پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

من همیشه یا خیلی خودمو قبول دارم یا اصلا اصلا خودمو قبول ندارم!یعنی در زمینه های مختلف  این اعتمادم به خودم متفاوت جلوه پیدا میکنه!

میدونی من همش یا سفیدم یا سیاه!یا صفرم یا یک!

اصلا از این حالتم خوشم نمیاد!اخه برخلاف خودم که یا ۰ ام یا ۱۰۰ نتایج کار همیشه ۵۰ اس!

میدونی از چی حرف میزنم؟

یه جورایی دارم کیفیت رو نابود میکنم انگار!

بدترین خصلتم عجول بودنمه! هیچ وقت ازش خیری ندیدم! همیشه ضرر میزنه!

اینو تو امتحان عمومی به وضوووح دیدم!منو سحر ویدیوکال کرده بودیم و من هی نیگا تایم میکردم و حول شده بودم و اصن سوال رو نمیفهمیدم!ینی فقط کلمات رو میدیدم ولی نمیتونستم معنی جمله‌ی ساده رو بفهمم!و همش سحر میگف: حسن توکل!

دو باری هست با پراید وانت داداشم رانندگی میکنم! من بعد از گواهینامه دیگه پشت ماشینی که دنده‌ای باشه نشسته بودم!اوضاع خوب نبود!

همه چیو میدونستم!ولی باز عجول بودم! عجول بودم و میخواستم زودتر گاز بدم!عجول بودم و میخواستم به داداشم نشون بدم بلدما!

ولی دقیقا نتیجه برعکسش میشد!

با اینکه خیلی هم گند نزدم!ولی هربار که اومدم خونه گریم گرفت!تو خونه‌ی ما رانندگی کردن یه چیز کاملا کل کلیه!عشق به ماشین و سرعت رو توی وجود تک تکتمون میشه دید!و من از بچگی حتی وقتی پام به پدال ها نمیرسید میشستم پشت فرمون!و الان....الان که گواهینامه داشتم الانی که به راختی بهم ماشین میدن اونقدری که میخوام خوب نیستم!

دقیقا عین آشپزی!دقیقا عین اون روزای اول بعد از مامان که من ناهار میپختم! و داداشم بهم میگف خوب نیست یا بابام یه ایرادی میگرفت گریم میگرفت!دقیقا آشپزیمم انقدا بد نبود! فقط معمولی بود! و جا داشتم برای بهتر شدن!انقد بهم گیر دادن تا شد الان!اونقد بابت هر بار یکم نرم شدن برنج و طلایی نبودن ته دیگم ناراحت شدم تا شده الانا! الانایی که برنجم دقیقا عین مامانم میشه :)

اگه یه روزی رانندگیمم شبیه داداشم شه واقعا بی‌نظیر میشه نه؟

همیشه وقتی اسم رانندگی میاد یه نفر تو ذهنم میاد! محسن! همین :) استوره منه تو این موضوع :) بهترش واقعا کسی رو ندیدم!

داشتم فکر میکردم چقد یادگرفتن دردسر داره!هر چیزی رو یادگرفتن!چقدر تمرین میخواد!چقدر زمین خوردن و پاشدن میخواد!چقد تضادف میخواد!چقد سوزوندن میخواد!میدونی از چی حرف میزنم؟ از عقب نشینی نکردن! از پا پس نکشیدن!

استعداد؟

نمیدونم چرا به استعداد دیگه هیچ اعتقادی ندارم!فکر میکنم استعدادی وجود نداره فقط نحوه‌ی دید ادم‌ها تو موضوعات مختلف فرق داره!و اعتمادی که به خودشون تو زمینه‌ای دارن! و تمام چیز هایی که میخوان!

من خیلی وقته فهمیدم آدم ها هر چیزی رو که بخوان به دست میارن!

الان دارم میفهمم علاوه بر بده بستونی که وجود داره!دونستن تلاش کردن و به دست اوردن واقعا سخته!واقعا سخته!

 

شاهین یه کلیپ باهام شیر کرده بود صب داشتم میدیدم راجب بیدار شدن در ساعت۴ ضب بود!

وقتی داشتم میدیدمش با خودم میگفتم من دلیلی دارم براش؟من واسه چی تلاش میکنم؟واسه نمره ۱۷ ۱۸؟

واسه فهمیدن؟ واسه فیزیک؟ واسه زندگی؟

چی میخوام؟

به یه فضل بیشتر کتاب خوندن نیاز دارم یا نه؟ به یه ساعت بیشتر برای به دست آوردن چیزی که میخوام نیاز دارم یا نه...

 

دیدم چقد کوچیکم راستش....انقد کوچیکم که دلیلی واسه نخوابیدن ندارم!اونقدی کوجیکم که کار هامو میتونم با یکم کمتر در فضای مجازی بودن به راحتی هندل کنم!‍!!دیدم هدف هام واسه این برهه زمانی به اونقدر تایم نیاز نداره!شاید بعد تر ها!

بعد یکم فکر کردم دیدم الان اون ماه‌عسل زندگی و جوونیمه!اگه الان کار واسه انجام و هدف واسه رسیدن و دلیل واسه نخوابیدن نداشته باشم ، پس کی؟

یادم اومد چقد آریا رو سر اینکه انقد واسه خودش کار میتراشونه مسخره میکنم!ولی دقیقا انگار کار درست اونه! استفاده کردن از  زمان، نه؟

دوست ندارم شبیه برکه بنظر بیام! من همیشه جریان رود رو دوست دارم و اون صدای عجیب غریبی که داره!

 

باید بیشتر واسه خودم کار بتراشم شاید :) نه؟ حس میکنم در جریان نیستم اونقدری که باید....

 

میخوام یه بار بشینم به چیزای بدی که دارم فکر کنم! به عادت های بدم! به فتار های بدم!به کار های مخربم!

باید نوشته شن!

چقدر عقبم از چیزی که باید :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۹ ، ۱۸:۰۶
پنگوئن

امروز روز خوبی نیست! برعکس دو روز پیش که روز خوبی بود!

من یاد نگرفتم که واسه‌ی چیزایی که بابتشون خوشحال میشم ذوق نکنم!و مثل آدم بزرگ ها رفتار کنم!

هر خوشحالی رو بزرگش نکنم و جار نزنمش!چون آدم بزرگ ها اینو ازم خواستن!

من شنیدم تو دنیای آدم بزرگ ها نباید هر حرفی رو زد! نباید از خودت و حال دلت برای کسی حرف بزنی!

من دیدم اینو که تو دنیای ادم بزرگ ها نگران شدن های زود زود بی معنیه!

مثل زنداداشم که آدم بزرگ حساب میشه، خبر بارداریشو به پدرم نمیگه برای اینکه نمیخواد بقیه بفهمن!و داره اون حس خوشحالی پدر بزرگ شدن رو میزاره واسه بعدا!اگه بعدنی نبود چی؟!نباید این پدر بزرگ از این خبر خوشحال میشد؟

آدم بزرگ ها حس هاشونو بهم نمیگن! مثلا نمیگن چقد همو دوست دارن!چون طرف پررو میشه!یا شایدم چون مطمئن نیستن از حسشون!یعنی اینا حرفای اوناس! من نمیدونم مگه حس اطمینان میخواد؟ تو الان میتونی لحظات خوشی با یه آدمی بسازی و میدونی طرف مقابلت به این حس تو نیاز داره!خودتم نیاز داری! دیگه نگفتنش به چیه؟؟چون آدم بزرگی نمیگی؟

یا مثلا آدم بزرگ ها با هم حرف نمیزنن!نمیگن از چی ناراحتن!یا دعوا میکنن یا میزارن میرن تو غارشون! و تو باید ساعت ها منتظر بشینی تا شاید بیان و باهات حرف بزنن شایدم نیان! تو باید دلت ۱۰ هزار بار بریزه چون اون ها آدم بزرگن!

آدم بزرگ ها اینجورین!حرف نمیزنن!چون خیلی خفنن!

آدم بزرگ ها اینجورین که همش میگن صبر کن!خیلی عجولی!

 

تو قاعده قوانین من با همین قد و قواره آدم بودنم، آدم ها حس هاشونو بهم میگن!حتی اگه نیازه گاهی به یک نفر میگن ازش حس خوبی نمیگیرن!با احترام البته! آدم های تو قد و قواره‌ی من اگه یه روزی حالشون خوب نیست و تصمیم میگرن برن تو غار تنهاییشون قبلش به آدم های دیگه فکر میکنن!براشون یه نوشته میزارن مثلا میگن: من به زمانی برای خلوت کردن با خودم نیاز دارم! تو قد و قواره‌ی من منتظر بودن خیلی سخته!و منتظر گذاشتن از بدترین رفتار هاست!

تو قد و قواره‌ی من ذوق هست!اشتیاق هست!سادگی و صداقت هست!هر چی تو دل باشه تو زبون هست!

نمیدونم چرا من هیچ وقت آدم بزرگ نمیشم و بلد نیستم بشم!

چرا هیچ وقت نمیتونم وقتی یکی یهو گوشیش قطع میشه یا یهو میزاره میره رو بیخیال بشم!حتما باید دوباره زنگ بزنم و بگم ببخشید که خدافظی نکردیم! یا حتما باید اون آدم رو پیاده کنم بگم بیا خدافظی کنیم بعد برو!چه واسه یه هفته چه واسه همیشه!

من از این بی‌خبری ها رنج میبرم!

میدونم....میدونم اینو که کارام درست نیست!و حتما آدم بزرگ ها منطقی‌ترن!

ولی اینو نمیدونم کجای راهو اشتباه رفتم که تو این قد و قواره موندم و نشدم آدم بزرگ :)

 

اخه با من چرا؟

منی که با هر حرفت ذوق میکنم!منی که هر چیز مثبتی که از سمتت میاد برام یه معجزس...منی که انقد صاف و ساده باهات حرف میزنم و همه چیو میگم...اخه این کارا انصافانه‌اس؟

هی میخوام یکم بزرگ شم!بگم زود قضاوت نکن!شاید کار داره!شاید خستس!شاید یه چیزی میدونه!

ولی دل من بچه تر از این حرفاس دلبر :))

بیچاره این بچه ... ذوقش خفه شد!اونم تو چند ساعت!

 

و این اپیزود چهرازی که مناسب حال و هواست :

 

سر صُپی دوباره پاشدیم اومدیم خسته باشیم، جمشید پرید وسط گفت ببین چقد سمنو داریم، ببین زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.

گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای، بیا بشین یه دیقه خسته باش جای این جلافتا سر صُپی.

دستشو تا مچ کرد تو کاسه، گفتی یعنی می خوام بهت بگم دنیای دیوونه ها از همه قشنگه .

بذا دهنت هر چی نداره صفا داره.

پاشدیم تا این فضای خستگیه ما رو مبتذل نکرده زدیم بیرون یه سیگار ِ ناشتا بگیرونیم له بشیمو حالمون جا بیاد.

کبریت نکشیده جمشید پرید وسط گفت نیگا امسال عدس سبز کردیم جای گندم!

پارسال برف زیاد نشست، سردرختیا همه رفتن زیر سرما.

گفتیم جمشید پس تو کی خسته میشی سگ مصب؟

گفت مگه چته باز؟

گفتیم بابا پامون سر صُپی مستقل از خودمون خورده به در سیاه شده.

انصافانه ـَس؟

چشممون به در خشک شده، کسی نیومده ملاقات.

بهار دل کش رسیده…

دل به جا نباشد؛

انصافانه ـَس؟

دلبر یه اینقد به فکر ما نباشد؟

گردنمون کوتاه شده انصافانه ـَس؟

باز خسته نیستی هی عدس عدس؟

جمشید گفت یعنی میخوام بهت بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.

پاشو یه دوش بگیر بریز همه رو تو چاهک بره پی کارش.

جاش ماهی دودی بیار لقمه کنیم شب عیدی.

گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای. تا اومدیم بریم زیر دوش دلبر پرید وسط گفت هوی مگه کوری دیوونه؟

تا گفتیم احترامت واجب خاطرخواهی هم سرجای خودش، طرف زنونه اون سر راهروست.

گفت چرا دور دهنت سمنو مالیده؟

گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

باز چرا رفته ای؟

برگشته نیستی، خاصّه در بهار؟

گفت کوری دیگه!

کور نبودی سوال نمی کردی.

اونور کن روتو سرم بازه، تو دلم رخت می شورن.

اومدیم بریم تو در گاهی حموم، پامون دوباره گرف به در.

هیشکی نبود ببینه، مرد کوه درده!

خواستیم بکشیم به مصّب ِ جد و آبادش چند تا آب نکشیده ببندیم شنیدیم مدیریت صدا میزنه ملاقاتی داری ملاقاتی داری ملاقاتی داری.

پوشیده نپوشیده زدیم تو راهرو.

دلبر پرید وسط گفت یعنی میخوام بهت بگم کوری دیوونه.

جمشید بهش گفت اذیتش نکن خوب میشه مرخص میشه.

نگا گردنشو شده یه متر.

راهرو رو می رفتیم رو به حیاط، یکی از تازه واردا سیگار به دست اومد گفت: آقا ما خسته ایم.

شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟

جمشید از پشت سر گفت یعنی میخوام بت بگم هنوز خوشگلیاشو داره.

تو دلمون گفتیم جمشید کله پدرت از بس دیوونه ای.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۹ ، ۱۲:۳۸
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۹۹ ، ۱۰:۲۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۲:۴۸
پنگوئن

خواب‌هایی که مامانم توشه به لول جدیدی رسیده!

تا الان موضوع خواب این بود که مامانمو میبینم بغلش میکردم یهو میفهمیدم مرده و میترسیدم!

الان خواب میبینم که مامانم زنده شده! و ما اشتباها فکر میکردیم که مرده!دیشب برای بار دوم این خواب جدید رو دیدم!

و انقد همه چی واقعی بود که باورم شده بود!

و تو خواب همش داشتم فکر میکردم چطوری مامانم ۵ ماه تو قبر بوده و نمرده و چی شده که درش اوردن از تو قبر که این فکرا باعث شد بیدار شم! 

:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۹
پنگوئن

امروز صبح خواب موندم و دیر پاشدم!

نتونستم دو سه تا نوت اخر ذرات رو بخونم و بعدم ساعت ۱۰ و نیم وقت مشاور داشتم!

جدی مشاور خوبیه و من دوسش دارم!

وقتی امروز میگفت که من قرار نیست کاری برات بکنم و صرفا عملکرد یه چراغ رو دارم خوشحال ترم شدم!

چون معمولا روانشناسا اینجورین که تو مریضی منم دکترم!حالا بیا درمونت کنم!

ولی این دختره (اسمش خیلی سخته) میگفت که این خودتی که همه چیو درست خواهی کرد نه من :)

بعد از مشاور معمولا کیلو کیلو اشک میریزم!چون یهو کلی چیز از خودم میفهمم و دلم برای خودم میسوزه!

ولی امروز بعد از مشاور سریع رفتم سراغ نوت ها و دست و پا شکسته نگاشون کردم!
و بعد یه امتحانی دادیم که تو تاریخ باید ثبتش کنن!انقد که مسخره و عجیب غریب بود!

بعد از امتحان ناهار خوردم و سعی کردم بخوابم!

هی چشمامو بهم فشار میدادم نمیشد!

سعی کردم حرف بزنم!به اریا پیام دادم که بیا حرف بزنیم! ولی دیدم هم اوقات اون تلخه هم من!

بابا هم عین همیشه گذاشت رفت و باز تو خونه تنها بودم!

پاشدم لباس پوشیدم ، کتاب کوانتوم رو گذاشتم تو کوله پشتیم و به سمت ناکجا از خونه زدم بیرون!

من نمیرفتم پاهام میرفت!

یهو دیدم دارم میرم سمت خونه‌ی نگین! نگین دوست ۷ ساله‌ی من که بعد ۴ سالی هست که دیگه عین اون ۷ سال با هم دوست نیستیم!

از اونجایی گذشتم که اولین بار سیگار کشیده بودم :))

با کبریت وسط زمستون :) دزدکی! یه نخ با حدیث! یه پک من یه پک اون :)))

یکم جلو تر 

یه کافه بود که دبیرستان بودم میرفتیم ... یه نگار خونه ی قدیمی

جلو تر خیابونی ک بعد از کلاسای فیزیکمون توش پرسه میزدیم!

رسیدم دم خونشون!

مطمئن نبودم حتی خونشون هنوز اینه یا نه!زنگ زدم به گوشیش

بوق اول

بوق دوم!

با خودم گفتم بعد از اون دعوایی که داشتیم شایدم جواب نده! شایدم بگه نمیام ببینمت!شایدم بگه! ولی فرقی نداشت!

حتی نمیدونستم میخوام بهش چی بگم!

فقط میدونستم باید بگم بیاد پایین!

جواب داد بعد از بوق دوم! بعدم اومد پایین!

بازم به صورت ناخوداگاه بغلش کردم!

اون هم عین من کامنتی نداشت!

یه چه خبر گفت منم خبرا رو گفتم یه چه خبر گفتم اونم خبرا رو گفت!

دو هفته از رفتن دوس پسرش به کانادا میگذشت!

۵ ماه از رفتن مامان من به دیار باقی

راه افتادیم و قدم زدیم حرف زدیم

اصن راجب دعوای اخرمون هم حرفی نزدیم!

رفتیم همون نگار خونهه!

نگین سیگار کشید و حرف زدیم

از ترسامون گفتیم

از اینده

از بالا پایین های عجیب زندگی!

بعدم دوباره قدم زدیم تا خونشون!

بهم گفت از الان به بعد دوستیم یا چی؟

نگاش کردم! نه بدم میومد نه خوشم میومد!نه دوست داشتم دوست باشم نه نباشم!صادقانه دهن وا کردمو گفتم هر وقت حس کردیم که میتونیم کنار هم باشیم و خوش میگذره خب همو میبینیم!یا حرف میزنیم یا هر چی هر وقتم نخواستیم خب نمیکنیم این کارا رو :)

و بعد دوباره حرف زدیم تا بابا اومد دنیالم !

 

پشم هام از خودم ریخته! منشا این کار امروزم مشاوره‌ی امروز بود!

وقتی که داشت ازم سوال میپرسید.....حس میکردم گذشتم درد میکنه! و کافیه!و باید یه جایی این انتقام گرفتن از خودم واسه اون سیاهی بچگی تموم بشه!

یه جایی باید عوض شه اوضاع!

یه جایی باید نگاه کنم به گذشته بدون اینکه بغض کنم!بدون اینکه انقد ازش بدم بیاد

یه جایی باید برسه که تو این شهر قدم بزنم و حس بدی نداشته باشم!

یه جایی باید برسه که به خودم و نیاز هام توجه کنم!

یه جایی باید برسه که ببینم خودم چی دوست دارم؟خودم چی باور دارم؟هر کی هر چی میخواد بگه! واقعا مهمه؟نه!

یه جایی باید برسه که رفتن هر ادمی ، باعث نشه من تمام رفتن های زندگیمو واسه خودم مرور کنمو بگم...دیدی چی شد؟باز یکی دیگه تنهات گذاشت!

یه جایی باید برسه که باور کنم که ادم ها موندنی نیستن و باید از لحظه لذت برد!

یه جایی باید برسه که بی هدف بزنم بیرون و به دلم بگم تو چی میخوای؟ :)

یه جایی باید برسه که خودم جای ادم ها رو تو شطرنج زندگیم بچینم!نه سرنوشت!نه حرفای بقیه!تنها چیزی که مشخص میکنه کی کجا باشه خودم باشم!

 

پس رفتم سمت خونشون! رفتم سمت ۴ سال پیش! سعی کردم در جهت درست کردنش در جهت خاکستری کردنش قدمی بردارم :)

 

دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی‌ست که در خانه‌ی همسایه‌ی من خوانده خروس

وین شب تلخ عبوس

می فشارد به دلم پای درنگ.

 

دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه

پشت این پنجره بیدار و خموش

مانده ام چشم به راه

همه چشم و همه گوش

مست آن بانگ دلاویز که می‌آید نرم

محو آن اختر شب تاب که می‌سوزد گرم

مات این پرده‌ی شبگیر که می‌بارد رنگ.

 

آری، این پنجره بگشای که صبح

می‌درخشد پس این پرده‌ی تار

می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس

وز رخ آینه‌ام می‌سترد زنگ فسوس

بوسه‌ی مهر که در چشم من افشانده شرار

خنده‌ی روز که با اشک من آمیخته رنگ...

ه.الف.سایه

شعر شبگیر :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۹ ، ۲۱:۳۱
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۸
پنگوئن

روزایی که خیلی کار دارم بی حسی عجیبی رو حس میکنم! احتمالا که همه‌ی آدم ها همینن!

الان که دارم مینویسم سه ست تمرین تحویل دادم!یک فصل الکترومغناطیس خوندم!

و حس میکنم از این کلماتی که از جلوی چشمم رد میشن هیچ چیزی نمیفهمم! فقط به حافظه میسپارم تا این دو هفته‌ی لعنتی که جایزه‌ی بی رحم ترین دو هفته‌ی جهان رو میبره ، بگذره!

این جمله بالا هم با کمی تقلب از ارشیا گرفته شده!

 

میدونی کلی حرف دارم. و دلم تنگ شده برم تنهایی تو همون کافهه چوبیه بشینم و به بیرون  نیگا کنم و نگاه آدم های این شهر که براشون عجیبه که یه آدمی تنهایی بره کافه رو ببینم و بخندم :))

اینکه دارم زمان استفاده از اپ هامو کنترل میکنم حس خوبی بهم میده! اینکه میدونی چقد از روزمو دارم چیکار میکنم :)

 

یه عکسی آرمین برای آریا فرستاده بود وقتی دیدمش یه لبخند زدم به پهنای صورت!یه حس عجیبی داشت عکسه!حس اینکه جای آرمین اونجاس! توی همین عکس :) و الان آرمینیه که باید باشه!

عین شاهین که وقتی رفت کم کم تبدیل شد به شاهینی که باید باشه ولی خودش حواسش نیست!

الزاما رفتن اینکارو نمیکنه ها! مثلا پویان بعد از ماهرخ تبدیل شد به پویانی که باید باشه :)

میدونی یه حس خاصی میده وقتی یکی اون جایی که باید باشه ، هست: فیلز رایت :)

جای درست من کجاس؟ کسی تا حالا فیلز رایت کرده راجب من؟ :)))

 

علیرضا به آدم هایی که صحبت باهاشون بهم حس خوب میده اضافه شده :)

اینجوریه که دارم به یه چیزی فکر میکنم و براش مینویسم :))) و اونم فکر میکنه و مینویسه :)) ارتباط جالب و خوبیه!

و واقعا فکر نمیکردم این ارتباط پیش بیاد ! و بابتش خوشحالم :)

 

جدیدا رو صدا ها خیلی دقت میکنم :))) یعنی جدیدا نیست قبلا هم خیلی دقت میکردم! اما الان از صداها حس میگیرم :)))))

مثلا صدای تو رو که میشنوم مثل کارتونا از تو چشمام قلب در میاد :)))) حتی امروز همون موقع که حالت خوب نبود داشتی ویس میدادی میتونستم واسه صدات غش کنم :))))) و حس میکنم گفتن زیادش دیگه لوسه :))))

مثلا صدای دشتدار یه فرکانسی داره که مثل جیغ جیغ میمونه برام!و اصلا نمیتونم گوش بدم!

صدای شهو مثل نویز میمونه بعد از ۳ دیقه مغزم اونو شناسایی نمیکنه و حذف میشه

یه اتفاق جالب! صدای نیکپنجه که خیلی مخملی بود و اذیتم میکرد در ویس های اخیرش اذیت کننده نبود :))) فکر کنم صداشو عمل کرده :))))))))

باحال میشه ها! فک کن به جای عمل دماغ بریم صداهامونو عمل کنیم :)) بنظرم مهم تره!

بعد داشتم دقت میکردم من با ادمایی دوست میشم که صداشونو دوست دارم :)))) ینی بین دوستام کسی نیست که صداشو دوست نداشته باشم :)

فکر کنم دیگه خیلی درسا فشار اوردن دارم چرت وپرت محض میگم!

 

تو امتحانا اتفاقات جالبی رخ میده! علاوه بر اینکه عین کوالا میخوابم، به شدت پر حرف میشم و همش دوست دارم با یکی حرف بزنم! کم خوراک میشم! و دیگه غذا خوردن برام بالاترین لذت زندگی نیست :) حتی اگه جلوم سیب زمینی سرخ کرده بزارن :))))

حتی بعضی روزا حس گشنگی هم ندارم :))

 

دلم میخواد زودتر دوشنبه بشه برم با مشاورم حررف بزنم :))) کاش میشد دعوتش کنم بریم قهوه بخوریم :)))))

چرا جدیدا دلم میخواد با ادما برم قهوه بخورم؟حتی مجازی؟

 

الان من نباید پای این میز باشم! باید در حالی که هدفون تو گوشمه بزنم برم بیرون و کیلومتر ها راه برم بعدم که خسته شدم زنگ بزنم بابا بیاد بعد خودم بشینم پشت رول و با اهنگ بخونم و قان قان کنم :))

از این بازیای مسخره هست میگن این یا اون؟ چند تا چیزو هیچ وقت نمیتونم جواب بدم: شب یا صبح؟ بارون یا برف؟ پیاده یا ماشین سواری؟ کویر یا جنگل؟فود اور س ک س؟ :)))))))))

 

خب دیگه حقیقتا خیلی رد دادم!

خواستم این مود خیلی عجیب غریبی که دارم اهنگ غمگین یا حتی شعر علیرضا آذر گوش میدم و لبخند میزنم و شنگولم رو باهاتون شریک شم! :)))

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۸:۴۴
پنگوئن

اومدم از مشاور بگم!

بهتر از اون‌چیزی بود که فکرشو میکردم!

میدونی داستان اینه که‌ادم وقتی تو فشاره دلش میخواد بناله!بعد یه وقتایی دیگه اون‌ادمایی که‌میتونی براشون بنالی ظرفیتشون پر میشه یا اصن خطر پرشدن ظرفیت هست

برای همین کمترین کمکی که میتونه این روانشناسه به من بکنه اینه که هفته‌ای یکبار زار بزنم پیشش بدون اینکه به این فکر کنم که ولم میکنه یا نه :))

ادامه میدم تا ببینم چیزی بهتر میشه یا نه :)

 

دیروز بعد از مدت ها با شاهین حرف زدم :) دلم واسش تنگ شده بود!

داشتم فکر میکردم جالبه که با وجود ایییین همه فاصله ۷ ساله باش دوستم :)

 

میدونی الان که برگشتم دزفول میفهمم که این تهران اومدنام باعث میشه دلم بیشتر تنگ بشه :))) ینی وقتی میرم اونجا دلم نمیخواد برگردم!

دوست ندارم تموم بشه!

وقتی هم که برمیگردم تا مدت ها تو همون حال و هوام :)

مدام دارم عکسای اون دو روز رو نیگا میکنم!

و حسرت اینو دارم که‌ چرا جدیدا کم‌عکس‌میگیرم؟ باید بیشتر عکس میگرفتم!چهارشنبه پنجشنبه جمعه!

یه سری حس ها رو دوست دارم نگه دارم واسه همیشه تو یه کادر :) شاید نشه ادم ها رو نگه‌داشت!

شاید نشه چیزیو کنترل کرد خیلی!

ولی میشه اون حس ها رو قاپ کرد ! برق چشم ها و حال خوش رو :)

 

دارم روز شماری میکنم که ماه بعد برسه!بازم بیام تهران :)))) احتمالا اگه‌اینو به احسان بگم دیگه فوشم بده :))) همینجوریش کلی مسخرم میکنه!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۰۰:۳۲
پنگوئن

به فردا فکر میکنم!که به مشاور باید چی بگم؟ اصن چی میپرسه؟ :)

تا حالا انقد حرف زدن با یه آدم جدید واسم سخت نبوده!

احتمالا باید از درد حرف زد.اما کدوم یکیش؟

اول با نبود مامان شروع کنم؟ بعد از استرس درس ها و کار خونه بگم؟بعد از روان بهم ریختم و کابوس هام؟ از خواسته‌ام برای اپلای بگم؟یا مشکلم با زندگی تو دزفول؟ از حسم بگم که پیچیده تو پام؟یا از تفاوت زیادم با خانواده؟

اگه گریم گرفت چی؟

کاش کسی اون ساعت خونه نباشه تا با خیال راحت حرف بزنم!

یعنی میتونه بهم کمک کنه؟

 

 

من الان یک چیز میخوام!یک چیز ساده!که سال های نوری با من فاصله داره :)

 

«برای من نامه بنویس؛ شاید این نامه‌ها اندکی از بار رنج و غم من بکاهد. این بهترین وسیله‌ای است که ما می‌توانیم به واسطه آن رازهای قلبی‌مان را آشکار سازیم.»‌

‏- نامه‌ی فروغ فرخ‌زاد به پرویز شاپور؛ ۱۳۲۹

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۰
پنگوئن