پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوست دارم از اتفاقاط عجیبی ک امروز افتاد بگم!

از اینکه صب زودتر بیدار‌شدم رفتم دانشگاه و ناخواسته تو ثبت‌نام بچه های ۹۸ کمک کردم

از‌ اینکه بعدش ناخواسته رفتم پژوهشکده واسه مصاحبه و کلی حرف جالب از اقای شریفی شنیدم

از اینکه بعد از اون خیلی ناخواسته باز نشستم با مرسا یادگاری حرف زدم!

و بعدش میلاد و تموم شدن رابطه!

صبح وقتی بچه ها گفتن بیا پای سیستم واقعا هیچی بلد نبودم!یه نیگا انداختم و با تمام وجود سعی کردم بفهمم باید چیکار کنم!و‌شد و درست شد!یه لبخند به خودم زدم!اولین‌ باری بود که از‌این‌کارای اسکن و اینا میکردم و جالب بود برام :)

بعد از کلاس علی اکبری نشسته بودم پایین و داشتم با سحر سایتای دانشگاها رو نیگشتیم که زهرا زنگ زد گفت میری پژوهشکده؟

منم گفتم باشه!با اینکه نمیخواستم برم

رفتم اونجا یه اقایی بود به اسم شریفی!نشست حرف زدن!از سیستمی ک برای اموزش وجود نداشت گفت!از تابع گاوسی هر ورودی!با خودم فکر کردم من کجای تابعم؟!جوابم این بود اون قسمت پهنه ی بچه های متوسط!شریفی اعتقاد داشت این دسته متوسط نباید زور بزنن پیپر بدن!باید زیر ساخت رو درست کنن!

گفت تسلیم نشیم!گفت درس بخونیم خیلی بیشتر بخونیم!از دکتر شجاعی گفت!از دکتر ابراهیمی!

و کلی شوق و انگیزه ای که دوباره و دوباره توم جون گرفت!

از این رابطه ی تعادلی گفت!یه نصیحت بزرگ!گفت هیچ‌ وقت چیزی یا کسیو که خیلیییی دوسش دارین انتخاب نکنین!چون اون بدترین انتخابه!عین رابطه ی یک طرفه توی شیمی میمونه!یه روزی که اون روز زود هم میرسه واکنش گرات تموم میشن!ولی وقتی یه چیزیو نه خیلی دوست داشتی نه خیلی بدت میومد، لین رابطه تعادلی میشه!و برگشت پذیره!برای همین زود تموم نمیشه :))

راست میگف!

نرگس ازش پرسید فیزیک به درد میخوره؟گفت من با فیزیک جامعه شناسی یاد گرفتم!وقتی دیدم با یه فشار رفتار یه ذره چقد میتونه عوض شه فهمیدم رفتار یه ادم با این همه اختیار زیر فشار خیلی بیشتر میتونه عوض شه!

نرگس پرسید موفق شدن تو فیزیک باعث میشه از همه چی جا بمونیم؟اقاهه گفت ادم وقتی به یه بعد زندگیش خیلی اهمیت بده قطعا بعد های دیگه اسیب میخورن

من مثال فاین من و خوشگذرونیاشو زدم!گفت هواست باشه خودتو با کی مقایسه میکنی!فاینمن یه نیگا میکرد عمق مفهوم رو درک میکرد...

گف واسه نمره درس نخون ولی از نمره غافل نشو!

گفت بجنگ!...

و خوشجالم که رفتم برای مصاحبه!

بعد اومدم‌پایین و اتفاقی با مرسا هم‌صحبت شدیم

فهمیدم چقد ادمای خودخواه عجیبن!و چقد ادما میتونن رو های مختلف داشته باشن!

بهش حق دادم اگه نخواد بیاد باهامون بیرون!

و حرفای جالبی بود!

بعد از مرسا با میلاد برگشتم خونه!

بالاخره پس از‌سال ها بهش شیرینیشو دادم!ولی زیاد خوش‌مزه نبود اونجا ک رفتیم!

بعد از اونجا بحث‌مون شد!

و تموم شد!

اومدم خونه‌زنگ زدم به صبا...براش همه چیو تعریف کردم!و اینکه دوست نداشتم تموم شه!از ترسم گفتم و از‌زندگی تنهایی!از شرایطم!از اتفاقات اخیر...

صبا همه‌ رو شنید!بعد گفت فکر میکنم تو به یه تایم برای خودت بودن احتیاج داری!گفت فکر میکنم تصمیم درستیه!گفت خودمو مقصر ندونم و گفت کاره اشتباهی نکردم.‌‌..

صبا دختره فهمیده ایه...و دوست داشتنی

میدونم قراره بهم سخت بگذره...ولی نمیدونم چرا حس میکنم کاره درستی ک باید بکنم همینه!

هر وقت چیزیو نمیخوای اتفاق میافته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۳
پنگوئن

بدی کنار خوبیه که معنی پیدا میکنه!

چشم هامو شستم یه جور دیگه دیدم!ادمایی رو دیدم که لباسشون مارکه و چت و مستیشون حد نداره ولی وقتی میبینن از سیستان بلوچستان ادم اومده تهران شمارشو بهشون میده تاهر کاری تو تهران داشتن براشون انجام بده

من ادمی رو دیدم که امکان نداشت سر چارراه به یه بچه کار برسه و بهش یه چیزی نده!خوراکی پول هر چی

من ادمی رو دیدم که با تمام مسخره بازی و غد بازیاش به یه پس بچه ی جوراب فروش میرسه و پولای تو جیبشو در میاره و بهش میده!

این ادما که میگم نه پیشونیشون از سجده ی طولانی پینه بسته نه ادمایین که پولشون از پارو بالا بره!

خیلی اتفاقی وارد یه کانون شدم که‌به بچه های کار درس میدن!خیلی اتفاقی رفتم و کلاسو شروع کردم!دوست نداشتم کسی از این کارم خبر داشته باشه

ولی الان جداااای از تمام کار خیر و هر چیزی که راجبش هست میخوام از این یه جور دیگه دیدنه بگم!

اینکه با ادمایی اشنا شدم که خوندن عددا رو هم بلد نیستن!یه چیز خیلی ساده!

ولی دل ساده و پاکی دارن!

ادمایی که از من میخواستن فقد یه کلاس دیگه بذارم تا اونا هم بتونن بیان!

ادمایی که لبخند میزنن چشماشونم میخنده!

ادمای ساده ای که از من‌چیزای ساده ایو میخوان!

محمدرضایی رو دیدم که روی تنش خالکوبی داره و گوشواره میندازه..کلی هم کسافت کاری داره :))) ولی هر بچه ای رو که میبینه بهش کمک میکنه ، ادمای شهرستانی رو راهنمایی میکنه!مهربونه!

میلادی رو دیدم که همیشه یه خوراکی تو ماشینش هست واسه این بچه های کار!یا اینکه یه بار یادمه خودشم زیاد پول نداشت ولی یه اقای پیری اومد دم ماشینش و بهش گفت دسته گل اخرمه!تو رو خدا بخر برم خونه!میلاد خرید!و بعد به من گفت حتما خانوادش منتظرشن خیلی دیر بود دیگه باید میرفت خونه!

از یه جایی به بعد انگار زندگی ادما یه رنگ دیگه میگیره!

من زندگیم رنگ و بوی دیگه گرفته!خیلی وقته!درست از همون روزی که خواستم دیگه دیکته شده ی کسی نباشم!

بگردم ببینم چی حال خودمو خوب میکنه!

و الان انقد از مبینای دو سال پیش فاصله دارم که فکر نکنم کسی از ادمای قدیمی زندگیم بشناستم اصن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۳۳
پنگوئن

میخوام‌ بگم یا یه چیزیو شروع نکن!

یا اگه‌شروع میکنی تمومش کن!

کارتو نصف و نیمه ول نکن!

براش وقت گذاشتی!عمرت جوونیت!وقتت تا الان براش رفته!پس بمون تا تهش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۸
پنگوئن

 رسما انگار جزوی از خانواده نبودم...

امروز‌زنگ زدم خونه..دیدم جواب‌نمیدن

زنگ زدم موبایل بابا...بابا گفت رفتبم اهواز.منم بیخبر از همه‌جا و همه چیز!گفتم چه خبره اهواز!؟ گفت هیچی دیروز عصری شیشه میافته‌رو دست داداشت تاندونش رو باید عمل‌میکردن...

اصن نفهمیدم چی میگه!فقد اشکام بود که‌ میریخت روی صورتم!

امروز سالگرد ازدواجشون بود!صبح به ناهید پیام دادم تبریک گفتم!از همه جا بی خبر!

سالگرد ازدواجی که تو بیمارستانه؟!

من چه خواهر بدیم نه؟!

از دست خودم عصبانیم..از دست ناراحت شدنای بی موردم!از اینکه وقتی ناراحت میشم دلم میشکنه!

نمیخوام بگم بخاطر منه!اما‌به طرز بدی خودمو مقصر میدونم!

انقدی وضعیتش بد بوده که نتونستن دزفول براش کاری کنن که‌رفته اهواز...

انقدی وضعیتش بد بوده که بابا گفت الان زنگ نزن بهش تازه بهوش اومده...

کلافه ام خیلی کلافه!

کاش یکی بود کنارم الان فقد بهش میگفتم چقد از زندگی میترسم!

منه خر دیشب ...

اه

من خیلی بدم خیلی بدم خیلی بد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۲۶
پنگوئن

باز تهران اومدم و کلی چیزای مختلف واسه انجام دادن هست و این منو خیلی خوشحال میکنه!

فردا دوباره ایونت هست!و باز هم ایونت واسه بچه ها :)

اولش راستش ناراحت بوم که چرا کردان نیستم واسه اون یکی ایونت

ولی بعد فهمیدم چرا!هم به کلاس جمعه یکانون میرسم!مخصوصا که هفته ی پیشم دزفول بودم و با احتمال زیاد بچه ها الان باید خیلی مشتاق باشن!و خب راستش دل خودمم تنگ شده!

هم اینکه میتونم برم ازمون رانندگی رو بدم و خلاص شم!

هم بکم غذا درست کنم به خودم برسم!

خدا میدونه من چقر عاشق این تنها زندگی کردنمم و چقد خوبه الان همه چی!

امروز دانشکده بودم!

نمیدونم نمیدونم چیه که باعث میشه تو اون دانشکده حس کنم توی خونم و اون ادما هم عضوی از خانوادم!

راستش امروز که تو دانشکده های دیگه میگشتم و دنبال واحد بودم حس کردم چقدر دانشکده ما جو مهربون و صمیمی داره!

امروز مهدی رو دیدم!حقیقتا دلم براش تنگ شده بود!چقد دوست داشتم بشینم باز غر بزنم پیشش اونم هیچی نگه فقد بخنده! :)

امیر رو دیدم!بعد از مدت ها!و الان قراره دوباره هر روز ببینمش!

بعد از داستانی که تو خونه پیش اومد و اون دعوا ها...

راستش من همه چیو فراموش کرده بودم!بعد اونا با دعواشون یهو کلی چیزو به من یاداوری کردن!

و من اومدم خونه و دفترمو نیگا کردم!راستش انتظار داشتم خیلی چیزای افتضاح تری توش ببینم :)))))))))) ولی نبود اونقدا هم بد!

توی راه که به سمت بهارستان بودم از دکتر شیری که روانشناسه چند تا ویس گوش کردم!

امیر هنوزم از همه جا بلاکه...رفتم و چتشو پاک کردم!

به خودم گفتم اگه قراره واقعا پاکش کنم باید این خرده ریزه هایی که ازش مونده رو هم پاک کنم...

با اینکه از ته دلم دوست ندارم ولی شاید دفترمم بندازم......

میدونی نوشتن خیلی خوبه!

وقتی بعد از مدت ها میری سراغ نوشته هات میفهمی که چقد دغدغه هات عوض شده وچقد قد کشیدی....

ولی راستش دیگه دوست ندارم ناراحتی مامان بابامو ببینم...برای همینم تصمیم گرفتم این ترم تا جایی که امکانش هست سرمو بکنم تو درسم و به کسی و چیزیم کاری نداشته باشم...

مگه چند سال 21 ساله میشم و میتونم کارشناسی فیزیک بگیرم هوم؟!
پنهون کردن واقعا حس خوبی به ادم نمیده...ادم انگار اون جلای روحشو از دست میده!

چقد دلم میخواست اوضاع فرق داشت و شرایط یه جور دیگه بود...ولی نیست!کاری که از من برمیاد اینه که تا جایی که میتونم خودم شرایط رو بای خودم درست کنم!

مخصوصا واسه من که دخترم زندگی تو ایران سخته!اونم با این ایده هایی که تو ذهن منه!ولی باید واسش برنامه ریخت باید واسش جنگید و باید درستش کرد!

گاهی وقتا از اینکه این همه سر خودمو شلوغ میکنمم میترسم...

ولی دلم بهم میگه این بهترین کاره...و من دوست دارم بهترین استفادمو از این روزا ببرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۱
پنگوئن

برای بار ها تشکر میکنم از‌خودم از خدایی اگه هست که تهران قبول شدم و اومدم!

مهم نیست چجوری ! فقد خکشحالم که اینجام!

چقد خوشحالم که تو سلول کوچیکی مثل دزفول نیستم...

اینجا برام بهشته مخصوصا الان که بوی پاییزش به شدت حس میشه!

مخصوصا که داره تابستون لعنتی تموم میشه!

عاشق اون ساعتاییم که با سحر‌ میرم اون بالا  زل میزنم به چراغا و سکوته ! انگار از قالب خودمون در میایم و میشینیم از بیرون نیگا همه چی میکنیم!

چقد کار دارم این ترم!

و چقد کار واسه این دو روز!

همه مثل تهران اومدنم الان پذیرفتن که قراره از ایران برم!

یادمه اون روزا تهران واسم ارزو بود!اما مدام به همه میگفتم که من میرم تهران حتی اگه الان واقعیت کلی فاصله داشته باشه!

الان واسه از ایران رفتنمم همینه!شاید هر کی همه شرایطو با هم‌نیگا کنه بنظرش محال مطلق بیاد!

ولی...من بازم میگم میشه!من‌دو سال دیگه این روزا ایرانی نیستم!

من یه سری صفت ها دارم که در برخورد اول خیلیییی بده!ولی بنظرم در دراز مدت اصلا بد نیست!یکیش همین رک بودنمه!این شخصیت منه و دوست ندارم عوضش کنم!

راستش ناراحتی ادما رو بخاطر صداقت بیش از حد نمیفهمم!من بی ادبی نکردم!فقد صادق بودم!

شایدم‌تو این دنیای پر دروغ ، دروغ نگفتن گناهه!مثل وقتی که همه نجوم برداشتن و من برنداشتم و کسی که کار درست رو کرده بود من بودم و کسی که سوخته بود هم من بودم!

دلم یه حالیه!یه شور شیرینی میزنه...دلم یه حالیه واسه پاییز

دلم یه حالیه واسه دانشگاه و شروعش...

باور میکنی سومین سالیه که اینجایی؟

انگار همین دیروز بود...همین دیروز که برای اولین بار همین روزا اومدم ثبت نام

بهشتی شاید افتخار خاصی نیست برام....جنگیدنم واسم افتخاره :)

جمله ی خواستن و توانستنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۴۵
پنگوئن

حالم اصلا خوب نیست

و میدونم چقد دارم با هممممه ی ادم های اطرافم بد حرف میزنم...از خانواده تا دوستام...

دست خودم نیست از دزفول و از توی این خونه بودن نفرت دارم...از طعنه ها و تیکه هایی که بهم میندازن...دوست دارم از دستشون فرار کنم برم جایی که هیچکسو نبینم!

دوست ندارم اصن بیام این شهر لعنتی...با ادمای لعنتی ترش!

دارم به این فکر میکنم اصن برم امریکا با ویزای سینگل که اگه بخوامم نتونم برگردم! :/

وحشی شدم...به شدت اخلاقم بده!

دندون پزشکی و عادتای دخترونه هم مزید بر علت شده!هر کیم بهم بگه چمه بدون حفظ حیا و خجالتی بهش میگم!بی حال تر از این حرفام!

از این همه گیر دادن که چیکار کنم بشینم و پاشم و همه چیزمو بقیه مشخص کنن متنفرم!

چقد زندگیم تهران اروم تره!واقعا دل تنگی ارزش این همه دردسرو نداره!

شبیه یه پرنده تو قفسم که فقد دارم بال بال میزنم!

زبون تیز و تلخه!مامانم برگشت گفت چقد حرفات نیش دار شده!میخواستم بگم همین شما مبینای بدبخت رو به این روز انداختین!

همین شما زبونشو تیز کردین!اون که جز شیرین زبونی کوچیکش چیزیو نداشت....

 

نمیدونم شاید دارم یک طرفه به قاضی میرم...ولی عصبی تر از این حرفام که به شخص دیگه ای یه کوچولو حق بدم...

انگار تمام ناحقی های این 21 سال اومده جلو چشمم!حتی نمیتونم ببخشم!همه بد های ادمای این چند سال جلو چشمم رژه میره!

ادمایی که شاید خلی وقت بود بهشون فکر نمیکردم!

خاطره هایی که خاکستری شده بود دیگه برام همه اومده جلو چشمم

یاده شبای بچگیم افتادم...اون موقع ها که دوست داشتم از خونه فرار کنم...مامانم میدونه اینا رو؟!نه هرگز!چون فقط نگران این بود تمام زندگیش که مردم چی میگن!

یاده اون موقعی که واسه خدا نامه مینوشتم...یا واسه امام زمان...منتظر بودم یه روز بیدار شم و یه دونه از اون معزه ها واسه من باشه!

یاده حرف هایی افتادم که تو راهنمایی تو دعوا ها میگفتم!زبون دو متریم!اون موقع به این فکر میکردم که زود ازدواج میکنم از دزفول میرم بعد طلاق میگیرم و تنها زندگی میکنم!

الان که دارم فکر میکنم حقیقتا پشمام ریخته از راهکار های کودیکم....

من همه راهای خلافو تا ته تو ذهنم رفته بودم....همه نقشه هاشو اماده کرده بودم!

ولی در نهایت مثبت ترینشو انتخاب کنم!فرار از دزفول به بهانه درس!فرار از ایران به بهانه ی درس!

یاده اون روزایی افتادم که مشاوره میرفتم!یه چیزای کمی از زندگیم گفته بودم!اقاهه خیلی تعجب کرده بود از من!و از راه حل هام!

چقد دوست دارم باز بشینم برای یه ادمی تمام روزای زندگیمو تعریف کنم...تا از توش یه چیزایی دستگیرم شه!که من دقیقا چمه....دقیقا چی تو ناخوادگاهم انقد منو عصبی کرده...

این همه موی سفید لای مو هام چی کار میکنه....

حالم از پس زده شدن بهم میخوره.....حالم بهم میخوره....الان شده یه عقده...یه عقده تو گلوم...برای همین الان اونی که همه رو پس میزنه منم!!!!من شدم پس زننده درجه یک!

با هیچ کی حرف نمیزنم...

دارم از همه فرار میکنم

از همه کس

از همه جا

چقد بد شده حالم...چقد احتیاج به یه تایم استراحت دارم....چقد نیاز به یه معجزه دارم........

باز افتادم رو دور اهنگای صادق...خودمو میشناسم...میدونم چقد این موضوع بده!!میدونم چقد بده!

اهنگ بی اندازگیش....انگار داره داستان منو میگه....اهنگ تنهاییش.... :)

منجی من کجاس پس؟

میدونم منجیمم خودمم اخرشم...میدونم...میدونم یه روزی درستش میکنم...

میدونم یه روزی پشیمونی این ادمایی که دهنشو وا کردن فقط رو میبینم....میدونم....

فقط هر کاری میکنم الان نمیتونم انقد تلخ نباشم....

هفته ی پیش همین روزا حس میکردم چقد بالام و چقد همه چیز خوبه و چقد موفقم

و الان دقیقا 180 درجه همه چی چرخیده....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۵۶
پنگوئن

ای اهل حرم پیر و علم دار نیامد

ای اهل حرم پیر و علم دار نیامد

علم دار نیامد

علم دار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

علم دار نیامد

علم دار نیامد...

.

.

.

امروز تاسوعا بود!

دیشب با مامانم رفتیم خونه ی داییم.همونی که تازگیا زنش فوت شده!یه مراسم گرفته بودن.روضه طور

داشتم به حرفای خن رانا و اینا گوش میدادم

هی اعصابم بهم میریخت و زندداشم نذاشت یه سوال حسابی از خانومه بپرسم تا دیگه اینجوری حرف نزنه :))

خلاصه رسید به مداحی

یهو اون نوحه ی بالا رو خوند...

کلی چیز یادم اومد!کلی....

بچه بودم یادمه....خیلی کوچولو ابتدایی بودم یا راهنمایی!هر جمعه میرفتم مسجد محلمون!برنامه داشتن!سخنرانی!حاج اقا ابوالقاسمی!همش مامانم اینا میگفتن واس چی هی میری مسجد!برا خودم یه پا ملا شده بودم!دقیقا مثل دیشبی برای اولین بار این نوحه رو شنیدم تو اون مسجده...خیلی دلمو لرزونده بود...

مثل دیروز و امروز که چند باری دلم به شدت لرزید!

من اعتقادات خودمو دارم...که با خیلیا فرق داره!من عزاداری رو قبول ندارم!من تفکر رو قبول دارم!من به نظرم عاشورا یه چیزی بیشتر از یه جنگ ساده و تشنه بودن امام حسینه!

اصن به نظر من اسلام این چیزی که نشون داده میشه نیست!

تمام دیروز و امروز تو روضه هایی که رفتم فقد تو افکار خودم غرق بودم!گاهی وقتا هم طغیان میکردم که مامانم و زنداداشم جلومو میگرفتن تا توی جمع به سخن رانایی که اسم خودشونو گذاشته بودن سخنران چیزی نگم!

دین...خیلی شخصی تر از هر چیزیه که میشناسم!

و حق الناس..

امروز داشتم با مامانم حرف میزدم!حرف عادی!یهو وسط حرفام همیدم چقد از حرفام ارجاع به قرانه واقعا!و اون لحظه کرک و پرم ریخت!

گفتم شاید من تو خیلی چیزا شک کنم!مثلا این که اصلا اون دنیایی وجود داره یا نه

مثلا بحث حجاب

یا اصن نماز

ولی یه اصولی رو خیلی قبول دارم!و بیس اون اصولمم توی قرانه!

داشتم فکر میکردم من عقیده ای که دارم همش سعی میکنم اپدیتش کنم رو دوست دارم!

این که واسه چیزایی که قبول میکنم میجنگمو دوست دارم!

داشتم میگفتم از حق الناس!

یه ساعت بعد از رسیدنم به دزفول فمیدم داداشم رفتم دفتر خاطرمو خونده!بهش تو دین میگن تجسس!

رفته گند زده تو حریم خصوصیم!چیزی که واسه دو سال پیش بوده و خیلی وقته تموم شده بود رو فهمیده بود!و نه تنها خودش بلکه ابرومو جلوی بقیه ی ادمای خونه هم برده بود!

و پدر مادر بیچاره و بی خبر من عمیقا ناراحت شده بودن و قلبشون رو درد بود!

به من که رحم نکرده بود این برادر .... به مامانم اینا چرا رحم نکرده بود رو نمیدونم جدا!

با مامانم یه بحث طولانی داشتم...بحثی که گوینده بیشتر من بودم...اون کسی که میگفت...گریه میکرد....میلرزید...و سعی میکرد 21 سال زندگیشو خالی کنه!سعی میکرد بگه یه اشتباه که اتفاق میافته واسه یه لحظهو یه تصمیم نیست....واسه هزار بار لرزیدن و زمین خوردنه!واسه رفتار ادماس!

امیدوار بودم بفهمه!امیدوار بودم وقتی دارم با تمام وجودم و از عمق دلم باهاش حرف میزنم درک کنه!

بغلم کرد...گفت خیلی چیزا رو میدونسته ... و خیلی چیز ها رو هم باور نکرده...بهم گفت که حق رو بعضی جاها به من میده...

ولی برای من دیگه ارزشی نداشت!

مبینا شکسته بود!

خورد بود!

این چیزی که زیر پا له شده بود همون حق الناس بود!همون دینی که سنگش رو به سینه میزنن!

همون امام حسینی که واسش سیاه میپوشن و هیئت میرن...

تو اون گریه ها و لرزیدنام گفتم...مطمئن نیستم...ولی فک کنم منم خدایی دارم!

و اگه پل صراطی باشه!اونجا راجب این موضوع با هم حرف میزنیم!

ادمایی که تضور خودشون رو باور میکنن و قبل از اینکه باهات حرف بزنن بریدن و دوختن به نظر من ارزش حرف زدن رو ندارند!

ادمایی که بهجای این که حرفات رو بشنون و راجبش فکر کنن مدام توی ذهنشون دارن جواب بعدیتو اماده میکنن...و یه پافشای و اصرار حماقتانه ای تو وجودشون هست!

خستم از تک تک ادمای این شهر!

ادمای که تمام عقلشون توی چشم هاشونه!

و تمام درکشون قد همین روضه هاییه که میرن!

ادمایی که بدون هیچ مقاومت خاصی هر کی هر چی میگه رو میپذیرن!

اول از همه از خانواده ی خودم!

نمیخوام بگم من خوبم یا چی...من حرفم فقد اینه چرا!؟

امروز داشتم فکر میکردم در نقش یه خواهر چی کم گذاشتم؟!

روزی بی احترامی کردم؟!حرف زشتی بزنم؟!هیچ وقت!

شده روزی به من بگن برام فلان کار و بکن و من نکنم؟!هرگز!

شده روزی برای ناراحتیشون بیشتر از خودشون ناراحت نشم و برای خوب شدنشون هر کاری نکنم؟!هیچ وقت

شده که جلوی کسایی که باهاشون بدن ، بد بگم؟!جز پشتیبانیشون چیزی نگفتم!

یکم انصاف....شاید حق من این حرفایی که میزنن نباشه!شاید حق من این ابرو بردنا نباشه!شاید برای یه اشتباه انقد توان زیاد باشه!

من جای حق نیستم....من نمیتونم قاضی باشم...قاضی یکی دیگه اس...که اگه باشه...خودش حق و به حق دار میده!

که کارمایی وجود داره....

که زمین گرده...

و اما...حرفی که امروز شنیدم!

داشتم به مامانم اینا میگفتم که شما کم کم دیگه باید بیاین تهران!احسان گفت: دبگه نمیخوان بذارن تو هم بری تهران چی میگی!

لبخند زدم!

تو دلم داشتم میگفتم:من از ایران میرم چه برسه از دزفولش!

من ادم رفتنم!

برای من که ادم رفتنم جهان خونس :))))

چرا اینو اینجا گفتم!گفتم و ثبت کردم که یادم بمونه واسه خاطر این حرفم که شده نمیذارم ارزوهام بمیرن!

هر چی بیشتر بزنن من هار تر میشم!

نمیذارم.....به همون خدایی که قبولش داری نمیذارم ارزوهام زیر حرفاتون له شه!به تک تکش میرسم و زندگیمو خودم میسازم با همین دو تا دست کوچولو....کمری که خم شده ...دلی که خونه و چشمایی که هر دفعه اشکی میشه!نمیذارم....

و از این دین...

و از این اعتقاد من هیچی نمیخوام...

من تسلیم چیزیم که خودم بهش برسم...نه تسلیم دین ساختگی و ظاهری شما که براش ده دقیقه هم وقت نذاشتین!

و بنطر من اول ادما باید درس انسانیت رو یاد بگیرن و بعد درس دین و ایمان رو...

و ایمان عشق میخواد....

و این عشق با دو تا روضه و دوتا سخن رانی تو ادم پیدا نمیشه...عشق عطش میخواد...نیاز میخواد!

الان دارم میفهمم وقتی میگن به حروفی که توی نماز میگید توجه کنید یعنی چی....الان میفهمم نماز یعنی چی...

الان میفهمم توجه یعنی چی...

و هنوز خیلی چیزا رو نفهمیدم...

و هنوز خیلی راه هست...و من هنوز اول راهم...ولی چیزی که از اخر راه معلومه اینه که من نمیذارم ارزوهام له شه!

مبینا

دزفول-تاستان 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۵
پنگوئن

منتظر اون روزیم که نوشته های این بلاگ‌رو هم بخونین!

مامانم مدام تو گریه ها و اشک‌امروز میگفت چرا خاطره هاتو مینویسی

الان فهمیدم...حداقل با این فضولی کردناتون میفهمین حرفام چیه...منه واقعی چه شکلیه!

من از شما ۵ نفر خانواده سوال دارم! ایا شما هیچ‌وقت تلاش کردین مبینا رو بشناسین؟نه!

خرده ای نیست!این حس که این خانواده، خانواده ای نیست که من فکر کنم بهش تعلق دارم خیلی وقته برای منه!

من خیلی وقته‌با این حس هام کنار اومدم...

خیلی وقته دارم از کس و نا کس تهمت میشنومو هبچی نمیگم!

تهمت از طرف‌ داداشم، امیر ، مامانم، سعید 

تهمته!فوشه!هر چی دوست دارین اسمشو بذارین

جالبه همه اینایی هم که نام بردم به اون دنیا و پل صراطشم اعتقاد دارن

میخوام فقد اون روز برسه اگه وجود داره!میخوام برسه...میخوام ببینم توان این دل شکسته و این چشمای‌رنگ خونمو کی میده!چجوری میده!

انقدددد این دل شکستس...انقد خورده....که دیگه نایی واسه بخشیدن نداره

الان میفهمم چرا تابستون امسال انقد کش اومد...کش اومد کش اومد تا اخرش ضربه اشو بزنه!دعوای امسال تابستون هم اوکی شد!الان ارشیومون کامله!

اگه همین الان بگن پاییز شده هم‌دیگه مشکلی نیست!

هنوز یه ساعت از رسیدنم نگذشته بود که دعوا شروع شد!این بار بر خلاف همیشه اونی که سخنرانی کرد من بودم!با گریه با فریاد و با لرز تنم....گفتم

هر چی تو دلم بود رو گفتم بدون اینکه لحظه ای به حرمت فک کنم!

حرمت کلمه هایی که به خودم نسبت میدادم....

برام مهم نیست...دبگه مهم نیست داداشم چه فکری راجبم میکنه...بابام چه فکری میکنه...مامانم یا هررررر کس دیگه ای...

دیگه هیچی برام مهم نیست

الان از اون وقتایی که خودم از خودم میترسم...

از تجربه ی سوم یه اشتباه هم میترسم....

از اینکه به ارزو هام نرسم....

از‌ مبینا میترسم!

الان مبینا خورده....خورد....میبره...بدجور...شاید خودشو!

مبینا-دزفول

تابستون ۹۸ :))))))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۰
پنگوئن

دارم میرم دزفول :)

دلتنگم برای خانواده ام ولی اصلا دوست ندارم برم دزفول!

حال عجیبی دارم این چند روز!

دیروز تو کانون دیدم بچه هایی رو که بیرون از کلاسم نشسته بودن و گوش میدادن!بعد از کلاسم ازم خواستن که یه کلاس دیگه هم براشون بذارم!

دوست نداشتم بهشون نه بگم!ولی واقعا فکر میکنم بهم فشار‌ بیاد...

دیروز با تمام سلول هام داشتم شکر میکردم!برای این چیزی که هست!برای این اوجی که درست شده!

الان تو اوج خودمم!شاید با ایدآل هام فاصله داشته باشه ولی هر چی هست برای من اوجه، اکسترمم از نوع ماکزش :)

دیشب با بچه ها رفتیم بیرون و جوجه خوردیم :))) یه داستان جالبی بود این جوجه ها

اقا میلاد گفت من جوجه میارم منم خوشحال گفتم خوبه خب

بعد اومد دیدم مرغ خورشتی اورده :))) و هیچ موادی هم بهشون نزده!

یعنی کارد میزدی خون من درنمیومد 

سریع رفتم خونه و مواد ریختم توش گفتم عمرا مزه بگیره

اخه مزغاش هنوز یخ زده بود

بعد اقا شایان اومد و گفت برای هانیه و ارش هم مرغ گذاشتین؟

و ما فهمیدیم که اوپس مرغا کمه

خلاصه دوباره خریدیم و اونا هم یخ زده :)))

ولی در نهایت یه جوجه ی مشتی زدیم و خیلیییی خوب بود :))) خودم به اشپزیم نمره ۱۰ دادم :))))) البته بچه ها پایه منقل بودن من فقد مواد زده بودم :)))

دو روز پیششم که مونوپولی بازی کردیم و کلی حال داد :)

فرندز به فصل ۷ رسیدم و بهترین فصلش تا الان همین ۷اش بود!با تمام وجودم دوست ندارم تموم بشهههه

فکر کنم باید برم سوار شم:)

همه جا اسمون همینه :)

مبینا-ترمینال جنوب :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۰۸
پنگوئن