پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

به شدت کار ریخته روی سرم!و منم تنها!

نمیدونم چطوری باید هندل کنم! گیج شدم و همش حس میکنم به مامانم تو این شرایط احتیاج داشتم تا کنارم باشه بهم بگه برای سفرم چیا میخوام!

وحید پیشنهاد زودتر رفتن داد! منطقیه که ادم بخواد زودتر بره...ولی...میترسم به کارام نرسم!

نمیدونم انگار یه چیزی بنظرم منطقی نیست که تو دسامبر برم احتمالا برسم اونجا تعطیلیه... و خب چ کاریه؟نه؟

 

نمیدونم...خیلی دوس داشتم الان یکی باشه همه فکرای تو مغزمو بکشه بیرون

 

مدرکم و پاسپورتم به شدت رو مخم رفته...و انقد خستم از این کارای اداری مسخره که واقعا دوس دارم داد بزنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۰۰:۱۹
پنگوئن

تو این دنیا واسه کسی مهم نبودن هم حال عجیبیه!

 

دیروز داشتم با نگین هم خونه‌ای ایندم حرف میزدم.. خبر سرطان مادرش رو شنیده بود... و یه سری مشکلات دیگه باعث شده بود که کلا اولین ترمی ک مهاجرت کرده رو حذف کنه

داشتم فک میکردم این که من هیچ کسی واسم نمونده از این لحاظ شایدم بد نیست...

 

روز هاست میخوام ببینمش! صد دفعه بهش زنگ زدم و پیام دادم! هر بار کسی پیشش بود! ولی دم از‌تنهایی میزنه! نمیدونم من تنها ترم یا تو! نمیدونم اصن فرقی میکنه یا نه! کاش ولی میفهمیدی منو!

 

حالم خوش نیست! حتی نمیدونمم که چمه...شبیه دلتنگی! شبیه جا‌موندن در گذشته ام...

این روزای برزخی لعنتی تمومی نداره!

فقط میخوام بگذره

برم خودمو با کار و درس خفه کنم و بمیرم توشون!

از ادما به شدت خسته و فراریم...

دیگه کشش هیچی برام نمونده

روحم تاریک تاریک شده.

این لاشه ای ک ازم جا مونده واسه بکی دو نفر شده امید اینطوری ک خودشون مبگن! همین موضوعه ک نمیزاره زندگیم رو تو همین نقطه جمعش کنم بره! میدونی چی میگم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۷
پنگوئن

۵۷

 

نمیدونم چرا همیشه تو زندگی من اتفاقات وجود دارن! یعنی یه سری اتفاقاتی ک ممکنه چند سالی یه بار برای کسی اتفاق بیافته برای من پشت هم و نان استاپ اتفاق میافته!

دوس ندارم ناله کنم! بگم بددبختم فلانم! نه!

ولی دیگه کلا حسی برام نمونده سر اتفاقات! ینی هر اتفاقی میافته میشینم نگاه میکنم! نه مثل قبل عصبی میشم نه استرس دارم نه خوشحال میشم! همه چیز در بی حسی برام میگذره! قطعا اینو هیچ کسی از ظاهرم نمیفهمه

ولی خودم میدونم این زندگی پر از اتفاق و بالا و پایینی ک گذروندم چ بلایی سرم اورده!

به یه ادم خسته‌ی بی امیدی که مثل یه ماشینه تبدیل شدم و فقط دارم جلو میرم! حتی نمیدونم کجا! فقط میگذرونم! در عجله‌ام واسه جلو رفتن! انگار حالا تو فصل بعدی مثلا برای ما ریدن!

 

صبح ها که از خواب پا میشم همش حالت تهوع و اضطراب طور دارم! و این اتفاق تا ظهر ادامه داره

درست نمیتونم بخوابم! و تمام روز دلم میخواد برگردم گوشه اتاق و بخوابم!

 

به هیچ کسی امیددی ندارم میدونی چی میگم؟ انگار ادم ها سال های نوری ازم دورن! انگار هیچ کسی نیست! با اینکه روزانه کلی ادم ممیبینم!

هر کسی به جوری منو مایوس کرد!

ادمیزاد از هر کسی یه انتظاری تو ذهنشه با توجه به مقدار نزدیکیش ب اون ادم! تقریبا اکثر ادمای زندگی من ریدن تو انتظاراتی ک داشتم :) و معمولا زمانی اینکارو انجام دادن که بیشترین نیاز رو بهشون داشتم!

 

همیشه نیازمو بلند گفتم.. تا ادما نگن ک نمبدونبم که نفهمیدیم! ولی شنیدن و شاشیدن توش :)

 

راستش اوضاع مملکت هم اونقدی قر و قاطی هست که تمام این مدت حس میکردم خودخواهیه اگه بیام و بنویسم حس میکنم خالی‌م!

ولی لان مینویسم که خیلی خالی‌م

اونقدی که دلیل خاصی واسه انلاین شدن تو هیچ پلتفرمی رو ندارم

تلاشی برای تغییر خاصی ندارم

حتی درست حسابی شوق رفتن و خرید رفتن هم ندارم

 

فقط میگذرونم

و این نتیجه تمام ابنب اتفاقات بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۱ ، ۰۰:۱۳
پنگوئن

مرگ از این زندگی که من دارم شیرین تر خواهد بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۰۰:۵۸
پنگوئن