پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

داشتم یکی از پادکست های شکوری رو گوش میدادم! اون پادکستی که راجب کافکا بود.

یکم که دقت کردم، اون تعصبی که پدر کافکا داشت یه چیزی شبیه به تعصبی بود که مامان من داشت! و نتیجه دقیقا همین شده بود! تو دنیایی که منو مامانم بودیم من اون دیو سیاه بد صفت بودم و مامان اون پاکی منزه! چیزی که خودش بارهای بار بهش اعتراف کرده بود!

تفاوت من با کافکا این بود که من میجنگیدم مثل تعریفی که توی اون نامه ش از خواهرش کرده بود! من قبول نکردم اون چیزایی که مامان میگه رو انجام بدم اما برای هر نافرمانی که میکردم یه ضربه ای میخوردم که ادامه دادن رو هی برام سخت تر میکرد.

نکته این نبود که مامان ادم بدی بود! نه! اون ادمی بود مثل همه ادم های دیگه با خوبی و بدی! نکته تربیت تعصبی و روحیه ی به شدت خودرای ای بود که داشت! اجازه اشتباه به من نمیداد! و اگرم اشتباه میکردم به چشم اشتباه نگاهش نمیکرد. اشتباه مساوی بود با یه جنایت انگار! چیزی جبران نشدنی! و تنبیه شبیه یه مهر داغی که به جای روی بدن روی روحم زده میشد!

برای همینه که من هنوز مرگ مامان رو نتونستم هندل کنم! چون رفتنش هم با یه عذاب وجدان سخت برام موند! چون اخرین مکالماتم باهاش یه دعوا بود بابت همون تعصبات همیشگیش...و دوری من!فرار من از اون تعصبات لعنتی باعث شده بود اون تایم تهران باشم...در حالی که اگه اون تعصبات نبود من میتونستم دزفول باشم ئیشش...دست کم روزای اخرش رو کنار هم میبودیم...

همه ی همه ی اینا احساست خیلی مخلوط و عجیبی به من داد...یه تایمی از نبودنش خوشحال بودم...چون با رفتنش انگار از زندان ازاد شده بودم...تعصبات پر کشیده بود و میتونستم خودم باشم بیشتر از هر وقتی...و دیگران چقد راحت تر منو پذیرفتن! و فهمیدم چقد بیخود از برادرام میترسیدم! و چقد الکی اونا رو برای من غول های ترسناک کرده بود مامان!

یکی دیگه از احساساتم عذاب وجدان دعواعه بود!

عذاب وجدان اینکه میخوام زندگی خودم رو بکنم و به عنوان جانشین مامان باید سکان رو خالی کنم و این بدترین کار توی تعریفات همون مامان بنظر میومد!

ناراحت از نبودنش و ندیدنش...و حس از دست دادن یه ادمی که هر چقد متعصب میتونستم بهش تکیه کنم!

تلاش زیاد برای پر کردن جای مامان واسه ادمای خونه ی دیگه و انتظارات بی اندازه اشون که منو با اون مقایسه میکردن و کم میدیدنم...

ناراحت برای از دست دادن یه منبع محبت

ناراحتی شدید وقتی متوجه شدم چقد از حرفاش راست بوده و چیا رو تحمل کرده بوده!و اصن چرا انقد متعصب بوده! و روانش چرا انقدر اشفته بوده!

غم دیدن جای خالیش...وقتی دیگران اون جای خالی رو تو زندگیشون نداشتن!

فروپاشیدن کشتی....جدا شدن ادم ها از هم ناراحتی و عصبانیت رو چند برابر میکرد! انگار من مقصر بودم! انگار سکان بان  خوبی نبودم!

باید تصمیم میگرفتم خودم باشم یا مامان! درحالی که میخواستم هم خودم باشم هم مامان! تحمل فشار جفتش دیوانم میکرد

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۷:۵۹
پنگوئن

و در نهایت یک جایی تو زندگیت میرسی که عملاو عملا دیگه هیچ کس رو نداری!

 

مامانم که دو سال پیش مرد فکرشم نمیکرد یه روز من انقدر تنها بشم!

که بابام گند بزنی به بتی که ازش ساخته بودم! که داداشام اونجوری پشتم رو خالی کنن

که تهش خانواده دومم هم با یه سری حرف مردم و فلان اینجوری نابودم کنه!

 

هیچ وقت تو زندگیم انقد تنها نبودم! هیچ وقت!

و دلم برای خودم خود کوچولم میسوزه! 

برای اعتمادی که هیچ وقت دیگه نمیتونم به ادما بکنم! برای دلم که هزار ویک بار شکسته!

 

نقطه شروع یا پایان احتمالا همین روزه! 7 ژانویه روزیه که من یه آدم دیگه میشم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۰۱:۳۷
پنگوئن

 

 

الان که دارم مینویسم، ۱۹ روز از اومدنم به امریکا میگذره!

زندگی اینجا یه سبک دیگه‌سولی آدم ها… امان از آدم ها اسماعیل!

 برعکس اون ضرب المثل قدیمی که میگه اسمون

همه جا یه رنگه،اسمون یه رنگ نبودچیزی که یه رنگ بود عجیب بودن آدم ها بود!

 

توی این چند روز من بلکسبرگ، دی سی و تمپا رو دیدم!

و بنظرم هیچ کسی نیست که اینجوری مهاجرتش رو شروع کرده باشه :)

 

یکم به مشکل مالی میخورم احتمالا… ولی خب بنظرم ارزششو داشت!

حتی با وجود گند هایی که زدم :)

سفر سختی بودسفری که واقعا گیج و منگ بودم که باید چیکار کنم و چطوری برخورد کنم

اینکه لاین کجاس؟ تا کجا محبت کنم؟ تا کجا چس کنم؟ و تا کجا باید پیش برم اصن؟

تا الان که تو فرودگاهم و دارم مینویسمم جواب این سوالا رو نمیدونم

ولی یه چیز رو خوب میدونماینکه خوب شد که امریکام :)

خوب شد که جنگیدمخوب شد که تلاش کردم!

خوب شد که اون روز با شاهین کلنجار رفتم و راضی شدم تا باز اپلای کنم!

و کنار نکشم بخاطر مردن مامانم!

خوب شد رفتم تمپا و رفیق قدیمی رو دیدم!

 

سفر پشم ریزونی بودتو روز دوم اور دوز کردم!

تجربه ای نزدیک به مرگ که بهم یاداوری کرد چرا الان تو این خاکم :)

 

میخوام بگم جایی که زندگی میکنیم مهمهمهم تر از چیزی که فکرشو بکنی!

هر کسی بگه اسمون همه جا یه رنگه 

چرت میگه!

 

نمیدونم کجای این داستانی… دلت میخواد مهاجرت کنی یا نه!

ولی اگه تو مسیرشی محکم جلو برو… چون بنظرم هر چی هم که بشه

ارزششو داره :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۰۴:۳۴
پنگوئن