پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

نمیدونم چی میشه که مدتی کم مینویسم! وقتی میدونم نوشتن تنها راهیه که سبک بشم :)
قرار شد ۴ روز تمرین کنم فارغ از نتیجه جلو برم!

دیشبم با نگین حرف زدم! حرفاش واقعا موثر بود میگفت که کاملا طبیعیه این اتفاقا....بعد واکسن ماک دادنمو اینکه الان دارم تی پی او سخت ها رو میزنم و طبیعیه که نمره ها بد شه!

فک کنم به اندازه کافی از دید های مختلف به اون ماک بعد از واکسن نگاه کردم و همه دید هااینجوری بود که حاجی ریدی خب :)))))))

ولی چون من خیلی پرو ام بعدا میام میگم اصن همون باعث شد من تافلمو خوب بدم :))) 

خلاصه

۴ روز دیگه به تهران باز میگردم....وقتایی که میام اینجا دلم واسه زندگی تهرانم پر از فراغ بال و آزادی تنگ میشه و قدرشو بهتر میدونم :))) وقتیم میرم تهران به زندگی کنار خانواده فکر میکنم :)) کلا آدمیزاد هیچ وقت به وضعیت خودش راضی نیست :))
باور کن الان با اون سروش بیات هم حرف بزنی میاد میگه باید تافل ۱۲۰ میشدم! :)) (معلومه حرصم گرفته از اینکه انقد خوبه؟ :)) )

دو شب پیش که با شاهین حرف میزدم بحث این بود که ماها هر چی رو میخوایم یاد بگیریم پاره میشیم تا یاد بگیریم! واقعا درد داره ها! وقتی به پشت سرم نگاه میکنم سر هر چیزی که به دست اوردم کلی پافشاری کردم! اصن همین شد که همه بهم گفتن بابا پشتکارت خیلی خوبه و اینا!

گاهی وقتا یادم میره از چیا گذشتم...چیا رو پشت سر گذاشتم! و به کجا رسیدم! فقط به نقطه الانم نگاه میکنم و یک کلام میگم کمه! در حالی که این انصافانه نیست! ۴ سالپیش کجا بودم واقعا؟ شاید الان خیلی کم باشم! از خیلیا کمتر فیزیک بدونم! زبانم خیلی خوب نباشه! شاید باید جر بدم بازم تا شاید به چیزی برسم! ولی خب که چی؟ مگه همیشه غیر از این بوده؟

مگه من اصن زندگی ادمای دیگه رو دیدم؟ که چقد تلاش میکنن چقد زمین میخورن؟

من همیشه به یه چیز باور داشتم اونم این بوده که هیچ حرکتی بی جواب نمیمونه! اگه تلاش کنی جوابتو میبینی دیر یا زود! فقط نباید خسته شی! و این چیزیه که مدام باید با خودم تکرار کنم

داشتم فکر میکردم همه ادم ها همینن ... یه اهنگی هست که علی عظیمی میخونه با نامجو میگه گاهی به پس گاهی به پیش گاهی هم درجا میزنم......این زندگی هممونه! فقط باید یاد بگیریم روی تمریناتمون استمرار کنیم وقتایی که درجاییم یا وقتایی که به عقب تر برگشتیم...

مثل اون لحظه که برای پریدن از روی جایی یه چند قدم میری عقب میدویی و خیز برمیداری :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۲۴
پنگوئن

میدونی چیزی که این روزا حس میکنم اینه که زیادی دونستن راجب هر چی هم خوب نیست!

اون روز که داشتیم راجب اپلای با بچه ها حرف میزدیم یاسمن برگشت بهم گفت که تو مشکلت اینه که با ادم های زیادی حرف زدی :)

خیلی به حرفش فکر کردم! دیدم واقعا داره راست میگه! عملا من کارایی که دارم میکنم برایند حرفاییه که کلییی ادم بهم گفتن! و از هرکدوم یه نوکی زدم! شاید بد نباشه شاید نتیجه بده ولی داستان اینه که نظر خودم اون وسط گم شده! اینکه واقعا چی میخوام؟

اصن اینکه ادم ها ا هم فرق دارند! شاید یکی دو روزه تافل بده یکی ۱۰۰ روزه! حتی نوع تمرین کردنه هم فرق داره!
من انقد درگیر دیگران شدم که خودمو یادم رفته!

که واقعا چی میخوام... اینکه الان نیکا رو ببینم خوشحال ترم یا نه؟ اینکه بشینم درس بخونم! یا تهران باشم یا دزفول!

از همین تریبون از خودم عذرخواهی میکنم!

و امیدوارم بتونم باقی مانده این مسیر رو به خیر و خوشی سر کنم!نه صرفا با توجه به تجربیات دیگران :)

 

 

پ.ن: تیتر هیچ ربطی به متن نداشت صرفا "دوست داشتم" :))))))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۹
پنگوئن

شاید بد نباشه که بنویسم 

این روزا استرس زیادی دارم! حتی دوس ندارم بدونم چندمه و چقد دیگه به ۹ اکتبر لعنتی باقی مونده!

شاید ماک دادن روز بعد از واکسن اصلا ایده خوبی نبود! با اون گیجی و نخوابیدن شب قطعا بدترین عملکردی که میتونستم رو داشتم! و واقعا بدتر از این نمیشد!

همش به خودم میگم مبینا حالت واقعی خودت نبودی! ولی یه صدایی پس ذهنم هست که شایدم یه توهمه و تو همونقد بدی!

به هر حال ادم همیشه نمیتونه تصمیم های خوبی داشته باشه تو زندگیش! منم یه تصمیمی گرفتم که خوب یا بد دارم میگذرونمش!

بالاخره فارغ التخصیل شدم ولی ۰.۰۶ از چیزی که فکر میکردم معدلم کمتر شد! که خب برام به شدت ناراحت کننده بود!

میدونی انقد زمین و زمان با مسئله فارغ التحصیلی من مسخره بازی دراوردن که دیگه هیچ شوقی ندارم! نه شوقی واسه لباس پوشیدن نه جشن گرفتنش نه حتی حسی به اینکه اوکی فاینالی بعد از اون همه مصیبت وارده این ۴ سال لعنتی تموم شد!

دو سه روز پیش توکتم بهم پیام داده بود تو اسکایپ! میتونم بگم پشمام ریخت! اولین رواشناسی که انقد پیگیر حالمه! اون داره واقعا کارشو خوب انجام میده!

چرا باهاش یه جلسه دیگه نمیگیرم؟ نمیدونم! چرا تلاشی در جهت درست کردن اوضاع نمیکنم؟ اینم نمیدونم!

دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم تافل تموم شده!

هر چقد زور میزنم بهتر نمیشه اوضاعم! و اینم اونی که میخوام نمیشه!

دیگه از این پروسه‌ی اپلای کوفتی خستم! من خیلی خسته تر از هرچیم! دیگه نمیتونم ادامه بدم و فقط میخوام این لعنتی تموم شه!

اره ... از شکست خوردن به شدت میترسم! از اینکه نتونم اپلای کنم! از اینکه برینم تو همه چی!

و واقعا دیگه نمیدونم درست ترین کاری که میشه کرد چیه!

هیچ وقت انقد تو زندگیم فشار و مسئولیت رو حس نکرده بودم! هیچ وقت انقد گیج و درمونده نبودم!

حتی اون تایمی که مامان رفت با تموم غم و ناراحتیم بازم خیالم از اینی که الان هست راحت تر بود! یعنی شاید انقد نمیفهمیدم که زندگی چیا داره توش! ولی الان همه چیز از همیشه واقعی تره....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۱
پنگوئن

تابستون عجیبیه! حس های عجیبی دارم!

این تاسبتون اتفاقات زیادی افتاد! اولش که با اسباب کشی و سالگرد مامان بود! بعد شروع کلاس زبان اوضاع بهم ریخته‌ی خوزستان اومدنم به تهران درست نشدن کارای فارغ التحصیلیم و گره خوردن دوباره و دوبارش همخونه شدنم با صبا برای ۱۵ ۱۶ روز تا این آخریا یعنی همین دیروز رفتن یکی دیگه از دوستام و به دنیا اومدن نیکا در حالی که کیلومتر ها باهاشون فاصله دارم!

عجیبه هر لحظه به هر چیزی بخوای فکر کنی!واقعا حس عجیب غریبی داره!

این روزا هر کسیو که میشناسم شدیدا تو کارش درگیره!‌ عموم آدم ها حال روحی خوبی ندارن! و اکثرا تنهاعن!

شنیدن خبر ها راجب مهدیس و تارا! یه حسی عجیبی بهم داد! اینکه ته این راهه باید تنها شد تنها رفت!

حتی اگه هر زوری بزنی واسه اینکه کسی کنارت باشه!

این روزا به این فکر میکنم که کدومش زندگیه؟ اینی که داداشم داره مثلا؟ یا اینی که من دنبالشم و شاید بعضی از دوستام دارن؟

بظرت ما سخت نمیگیریم؟ برای هر چیزی بی نهایت خودمونو زجر میدیم!

تلاش میکنیم تو هر زمینه‌ای کامل باشیم! تلاش میکنیم واسه بهترین بودن! واسه زندگی! ولی یادمون میره زندگی همین لحظه هاس اصن! همین لحظه های کلاس اعلایی که از استرس داریم خفه میشیم!

همین شام اخرمون با دوستامون! همین قدم زنای توی تجریش! دیدن نقاشیا!

همین بغل کردنا!

چرا ما همش دنبال نقطه پایانیم؟در حالی که نقطه پایانمون مرگه!و واقعا هم معلوم نیست بعدش چه خبره!

میدونی الان که دارم فکر میکنم من تو هر چیزی از زندگیم که سخت گرفتم و خواستم بهترین نحو پیش بره گند خورده توش! عوضش هر جا که تلاشمو کردم و با ایزی گوینگی تمام باهاش مقابله کردم بهترین نتیجه رو گرفتم!

مثلا همین داستان فارغ التحصیلی! من میخواستم ته تیر همه چی تموم بشه! الان نیمه شهریور رو هم رد کردیم و هنوز نتونستم فارغ شم! بس که سنگ افتاد تو کارم!

حتی موقع نقاشی کشیدن یا امتحانام! هر جا که سخت گرفتم سخت تر شده!

میخوام رها کنم...میخوام سخت نگیرم...میخوام به خوشحالیم فکر کنم! به اینکه اوکی اگه واقعا فک میکنی الان رفتن بیرون خوشحال ترت میکنه برو بیرون! برو قدم بزن و خیابونا رو متر کن! وقتی حالت بهتر باشه بهتر میتونی تلاش کنی!

نزار بیافتی تو یه لوپ افسردگی مسخره!

نزار تو هر چیزی اونقدر غرق شی که اون چیز بشه صاحب تو! و کنترل تو رو دستش بگیره! میخواد اینستا باشه یا سیگار یا حتی درس!

تا حالا شده باعث لبخند کسی بشی؟

اون لحظه ها خیلی زندگی قشنگه! پس بیا بیشتر بخندیم ها؟ بیشتر لبخند بزنیم و ایزی گوینگ تر باشیم :)

 

شاید دلتنگ تر از همیشه باشم واسه مامان! یا بقیه خانوادم! شاید تنهایی الانم خیلی هم لذت بخش نباشه

برام! ولی میدونی گاهی زندگی هم اینجوریه! اینکه من بیام و بشینم بگم من سخت ترین شرایطو از سر گذروندم و اینو مدام تکرار کنم هیچیو درست نکردم!

نه اومدن ادم ها دست توعه نه رفتنشون! 

یه مسیر طولانی به دارازای عمرمون رو داریم میریم....تو این راه با بعضیا هم مسیریم...این هم مسیریمون هم برای یه تایمیه! ممکنه اخرش باشه اولش باشه یا از اخر تا اولش....ادما دور میشن نزدیک میشن...ولی تو باید یادت باشه که واینستی! راهتو ادامه بدی...حالا هر چقد تنهایی یا نیستی!

بیا سیاهی ها رو پخش نکنیم که رنگای دیگه هم توش قاطی شه!

بیا به همه جا رن سبز بپاشیم ...رنگ زندگی :) رنگ خنده و شادی :)

 

هم مسیر دستمو بگیر مثل همون قدم زدنای توی ابتدایی با صمیمی ترین دوستمون! یادت میاد وقتی دست کسیو میگرفتیم حس میکردیم دیگه الان همه چیز سر جاشه! دیگه اوکیه همه چیز! 

بیا کارت امتیاز جمع کنیم برا خودمون تا بهمون جایزه بدن!

بیا تاب بازی کنیم!

من از خوراکیام بهت بدم تو منو خونتون دعوت کنی تا با اسباب بازیات بازی کنم!

ما هنوزم همون ادماییم! با همین چیزا هم خوشحال میشیم! کافیه یه جور دیگه بهش نیگا کنیم

 

هم مسیر دستمو بگیر خلاصه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۰۳
پنگوئن

۱۰ روزی هست که صبا پیشمه!

روزها زیاد همو نمیبینیم ولی خب شب‌ها هست! این برای حال من یک موهبته واقعا!

البته کارش درست شده! میگفت شاید تا اخر این هفته بره! و دوباره سگ تنهایی این خونه رو خفه میکنه:))

قبول داری وقتی یه خونه بزرگ تره انگار تنهایی توش بزرگتره؟!

برای همینه که من همیشه خونه های کوچولو دوست دارم!

چون با توجه به سرنوشتم من همیشه یه گوشه‌ای تنهام! هر چقدم که ادم‌های خوب و ضمیمی داشته باشم ولی تنهایی همیشه سبک زندگیمهکه حتی انتخابش با من هم نبوده!

 

بعد از داستانی که شانت سرم دراورد خدا رو شکر که تنها نبودم! و بچه ها پیشم بودن! ولی بازم فکرمو خیلی درگیر کرد! و این حس رو بهم داد که اصن رفتن این راه درسته یا نه!؟

این نمرس که نشون میده تو چقد یه چیزیو بلدی یا دوست داری؟ یا ذوقت به شنیدنش؟نمیدونم جواب اینو... هیچ وقت هم نفهمیدم!

اون روز گریه کردم به در و دیوار کوبیدم تو ذهنم تا یه روزنه پیدا کنم واسه امید داشتن دوباره!

جنگ بی نهایتم با خودم برای تسلیم نشدن!

فرداش جوابای کنکور اومد!!!!

من واسه این کنکوره نخونده بودم! حتی تو کنکور خواب بودم! رتبه ام شده بود ۳۴۴! تا قبل از اینکه رتبه بقیه رو بشنوم خوشحال بودم میگفتم نیگا نخونده بودما اگه میخوندم میتونستم کلی بهتر بشم!ولی بعد دیدم بابا من پایین ترین رتبه بین بچه ها شدم!‌و حتی اریا هم که باز نخونده بود کلی از من بهتر شده بود!

دوباره رفتم تو فکر! نکنه من بدرد این رشته نمیخورم؟

این سوالیه که هر روز دارم از خودم میپرسم! هر روز!

و اصلا نمیفهمم دیگه چی درسته چی غلطه!

دوباره افتادم رو دور برنامه نوشتن! ولی چه فایده! دلم به کار کردن نیست!‌دلم به درس خوندن نیست!

میدونم که تنها راه درست واسم الان اینه! ولی میدونی چیه؟ دل و دماغی نمونده برام!

 به چی دل خوش کنم اخه؟

به رفتن؟ رفتنی که اضن معلوم نیست هنوزم که چقد برام خوبه یا بد! یا اصن میشه یا نمیشه!

کاش انگیزه گرفتن مثل مضرف یه قرص بود! صب به صب یه دونه مینداختی بالا و به کارهات میرسیدی! کارهایی که میدونی درستن!

 

اولش نمیخواستم با شانت حرف بزنم! ولی الان که ایمیل زدم بهش تا تایید کنه میخوام برم حرف بزنم! و ببینم منطقی که پشت این کارش داشته چی بوده!‌نه برای نمره! برای اینکه بفهمم چی دقیقا فکر کرده راجب من؟! و چرا اینکارو کرده اصلا؟

 

گاهی وقتا هیچی اونی نمیشه که باید بشه! گاهی وقتا انقد همه چیز گره میخوره که با خودت فکر میکنی بابا مگه کجای راه لعنتیو اشتبا رفتم؟؟ چه کار غیر اخلاقی کردم؟ چه کار غیر انسانی کردم؟

 

من از اون روزا گذشتم که وقتی اینجوری میشه زندگیم بریم یه پک سیگار بخرم یا خودمو با کارایی که میدونم درست نیستن خفه کنم! ولی راستش الان نمیدونم دقیقا وقتی این حالتی میشم باید چیکار کنم؟؟ خودمو بغل کنم؟

فکر میکنم باد دستشو بگیرم ببرمش یه جای دوووور!

 

راستش هنوزم فکر میکنم ادمیزاد هر چی بخواد رو انجام میده! ۱۰۰۰ بار زمین میخوره ولی بالاخره انجامش میده!شاید این روزا زیادی زمین خوردم! شاید از یه چیزایی مطمئن بودم! که این مطمئن بودنه که ادمو نابود میکنه!

ولی بنظرم کاملا درست شدنیه! میدونی چی میگم؟ فقط باید راهشو پیدا کنم! یه راهی که مثل هیچ کدوم از اون قبلیا نیست! چون مبینا این مدت خیلی عوض شده!

 

اممم بزار یه چیزی رو اعتراف کنم! من همیشه تو لحظات حساس زندگیم یه ادمی به پستم خورده که راهمو عوض کرده! مثلا بعد از سال اول و اون حال بدم مهدی به پستم خورد! ادمی که بهم یاد داد میشه با ورزش کردن حال رو عوض کرد! یکم بعدش که داشتم درگیر روزمرگی میشدم میلاد به پستم خورد که کلی چیز جدید داشت! و باعث شد کلی از کارایی که دوست داشتم بکنمو تیک بزنم!روزای خیلی استرسیم سحر کنارم بود که یاد میگرفتم بیخیال بودن رو ازش!روزای سردرگمیم سنجی بود با لخند مهربونش و حامی بودن عجیبش!

ولی بعدش چنان روز های تلخی تو زندگیم اومد که هیچ کدوم از کارایی که یاد گرفته بودم بهم دیگه کمک نکرد!

بازم ادما کنارم بودن ارشیا اریا ارش شاهین این اواخر نگین فاطمه صبا ولی میدونی یه وقتایی هست انگار خودت باید پیداش کنی!

همون داستان از اینه بپرس نام نجات دهنده‌ات را :))

 

خلاصه که فکر کنم طبیعی باشه که طول بکشه تا خوب بشم...ولی بالاخره راهشو پیدا میکنم

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۱۴
پنگوئن

واقعا افسردگی رو نمیشههمینجوری تشخیص داد!

افسردگی صرفا ناراخت بودن نیست!

من تو این یک سال حال‌های عجیبی رو گذروندم! روزهای زیادی رو درگیر سوگم بودم! و الان پس لرزه‌هاش هنوزم هست!

من میخندم...کارهامو میکنم...بین ادم ها هستم..ولی خدا میدونه که واسه هر کدوم از کارایی که میکنم چقدر تلاش پشتشه که یه تکونی به خودم بدم! 

چیزی که این روزا حس میکنم خمودگی و میل زیاد به هیچ کاری نکردنه! و حساسیت بالا!

اینطوریه که واقعا اگه به خودم سخت نگیرم ممکنه تمام روز رو یه گوشه بشینم و به دیوار زل بزنم!

دیروز یه صفجه‌ای به پستم خورد...چیزی که همیشه شنیده بودمشو انگار تازه دیدم!

داشتش میگفت که ورزش و تحرک باعث پایین اومدن سطح کورتیزول میشه!

و من که خودم میدونم چقد کورتیزولم بالاس! به خودم قول دادم هر روز هر چقدم شده یه تکون ریز به خودم بدم!

انقد حالم بد و یه جوریه که دیشب بابام زنگ زد و من کارهامو داشتم براش توضیح میدادم و گریم گرفت! گفتم بابا واقعا نمیتونم دیگه!

یه لحظه هایی هست که فرو میپاشم!

این روزا تمام تلاشمو میکنم که تنها نباشم! چون این بدترین اتفاقه واسم!

صبا دیشب میگفت دو هفته سعی کن یه سری کارا رو که میدونی واست خوبه تکرار کنی!تمام تلاشتو بکن و بعدش اوکی میشه!

انقد دلم واسه اون مبینای قوی‌ای که بودم تنگ شده!

احتمالا اگه از شر این دره زندگیم خلاص شم خیلی قوی تر از هر وقت دیگه ای بشم...

ولی اگه بشم :))

 

هیچ وقت انقد تو جنگ نبودم :) با خودم...با سرنوشتم...با احساساتم...با زندگیم :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۲
پنگوئن