیده!

و جای خالیشو داده به کلی ترس به کلی نگرانی...

من متنفرم از این حس ترسی که واسه از دست دادن ادما دارم!

سحر راست میگه!نمیشه جلو رفتن ها رو گرفت!فقط برای برقراری تعادل باید ادمای جدیدی هم بیان...

ولی من نمیخوام...نه اومدن ادم جدید میخوام نه رفتن ادمای قدیمی...

من این ادما رو الکی به دست نیاوردم... :)

 

یه چیزی درونم شکسته...که با هر نفسی که میکشم داره خراش میده...

 

چند روزی حالم خوب بود!

ولی دوباره حس یه بچه تنها رو دارم وسط شلوغی که نمیدونه باید چیکار کنه...کجا بره...به کی پناه ببره!

 

من میترسم...

دلم بغل مامانمو میخواد که بدونم اگه هر کی نباشه اگه همه هم برن از پیشم اخرش اغوشش بازه!حتی اگه کلی هم دعوا کرده باشیمو با هم حرف هم نزده باشیم! حتی اون یه دفعه ای که خوابوند تو گوشم :) بازم بغلش بود!

 

ولی الان بغل هیچ کسی نیست :)

 

چقد تنهام...چقد از تنهایی میترسم...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۱۴
پنگوئن