پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

داشتم فکر میکردم دریا و بندر و تابستون و مرگ و مامان و اینا همش به یه نقطه وصل میشه!

برای من ... انگار همه زندگیم تو اون نقطه از زمان جمع میشه و تبدیل میشه به یه سیاهچاله! که همه خاطره ها توش جمع میشه!

انگار که من یکبار تو اون نقطه مردم و تموم شدم! میدونی چی میگم؟

احتمالا هیچ کسی جز من چیزی که میگم رو نمیفهمه!

بعضی وقتا باید تلاش کنم تا یادم بیاد! روزهایی رو که مامان بود! حسم رو! خودم رو! و پیداش نمیکنم!

انگار منی قبل از مرگ مامان وجود نداشته!

انگار مامان باید میمرد تا مبینا متولد میشد!

 

یه تصویر خیلی پررنگ دارم از روز اخری که دیدمش!

اونجایی که تو پیچ راهرو مامان نگاهم کرد و زد زیر گریه!مامان هیچ وقت منو بدرقه نمیکرد برای تهران رفتنم! چیز عادی‌ای بود!زیاد میرفتم و میومدم! ولی اونبار اومد و دور شدنم رو دید!

انگار میدونست سرنوشت من توی دور شدنه!! و برای همین اشک میریخت!

 

محسن میگفت اخرین حرفاش به من این بود که برو سراغ ناهید! انگار میدونست ناهید چند سال بعد مریض میشه و تنها امیدش میشه محسن!

 

نمیدونم چرای برای بابا یا احسان اون سیاهچاله اتفاق نیافتاد ولی به وضوح دارم این سیاهچاله رو واسه من و محسن میبینم!

ما تبدیل شدیم به ادم های دیگه! ادم هایی با قلب های اهنی!کسایی که سعی میکنن کسی رو توی دلشون راه ندن چون هنوز از ادم های قبلی دلشون درد میکنه!

ولی خب یه چیزایی ناگذیر بود! مثل نیکا تو زندگی محسن ... مثل حسین تو زندگی من!

ادم هایی که بدون اینکه بهشون اجازه بدیم اومدن و یه تیکه از قلبمون رو برداشتن!

ما روی آواره هامون نشسته بودیم و داشتیم به یه تیکه از زمین خالی شده نگاه میکردیم! به یه موجودی که وسط یه پارچه سفید پیچیده شده بود!

اونا اومدن و ته اون چاه تاریک به من و محسن روشنی نشون دادن!

با عشق و محبت! هر کدومشون به نوع خودش

راستش خیلی طولی نکشید که باز ورق زندگی چرخید

من جدا شدم از منبع محبتم چون راهم یه طرف دیگه بود

و محسن با اینکه کنار منبع محبتش موند دیگه چیزی نمیگرفت چون دوباره یه آوار دیگه رو سرش ریخته بود! باید سعی میکرد نور های زندگیشو اون وسط نجات بده!

 

ما گریه کردیم اشک ریختیم... زدیم به دل دریا... شنا کردیم! گاهی وقتا هم رها کردیم و با جریان رفتیم....

ولی دریا تاریک و تاریک تر میشد وقتی به اقیانوس نزدیک و نزدیک تر میشدیم

 

 

بعضی وقتا فقط غرق میشم تو گذشته و اگه یکی مثل ایبو نباشه که برم گردونه به دنیای حال واقعا تو سیاهیش غرق میشم!

انگار اقیانوس و سیاهچالهه و همه چی بهم میرسه و بوم! صداها محو میشه و منم تو یه جایی که نمیدونم کجاس

بعضی وقتا حس میکنم حتی از این چارچوب بدنمم خارجم ! یه جای دیگم شاید یه کس دیگم! بهش چی میگفتن؟ نسخ؟ مسخ؟

 

و خب اینا میترسونتم! حس میکنم دیوونه شدم!

بهم میگن از بس فکر میکنی راجب این چیزا اینجوری شدی!‌و من در جواب تنها چیزی که میگم اینه که مگه خب نباید دنبال جواب میرفتیم؟

 

یه چیز جالب دیگه هم هست! جدیدا تصمسم گرفتم بعضی ادم ها رو نبینم یعنی میبینما اما انگار تو دو تا دنیای متفاوتیم که نمیشه با هم اینترکشنی داشته باشیم حتی به اندازه گفتن یک سلام! نمیبینمشون! حسشون نمیکنم! و این بهترین مکانیزمیه که یاد گرفتم!

 

 

الان چشمام واقعا داره میترکه از درد شاید نیاز دارم یکم بخوابم....و اها خواب از اون چیزاییه که وقتی به این حالت هام میرسم به مقدار بسیار زیادی بهش پناه میبرم!‌وخیلی میخوابم!

همین!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۳۵
پنگوئن

گاهی وقتا نمیدونم زندگی کدومه! 

زندگی یه رنجه که ما انتخاب میکنیم که رنجمون در چه جهتی باشه؟

یا زندگی یه بازیه که از کنترل ما خارجه و ما یه سری سلولیم این وسط که باید کارمون رو انجام بدیم و دقیقا هم معلوم نیست کارمون قراره چه تغییری رو رقم بزنه؟

 

اینکه حس کنم توانی اینو دارم که رنجم رو انتخاب کنم بهم یه حس قدرتی میده! بعد با خودم فکر میکنم میبینم که خب اره! اگه اینجوری نگاهش کنم

این انتخاب من بوده که اینجا و اینجوری رنج بکشم!

ولی از طرفیم مطمئنم خیلی چیزا توی زندگی دست من و تو نیست! و فهم این قضیه بهم حس ناتوانی عجیبی میده که عصبانیم میکنه!

عصبانی از اینکه انگار مسخره شدم! مسخره کی و چی رو هم نمیدونم!

اگه قرار بود خودمون نفهمیم داریم چیکار میکنیم و هدف چیه، چرا اصن این قدرت به ما داده شده ( یا شایدم به دست اومده؟)؟؟

یعنی خب بنظرم وقتی سوالش تو ذهنمون هست یعنی یه جوابی هم واسش هست! نه؟

نمیدونم شاید نمیتونم اینو بپذیرم که بعضی سوالا بی جوابه! بعضی اتفاقا بی نتیجه‌س!

 

(انگار ادمیزاد همش میخواد بگه یه گ و ز ه خاصیه!)

 

بنظرت بقیه موجودات مثلا درختا اونا هم به این خوداگاهی یا کانشس رسیدن که بگن اصن که چی؟

دقیقا!

این حال من از این جایی میاد که به یه کانشسی رسیدم! به یه لولی از فهم و درک خودم! و موجودیتم!

الان روی پله اول وایسادم به هزار پله رو به روم نگاه میکنم و با خودم میگم یعنی بعد از هر پله حسم همینه؟ همین؟

 

اینکه چقدر روزگار گذریه و اینکه چقدر همه چیز عوض میشه هر روز پشمام رو میریزونه!

فک کن از اون روزی که اولین بار نمره امتحانت دیگه ۲۰ نشد و زار زار گریه کردی چند سال میگذره؟ بعد از اون چی شد؟

اون نمره چی رو تو مسیرت تغییر داد؟

از اولین شکست عشقیت چقد میگذره؟ تو هم با خودت فکر میکردی اگه این ادم نباشه میمیری! اما الان چی؟ نه تو مردی و نه من!

ادمیزاد بنده عادته!

یه روزی نداشتن حجاب و جنگیدن برای اینجوری که هستم تمام فکر و ذکرم بود الان چی شده؟ عادت!

 

عادت....

 

نمیدونم ذهنم میره و میاد! اصلا مرتب نیست.. همه جعبه ای ذهنم بازه و کلی خرت و پرت ازشون بیرون ریخته!

عین همون بچگی که میخواستم کمدم رو مرتب کنم و هر وقت شروع میکردم انقد خرت و پرت توی کمدم بود که با دراوردن هر کدوم میشستم و مروری از خاطراتم میکردم و به خودم میومدم میدیدم چندین ساعت گذشته و من هنوز هیچی رو مرتب نکردم....و مرتب کردن کمدم روز ها طول میکشید!
چون هر شی توی اون کمد....یه داستان داشت! یه درس! یه تجربه! و من عاشق نشستن بیرون از گود و نگاه کردن به زندگیم بودم!

 

الانم کمد مغزمو وا کردم! مدت هاست! شاید باید بگم چند سالی میشه که ذهن من دیگه مرتب نشده!

شایدم هیچ وقت نشه!

شاید باید براش یه کمد جدید بخرم... کمد قبلی رو بریزم دور! نمیدونم!

شاید نیازه یه سری از این تجربه و شی و داستان رو بندازم دور! شایدم باید اون با ارزش هاشو قاب بگیرم یه طوری اویزن کنم که جلو دید باشه!

چیزی رو که میدونم اینه که باید کمد رو مرتب کنم...شاید باید دست به کار شم...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۱۷
پنگوئن