پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۷ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیروز الک مغ ۲ رو امتحانشو دادم! و انقد استرس کشیدم که کارم به معده درد کشید!

بعد از امتحان بدون لحظه ای مکث شروع کردم فیلم دیدن! دارک رو تموم کردم :)

بعدشم رفتم با میوه هایی که دیگه داشت خراب میشد یه لواشک درست کردم و یه چایی بار گذاشتم! نشستم کارافرینی خوندن!

چاییم که دم شد چاییمو برداشتم رفتم لب پنجره نشستم! داشتم با زهرا حرف میزدم! یادم نمیاد که چی شد از درسا و خستگیم گفتم! همینجوری که داشتم به کوه های رو به روی خونه نیگا میکردم ویس گرفتم و گفتم من تمام تلاشمو کردم فکر میکنم... نمیدونم میشد بهتر بشه یا نه! ینی استراتژی بهتری برای مقابله با این زندگی پیاده کرد یا نه!

ولی من تمام تلاشمو کردم :)

 

همینجوری که چاییمو مزه میکردم به حرفم فکر میکردم! حس میکردم ناراحتیم رفت! جاشو داد به یه لبخند! 

دوباره کنجکاویم گل کرد و خونه های مردمو نیگا میکردم! سعی میکردم حدس بزنم پسر همسایه رو به رویی داره سر چی با باباش بحث میکنه!

 

نگاهی به خونه اون پیرزنه کردم که با شلوارک روسری میپوشه!چراغاشو خاموش کرده بود!

 

از اون یکی پسر غمگین سیگاری که انگار تنها زندگی میکرد هم خبری نبود و خاموش بود چراغش :)

 

لبخندمو همینجوری روی لبم نگه داشتم و سرمو برگردوندم سمت خونه!همونطوری که تلاش میکردم یکم خونه رو مرتب کنم فکر میکردم که نتیجه واقعا اونقدر ها هم مهم نیست!

مهم اینه که من با توجه به همه شرایطی که داشتم و با توجه به طرز فکر و توان الانم بهترینی که میشد بودم! تمام تلاشمو کردم که درسامو بخونم...کنار خانواده باشم...رابطمو هندل کنم...دوستامو ببینم! به خودم برسم...برای بدنم وقت بزارم اندکی! خوب بخوابم...خوب بخورم....و یادم نره که این روزا قرار نیست تکرار شه! پس هم خوش بگذرونم هم جوری پیش برم که بعدا نگم اخ کاش فلان کارو کرده بودم!

 

نمیخوام بگم خیلی خفنم! نه! من خیلی ریدم! خیلی جاها! ولی حس میکنم حداقل تو ین یه سال اخیر تمام تلاشمو کردم که زندگی رو یه جور دیگه ببینم! یه جوری دیگه درس بخونم! یه جور دیگه خودم و ادم ها رو دوست داشته باشم!

 

وقتی داشتم تو جام خودمو شل میکردم که بخوابم و چشمامو میبستم از خودم تشکر کردم! گفتم ببخشید که این مدت بهت سخت گرفتم و باهات بد شده بودم! میدونم تو تمام تلاشتو کردی! نتیجه رو هم توکل میکنیم :) هر چی شد بشه! اونقدا هم ارزش نداره که بخاطرش انقد حرص بخوری :)

 

بعد به این فکر کردم که واقعا خوشبختم یا نه؟ واقعا خوشحالم با خودم یا نه؟ راضی هستم یا نه؟

 

خیلی چیزا خوب نیست!خیلی چیزا! ولی فک میکنم بعد از این همه سال پذیرفتم که خوبی مطلقی وجود نداره :)

پس لبخند زدم و جوابی که به سوالام دادم یه سکوت بود و بعدشم یه خواب :)

 

 

پ.ن: امروز صبح که بیدار شدم به این فکر کردم که بالاخره بعد از مدت ها دارم واسه خودم تنها آشپزی میکنم :) با زندگی تنهاییم تو خونه حال میکنم :) و بالاخره این تنهاییه داره میچسبه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۸
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۶
پنگوئن

از بچگی همین بودم! واقعا از کلاس زبان و جایی که مجبور میشدم به زبون دیگه‌ای صحبت کنم فراری بودم!همش قبلش دعا میکردم شهاب سنگ بخوره زمین من کلاس نرم :))

مثل الان وقتی میخوام این جلسه های فری‌دیسکاشنی که دوست عزیزمون شاهین کرده تو پاچم رو شرکت کنم فقط میخوام یه اتفاقی بیافته که نرم :))))

اما امان از وقتی که میرم :)) وقتی که با هر جون کندی که هست خودمو جمع میکنم تا تو جمع ظاهر شم و با هر جون کندنی هست مقصود منظورمو به یه زبون دیگه برسونم :)))

راستش...خیلی خوش میگذره تو این جلسه ها :)

به مقدار زیادی از دوستای خوبم جمعن :)) همه اونایی که دوست داری بشینی پای حرفاشون!و همیشه حرفاشون یه جوری هست که میگی اه بابا اینا چقده خفنن :))

میشه از این جمع ها یاد گرفت جدای تمرین زبان کردن ها :))

 

همیشه برام زندگی همین بوده انگار!همیشه از شروع یه کارهایی که ماه ها دارم بهش فکر میکنم میترسم!اما وقتی شروع میشه وقتی میرم توی اون کار غرق میشم لذت میبرم و خوشحالم معمولا :))

حتی خوندن درسایی که دوست ندارم مثل اپتیک :))

 

میدونی انگار وقتی که پنیک میکنی  فقط کافیه چشماتو ببندی و یه قدم دیگه برداری :)

من میدونم من میفهمم ادم بعضی وقتا حتی از خوشحالی زیاد پنیک میکنه!از رسیدن به ارزو هاش...نزدیک شدن به خواسته هاش! همون وقتا چشماتو ببند و یه قدم دیگه بردار :) بعدش دیگه سراشیبیه :)

 

امروز اولین امتحان آخرین ترم کارشناسیم شروع شد :)

میدونی از همون وقتاس که پنیک همه وجودمو میگیره! پنیک تموم شدن!و شروع شدن چیزهای کلی جدیدتر!

کی میدونه بعدش چی میشه؟

میشه اپلای کنم؟یا نه؟ کجا پذیرش میگیرم حالا؟ کیا پیشم خواهند بود یا کیا نیستن؟ خانواده؟درس؟ شروع لول جدید و بزرگ شدن؟ مستقل شدن؟ یه کشور دیگه؟ دکترا؟

بسه بسه :))) بیا برگردیم همون اول

مهم اینه که داره کارشناسی تموم میشه!

 

۴ سال از اولین روزی که عین یه بچه پرو راهمو گرفتم و اومدم تو این شهر شلوغ میگذره :)

۴ سال پز از خاطره...۴ سال پر از رنج...پر از اتفاق...پر از تونستن ها....نتونستنا و دتس ایت :)

 

من همیشه چشمم به شاهین بوده و هست :) شاهینی که هر چقدم برم دنبالش بازم تو اوج تر از منه :))) الانم مثل همون روزای توعه روزخوش :)) همون روزایی که با خوندنشون انرژی میگرفتم یا کلی فکرم درگیر میشد! همون روزایی که دوستیمون برای مدتی متوقف شده بود که تقصیر من بود :))

همون موقع ها که مربع بودی :))

منم الان همونطور مربعم :)) همون طور مثل تو کارشناسی کلی بزرگم کرد یا به قول خودت ما بچه شهرستانیا رو گرگ کرد :)

 

خلاصه کاکو مرسی:) مرسی که کردی تو پاچم که بیام تو این میتینگا :)

مرسی که همیشه تو اوج تری و چشمم بهته!به تویی که دیگه یه پا مستطیل شدی برا خودت :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۸
پنگوئن

به عنوان کسی که صداقت رو پاره پاره کرده میگم که ادم خوب نیست همیشه صادق باشه...

گاهی وقتا نباید چیزی که واقعا تو دلت میگذره رو بگی!گاهی وقتا نباید همه اتفاقات رو صادقانه تعریف کنی..

گاهی باید سیاس بود!

 

من زندگیمو از ادما باتقریب خوبی کشیدم بیرون...

مدت هاست با کسی درد و دل خاصی نکردم!اگر با کسی حرف زدم یه سری فکت رو بازگو کردم فقط...

با تنها کسی که راجب حال روح و روانم حرف میزدم آریا بود

که خب الان که منطقی بهش فکر میکنم کار درستی نکردم! ادم ممکنه از هر چیز کوچیکی ناراحت بشه یا برای چیزای کوچیکی حساسیت نشون بده!

قاعدتا ادم صادقی مثل من میاد همشو میریزه وسط!

به امید اینکه چیز ها درست شه!

ولی دقیقا چیزی که اتفاق می‌افته خلاف اینه!طرف مقابل حرفات رو دیگه زبالع میبینه...

یعنی راستش ماها پیش این اتفاق واسم افتاده بود...من کسی بودم که زباله میشنیدم!

الان من کسیم که زباله میگم :)

میبینی دنیا همینه...گهی زین به پشت گهی پشت به زین!

فرقی نداره طرف مقابل بهترین دوستت باشه ، پارتنرت باشه یا بابات باشه اصن...وقتی زباد از درونت بگی وقتی هر چیزیو با جزئیات براش توضیح بدی از یه جایی به بعد میری رو مخ طرف مقابلت :)

 

خیلی احساس خستگی میکنم...خیلی زیاد!

انقد که دوست دارم گوشیمو بزنم بشکونم...

دلم ادمای ناب میخواد...ینی آدم ها از نزدیک...دلم یه سبک دیگه زندگی میخواد که ازم مایل ها دوره...دلم یه ادم پایه میخواد که باشه بخندیم باهم...به مشکلات هم :)

دلم یه رفاقتی شبیه رفاقتم با سحر میخواد!که هر کس کنار اون یکی تو لاک خودشه ولی کنار اون یکی هم هست...اهنگایی پلی میکنیم که جفتمون دوست داریم.. یهو به سرمون میزنه بریم لمیز...یا یهو سر از پارک ملت دراریم...بدون اینکه یک کدوممون خودشو عن کنه :)

الان جفتمون ع ن یم ع ن خالص :))

 

این زباله هایی ک ریختم اینجا معنیش این نیست که دارم روزای بدی رو میگذرونم...نه اتفاقا...همه چی خوبه...حداقل همه چیز در وضع متوسطی قرار داره و بهتر از روزای قبله...

ولی‌خب من مشکل خودمم...روحم که خستس و یه بغل بینهایت میخواد...

 

 

فک میکنم بیشتر از این حرف نزنم بهتره :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۷
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۰۸
پنگوئن

آخرین باری که دور هم جمع شدیم و مهمونی و اینا دقیقا یک روز بعد از اعلام این بود که اقا دو نفر تو قم مریض شدن و مردن...و سه روز بعد از اون مهمونی همه جا تعطیل شد :))

دقیقا یادمه اون روز به شدت بارون میومد!

مهرزاد دیر رسید :))

ته مراسم من حالت تهوع داشتم ولی به سلامت عبور کردم :))

و یادمه شب قبلش اصن نتونسته بودم بخوابم :)))

 

دیروز بعد از یک سال و سه ماه دوباره جمع شدیم!استرسی طور :)

پارسال ۱۶ نفر بودیم و امسال ۹ نفر :)

دو فرد جدید داشتیم ولی بقیه همونایی بودن که پارسال بودن :))

امسالم مهرزاد دیر رسید، شب قبلش انقد رعد و برق زد که نتونستم بخوابم، امسال هم هوا بارونی طور بود نه به اندازه بار قبل ولی و ته مراسم یه تیکه حالم بد شد!

ولی حال بد خوب :)))

مهمونی این دفعه خیلییی بیشتر به من چسبید!

 

تو جمع سه تا کاپل بود :) ادمایی که مهمونی قبلیو در سینگلی به سر میبیردن :))

کلی خندیدم کلی رقصیدیم کلی نوشیدیم...

یه کیک فوق خوشمزه خوردیم فینگر فودایی که درست کرده بودم :))

وقتی میدیدم بچه ها دارن چیزایی که درست کردمو انقد با ولع میخورن کلس خوشحال میشدم :)

با تقریب خوبی همه تو جمع خوشحال بودن :)))

عصر دور هم غذا درست کردیم و ۷ خبیث بازی کردیم :)))

قبلشم پویان برامون فال حافظ گرفت :)) فال من اصن یادم نیست هر چی فک میکنم ولی یادمه با هر بیتش نگاه به آریا میکردمو لبخند میزدم :)))

بعد نوبت آریا شد ...و چون فال معروفی یود یادم موند: اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را...

دیروز تمام تلاشمو کردم تا دلشو به دست بیارم :)) 

تلاشمو کردم که خوش بگذره بهش...بیشتر از همیشه :)) خوشحال باشه...و راضی :)

نمیدونم چقد موفق بودم...فقط میدونم تهش خودم راضی بودم از همه روز :)

از ادمایی ک اونجا بودن...از کارایی که کردیم...

از چشمام که ازشون دوست داشتن آریا میریخت بیرون

از بغل آریا که برای اولین بار تو جمع رهام نمیکرد :)

از خوشحالی تک تک بچه ها

از رقصیدنای از سر خوشحالی :)

 

 

این تازه شروع ماجرا بود :))

قراره از امروز درسا رو به شدت جلو ببرم... به امید روزی که بتونیم اپلای کنیم و باز براش مهمونی بدیم :)))

به امید روزی که دیگه کویدی در کار نباشه و ترسون و لرزون نباشیم

به امید روزی که...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۷
پنگوئن

از کجا شروع کنم؟

بیرون رفتنای پشت هم این هفته؟یا امتحان کردن پیرهن هام؟

 

 

از پیرهنام شروع میکنم :))

اقا من امروز رفتم سر کمد لباسم...پیرهنای مهمونی رو تن کردم ببینم کدومش قشنگ تره! نمیدونین با چی مواجه شدم!

لباسا همه تننگگگگگ شده بود!

نه از شیکم! از بازو!از پهنای سینه و از رون هام!

قشنگ میخواستم گریه کنم! :)

کی انقد چاق شدم من! هیچ کدوم از لباسام خوب نبود تو تنم :))

انقد لباس گشاد گشاد پوشیدم اصن حواسم به خودم نبوده!

 

مپ زدم ببینم باشگاهای این اطراف چطوره! نزدیک ترین باشگاه ده دقیقه پیاده روی داره! قیمت هاشم معمول بود بنظرم!فقط نمیدونم حضوری داره به خاطر این شرایط یا نه!

راستش خیلی تلاش کردم که با این اپ ها ورزش کنم!ولی همش ول میکنم :/

حالا برم اینو چک کنم! واقعا نمیخوام دیگه اینجوری چاق بمونم :((( تازه حالا جدای از ظاهر مریض میشممممم اینطوری!

 

بعد یه چیز دیگه فهمیدم اینه هر چقدم که فعالیت کنم تا وقتی دارم انقد ناسالم غذا میخورم به هیچ جایی نمیرسم!

انقد الان ناراحتم که نمیخوام لازانیایی که درست کردمو واسه ناهار بخورم :((

 

 

حالا اینو ولش کن!

 

از این هفته بگم! که کلی ادم دیدم! صبا و ریحانه! اریا و علیرضا و ارش و ارشیا! پویان و مهران و سحر و مهرزاد! اناهیتا و یه سری از بچه های ۹۷ای!

هر چی بیشتر این کرونا پیش میره اتفاقات دارن عجیب تر میشن!

من ادم سابق نیستم!من با اون همه اجتماعی بودنم دارم زجر میکشم واسه بودن در جمع ها! حس راحتی با عموم ادم ها ندارم!

یه سری افراد انگشت شمارین که میتونم کنارشون خودم باشم و راحت باشم!

و این اصلا برام خوشحال کننده نیست :)

 

فکر میکنم این یه هفته به قدر کافی استراحت کردم! وقتشه که  دوباره تلاش کردن رو شروع کنم...اینبار هم واسه درسام هم واسه سالم تر بودن زندگیم!چه تو روابط چه تو تغذیه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۶
پنگوئن