پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز بالاخره تصمیمی که مدت ها سعی در انجامش داشتم رو عملی کردم!

رفتن در غار انزوایی...

پاشدم پیاده و در سکوت مسیری رو طی کردم و به کافه ای که دوست داشتم رسیدم!برعکس همیشه که میرفتم طبقه پایینش، نشستم همون میز کنار پنجره‌ی همکف!

زل زدم به خیابون!سعی کردم که درس بخونم ولی اصلا حالم سر جاش نبود! به شدت حس خوابالودگی داشتم!

سالادمو اروم اروم خوردمو به خیابون نیگا کردم فقط!

تو سکوت!

دیروز به شدت عجیب بود! دزفول عین قبل نبود!ادم هاشم عین قبل نبود انگار!

خبر اومده که واکسن  و اینا تا یکی دو ماه دیگه میرسه!ولی بعید میدونم من!دیشب که بدون گوشیم رفتم که بخوابم....چشم بندمو گذاشتم و فکر میکردم که واقعا ممکنه یه روزی همه چی خوب بشه؟

یادم اومد اون موقع که وضع مالیمون تو دیوار بود!بعد از دوره ی تو اوجمون محکم خوردیم زمین از نظر مالی...مامان همش میگفت درست میشه!اره درست شد از نظر مالی!ولی ما دیگه مثل قبل خوشحال نبودیم!

میدونی وقتی یه چیزی خراب بشه حتی اگه دیگه بعدشم درست شه انگار کیفیت قبل رو هم حتی نداره دیگه!

پتو رو کشیدم رو سرم و به تلخی که داشتم با تموم وجود حسش میکردم فکر کردم! سعی کردم به خاطرات خوبم فکر کنم!گفتم حالا که نمیتونم خیال پردازی اینده کنم شاید باشیرینی های گذشته یکم از این تلخی کم شه!

ولی نه...تلخیه غالب بود!شیرینی هر خاطره ای رو تو خودش حل میکرد! انقد تلخ بودم که داشتم فکر میکردم من واقعا این لحظه های شیرین رو داشتم یا اون یه ادم دیگه ای بوده؟

دیروز سلامیان بهم پیام داد!مدیر مدرسه ای که میرفتم درس میدادم!گفت دوباره حالتون بد شده؟!

داشتم فکر میکردم تو این سه ماه دقیقا کی حال من خوب بوده که الان دوباره حالم بد شده یا نشده!

اره خندیدم ...بیرون رفتم...با ادما بودم...ولی خوشحال ؟ حس شیرینی؟ نه...هیچی...

نمیدونم کی خوابم برده بود!که حتی داداشم اومده بود گوشیمو گذاشته بود کنارم که ساعتش بیدارم کنه من نفهمیده بودم!

کابوس و خوابای عجیب غریبم هنوز دست از سرم برنداشته!

دیدن هر شب مامانم تو خواب که میخواد باهام حرف بزنه ولی نمیشه!یا اینکه حرف هم میزنه و بعدش من یادم نمیمونه!

و بیدار شدن های ۳ ۴ صبح من!تو تاریکی و سکوت محض یهو چشمام عین جغد باز میشه!فرقی نداره کی بخوابم!تو بازه ی ۳ تا ۵ حتما یه بار از خواب میپرم!

دیشب اونقد از خوابم ترسیده بودم که بابامو از خواب بیدار کردم تا چراغو روشن کنه!حتی نمیتونستم نفس بکشم!هر چی اب میخوردم بی فایده بود!

فقط گریه میکردم و به بابام میگفتم میترسم!

به شدت از مامانم میترسم...از دیدنش تو خوابام! بر خلاف بقیه که هر وقت خوابشو میبینن میگن اروم و خوشحاله...من وقتی میبینمش حتی اگه دقایقی هم کنارش اروم و خوشحالم یادم میاد که مرده...که نیست...و همه چی برام پودر میشه..

کاش منم عین بقیه‌ی خانواده خوابشو نمیدیدم....

امروز از مشاوره‌ی دانشگاه زنگ زدن بهم!و ازم خواستن تا بام حرف بزنن! تا مشاوره انلاین بگیرم!

وقتی بهش فکر میکنم....میبینم هنوز حتی انقد هم خوب نیستم که مشاوره برم!حس میکنم الان هر کی هر چی بگه من نمیشنوم!

۱۰ روز دیگه ماه ۴ ام هم تموم میشه...

یه وقتایی این حس رو دارم که انگار زندگی همیشه همین طوری بوده! بدون مامان...

یه وقتایی مثل سرخ کردن کوکوهای دیروز جیغ میزنم که چرا مردی!

میدونی...مدتیه دارم حال بدمو بیشتر و بیشتر میبینم....تلخیمو بیشتر میبینم....دارم به دلم میگم تا خودشو خالی کنه!گریه کنه ... دعوا کنه! بد رفتاری کنه...هر کاری که دلش میخواد بکنه.... راحت باشه فقط...

 

میگن برای بهتر شدن اوضاع ۶ ماه باید بگذره...چقد منتظر این ۶ ماهم  که بگذره...۲۰ام دی ماه! و بعد بهمن.... ۲۰ بهمن که تولدشه 

دیروز مثل احمقا فک میکردم کاش الان که جالم بده تموم ادمایی که دوسشون دارم بمیرن!تا یهو همه غصه رو تحمل کنم و تموم شه....فکر اینکه بازم پیش میاد...بازم ادما میمیرن...بازم ادما میرن داره دیوونم میکنه...

 

کاش به یه سفر دور برم....سفر تنهایی و دور!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۳:۲۳
پنگوئن

کتابایی که تو پست قبلیم گفتم خودمو مجبور کردم به خریدنشون، دیروز به دستم رسید!زود رسید و دقیقا وقتی که اصلا منتظرش نبودم!

بعد از ناهار کتابه رو وا کردم و شروع کردم به خوندنش!

چقد عجیب بود! چقد حرفای من بود!چقد حالم بد بود که با کلمه به کلمه ی کتاب بغض میکردم!

چند روز قبل تر هم یه تستی فاطمه برام فرستاده بود که ببینه افسرده هستم یا نه!فاطمه هم اتاقی ترم یکم بود که رواشناسی میخونه...تست رو دادم و جوابی که گرفتم این بود که بله من دچار افسردگیم!البته نیاز نیست خیلی نگران بشم ولی بهتره به یه روانشناس مراجعه کنم!

و اتفاق هایی که اومدن تا پشت هم بیافتن...

 

دیروز بازم پنجشنبه بود...و باز هم رفتن سر خاک مامان!البته ما تقریبا هر روز یا یه روز در میون به مامان سر میزنیم!ولی خب پنجشنبه ها فرق داره چون ادمای دیگه رو میبینیم! و دیروز سالگرد عمو روغنی هم بود!

برای مامانم سوره‌ی الرحمن و یاسین رو خوندم!چون اینکارا رو دوست داشت!چون خوندن قران ارومش میکرد!براش خوندم!به اخترامش...

سنگ سیاهشو که به خاطر روشن کردن شمع ها چرب شده بود با اسکاچ و صابون شستم! و بعد رفتم سر خاک عمو که دو سه قبر پایین تره! کسی نیومده بود! اونم شستم! براش یه فاتحه خوندم! یکمم باش حرف زدم و رفتم سمت ماشین...

بابا گفت یکم میخواد با مامان تنها باشه!

منم ماشین رو از ته پارکینگ اوردمو منتظرش شدم! همین که بابام رسید سعید و شقایق و خانوم روغنی هم رسیدن به ما :) 

سلام دادیم و حرف زدیم!و من چقدر تو چشمای این زن غم میدیدم و تنهایی!

داشتم فکر میکردم برای همینه که بچه اخر ها فرق دارن....چون اونی که همیشه با باباس منم! و اونی که همیشه با خانوم روغنی سعیده!

نمیگم بچه ها دیگه کاری نمیکنننا نه اصلا حرفم این نیست! ولی انگار تهش بچه اخریان که با ادم میمونن! حتی اگه هیچ کاری نکنن!

خلاصه که خدافظی کردیم و رفتیم خرید! توی خرید که بودیم بابام مدام میگف سرم گیج میره و وقتی رسیدیم خونه یهو حالش بد شد!

به طرز بدی منو صدا کرد! و من انقد بهم استرس وارد شد و دستپاجه شدم که اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم! به احسان زنگ زدم اومد با هم بردیمش دکتر!

و من تمام اون تایم کلافه بودم و از کلافگی زیاد گریه میکردم!

احسان مدام میگفت چته!چیزیش نیست!

و من مدام یاده مامانم بودم! که زنگ میزدم گریه میکردم میگفتن چیزیش نیست!سرما خورده!

بدترین چیزا تو سرم نقش میبست و من به شدت سرم درد میکرد....

و این داستان انقد روم تاثیر گذاشت که بابام با یه سرم خوب شد!و اومد خونه خوابید اما من بادلپیچه تا صبح بیدار بودم اخرشم با قرص تونستم سه  ساعت بخوابم!

 

امروز زنگ زدم به ثریا ... ثریا دکتر متخصص کلیه اس! ازش  پرسیدم و جواب این بود که یا چیز عادیه سایکلمه که الان به خاطر فشار و استرس انقد برام دردناک شده! یا اینکه سندروم روده تحریک پذیره که بازم با استرس و فشار تحریک میشه!

 

گوشی رو که قطع کردم رو صندلی تو اشپزخونه نشستم .. با خودم فکر کردم دارم چه بلایی سر خودم میارم؟

فشار روحی ...حال بد جسمی...افسردگی....عدم تمرکز...

 

برای اولین بار تو این سال ها نگران خودمم! واقعا برای خودم نگرانم!

 

زیر دوش بودم به این فکر میکردم که چقد دورم خالیه!چقد اذیتم از این فاصله اجباری که بین من و دوستان و اشنایان هست!چقد دلم بودن با ادم ها رو میخواد!ولی در عین حال نمیخواد! چقد پر از تناقض تر از همیشم! چقد دوست دارم همه رو خفه کنم و همزمان ماچ و بغل؟

تقریبا مغزم داره منفجر میشه از بس به این فکر کردم برای خودم چیکار کنم!چه کاری حالمو یه کوچولو بهتر میکنه!چه چیزی میخوام! باید با کسی حرف بزنم یا نه؟باید باشم یا نباشم؟ باید بخوابم یا نخوابم؟ درس بخونم یا حذف ترم کنم؟ کار درست چیه غلط چیه؟

 

دلم یه بغل بی نهایت میخواد....یه بغلی که توش غرق شم!یه ادمی که یه کوچولو درکم کنه!ادما بعد از یه ساعت یادشون میره من تو چه موقعیت ف ا ک د ا پ ی هستم!میدونی...انتظاری نیست ولی کاش اون ادم خیالی وجود داشت...

 

من هیچ وقت انقد ضعیف و انقد قوی نبودم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۲
پنگوئن

در پی بد شدن حال هر روزم...

خوابیدم!بی فایده بود!

پاشدم پنکیک درست کردم!و چای! بی فایده بود!

خودمو مجبور کردم که کتاب سفارش بدم!

بعدم لباسامو پوشیدم و با پدر رفتیم بیرون و تا وقتی که حالم خوب نشد برنگشتم!!! 

این مدت هر باری که بیرون رفتیم من نشستم پست رل و نزاشتم بابام بشینه :))) 

اولش اینطوری بود که کلی با بابام حرف زدم!یعنی خودش خواست تا بدونه که چی حالمو خوب میکنه منم گفتم...

بعدش از گفتن ون حرفا یه حالتای عصبی بهم دست داد!و به شدت شروع کردم گاز گاز کردن!انقد که بابام صندلی رو سفت چسبیده بود و میگفت تو جاده نیستیم مبینا!

منم اهنگ رو زیاد کردم و رفتم تو جاده :)))))) گاز دادم گاز دادم!

حرصمو خالی کردم!

دقیقا مثل حالتای محسن بهم دست داده بود :)))

بعد نزدیک خونه شدیم دوباره پیچیدم و گفتم نمیخوام برم خونه مشکلی که نداری؟

بابام گفت نه!

رفتم و این دفعه با حال بهتر رانندگیمو ادامه دادم!و اهنگایی که دوست داشتمو پلی کردم!

بعد یهو به ذهنم رسید بریم پیش سعید تو کافه اشو یه چیزی بخوریم!

و همینو گفتمو بابا هم قبول کرد!

بعد رفتیم اونجا و با صحنه ی جالبی رو به رو شدم :))

سعید در کنار زنش :) با زانوی ورم کرده و دو تا عصا :)

با لبخند سلام دادم و رفتیم رو یه میز دور به میز اونها نشستیم و سفارش دادیم!

بابا غرق در تماس های روزانه‌اش بود!منم سرمو کرده بودم تو گوشیم ... بعد خسته شدم و رفتم سزاغ کتابای کافه!

کسی جز ماها و دوست سعید و زنش تو کافه نبود!

که سعید با صدای نسبا بلندی گفت چطوری مبینا؟چه خبرا ؟

گفتم مرسی خوبم ! هیــــچ سلامتی

و به گشتن کتابا مشغول شدم !

جالب بود برام! هیچ حس بدی دیگه نداشتم!بر عکس همیشه صورتم داغ نشد!و انگاری که اون عین تمام ادم های دیگه کره‌ی زمین بود!

به زنش نگاه کردم یه دختر تو قد خودم و لاغر تر!با پوست تیره!چشمای ریز قهوه‌ای و بینی عملی! :) دتس د پوینت! بینی عملی :)) هیکلش خیلی جالب نبود از دید من :)))

و اینکه یه دختر به شدددت معمولی بود!

یعنی از تصوراتم هزاران کیلومتر فاصله داشت!اسمش شقایق بود! حس میکنم اگر کسی جز این شخصیت کنار سعید بود نمیتونست دووم بیاره :))) 

دختر خوبی بنظر میومد ولی واقعا تصوراتم این نبود واقعا :))

میدونی از کدوم دخترا بود؟

از اون دخترایی که هیچییی نمیدونن!از اونایی که یه زندگی ساده میخوان!از اونایی که واسه زندگیشون نقشه های بزرگ ندارن!از اونا که به مرد هاشون تکیه میدن!ارزوی ازدواج خوب دارن و....

منطورم این نیست که این دسته ادم ها بدن ها ! نهه اصلا!ولی دقیقا میتونم بگم من و شقایق دو سر طیفیم کاملا!

یکم که با شقایق حرف زدم بهم گفت که خیلی قیافه ات برای من اشناس!و بعد فهمیدیم که راهنمایی توی یه مدرسه بودیم! و اونم همسن منه!منتها من چون نیمه دومی بودم یه سال از اون عقب تر بودم از لحاظ تحصیلی :)

این موضوع رو که گفت دو تا چیز اومد تو ذهنم!اول اینکه یادم اومد چقد راهنمایی فرد شاخ مدرسه بودم :))))) دقیقا یادمه از اون شر و شیطونای مدرسه بودم و همشم انتظامات و فلان :))) کلا هم دفتر بودم با مدیر چایی میخوردم :)))

 

موضوع دومی که اومد به ذهنم تاثیر قدم های کوچک تو زندگی ادم ها بود! من و شقایق و نگین مینا اسما و هزار تا ادم دیگه دقیقا تو همون مدرسه بودیم با همون معلما!الان چقد دنیاهامون با هم فرق داره!

مثلا مینا همون سال سوم راهنمایی تصمیم گرفت که امتحان تیزهوشان رو نده! من و اسما و نگین دادیم و هر سه تامون قبول شدیم!

بعد از اون سال دوم راه اسما هم از ما جدا شد! و رفت تجربی و منو نگین رفتیم ریاضی!

بعد هم شد کنکور! که کلی عوامل دست به دست هم داد و تهش من شدم فیزیک بهشتی! نگین شد برق خواجه نصیر!

و کلی عوامل دیگه باز پس زمینه توش دخیل بود که من شدم این مبینا تو این جاده ای که هستم! و بقیه ادم ها هم خودشون شدن!

یه جاهایی راهامون به هم برخورد میکنه و یه تیکه از مسیر رو با هم میمونیم و بعد همون انتخابامون باعث میشه که مسیرمون باز با هم بمونه یا نه :))

 

بعد یهو فک کردم چقد روزگار جالبه!چقد جالب میچرخه!یاده شاهین و بالا پایین های جالب زندگیش افتادم...یاده تک تک ادمایی که این مدت شناختم!

یاده صدرا که چقد راهش عوض شد!

یاده ارمین و سرنوشتش!و بالاخره اکسپت شدن کلگریش!

یاده اتفاقایی که باعث نشد مهدیس و مهدی جدا شن!

یاده خودم افتادم!

یاد تمام روز های تاریک گذشتم!بعد روشنی و حال خوب دوباره تاریکی...

یه لبخند نشست رو لبم!انگار خودم به این رسیدم که دوباره روشنی تو راهه!

همه‌ی این اتفاقا میافتن تا منو مبینا کنن!همون مبینای قوی که میخوامش!همون دختر شاد و مقاومی که با هر بادی به راختی نمیلرزه!

یادم افتاد واسه همین سعید چقــــــد گریه کرده بودم و همش گله داشتم که چرا نشد!حتی همین اواخر!ولی الان؟ الان میبینم دارم با تمام وجودم میبینم که اون سعید با مبینایی که من میخوام باشم سال های نوری فاصله داشت :)

یه وقتای کلی تلاش میکنی و نمیشه غر میزنی ناراحت میشی به زمین و زمان میکوبی چرا نشد!غافل از اینکه یه خیر و خوبی پشتش هست که این تاریکیا نمیزارن تو ببینی اونا رو!

باید همه ی این اتفاقا میفتاد!

که من اینی بشم که الان هستم!

باید مامانم یهو میرفت تا منو خیلی چیز ها رو بفهمم!

تا بزرگ بشم!

باید برمیگشتم دزفول و اون اتفاقایی که نصفه نیمه بودن و برام تموم نشده بودن رو دونه دونه تو ذهنم تو دلم تو وجودم تمومشون میکردم!

و باید به ته چاه سقوط میکردم ...تا اون نور و از اون پایین ببینمو برای رسیدن بهش تلاش کنم...

من  همینم!

من همینم و دارم با تلاش به سمت چیزی میرم که باید بشم!

دوباره با دل و جون میخوام برم سمت موفقیت!میخوام تلاش کنم واسه از ایران رفتن! با وجود همه اتفاقایی که افتاده! با وجود همه چیزایی که در انتظارمه!

من میسازمش! هر چقدم که سخت باشه!

میدونی...الانم اون درد هستا...ولی دارم از دردش کیف میکنم! مثل درد باشگاه! انگار میدونم که داره منو به چه سمتی میبره این درد!

درده هست با هر نفسی که میکشم ولی لبخندمم هست :)

درده هست ولی نوره هم هست :)

که من مبینام!

که مبینا یعنی نور!

که مبینا بی امید و نور هیچ معنی نداره :)

 

و شد آنچه شد :)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۴
پنگوئن

یه حس هایی از گذشته همراهمه که خیلی اذیتم میکنه بعضی اوقات!

اون حس لعنتی که هفته‌ی اخری که مامانم زنده لود داشتم!از اون شنبه‌ای که شروع کردم به گریه! از اون شبی که با صدرا رفتیم بام!

اون روزی که زنگ زدم به مامانم تا نمره‌ی جامد رو بهش بگم!

من تمام اون هفته میدونستم اینبار فرق داره!چرا برنگشتم؟ چرا همش گفتم!ولی بلیط نگرفتم تا پیشش باشم!

شاید باهام حرف داشت! شاید میخواست چیزی بهم بگه ..

حس لعنتی اخرین باری که بغلش کردم...اخرین باری که بغلش کردم گریه میکرد! نمیدونست چشه ولی گریه میکرد!چرا پشتم آب نریخت؟وقتی داشتم از دزفول میزدم بیرون؟میدونست این شهر دیگه شهر بشو نیست!میدونست این مبینایی که داره میره دیگه برنمیگرده!

جاش یه مبینای دیگه میاد!

یه مبینای پر از غم!پر از زخم! یه مبینای پر از درد!

دلم تنگ شده! واسه تک تک روزاییی که با هم شیرینی درست میکردیم!واسه دعواهامون! واسه غر زدنامون! واسه بغل کردناش...واسه وقتایی که از دستم خسته میشد از بس بازو هاشو فشار میدادم چقد تابستون فصل بدیه! چقد از تیر ماه بدم میاد!

چقد نبودنت بده مامان ...

پنجشنبه این هفته فقط من بودم و خودش....من نشسته بودم کنار یه سنگ سیاه که روش اسمتو نوشته بود...زیبا!

دلم میسوزه...واسه خودم...واسه داداشام...واسه بابام!واسه تموم ارزوهاییت که زیر چند متر خاک دفن شده!

مامان کجایی...دلم داره میپوکه از نبودنت...

مامان درس میخونم نیستی برام خوراکی بیاری...

مامان نیستی برام غذای خوش مزه درست کنی...مامان من نمیخوام غذای خودمو بخورم...

مامان نیستی هر روز بهم زنگ بزنی!

نیستی با هم جر و بحث کنیم!تهش هم بدونی حق با منه و هم من بدونم تو همه حرفات از دوست داشتنه ولی کلی ناراحت شم!

نیستی مامان....عطر تنت نیست!

یادته از خواب که میپریدم میومدم پیش تو دراز میکشیدم؟

چقد بدم میاد از سرنوشت!

از چیزایی که نه دست منه نه دست تو....

چقد پذیرفتن اینکه یکی دیگه نیست برای همیشه نیست دیوونه کنندس...

چقد حالم بده مامان چقد زیاد حالم بده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۲
پنگوئن

همیشه گفتم....بازم میگم :) میگم تا شاید یک بار، فقط یک بار تو زندگیم بهش عمل کنم:

با هر آدمی باید یهفاصله ای داشت! که این فاضل برا آدم های مختلف فرق میکنه!

یه اپتیممی اون وسط هست که که فیت ترین حد فاصله اس با هر آدم!برای من هم اینجوری به دست اومده که نزدیک میشم دور میشم به اون ادم تا اون حده پیدا شه!

ولی خب یکی مثل سحر اینکار رو با زمان انجام میده :)

من چرا نمیتونم با گذشت زمان چیزیو درست سر جاش بنشونم؟ :)

دیروز داشتم به آریا میگفتم که هر آدمی تو زندگیش به یه سحر احتیاج داره!یه ادمی که دانا طور با مسائل برخورد کنه!

نه مثل احساسی باشه!

نه مثل ارشیا عصبی

نه مثل اریا ردی :)

سحر موجود عجیبیه!تو هر شرایطی که دیدمش با ارامشی عجیب (برای اون شرایط) برخورد میکنه!وقتی این موضوع خیلی به چشمم اومد که داشتیم پروژه کوانتوم رو میزدیم!

من عصبی میشدم کلافه میشدم دوست داشتم سرمو بکوبونم به دیوار برم از کسی بپرسم!ولی سحر نگاهشو از لپتاپ میگرفت و به روبه روش نیگا میکرد تا راه حلی پیدا کنه!و خب اغلب روش سحر بهتر جواب میداد!

گاهی نیازه ادم سرشو از توی هر چی که خیلی باش درگیره بکشه بیرون به روبه روش نیگا کنه و راه حل رو پیدا کنه :) مثل کاری که دیشب یهو اریا کرد!مثل تصمیمی که من گرفتم!

در مقابل چند نفر احساس مسئولیت داشتم: احسان داداشم، بابام، لاله، ارشیا!

همه رو هم یه روزی ول کردم و رفتم!چون نمیتونم....نمیتونم این حجم از مسئولیت رو بپذیرم!چون سخته برام!وقتی مدتی میگذره و میبینم داره بیشتر و بیشتر میشه این وابستگیه یهو ول میکنم....دست من نیست مکانیسم دفاعیمه انگار!

 

یه سوال مسخره ای هست که همه میپرسن و به نظرم از بیخ اشتباس ولی خب...: کسی که دوست داره یا کسی که دوسش داری؟

من همیشه جوابم این بوده که کسی که دوسش دارم!

دیشب فهمیدم این ایدئولوژی شاید قشنگ باشه ولی قابل پیاده سازی نیست حداقل واسه من :)

متاسفانه یا خوشبختانه من تو جذب ادم ها مهارت دارم ولی هیچ مهارتی در نگه داشتنشون ندارم فعلا :)))

 

سه باره شاید داره تنش پیش میاد بین ما سه نفر تو این مدت!شایدم دوباره...همشم تقصیر من بوده :)

انگار یه حالتی دارم که خودمم نمیتونم خودمو تحمل کنم چه برسه به بقیه :) به همه حق میدم!وقتی یه قدم میرم عقب میبینم چقد رفتار های اذیت کننده و جنونی دارم!

راستش ناراحتم!که سر این حالت های جنونیم دارم بهترین دوستامو از دست میدم ...رابطه خوبی که با داداشام پیش اومده بود هم پرید :)

شاید بهتره برا خودم یه قانون بزارم؟!

روزی مثلا بیشتر از ۱۰۰ حمله حرف نزن :)) زبونم لاک میشد :)) چقد خوب بود اونجوری ....یاد میگرفتم فقط در حد ضرورت حرف بزنم!

حالا نیاز نیست همه احساسات و عواطفت رو به زبون بیاری که....

 

ته تهش .... از این تریبون اعلام میکنم... مرسی که تحملم کردین یا میکنین :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۷
پنگوئن

بعد از سلسله دعوا های خانوادگی و چیز هایی که تا حالا ندیده بودم و نشنیده بودم، بعد از یک هفته‌ی پر از درد و رنج و پر از اتفاقاتی که ادم ها شاید تو یک سال هم تجربش نکنن ، ساعت ۶ صبح جمعه پرواز کردیم و برگشتیم دزفول با پدر! بدون برادر ها!

خودمو جاش میذارم....ناراحت میشم!بغضم میگیره!دلم میخواد کلمو بکوبم تو دیوار!

از طرفی هم ودمو جای داداشم میزارم هم حرضم میگیره!

ولی بی انصافیه!بی انصافیه!ادم این همه سال بچه بزرگ کنه! از خواسته هاش بزنه بخاطر خواسته های بچش!بچشم کلی بچه‌ی خوبی باشه و بفکرش باشه!یهو تو سخت ترین شرایطی که انگار پشت تک تک ما ۴ نفر خالیه از نبود مامان ، کلافگی هاشو بریزه بیرون و بشه بچه ی بد! و اون همه خوبی یهو کمرنگ و کم رنگ تر شه!

من با مامان و بابام دعوا داشتم بحث داشتم!ولی هیچ وقت اینجوری نبوده!

انگاری آدم ها در کنار اینکه سنشون بالا میره دردسر هاشون هم زیاد میشه، دعوا ها خواسته ها و انتظاراتشون هم بیشتر میشه!

ما باید اینو بفهمیم که عصبی هستیم!که الان در حالت نرمالی از روان قرار نداریم!هم ما ۴ تا اینو باید بپذیریم هم ادمایی که باشون ارتباط داریم!

از دست دادن آدمی ، اونم برای همیشه ، اونم ادمی که ستون خونه بوده چیز کمی نیست!نباید انتظار داشت تو سه ماه جای خالیشو با گل پر کنیم و بهم لبخند بزنیم!

نه اقا جان جاش درد داره!جا دوست داشتن بی نهایتش که الان نیست درد داره!هم برای من و هم برای ۳ نفر دیگه!شاید برای تمام ادم هایی که میشناختنش!

اونقد درد داره که شب من و بابا بریم تو پارگ بشینیم ، از سرما همو بغل کنیم و حس کنیم چقد تنهاییم!

اونقد درد داره که محسن از عصبانیت چشماش بزنه بیرون و دست زنشو بگیره و دو ساعت بره و نباشه!

اونقد درد داره که احسان سرشو بکنه لای پتو بالشت و زار زار گریه کنه و وقتی بهش میگم تو تنها نیستی شدت گریه اش بیشتر شه!

 

من فکر میکنم ریشه تمامی این مهربونیای اخیر دعواهای اخیر و حالات اخیرمون همش بخاطر نبودن اونه!نبودنه اونی که الان باید رو صندلی کناریم بشینه برام چایی بیاره و ازم بپرسه : ناهار چی دوست داری تا درست کنم!؟ 

شایدم بشینه باهام سر دین داشتن حرف بزنه!که درست شو ای دختر!منم بلبل زبونی کنم که خودم عقل دارمو...

ولی الان عقلی ندارم!

اونقدر عقل ندارم که به یکی که اصلا نمیشناسمش اعتماد کنم و بعدم ضربه بخورم!البته اونم تقصیر خودم و اعصاب خراب خودم بود!خود خواستم که بهم ضربه بزنه انگار!

اونقد عقل ندارم که صمیمی ترین دوستامو رنجوندمو بعدم تو اون بالای دانشگا نشستم تک تک کلماتی که توذهنم رژه میرفتن رو ریختم بیرون تا شاید درست شه!تا شاید رنجش کم شه!رفع شه! تا شاید این کلمه ها دستی باشه که منو اونو بندازه تو بغل همو بگه: دنیا دو روزه!شاید به شنبه نرسیم که همو ببینیم!

اونقد عقل ندارم که از ارشیایی که ازم میرنجه ناراحتم!د لامصب ... تو پناه غرهای منی!ته ته این دنیا تویی خب!البته فعلا!شاید یه روزی تو هم نباشی!مثل همین چند روزی که تو نبودی... نیومدی منو ببینی از شدت رنج و نزاشتی غر و بغض هام رو دونه دونه برات ببافم....

 

شاهین بازم برام از اون کلیپا فرستاده!از اون انگیزشی طوراش :) میخواستم بهش پیام بدم که ببین شاهین تو دلیل میشی واسه هر بار پاشدنم :) مرسی که هستی!حتی تو بدترین شرایطمون هستیم!کلیپه رو نیگا کردم...دوباره پاشدم...موهامو شونه کردم و یه لبخند زدم!دستمو گذاشتم رو زانویی که درد میکنه و گفتم دوباره وایسا!یه بار دیگه بجنگ ...یه بار دیگه تلاش کن! با حرفات سعی کردم یه جور دیگه مسئله رو ببینم! که اگه کسی از من لذت میبره منم ازش لذت بردم!که اگه تنهام خواست خودمه! ادمی که دو هفته بعد میسازمم قشنگ تره :)) 

بجای این حرفا و کلی حرفی دیگه براش فقط نوشتم مرسی! چون میخوام با تونستنم بهش نشون بدم!نه با حرفام...مثل خودش :)

 

این وسط یه پویان صبور و پدرانه ای بود!که با مهربونی دونه دونه گره های موهامو که درد میکرد وا میکرد دست نوازشی میکشید رو موهام و میگفت غر بزن!شاید این درد اومده بود که منو به این دوستام نزدیک تر کنه؟ شاید این درد اومده بود که نشونم بده جطوری یه عده کنارمن و دوسم دارن!یه عده هم ازم خسته شدن!و باید خواسمو جمع کنم تا اون ادم ها رو از خودم فاصله ندم...

 

در کل...

این روزا...هر رنجی...هر رنج کوچیک یا بزرگی منو به ستوه میاره!اونقدی که موهامو میکشم....دستمو زخم میکنم...یا خودمو میزنم!

من ادم روانی نیستم!ولی توی شرایطی قرار دارم که اگه به خودم توجه نکنم میشم همون ادم روانی :)‌ و فکر میکنم تموم ادم ها یه روزی یه جایی به این نقطه تو زندگیشون میرسن که دوست دارن خودشونو از صفحه‌‌ی روزگار پاک کنن!یا شایدم عین من سه بار چار بار به این نقطه برسن و نتونن درد رو تحمل کنن!تو این لحظه هاست که ادم ها نقش پررنگشون رو نشون میدن!دستتو میگیرن از لبه‌ی پرتگاهی که ساختی میکشنت عقب یه لیوان آب دستت میدن!میگن اون پرتگاه هست همسشه واسه خودتو راحت کردن...حالا یه آب بخور بعد بپر :) تو آب میخوری و میبینی میخوای جای پریدن ساقیتو بغل کنی :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۶
پنگوئن

تنها راه حل مردنه!

تنها راه حل مردنه!

تنها راه حل مردنه!

تنها راه حل مردنه!

تنها راه حل مردنه!

تنها راه حل مردنه!

تنها راه حل مردنه!

 

 

تا سه نشه بازی نشه نه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۳
پنگوئن

خودکشی مرگ قشنگیست که به آن دل بستم

دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۴
پنگوئن

اومدم که بنویسم!

ولی قبلش پست شاهین رو خوندم و پشیمون شدم از نوشتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۶
پنگوئن

یه جایی هست توی سوگ توی فقدان که به این نتیجه میرسی اونی که رفته چقد از تو رو باخودش برده!

به یه جایی میرسی که اطرافیان باقی موندت رو برا خودت دها برابر عزیز میکنی!

ولی ادم ها لیاقت این عزیز شدگی رو ندارن!

زجر میکشی ...سلول سلول تنت زار میزنه!

یه دردی داری که هیچ جوره نمیتونی توصیفش کنی!

یهو میبری

از همه چیز از همه کس!

میخوای پناه بیاری به کسی....

یه تکیه گاه میخوای!

ولی میبینی هیچ کی نمیتونه اون کوهی باشه که تو میخوای!

هیچ کسی اونقدر محکم نیست تا سرتو بگیره و بزاره رو شونه اش!بگه من هستم!من لعنتی هستم!کنارتم اگه دنیا نیست!

هیچ کسی نیست!این یه خیال محضه!محض!

اونجاس که دلت میخواد پاشی!دلت میخواد به خودت تکیه کنی!دلت میخواد رو زانوت که شکسته فشار بیاری و دردشو حس کنی!

دیگه کاری به کسی نداری!

تصمیمتو میگیری

اینبار تنها از جات پا میشی بدون امید به هیچ کمکی...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

وقتی حس میکنی همه سوارت شدن و تو پشتت به هیچی گرم نیست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۹
پنگوئن