پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

بین بچه های اینجا اینطوریه که دیگه نه حس سال جدید رو به عید نوروز دارن نه به کریسمس!

ولی من فک میکنم هر جای دنیا هم که باشم با تغییر فصل ها تازه میشم! با بهار جون میگیرم و عید همیشه برای من روزیه که بهار رو ببینم!

و نوروز قشنگ ترین اتفاق و ایونتیه که ما تو کشورمون داریم!

امسال هم مثل همه ی سال های گذشته فکرم رفت سمت اینکه خب این یه سال چطوری بود و اینا!

حاجی بهش فک میکنم پشمام میریزه! 

جایی که الان هستم هزار ها کیلومتر با جایی که پارسال بودم فرق میکنه!

اینجا هم کلی دوست دارم با عمق های مختلف! و مهم ترین اتفاقی که امسال برام افتاد پیدا کردن بیشتر و بیشتر خودم بود! و تغییرات بزرگی که توی خودم ب وجود اومد

و این ارامش نسبی که الان هست..

راه طولانی رو طی کردم برای این ارامشه! گریه ها کردم... با ادم ها حرف زدم راه های جدید امتحان کردم و مبینا رو باز کردم تمام شیشه خورده های توی وجودمو دیدم و دونه دونه شیشه ها رو با پنس دراوردم...

نمیتونم بگم الان از هر شیشه ای خالیم و دیگه زخمی تو بدنم نیست! ولی میتونم بگم جای شیشه خورده هایی که دراوردم داره التیام پیدا میکنه!
میتینگای گروهی میرم برای کنترل کردن استرس که روی نورن ها مانور میدن!

وسایل یوگا خریدم و یوگا میکنم

مشاوره میرم هر هفته و یه ساعت حداقل خودمو بررسی میکنم!

بعضا باشگاه میرم و دارم روی دویدنم کار میکنم و این حالمو به شدت بهتر کرده!

راستش هدفم از تغییر شکل ظاهری برای باشگاه رفتن تبدیل شده به بهتر شدن حال روحیم! انقد که تاثیرگذار بود برام!

تایمایی که با پازل ور میرم باعث میشه ذهنمم مرتب شه! انگار با هر تیکه پازل دارم تیکه تیکه مغزمم میچینم!

میخوام بگم اون مبینایی که هیچ وقت براش وقت نمیزاشتم رو بغل کردم و الان محور اصلی زندگیم اونه! 

با همه کمتر حرف میزنم! معمولا جواب پیاما رو یه درمیون میدم یا کسی که زنگ میزنه میگم الان نمیتونم صحبت کنم!

بیشتر دوست دارم ادما رو از نزدیک ببینم و حسشون کنم... تو چشماشون نگاه کنم و کنارشون باشم! حتی اگه حرفی هم نزنم :)

دغدغه هام از سال پیش خیلی عوض شده!

همین دیگه :)

خوشحالم بابتش و از خودم هم ممنونم :)

 

پیش به سوی سالی سبز تر!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۰۴
پنگوئن

فکر نمیکردم تو 24 سالگی وقتی بالاخره توی امریکا و یه دانشگاه خوبم لپتاپمو باز کنم و بنویسم باز هم ب گ ا رفتم :)

بنویسم که هنوز بلد نیستم امتحان بدم!

که اعتماد بنفس ندارم و هر بار که چیزی درست پیش نمیره تمام دیوار های عالم رو سر خودم خراب میکنم که دیدی تو ریدی! تو هیچ وقت خوب نبودی! و انگار اشتباهی اینجایی!

این همه سال تلاش رو یه امتحان مسخره یک ساعته ببره زیر سوال و بگه شاید اشتباهی اینجایی؟

دینگ: اگه من از لحاظ احساسی ب گا برم تو از نظر درسی ب گا میری :)

دینگ...

اره! تو برنده شدی! شاید آره! شایدم فعلا آره!

راستش نمیخوام بپذیرم که ک ص ش ر ی که راجبم گفتی درست باشه! نمیخوام بپذیرم که ضعیفم! که بلد  نیستم امتحان بدم و هندل کنم!

که شاید عمیق نمیفهمم چیزا رو! انگار روی یه سطح بیرونی از مغزم میشنن تمام اطلاعات و اون زیر ها رو ک ص ش ر هایی مثل حرف تو پر کرده!

میگف اگه فهمیدی یه آدمی ک س ش ر بوده به این نتیجه برس که حرفاشم مثل خودش بوده و مووآن کردن از همچین آدمی یعنی بفهمی نه خودش مهمه نه هیچ کدوم از حرفاش و قضاوت هاش 

ولی میدونی یه حرفایی تو تموم این سال ها دینگ شدن تو مغزم! حرفایی که گوینده شون شاید الان زنده هم نباشه ولی دینگه! سر بزنگاه از اون زیر میرا یه صدایی اکو میشه!

شاید بهترین راه حزف کردن این دینگ ها نیست! بهترین راه پر کردن اون فضاس با چیزهای مناسب کههر بار اون دینگه صدا داد اکو نشه! تو نطفه خفه شه! تو توی نطفه خفه شی در واقع :)

میدونی که برام مهم نیستی دیگه؟ بودنت نبودنت؟ خوب بودن یا بد بودنت واقعا واسم مهم نیست!اینکه داری چیکار میکنی هم برام مهم نیست! نمیفهمم این ک س ش ری که یه روزی گفتی چرا مهمه این وسط!

شاید از اینکه دیپ دوان یه جایی توی خودم به این حرف باور دارم! و ازش میترسم

به قول شاهین همیشه منتظرم دستم رو شه که هیچی بلد نیستم!

وی بلواقع من هر کی رو دیدم همین حس رو داشت که کافی نیست!

حاجی پس کی کافیه؟

ما چمونه؟

چرا هر چی میرسیم باز کمه؟

چرا انقد میخوایم؟

چرا اگه یه بار یه پیکی زدیم دیگه انتظارمون از خودمون تو اون پیک میمونه حتی اگه خودمون دوباره  سر بخوریم پایین؟

بهش میگفتم حاجی من عین اون مورچه ام که هی میره بالا هی سر میخوره زرت دوباره میافته پایین دیوار! گفت تو پایین دیوار نیستی الان اینجایی کنار من!

نگاش کردم انگار هر کدوممون یه جاده بودیم از گذشته تا اینجا

برای اونم پیچ و خم داشت!

ولی برای من یه جاهاییش رسما نابود شده بود! جاده ی من راه برگشت نداشت! حتی میخواستمم نمیتونستم اون مورچهه باشم!

من هیچ وقت دوباره اون مبینای 19 ساله که بعد از یه شوک شروع کرد به عوض شدن نیستم! من الان یه مبینای 24 سالم با کلی موی سفید توی سرم...که خیلی چیزا رو فهمیده! که میدونه خودشه و خودش!

چقد این مبینا فرق داره با اون مبینا!

چقد اروم تره! چقد جا افتاده تره! چقد جداس از هر ک ص و ش ر ی که اونموقع ها تفت میداد! 

چقد ادم ها کمتر مهمن این روزا...

 

میدونم که ریدم...قبول دارم....چرا انقد حالم بده؟ چون انتظارم رو پیک بود! حاجی نمیشه همه چیو با هم هندل کنی! بیا اینو قبول کن! از نظر شخصیتی ب گا دادی خودتو تا این بشی! انتظار نداری که وسط این همه سختی و جنگ همه چیزای دیگه هم خوب پیش بره دیگه نه؟

تو تلاش کردی... من واقعا تحسینت میکنم...خیلی چیزا یادت رفته بود... یه گپ بزرگ با یه شوک بزرگ تر...صفحه مغزتو سفید کرده بود من میفهمم! من میفهمم تو حق داری برینی...

یکم مهربون تر باش با خودت حاجی..تو فقط خودتو داریا :)

اگه قرار باشه انقد با خودت دعوا کنی و سخت بگیری که این 5 سال رو مییمیری!

 

امروز دوباره اون جنون اومد سراغم! داشتم فکر میکردم من هیچ چیزی ندارم برای زنده بودن!

این خظر ناکه..... نمیدونم اگه اون ادم از تو راهرو رد نمیشد جنون من رو ب کجا میرسوند!

گاهی حس میکنم این مرز باریکه رو هر بار دارم شانس میارم 

 

انقد از باختن میترسم که ترجیح میدم بمیرم تا ببازم!

 

انگار وسط یه شو وایسادم و همه دارن نگاهم میکنن و پچ پچ!

چرا انقد مورد قضاوت بودن ترسناکه؟ چرا انقد دید دیگران راجبمون مهمه؟ چرا رها نمیکنیم؟ 

 

بیا نگاه کن ببین چرا اصن نمره مهمه؟ اصن مهمه؟

جدای از اون قضاوت شدنه...

یه حس اچیومنت میده خب!

میدونی من مشکلم با نمره نیست اونقد! مشکلم از اینه که نمیتونم امتحان بدم! انگار هر کس تو زندگیش یه چیزی داره که هر بار باید باهاش کشتی بگیره! و هی نمیشه!

مثلا چاقی، لاغری، خواب هر جی...

برا من امتحان دادنه! بزرگترین چلنجم اینه!

انقد میترسم و ب این فکر میکنم بقیه چی میگن که اصن نمیتونم به سوالا فکر کنم تو امتحان! مغزم سفید میشه یهو!

اولین بار این حس رو توی راهنمایی داشتم! وسط امتحان ریاضی! یه سوال اومد جلوم که بلدش نبودم! و همونجا پنیک کردم... معلممون برام اب قند اورد! من از اون امحان فقط 25/0 کم شدم ولی تا خونه رو گریه کردم! و اونقد حالم بد بود که اصن نمیتونستم برا کسی توضیح بدم که چمه!

از مامانم میترسیدم! که ناراجت شه! که اون دختر زرنگه نباشم دیگه!

الان که فکر میکنم شاید اولین بار این حس لعنتی تو ازمون تیزهوشان بود ! اون حس سرخوردگی بعدش گ ا یید منو!

همیشه فک میکردم و میکنم که عن خاصیم تو درس!  و  وقتی نتیجه از عن خاص فاصله میگیره اینجوری بهم میریزم!

 

نتیجه خاصی نداشت :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۰۶:۲۳
پنگوئن