پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

از روی بی حرفی این صفحه رو باز کردم تا شاید کمی بتونم حرف بزنم

یه ادم پر حرفی مثل من وقتی انقد بی حرفی پیشه میکنه یه چیزیشه نه؟

وقتی با تقریب خوبی هر شب کابوس میبینه!

هی نیگا میکنم میبینم همه چی سرجاشه!همه چی درسته!استراحت کافی به موقع هم درس و دانشگاه!تقریحات خوب!همه چی دارم!

همه چیزایی که میخواستم!ولی بی حرفم!ولی تو فکرم!ولی تمرکز ندارم!ولی خستم!ولی حوصله ندارم!ولی ...

خیلی فکر کردم که چمه!که چرا پنجشنبه شبیه جمعه شده برام!یا حتی شنبه ....

حتی دیگه وصله جنگیدنم ندارم!

چقد تلخم امروز!

بعد از ماه ها دوباره قالی بافی کردم  سنتور زدم ...

یه سوالی ذهنمو مشغول کرده:

ادم اونیه که تو فکر خودش فکر میکنه هست یا اونیه که داره عمل میکنه؟!

میدونی به نظر من ادما خوب نمیشن!

بنظر من هیچ دردی خوب نمیشه...فقد کهنه میشه ولی جای داغش هست همیشه....

مثلا جای داغ رفتن عزیزی از دو سال پیش هنوز هست....که هر بار میرم دزفول باید بهش سر بزنم...براش گل بخرم و اون سنگی که رو خاکش گذاشتنو بشورم....

که ادما به طرز عجیبی با بعضی از ادما پیوندایی دارن که خودشونم نمیدونن از کجا اومده و اصن چرا...

دلم بسی تنگ است و سرد و خاموش!

صبی ماهرخ بهم پیام داد!عکس دستشو واسم فرستاده بود!داستانش این بود که ما دیروز با بچه ها رفتیم پلنگ چال!هی بین راه سحر مشت میزد به من منم میزدمش!بعد اون بالا که رسیدیم ماهرخ گفت منو بزن ببینم درد داره یا نه!منم زدمش!

راستش محکمم نزدم!فقد زدم!

و عکسی که فرستاده بود دستش بود که کبود شده بود!و زیر عکس نوشته بود: مبینامون قویه یادت نره :)

رراستش یه وقتایی فک میکنم من یه مشت شیشه خورده ام که با حرارت بالا بهم وصل شده!و خب تیزی هم زیاد داره!

یه تیزی زبونمه!یه تیزی دیگه زورم برای زدن!

ولی من همون شیشه خورده ام!

هر چیم زمین میخورم و میشکنم تیز تر میشم!برنده تر میشم!

دلم میخواست میتونستم به جای اینکه ارزو کنم که از نطر همه قوی بنظر بیام ارزو کنم که مهربون و خوش اخلاق بنظر بیام!

دوست داشتم به جای اینکه ادما ازم بترسن مثل سینا که دیروز میترسید حتی بهم بگه کوله اتو بده من میارم ، لطیف بنظر برسم!

دوست داشتم به جای اینکه وقتی سحر بهم دست میزنه و سعی میکنه غلغلکم بده و بی اثر میمونه تهش میگه بی احساس، یه ادم پر از احساس باشم با شیرینی زیاد!

ولی نمیدونم چرا شرایط زندگی نمیذاره!نمیذاره من یه دختر کوچولو شیرین ،با احساس و لطیف باشم!

به جاش باید یه ادم قوی و ترسناک و بی احساس بنظر بیام!

کاش  هر باری که به مامانم زنگ میزدم تا حالشو بپرسم تهش به جای بحث با بوس پشت تلفنی تموم میشد!

کاش میشد به امیرحسین میگفتم قشنگ نیست که یه دختر مثل من باشه!و این ارزو رو برای خواهرت نکن!

کاش میشد به زنداییم بگم عسل هیچ وقت شبیه من نبوده و خدا رو هم شکر که نبوده!

میدونی شیشه با چاقو بریده نمیشه اتیش کمم زیاد نمیتونه کاریش کنه!اون وقتی پرت شه میشکنه!وقتی سقوط کنه!

احساس میکنم زیادی زنده بودم!زیادی زندگی کردم!احسا میکنم دیگه جونی برای رسیدن به اون تارگتی که ماهرخ روش اصرار داره و پویان همش میگه یکم دیگه مونده ندارم!احساس میکنم دیگه دستی نیست که بخوام بگیرمش و بکشتم بالا!احساس میکنم افتاب داره قورتم میده!و پاهام از راه تاول زده....و یه ضربه ی کوچیک میتونه کاری کنه که سقوط کنم!

دلم میخواد یه لحظه از زندگی پیاده شم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۱:۰۷
پنگوئن

از فصلی گرم مزاخمتان میشویم :)

دیروز اخرین نمره ی ترم گذشته رو هم زدن!و خب بد نشد خوب بود!ولی نه به اون خوبی که منتظرش بودم!

میدونی ما میدونیم که داریم یه جای کار رو اشتباه میکنیم ولی دوباره همون کارا رو میکنیم و منتظر تغییر نتیجه هم هستیم!

من از اون ادمام که میشینم یه گوشه و غرمو میزنم!

داشتم به بچه ها میگفتم فلانی فلان درسو 20 شده و تو شرایط من بوده و شده!

پس من مغزم ضعیفه!تنها نتیجه ای که میشه گرفت!

ولی همین دو روز پیش اریا داشت حرف میزد که شریف کوانتومو شروع کرده!یا فاطمه به من پیام داده بود که نمیخوای شروعش کنی؟!

اینا همون کسایین که نمره هاشون خوب میشه!

 و خب ببین!همه یه وقتایی یه تلاشایی میکنن که من نکردم!

فرزین یه پیشنهاد جالب واسه برنامه نویسی داد!فک کنم بهتره دوباره شروع کنم برای برنامه نویسی کردن!

فک کنم یه ماهی هست که شل کردم ولی باید برگردم به داستان!

فکر کنم که راهی که دارم میرم خاکیه! و از جاده اصلی جدا شدم!

اگه شرایطشو ندارم تا کار کنم حداقل درسمو بترکونم!

اگه شرایطشو ندارم که باشگاه بم حداقل ورزش هوازی کار کنم!

اگه کلاس برنامه نویسی ارمین لغو شد حداقل میتونم چند تا کار واسه خودم تعریف کنم و برنامه اشونو بنویسم!

اگه شرایطشو ندارم که تو ردلاین باشم حداقل فتوشاپ و پریمر یاد بگیرم!

اگه شرایطشو ندارم که برم گواهینامه بگیرم به جاش چیزایی که قبلا اولشو یاد گرفتم قوی کنم مثل قالی بافی مثل سنتور!

من یه برنامه ریختم و نشد!بعد حالا نشستم میگم چرا نشد!و به این فک نمیکنم که اگه یه راه بسته شده 1000 تا راه دیگه هنوز هست! و من میتونم  استفاده کنم و نمیکنم!

میدونی درسته به 100 نرسیدم اما اینجوری که شل کردم دارم به 50 میرسم نه 99!!!

بهروز بهم گفت:خیلیا نمیدونن که دارن چیکار میکنن!گفت یه وقتی میبینی یکی درس نمیخونه ولی کلی کار مفید غیر درسی میکنه!

ولی بعضیا هم هستن که نمیدونن دارن چیکار میکنن!نه درس میخونن نه حتی تفریح درستی دارن!

ادم باید حواسش باشه اینجوری نشه!

به سرعتی که فکرشو نمیکردم داره تابستون هم میگذره!

الان 20 تیره! و تا شروع ترم بعد فقط 2 ماه دیگه مونده!

برای رویاهام برای هدفام باید یه تلاشی بکنم!

شاید سخت باشه

شاید هزار بار زمین بخورم!ولی پامیشم!

یه حس گفت 9 بار زمین خوردی 10 بار بلند شو!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

نتیجه میده

نتیجه میده

نتیجه میده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۱
پنگوئن

پس از روز ها میخوام بنویسم :)
الان ک مینویسم انقد خستم که حال ندارم لپتابو روشن کنم هات اسپات کنم و...
و با گوشی مینویسم.
اومدم دزفول!شهری که بار ها میگم ازش متنفرم!
نه از خوده شهرش!از ادماش!
نه از همه ی ادماش!از فامیلام!
از حاشیه های فامیلی!
از دعوا!
از حرفِ مفت!از ننه من قریب انبازی (حتی بلد نیستم درست بنویسمش!)
از دو رویی!
از میش بودن تو لباس گرگ!و تظاهر!
وقتی میام دزفول فقد منتظرم از شهر بزنم بیرون تا از این قالب لعنتی که برای خودم ساختم رها شم!
من غیرتیم رو خانوادم!به شدت!
شاید اونقدا از‌خانوادم دل خوشی نداشته باشم!
شاید ترجیح بدم که جدا باشم ازشون و دوری و دوستی!ولی غیرت دارم روشون!خیلی!ینی میدونی...من میگم دعواهای خانوادگیش واس خودمه و از‌بیرون کسی حق نداره یه نیگای چپ به این خانواده بندازه...
و دزفول...شهر درده برای من!که هر وقت‌میام توش تمام وجودم درد میگبره...
که بحث دزفول بودنش نیست...هر‌جایی که این‌ادما یا حرفشون باشه برای من درد اوره....
این یه قسمت تلخ و گس زندگیه منه که مثل یه زخمه‌و هر بار زخمه باز میشه...و تمام تلخی و گسیش تا مغز استخونمو تلخ میکنه...
دو روز پیش که تو فرودگاه بودم ، پروازم با تاخیر مواجه شده بود!
نشسته بودم پیش خودمو فکر میکردم!که چرا!که اصن اقا این ۲۱ سالگی من همونی هست که من میخواستم؟!
که اقا اصن من چی میخوام!؟
گیج شدم!حس میکنم نمیدونم چی میخوام و واسه چی دارم میدوعم!
اینقده دویدم که یادم رفته این وسط اون مقصده کجاس...راه چه شکلیه...دارم با کی مسابقه میدم اصن...
۲۱ سالگی...
من ۲۱ سالگی پر ماجرا ، پر تجربه، پر از دلخوری، پر از خنده،پر از ناامیدی، پر از برنامه داشتم‌تا به اینجا...
یه اهنگی هست جدیدن خیلی گوشش میدم توش میگه:
The world's not perfect but its not that bad...!
راس میگه :)
شاید خیلییی چیزا سخته!
شاید فیزیک خوندن درد داره...مو سفید کن بوده واسه من!
شاید تنها زندگی کردن و‌رو پای خودت واستادن خون دل خوردن داره
شاید جنگیدن و واستادن و ساختن اعتقادات و اینده ی خودت کلی جدال و فکر و اعصاب خوردی داشته باشه...
اما لحظه های شیرینش زیاده!لحظه هایی که میتونی...
یا مث اون‌روز ک لب ساحل ولو شده بودم و به خودم گفتم به مبینا!تو دیگه کی هستی!!
یا اون شبی که با بچه ها رفتیم دور دور و من مثل مستا داشتم اهنگ مبخوندم و میرقصیدم و فارغ از دو جهان شاد بودم!
یا اون روزی که با بچه ها خیابونا رو متر‌کردم تا به کافه پارادیزو رسیدیم و هد میزدیم :)
یا لحظه ی تونستن تموم کردن‌پیست دوچرخه سواری چیتگر بدون زمین خوردن :)
یا‌اون موقع که از فرودگاه میام خونه و مامانم میاد جلوی در تا بغلم کنه...
نمره ها میاد و درسی رو نمیافتم...معدلمم یه‌خورده شاید بیشتر‌بشه این ترم...
اون شبای خوابگا که با هم میشینیم قاسم یادگاری میبینیم
با بچه ها میریم ویو چ س دود میکنیم و میریم تو فاز مثلا
شبای رصد که بعد از کلی دویدن به اسمون پر ستاره خیره میشیم‌و سکوته :)
لحظه های شیرین حل کردن مسئله های تحلیلی با فاطمه
اون شب قبل از امتحان ریاضی فیزیک که تو انجمن با فاطمه دو تایی فکر میکردیم و بوووم...یهو جوابمو میفهمیدیم...
یا اون لحظه هایی که میفهمی یکی هست و دوست داره و برات هر کاری میکنه تا شاد ببینتت!
...
این روزام داره همه چیز شباهت بیشتر و بیشتری به ارزو ها و تصورات بچگیم پیدا میکنه....
.
.
از امیر حسین بگم!
امیر حسین تی ای فیزیک ۴ ما بود این ترم!
یه ادم مذهبی ، که فلسفه فیزیک خونده، دانشجوی دکتراست!
یه ادمی که مهربونه!دلسوزه!و نسبتا‌محرتم!چرا میگم نسبتا!
پس از داستان هایی که پیش اومد و حرفایی که زده شد راستش یکم از اون احترامه رفت بنظرم و بنظر سحر هم!
چیزی که میخوام از‌امیر حسین بگم راجب حرفاشو حاشیه اش نیست!
امیر حسین اینو بهم یاداوری کرد که من واسه چی اومدم فیزیک!!انگار رسالتش این بود که اینو یاده من بندازه!
دو تا کتاب بهم داد...که الان دارم با خوندنشون میفهمم چقد منو به تصورات دبیرستانم داره نزدیک تر میکنه...حرفی که زد...تشویق بزرگی بود‌که مسئولیت بزرگیم داشت...
که امیرحسین نه اولین ادمیه که این حرفو میزنه...نه اخریش!
که تا حالا چندین نفر گفتن...
که داره مسئولیته زیاد تر میشه و...
که مبینا باید بتونه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۷
پنگوئن