پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

بهش میگم انگار که توی کارتون تام و جریم! و من همون گربه‌ام که قابلمه میخوره تو سرش و بوووم یهو ستاره دور سرش میچرخه!
بهم میگه دقیقا! گیج میزنی!

میگم وقتی حالم خوب نیست اینکارو میکنم!

میگه چقد از خودت دور شدی؟

میگم دیگه نمونم کدومش منم؟ کدومش واقعیه؟ کدومش الکی!

 

بهم میگه: مبینا، برگرد به خودت!
 

دلم میلرزه انگار که صدای مامانم باشه که اینو میگه!چند وقت بود که یکی اینجوری صدام نکرده بود! تلنگر طور! مبینا!

 

میگه هر کاری لازمه بکن برای خودت! به خودت فکر کن!

به. این فکر میکنم که راجب خودم چیا میدونم؟

اینکه یه درصدی از ADHD دارم!

اینکه یه دسته ای از کارام از همین اختلاله نشئت میگیره

اینکه اونقدی روی خودم کار کردم که مسؤلیت اکثر روزایی که حالم خوب نیست رو بپذیرم و بدونم که خودم اینکارا رو کردم!

اینکه تلاش میکنم! واسه رشد! واسه جلو رفتن! واسه بهتر شدن!

اینکه ...

 

_____________________________

 

از نوشتن خط های بالا چند روزی میگذره!

چند روزی که خیلی هم دوست داشتنی نبوده برام! چرا دوست داشتنی نبوده؟ چون حس میکنم از ترک خارج شدم!

راستش من همیشه آرزوم این بود که بیام آمریکا و یه زندگی هدفمند و درست داشته باشم!

الان اتفاقی که افتاده این نیست!

امروز خیلی اتفاقی به صفحه‌ی یاسمین مقبلی رسیدم! فضانوردی که احتمالا الان که مینویسم به زمین رسیده! همین چند ساعت درایو اونور تر از من تو فلوریدا!

وقتی داشتم صفحه‌اشو نگاه میکردم از خودم بدم اومد!داشتم فکر میکردم روزای من داره چطوری میگذره؟

اینکه صب پامیشم میرم دانشگاه چهار تا ادم میبینم یه سری تمرین و کلاس و روزمرگی بعدش هنگ اوت با ادم ها شبم مست و داغون برمیگردم خونه و تنها چیزی که میوام اینه که بخوابم!

از چیزی که میخواستم باشم کلی فاصله گرفتم! به قول ساناز زدم تو خاکی!

این سمستر بدجوری تو خاکی بودم!

دلم واسه روزایی که تو بهشتی تا شبای دیر میموندم دانشگاه و تلاش میکردم تنگ شده!‌اون موقع یه چیزی تو ذهنم بود اینکه برم و دور بشم از اون فضای سم تا بتونم خود واقعیمو نشون بدم!

بعد دور شدم از اون فضا عوضش اومدم اینجا واسه خودم یه فضای سم دیگه درست کردم و توش زندگی میکنم!

شاید دراما هام با خانواده رو نداشته باشم ولی دراما های دوستام جاشو گرفته!

به جای اون همه سیگار کشیدن شده مشروب و گل!

شاید دلیل این همه ناراحتی و گریه هامم همینه!‌دارم کارایی رو میکنم که روزی به خودم میگفتم هیچ وقت وارد بازیشون نمیشم!

 

یه کانفیدسی همیشه داشتم که من ادمی نیستم که به چیزی وابسته شم و این چیزی که تو سیستم بدنم ناخوداگاهه! وقتی میبینم دارم به یه چیزی وابسته میشم فرار میکنم! ولی....

هر چی دارم جلو تر میرم بیشتر میفهمم که نمیشه هیچ وقتی با اطمینان راجب چیزی نظر داد! وابسته شدن و معتاد شدن اینجوریه که به خودت میای میبینی وسط بازیشی... و دیگه چیز ها از کنترل خارج شده و دومینو ها ریخته!

 

یک هفته سختی رو گذروندم! هفته ای که مدام حالم بد بود و هی به در و دیوار میزدم که یکم بهتر شم و نمیشدم

الان برام اوضاع از اون تاری خارج شده!

بخوام با خودم رو راست باشم باید بگم من آدم این سبک زندگی نیستم! شاید بعد از مدتی بهم حال بده و اینا ولی نیستم!

خوشحال نیستم باهاش!

چیزی که من میخوام اصن این نیست! این فقط از من انرژی میگیره!

من بنده فهمیدنم!‌بنده رشدم! بنده پیشرفتم!

ببینم زندگیم ساکن شده و روتین همه روانم بهم میریزه! شروع میکنم به همه چی مشت زدن تا از اون روتین درش بیارم!

 

الان دارم فکر میکنم که چرا همیشه به جمع ها پناه میبرم؟ چون جمعی که تو ایران داشتم پر بود از حرفای عمیق و منی که با همون مشروب و سیگاره شروع میکردم به فکر کردن و سوخت موتورم رو تامین میکردم!

 

ولی اومدم اینجا نوع جمع ها اصن عوض شد! یه همچین فضایی رو توی اون سفر دو روزم به اتلانتا یکم حس کردم! برای همین یهو برام یه فلش بکی زده شد و ریختم بهم! که اصن من کی بودم؟ من چی میخواستم!

یا حتی نه یکم عقب تر! اون سفر دریاچه و جرقه حرفام با کیان و اون سراب شیرین!

 

همه اینا شبیه این بود که جلوم همون چیزی رو بزارن که میخوام و اونقد واقعی باشه که از خوشی سر مستم کنه و وقتی میرم جلو تا بهش دست بزنم میبینم شت! پلاستیکیه!

یا عین اون پسره که میگف واگعی یا کیکه؟ :)))

کیک بود! یه کیک شیرین!

 

حالا سوال اینه که من اینجام و همه اون روزا و حس ها رو هم پشت سر گذاشتم! الان چی؟ الان میخوام چیکار کنم؟الان برنامم چیه؟

 

صدای آرش میپیچه تو سرم که بهم میگفت هر وقت اینجوری گیج زدی به این فکر کن برای چی این همه مایل مهاجرت کردی بیای اینجا؟ این همون زندگی‌ایه که میخواستی؟

 

- نه راستش!

من اگه میخواستم اینجوری مست کنم و به بطالت بگذرونم همین کارو میتونستم راحت تر تو ایران بکنم!

پس چی میخوای؟

 

میدونی چه جوری آروم تری و حس بهتری به خودت داری؟

الان میدونی حست به خودت چیه اصن؟ کاری به ادمای دیگه هم ندارم! تو تکلیفت با خودت هم مشخص نیست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۱۲
پنگوئن

بهم میگفت اگه رو فوتون بشینیم با سرعت نور بریم چی میبینیم به نظرت؟

هم قبل هم بعد رو!

بهش گفتم پس برای همین به خدا میگن نور؟

خندید!

ـــــــــــ

 

بهم پیام داده بود که استرس دارم واسه سفارت و. دانشگاه و اینا! بنظرت فلان کار رو بکنم؟

با لبخند تکست میدادم که انقد الکی جلز و ولز نکن واقعا چیزی که باید اتفاق میافته!

 

به خودم نگاه میکنم پشمام میریزه! فک کن به یه جایی رسیدم که زور بیخودی واسه چیزی نمیزنم و میبینم واقعا که هر چیزی باید اتفاق میافته و خیلی چیزا کنترلش از دست ماها خارجه! و جوابم به همش یه لبخنده! نه هیچ حرصی نه هیچ افرتی!

ــــــــــــ

 

پا میشیم میریم رایزینگ سایلو و انگار که از ماتریکس خارج شده باشیم! اطرافمون پر از ادم سن بالاس که روی موهاشون گرد پیری نشسته!

 

یکم بعد یه استاد شیمی میاد کنارمون میشینه! استاده چند دقیقه پیشش داشت گیتار الکتریک میزد! از ما میپرسه که اینجا چیکار میکنیم؟!

و ما میگیم که اینجا درس میخونیم و اینا!

میگه ۷ ساله که تو بلکسبرگه و ۴ سال اول خیلی اذیت بوده ولی در نهایت جمع خودش رو پیدا کرده و الان اینجا رو دوست داره!

میگه راز زندگی تو بلکسبرگ اینه که بری و با ادمای رندوم شروع کنی به حرف زدن و بعد میبینی که کلی ادمای خوب پیدا کردی :)

 

 

یکیشون که خیلی بامزه میرقصه و بدنش رو تکون میده میاد نزدیک و با ما حرف میزنه!

از فلسطین میگه... از جنگ جهانی!

از انگشتراش که هر کدوم یاد یک نفره! که انگار روی دستش تموم عزیزهای رفته‌ی زندگیش رو با خودش داره!

بعد عکسای شوهر مرده‌اش رو تک به تک از توی کیف پولش در میاره و نشون میده! با ذوق با عشق با غم!

من پر میشم از احساس و اشک!

با خودم میگم عشق اینه! داشتن کسی که بعد از سال ها از رفتنش هم به عکساش نگاه کنی و بگی ما خیلی خوش شانس بودیم که همو پیدا کردیم!

 

بعد از رفتن پیرزن، اقاعه با سگ بزرگ سیاهش میاد کنارم و در گوشم میگه به بلکسبرگ خوش اومدی!! میخندم!

میگه فیلیس یه دانشگاهه واسه خودش!‌ ۱۰۰۰ سال عمر میکنه ولی هر ۴ شنبه اینجا میرقصه! و تجربه هاش از هممون بیشتره!

 

از رایزینگ سایلو میزنیم بیرون و من به این فکر میکنم انقد همشون مست بودن که شاید فردا یادشون نیاد که اصن ۴ تا جوون از یه ماتریکس دیگه پیششون بودن! ولی چقد به من چیزای عجیبی نشون دادن!

نشون دادن که زمان چیکارا میکنه....

و در نهایت فرقی نداره که عشق رو پیدا کرده باشی یا نه... ولی تنهایی! و با رفتن اون ادم اون تنهایی رو به وضوح میبینی!

پس قایق تک نفره ت رو به ادم های دیگه نزدیک میکنی و با هم پارو میزنین عین فیلیس!

 

ـــــــــــــــــــــ

 

بازم به عشق فکر میکنم و مفهوم عجیب زندگی...

یک هفته ای که با اون سراب عشق بود انقدر حالم رو خوب کرده بود که دارم فکر میکنم اگه یه سراب طولانی تر تو زندگیم داشته باشم چقد کیفیت زندگیم عوض میشه!!

دوباره لبخند میزنم و میگم هر چیزی که باید اتفاق میافته!!!

ـــــــــــــــــــ

 

و حس میکنم از مرگ برگشته باشم! انگار دنیا یه رنگ دیگه‌س! و تکلیفم با ادم ها معلوم تره!

شاید اومدن و رفتن سریع تو توی زندگیم باعث شد یه جور دیگه به همه چی نگاه کنم و انگار چشمام شسته شده باشه!

شاید مسئله هیچ وقت منو تو نبودیم!

مسئله اون حس و تریپی بود که با هم تجربه کردیم که باعث شد یه چراغایی توی مسیر جفتمون روشن شه که از قضا راهمون رو هم جدا کرد ولی خب بنظر اون چیزی که باید اتفاق افتاد و من الان توی اروم ترین حالت خودمم!

پس میگم ممنون!!
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۴۹
پنگوئن

زندگی از اون چیزی که فکر میکردم هم جالب تره!

تابستون یه گوشه ای با نگین نشسته بودیم که نگین بهم پادکست رواق رو معرفی کرد!

قسمت های اول این پادکست راجب مرگ و آزادی بود!

مفاهیمی که دقیقا اون تایم درگیرش بودم! پذیرش مرگ و دیدن یه مرگ از نزدیک و دیدن جسد و کنار نیومدن با اون حس خفگی و ترس از مردن.... همش جلو چشمم بود و تازه!

و آزادی... حسی که بعد از اومدنم به آمریکا مفهومشو تازه حس کرده بودم! من به هیچی وصل نبودم! نه نظر دیگران برام دیگه خط قرمزی تعیین میکرد نه خانواده! از ۷ دولت آزاد بودم! من هیچ محدودیتی نداشتم برای هیچ انتخابی! برای اینکه مبینا رو تو چه قالبی جا بدم!

موضوع بعدی که یادم میاد رواق راجبش حرف زد مسئولیت بود! دقیقا زمانی که داشتم سختی های این انتخاب هام رو میدیدم...و باید میپذیرفتم مسئولیتش رو! که این ها رو همه رو خودم انتخاب کردم و خودم هم باید پای لرزش بشینم!

همون موقع ها بود که خبر سرطان ناهید اومده بود و من دستم از همه جا کوتاه بود و مسئولیت انتخاب اومدنم به این قاره رو باید میپذیرفتم!

نمیدونم کجای رواق بودم که منو برد و وصل کرد به بچگیم! و پذیرفتن اتفاقی که توی کودکی زندگیم رو وارد وادی دیگه کرده بود!

و اون مرور ۲۵ سال مبینا و کز کردن گوشه اتاق!

 

و بعد...

رسیدیم به تنهایی! تنهایی اگزیستانسیال و عشق! چیزی که همیشه و همیشه برای من سوال بود!

همین بازه بود که یه آدمی وارد زندگیم شد! همونطور که تو پست قبلمم پیداس... و من فکر میکردم چیزی رو پیدا کردم که یه مدت خیلی زیادی دنبالش بودم!

مثل سراب بود رسیدم نزدیک تر و پرید!

 

و بعد دوباره رفتم سراغ رواق!

اول باید بپذیریم که تنهاییم!

 که راه مقابله با این درد تنهایی ارتباط با ادم هاییه که با ما درد مشترک دارن

داشت راجب عشق حرف میزد که نقطه ی پیدایش عشق یه وجه مشترکه! و اون وجه مشترک تنهایی اگزیستانسیاله

بعد نظریه سه تا آدم رو مرور کرد! 

 

مارتین بوبر نظریه اش این بود که دو نوع رابطه بین آدم ها وجود داره!

یکی من و آن

یکی من و تو!

وقتی میگیم من و آن داریم توی طرف دوممون دنبال چیزی که میخوایم میگردیم و اون رو شبیه یه ماشین میبینیم که نیازامون رو برطرف میکنه! و اکثر ارتباطاتمون با ادم ها در این نوع رابطه خلاصه میشه! 

ولی وقتی میگیم من و تو داریم خودمون رو از زاویه دید اون <تو> نگاه میکنیم!

(عشق عاری از نیاز!)

 

نظریه نفر دوم، ابراهام مازلو،  این بود که عشق دو تا کانسپت داره کانسپت هستی مدار و کانسپت کاستی مدار!
بنظر من این هم داشت همون توصیف رو میکرد با کلمات دیگه! 

هستی مدار این طوریه که تو طرف رو میخوای برای اینکه دوستش داشته باشی! نه برای اینکه دوستت داشته باشه! و همین دوست داشتنش بهت اون چیزی که میخوای رو میده!

ولی کاستی مدار اینطوریه که تو هر چی شروع میکنی به دوست داشتن طرف انگار داره از ظرف احساساتت کم میشه و اگه طرف این دوست داشتن رو به تو بازتاب نکنه تو یه جایی از ماجرا خالی میشی!

(شرط حضور در رابطه‌ی عشق عاری از نیاز اینه که در صاحت خودشکوفایی قدم گذاشته باشیم)

 

 

نظریه سوم! ایریش فرم

ترس تنهایی بزرگترین ترسه بشر! مهم ترین وظیفه روان شناختی هر کس غلبه بر اضطراب تنهاییه!

سه روش عمده در طول تاریخ وجود داره که انسان استفاده میکرده تا بر این اضطراب غلبه کنه:

آفرینش : حس غنایی که از قدرت خلق کردن به دست میاد و آدم میتونه ساعت ها در تنهایی ساز بزنه یا نقاشی بکشه یا .... به طور کلی خلق کنه

سر مستی :روشی که فرد من بودنش رو کنار میزاره.

پیوست : پیوستن به یه مجموعه و باز تعریف خودش در یک کل و انکار تنهایی!

 پس بهترین راه میشه عشق عاری از نیاز عین همون دو تا نظریه قبلی!

(من خورشیدم باید بتابم!)

(عشق منفعل و عشق فعال!! مثل بازی کن تیم فوتبالی که روی نیمکته! و بازی نمیکنه! تو تیم هست ولی فوتبال نیست! فوتبال ینی جنگیدن تو اون مستطیل سبزه!)

و معجزه‌ی عشق همینجاست...

عشق مثل لباس گرم میمونه! میشه باهاش با سرمای زمستون کنار اومد ولی نمیشه باهاش برفا رو اب کرد!

 

نکته اینه که من اون آدم رو انتخاب نکرده بودم! من پریده بودم توی سراب!!

یگانگی در عین فردیت! جوابیه که فرم به عشق داده!

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۳۹
پنگوئن

هر روز صبح که از خواب بیدار میشم میچرخم دنبال اون ماسماسکم که باهاش تو رو میبینم :)

و وقتی اسمت رو هر روز صبح میبینم چند دقیقه قبل از اینکه بیدار بشم روزم ساخته میشه و نیشم باز میشه!

چند بار چشمامو میمالم تا مطمئن بشم که خواب نیستم! پیامتو باز میکنم و قند تو دلم اب میشه! تو اونجایی تا بهم صبح بخیر بگی!
اون قند آب شده تو دلم میپیچه تو رگام!‌بدنمو شیرین میکنه :)

فرقی نداره چه ساعتی از روزه یا کجام! دارم بهت فکر میکنم! و وقتایی که بهم فکر میکنی یهو اون قند خونه میره بالا و یه پمپاژ شدید خون میپیچه تو رگام! لپام گل می‌افته و لبخند میزنم!

این روزا من و تو جفتمون راه میریم و لبخند میزنیم! و احتمالا ادم های مهربون تری شدیم اینجوری که فیدبک میگیریم

راستش به خیلی از آدم ها نگفتم که سر و کله تو توی زندگیم پیدا شده! ولی به خیلی از ادمای دور و برم و مهم زندگیم گفتم که تو رو پیدا کردم!

از یه سفر اتفاقی! از حرفایی که ناخوداگاه شروع کردم به گفتنشون!

تو رو وسط دغدغه هام پیدا کردم!

و فکرشم نمیکردم تو اونی باشی که اینجوری منو کامل میکنه! و حتی یه چیزایی داری که نمیدونستم من اونا رو دوست دارم!

ولی الان بنظرم همه چیزایی که قبل از تو دوست داشتم یه سوتفاهم بوده!

انگار اصن هیچ وقت تا الان کسیو دوست نداشتم! انقدری که دوست داشتن تو برام متفاوته!

 

انقدی که اعتماد دارم بهت...به حرفات به بودنت...به لبخندت...

هر شب اخرین چیزی که قبل از خواب میبینم بوس هاته! در حالی که کیلومتر ها ازم دوری!

و کی فکرش رو میکرد که من با همچین رابطه ای که از راه دوره کنار بیام؟ تازه حتی حس کنم اصن درست ترین نوعش هم هست چیزی که بینمونه!

 

شنیدن حرفات وقتی سعی میکنی فکرات رو توضیح بدی و داری کلمه ها رو کنار هم میچینی خیلی دلنشینه! انگار که میدونم کلمه بعدیت چیه! میدونم چی میخوای بگی! و میفهمم بدون اینکه نیازی به تلاش خاصی باشه!

و حتی وقتی تو سکوت میکنی بعد از حرفات و منتظر کامنت منی من بازم سکوت میکنم انگار که اصلا تا الان این من بودم که داشتم حرف میزدم

و لبخند میزنم و تمام جوابی که دارم اینه که میفهمم!

 

نمیدونم خودت میدونی چقد صورتت روشنه؟ روشن به این معنی که واضحه چیزی بیشتر از چیزی که دیگران دارن میبینن رو من میبنم! عمیق ترش! میدونی چی میگم؟و این نور و روشنیت دلمو گرم میکنه!

سردی دستامو میگیره...بهم امید میده و سر زندگی...

 

 

تو تمام اون چیزی بودی که من میخواستم...

 

خوش اومدی به قلب من...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۵
پنگوئن