پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

داشتم فکر میکردم دریا و بندر و تابستون و مرگ و مامان و اینا همش به یه نقطه وصل میشه!

برای من ... انگار همه زندگیم تو اون نقطه از زمان جمع میشه و تبدیل میشه به یه سیاهچاله! که همه خاطره ها توش جمع میشه!

انگار که من یکبار تو اون نقطه مردم و تموم شدم! میدونی چی میگم؟

احتمالا هیچ کسی جز من چیزی که میگم رو نمیفهمه!

بعضی وقتا باید تلاش کنم تا یادم بیاد! روزهایی رو که مامان بود! حسم رو! خودم رو! و پیداش نمیکنم!

انگار منی قبل از مرگ مامان وجود نداشته!

انگار مامان باید میمرد تا مبینا متولد میشد!

 

یه تصویر خیلی پررنگ دارم از روز اخری که دیدمش!

اونجایی که تو پیچ راهرو مامان نگاهم کرد و زد زیر گریه!مامان هیچ وقت منو بدرقه نمیکرد برای تهران رفتنم! چیز عادی‌ای بود!زیاد میرفتم و میومدم! ولی اونبار اومد و دور شدنم رو دید!

انگار میدونست سرنوشت من توی دور شدنه!! و برای همین اشک میریخت!

 

محسن میگفت اخرین حرفاش به من این بود که برو سراغ ناهید! انگار میدونست ناهید چند سال بعد مریض میشه و تنها امیدش میشه محسن!

 

نمیدونم چرای برای بابا یا احسان اون سیاهچاله اتفاق نیافتاد ولی به وضوح دارم این سیاهچاله رو واسه من و محسن میبینم!

ما تبدیل شدیم به ادم های دیگه! ادم هایی با قلب های اهنی!کسایی که سعی میکنن کسی رو توی دلشون راه ندن چون هنوز از ادم های قبلی دلشون درد میکنه!

ولی خب یه چیزایی ناگذیر بود! مثل نیکا تو زندگی محسن ... مثل حسین تو زندگی من!

ادم هایی که بدون اینکه بهشون اجازه بدیم اومدن و یه تیکه از قلبمون رو برداشتن!

ما روی آواره هامون نشسته بودیم و داشتیم به یه تیکه از زمین خالی شده نگاه میکردیم! به یه موجودی که وسط یه پارچه سفید پیچیده شده بود!

اونا اومدن و ته اون چاه تاریک به من و محسن روشنی نشون دادن!

با عشق و محبت! هر کدومشون به نوع خودش

راستش خیلی طولی نکشید که باز ورق زندگی چرخید

من جدا شدم از منبع محبتم چون راهم یه طرف دیگه بود

و محسن با اینکه کنار منبع محبتش موند دیگه چیزی نمیگرفت چون دوباره یه آوار دیگه رو سرش ریخته بود! باید سعی میکرد نور های زندگیشو اون وسط نجات بده!

 

ما گریه کردیم اشک ریختیم... زدیم به دل دریا... شنا کردیم! گاهی وقتا هم رها کردیم و با جریان رفتیم....

ولی دریا تاریک و تاریک تر میشد وقتی به اقیانوس نزدیک و نزدیک تر میشدیم

 

 

بعضی وقتا فقط غرق میشم تو گذشته و اگه یکی مثل ایبو نباشه که برم گردونه به دنیای حال واقعا تو سیاهیش غرق میشم!

انگار اقیانوس و سیاهچالهه و همه چی بهم میرسه و بوم! صداها محو میشه و منم تو یه جایی که نمیدونم کجاس

بعضی وقتا حس میکنم حتی از این چارچوب بدنمم خارجم ! یه جای دیگم شاید یه کس دیگم! بهش چی میگفتن؟ نسخ؟ مسخ؟

 

و خب اینا میترسونتم! حس میکنم دیوونه شدم!

بهم میگن از بس فکر میکنی راجب این چیزا اینجوری شدی!‌و من در جواب تنها چیزی که میگم اینه که مگه خب نباید دنبال جواب میرفتیم؟

 

یه چیز جالب دیگه هم هست! جدیدا تصمسم گرفتم بعضی ادم ها رو نبینم یعنی میبینما اما انگار تو دو تا دنیای متفاوتیم که نمیشه با هم اینترکشنی داشته باشیم حتی به اندازه گفتن یک سلام! نمیبینمشون! حسشون نمیکنم! و این بهترین مکانیزمیه که یاد گرفتم!

 

 

الان چشمام واقعا داره میترکه از درد شاید نیاز دارم یکم بخوابم....و اها خواب از اون چیزاییه که وقتی به این حالت هام میرسم به مقدار بسیار زیادی بهش پناه میبرم!‌وخیلی میخوابم!

همین!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۳۵
پنگوئن

گاهی وقتا نمیدونم زندگی کدومه! 

زندگی یه رنجه که ما انتخاب میکنیم که رنجمون در چه جهتی باشه؟

یا زندگی یه بازیه که از کنترل ما خارجه و ما یه سری سلولیم این وسط که باید کارمون رو انجام بدیم و دقیقا هم معلوم نیست کارمون قراره چه تغییری رو رقم بزنه؟

 

اینکه حس کنم توانی اینو دارم که رنجم رو انتخاب کنم بهم یه حس قدرتی میده! بعد با خودم فکر میکنم میبینم که خب اره! اگه اینجوری نگاهش کنم

این انتخاب من بوده که اینجا و اینجوری رنج بکشم!

ولی از طرفیم مطمئنم خیلی چیزا توی زندگی دست من و تو نیست! و فهم این قضیه بهم حس ناتوانی عجیبی میده که عصبانیم میکنه!

عصبانی از اینکه انگار مسخره شدم! مسخره کی و چی رو هم نمیدونم!

اگه قرار بود خودمون نفهمیم داریم چیکار میکنیم و هدف چیه، چرا اصن این قدرت به ما داده شده ( یا شایدم به دست اومده؟)؟؟

یعنی خب بنظرم وقتی سوالش تو ذهنمون هست یعنی یه جوابی هم واسش هست! نه؟

نمیدونم شاید نمیتونم اینو بپذیرم که بعضی سوالا بی جوابه! بعضی اتفاقا بی نتیجه‌س!

 

(انگار ادمیزاد همش میخواد بگه یه گ و ز ه خاصیه!)

 

بنظرت بقیه موجودات مثلا درختا اونا هم به این خوداگاهی یا کانشس رسیدن که بگن اصن که چی؟

دقیقا!

این حال من از این جایی میاد که به یه کانشسی رسیدم! به یه لولی از فهم و درک خودم! و موجودیتم!

الان روی پله اول وایسادم به هزار پله رو به روم نگاه میکنم و با خودم میگم یعنی بعد از هر پله حسم همینه؟ همین؟

 

اینکه چقدر روزگار گذریه و اینکه چقدر همه چیز عوض میشه هر روز پشمام رو میریزونه!

فک کن از اون روزی که اولین بار نمره امتحانت دیگه ۲۰ نشد و زار زار گریه کردی چند سال میگذره؟ بعد از اون چی شد؟

اون نمره چی رو تو مسیرت تغییر داد؟

از اولین شکست عشقیت چقد میگذره؟ تو هم با خودت فکر میکردی اگه این ادم نباشه میمیری! اما الان چی؟ نه تو مردی و نه من!

ادمیزاد بنده عادته!

یه روزی نداشتن حجاب و جنگیدن برای اینجوری که هستم تمام فکر و ذکرم بود الان چی شده؟ عادت!

 

عادت....

 

نمیدونم ذهنم میره و میاد! اصلا مرتب نیست.. همه جعبه ای ذهنم بازه و کلی خرت و پرت ازشون بیرون ریخته!

عین همون بچگی که میخواستم کمدم رو مرتب کنم و هر وقت شروع میکردم انقد خرت و پرت توی کمدم بود که با دراوردن هر کدوم میشستم و مروری از خاطراتم میکردم و به خودم میومدم میدیدم چندین ساعت گذشته و من هنوز هیچی رو مرتب نکردم....و مرتب کردن کمدم روز ها طول میکشید!
چون هر شی توی اون کمد....یه داستان داشت! یه درس! یه تجربه! و من عاشق نشستن بیرون از گود و نگاه کردن به زندگیم بودم!

 

الانم کمد مغزمو وا کردم! مدت هاست! شاید باید بگم چند سالی میشه که ذهن من دیگه مرتب نشده!

شایدم هیچ وقت نشه!

شاید باید براش یه کمد جدید بخرم... کمد قبلی رو بریزم دور! نمیدونم!

شاید نیازه یه سری از این تجربه و شی و داستان رو بندازم دور! شایدم باید اون با ارزش هاشو قاب بگیرم یه طوری اویزن کنم که جلو دید باشه!

چیزی رو که میدونم اینه که باید کمد رو مرتب کنم...شاید باید دست به کار شم...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۱۷
پنگوئن

روزهای عجیبی میگذره!

خیلی از آدم ها میان و شروع میکنن به حرف زدن از مشکلاتشون و من تو چشماشون میبینم که چقدر خسته‌ان و دارن جون میکنن که زندگی رو ادامه بدن!

قبل تر ها درد های خودم رو بزرگ تر میدیدم و خیلی به کسی گوش نمیدادم

ولی این روزا وقتی پای صجبت آدم ها میشینم میبینم چقدر از دردهامون مشترکه!

هممون نگرانیم که به. اندازه کافی خوب نیستیم!

هممون از دو رویی همدیگه عاجز و کلافه شدیم!

هممون یه چاقو تو وسط قلبمون خورده و بعد از اون بی تفاوت شدیم!

هممون ماسک "نه اصنم درد نداشت" رو صب به صب میزاریم روی صورتمون و پرو پرو میریم سراغ روزمرگیمون!

 

صحبت با آدم ها بهم نشون داده که با تقریب خوبی عکس و خنده های توی عکس ها فیکه! یا شایدم فیک نیست صرفا عمیق نیست!

یعنی تو یه زوجی رو میبینی با خودت میگی وای خدا چقد این دو تا خوشبختن! ولی وقتی نزدیک تر میشی پشمات میریزه که دقیقا همون زوج خوشبخت هم چقد با هم مشکل دارن!

 

دارم میبینم اکثر ادم هایی که حتی ازدواج کردن هم هنوز وقتی راجب یه نفر دیگه حرف میزنن حالت چشمشون عوض میشه!

انگار عشق همون نرسیدنه! و بعد. تو صرفا عادت میکنی که کنار یکی دیگه باشی!

 

این هفته که بعد از دو هفته با ساناز حرف زدم، بهش میگفتم حس میکنم چیزی که تا حالا از زندگی دیده بودم یه تصویر دروغی بود! و الان که دارم واقعیت رو میبینم خیلی زشته و نمیتونم هیچ کاری براش بکنم!

 

بهم گفت که باید بیشتر به خودم توجه کنم!

ولی راستش من خودم رو از اون چشمای قهوه ای مظلوم جدا نمیدونم! من امتداد همه آدم هام!

من با نیکا درد میکشم میخندمو ذوق میکنم!

من با برادرم اواره ها رو جمع میکنم

من با دوستام میکنم و میرم یه جای دیگه!

من خیلی وقته من نیستم و شاید بهتره بگم تصویری از همه کساییم که میشناسم!

 

همیشه وقتی برای اولین بار کسی رو میبینم و یه حسی عجیبی بهش دارم میدونم بعدا یه جایی توی زندگیم خیلی بهم نزدیک میشه! و خیلی تاثیر گذار میشه تو روزام! و دیگه اینو باور کردم!

اوایل فکر میکردم معنیش اینه که رو اون ادم کراش دارم یا چمیدونم خوشم میاد ازشون!

ولی نکته این بود که نه!

 

 

انگار که من این زندگی رو قبلا یه بار زندگی کردم و یهو مغزم یه چیزای خیلی نا واضحی توش برق میزنه که منو به ایندهه وصل میکنه!

یا شاید بگم زمان هیچ وقت خطی نیست و این رو فقط روحم حس میکنه نه جسمم!‌برای همین هیچ توضیح منطقی ندارم برای حسی که نسبت به یه ادم توی نگاه اول دارم و صرفا روحم میتونه یه چیزی رو به حس ترجمه کنه برام!

 

به آدم ها که نگاه میکنم قیافه هاشونو نمیبینم! حس خودم رو نسبت بهشون میبینم!

انگار که از چشماشون وارد بدنشون میشم و خیلی نزدیک تر از این فاصله‌ی بین جسمهامون میبینمشون!

رنگ پوستو رنگ مو و اینا دیگه برام معنی نداره!

انگار دارم چیزهایی رو میبینم که بقیه نمیبینن!

بهشون نگاه میکنم و انگار حسشون رو حس میکنم! و انقدر این برام عجیبه که واقعا هر بار پر از اشک میشم!

یه مدتی توی گذشته این یکی شدن رو میتونستم با طبیعت داشته باشم ولی الان تغییر کرده و رفته سراغ ادما!

و شاید برای همینه که مدتیه گیجم و دارم سعی میکنم قابلمه‌ای توی سرم خورده رو متوجه بشم!

 

 

به ساناز نگاه کردم گفتم من هدفی ندارم و این داره اذیتم میکنه! بهم گفت خب مثلا کار و فلان و بسار...

سرمو انداختم پایین و گفتم اونا بخشی از زندگیه! هدف نیست! اینا ادامه دادنه!

 

میدونستم ته دلم هدفم چیه ولی اونقد بزرگ بود که ترس برم داشته بود!‌میدونستم بهای داشتن همچین هدفی قربانی کردن های بزرگ توی زندگیمه! و شاید برای همین نمیخواستم هدف هامو بپذیرم!

غافل از اینکه این من نیستم که هدفم رو انتخاب میکنم! مثل اون پسره توی فیلم three body problem که هی میگفت اقا من نمیتونم اینو بپذیرم! و همه لبخند میزدن و بهش میگفتن بله بله حق با شماس!

ولی خب واقعیت اینه که تو میافتی توی یه مسیری و دست تو نیست!

 

اینکه این ایده تو مغز من اومده و من دارم ادامه اش میدم هیچ وقت انتخاب من نبود!

من فقط از بچگیم این رو میدیدم و میخواستم! حتی با اینکه هنوزم نمیدونم چطوری باید بهش رسید ولی خب نمیتونم انکارش کنم!

 

همین که اینجام اینور دنیام با وجود هم مانع هایی که جلوم بود شاید خودش یه نشونه اس که دست من نیست و من باید ادام بدمش!

 

پس به جای دست و پا زدن و سعی در انکارش .... باید بپذیرمش...

 

و میپذیرم که هدفم بزرگه! که باید براش سکرفایز های بزرگی کرد!

که شاید نرسم

که شاید یه رویاس....

ولی همینه هدفمه و من نمیتونم کاری براش بکنم....

تنها تلاشم اینه که بهش معنی بدم...و از مسیرم لذت ببرم :)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۷
پنگوئن

بهش میگم انگار که توی کارتون تام و جریم! و من همون گربه‌ام که قابلمه میخوره تو سرش و بوووم یهو ستاره دور سرش میچرخه!
بهم میگه دقیقا! گیج میزنی!

میگم وقتی حالم خوب نیست اینکارو میکنم!

میگه چقد از خودت دور شدی؟

میگم دیگه نمونم کدومش منم؟ کدومش واقعیه؟ کدومش الکی!

 

بهم میگه: مبینا، برگرد به خودت!
 

دلم میلرزه انگار که صدای مامانم باشه که اینو میگه!چند وقت بود که یکی اینجوری صدام نکرده بود! تلنگر طور! مبینا!

 

میگه هر کاری لازمه بکن برای خودت! به خودت فکر کن!

به. این فکر میکنم که راجب خودم چیا میدونم؟

اینکه یه درصدی از ADHD دارم!

اینکه یه دسته ای از کارام از همین اختلاله نشئت میگیره

اینکه اونقدی روی خودم کار کردم که مسؤلیت اکثر روزایی که حالم خوب نیست رو بپذیرم و بدونم که خودم اینکارا رو کردم!

اینکه تلاش میکنم! واسه رشد! واسه جلو رفتن! واسه بهتر شدن!

اینکه ...

 

_____________________________

 

از نوشتن خط های بالا چند روزی میگذره!

چند روزی که خیلی هم دوست داشتنی نبوده برام! چرا دوست داشتنی نبوده؟ چون حس میکنم از ترک خارج شدم!

راستش من همیشه آرزوم این بود که بیام آمریکا و یه زندگی هدفمند و درست داشته باشم!

الان اتفاقی که افتاده این نیست!

امروز خیلی اتفاقی به صفحه‌ی یاسمین مقبلی رسیدم! فضانوردی که احتمالا الان که مینویسم به زمین رسیده! همین چند ساعت درایو اونور تر از من تو فلوریدا!

وقتی داشتم صفحه‌اشو نگاه میکردم از خودم بدم اومد!داشتم فکر میکردم روزای من داره چطوری میگذره؟

اینکه صب پامیشم میرم دانشگاه چهار تا ادم میبینم یه سری تمرین و کلاس و روزمرگی بعدش هنگ اوت با ادم ها شبم مست و داغون برمیگردم خونه و تنها چیزی که میوام اینه که بخوابم!

از چیزی که میخواستم باشم کلی فاصله گرفتم! به قول ساناز زدم تو خاکی!

این سمستر بدجوری تو خاکی بودم!

دلم واسه روزایی که تو بهشتی تا شبای دیر میموندم دانشگاه و تلاش میکردم تنگ شده!‌اون موقع یه چیزی تو ذهنم بود اینکه برم و دور بشم از اون فضای سم تا بتونم خود واقعیمو نشون بدم!

بعد دور شدم از اون فضا عوضش اومدم اینجا واسه خودم یه فضای سم دیگه درست کردم و توش زندگی میکنم!

شاید دراما هام با خانواده رو نداشته باشم ولی دراما های دوستام جاشو گرفته!

به جای اون همه سیگار کشیدن شده مشروب و گل!

شاید دلیل این همه ناراحتی و گریه هامم همینه!‌دارم کارایی رو میکنم که روزی به خودم میگفتم هیچ وقت وارد بازیشون نمیشم!

 

یه کانفیدسی همیشه داشتم که من ادمی نیستم که به چیزی وابسته شم و این چیزی که تو سیستم بدنم ناخوداگاهه! وقتی میبینم دارم به یه چیزی وابسته میشم فرار میکنم! ولی....

هر چی دارم جلو تر میرم بیشتر میفهمم که نمیشه هیچ وقتی با اطمینان راجب چیزی نظر داد! وابسته شدن و معتاد شدن اینجوریه که به خودت میای میبینی وسط بازیشی... و دیگه چیز ها از کنترل خارج شده و دومینو ها ریخته!

 

یک هفته سختی رو گذروندم! هفته ای که مدام حالم بد بود و هی به در و دیوار میزدم که یکم بهتر شم و نمیشدم

الان برام اوضاع از اون تاری خارج شده!

بخوام با خودم رو راست باشم باید بگم من آدم این سبک زندگی نیستم! شاید بعد از مدتی بهم حال بده و اینا ولی نیستم!

خوشحال نیستم باهاش!

چیزی که من میخوام اصن این نیست! این فقط از من انرژی میگیره!

من بنده فهمیدنم!‌بنده رشدم! بنده پیشرفتم!

ببینم زندگیم ساکن شده و روتین همه روانم بهم میریزه! شروع میکنم به همه چی مشت زدن تا از اون روتین درش بیارم!

 

الان دارم فکر میکنم که چرا همیشه به جمع ها پناه میبرم؟ چون جمعی که تو ایران داشتم پر بود از حرفای عمیق و منی که با همون مشروب و سیگاره شروع میکردم به فکر کردن و سوخت موتورم رو تامین میکردم!

 

ولی اومدم اینجا نوع جمع ها اصن عوض شد! یه همچین فضایی رو توی اون سفر دو روزم به اتلانتا یکم حس کردم! برای همین یهو برام یه فلش بکی زده شد و ریختم بهم! که اصن من کی بودم؟ من چی میخواستم!

یا حتی نه یکم عقب تر! اون سفر دریاچه و جرقه حرفام با کیان و اون سراب شیرین!

 

همه اینا شبیه این بود که جلوم همون چیزی رو بزارن که میخوام و اونقد واقعی باشه که از خوشی سر مستم کنه و وقتی میرم جلو تا بهش دست بزنم میبینم شت! پلاستیکیه!

یا عین اون پسره که میگف واگعی یا کیکه؟ :)))

کیک بود! یه کیک شیرین!

 

حالا سوال اینه که من اینجام و همه اون روزا و حس ها رو هم پشت سر گذاشتم! الان چی؟ الان میخوام چیکار کنم؟الان برنامم چیه؟

 

صدای آرش میپیچه تو سرم که بهم میگفت هر وقت اینجوری گیج زدی به این فکر کن برای چی این همه مایل مهاجرت کردی بیای اینجا؟ این همون زندگی‌ایه که میخواستی؟

 

- نه راستش!

من اگه میخواستم اینجوری مست کنم و به بطالت بگذرونم همین کارو میتونستم راحت تر تو ایران بکنم!

پس چی میخوای؟

 

میدونی چه جوری آروم تری و حس بهتری به خودت داری؟

الان میدونی حست به خودت چیه اصن؟ کاری به ادمای دیگه هم ندارم! تو تکلیفت با خودت هم مشخص نیست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۱۲
پنگوئن

بهم میگفت اگه رو فوتون بشینیم با سرعت نور بریم چی میبینیم به نظرت؟

هم قبل هم بعد رو!

بهش گفتم پس برای همین به خدا میگن نور؟

خندید!

ـــــــــــ

 

بهم پیام داده بود که استرس دارم واسه سفارت و. دانشگاه و اینا! بنظرت فلان کار رو بکنم؟

با لبخند تکست میدادم که انقد الکی جلز و ولز نکن واقعا چیزی که باید اتفاق میافته!

 

به خودم نگاه میکنم پشمام میریزه! فک کن به یه جایی رسیدم که زور بیخودی واسه چیزی نمیزنم و میبینم واقعا که هر چیزی باید اتفاق میافته و خیلی چیزا کنترلش از دست ماها خارجه! و جوابم به همش یه لبخنده! نه هیچ حرصی نه هیچ افرتی!

ــــــــــــ

 

پا میشیم میریم رایزینگ سایلو و انگار که از ماتریکس خارج شده باشیم! اطرافمون پر از ادم سن بالاس که روی موهاشون گرد پیری نشسته!

 

یکم بعد یه استاد شیمی میاد کنارمون میشینه! استاده چند دقیقه پیشش داشت گیتار الکتریک میزد! از ما میپرسه که اینجا چیکار میکنیم؟!

و ما میگیم که اینجا درس میخونیم و اینا!

میگه ۷ ساله که تو بلکسبرگه و ۴ سال اول خیلی اذیت بوده ولی در نهایت جمع خودش رو پیدا کرده و الان اینجا رو دوست داره!

میگه راز زندگی تو بلکسبرگ اینه که بری و با ادمای رندوم شروع کنی به حرف زدن و بعد میبینی که کلی ادمای خوب پیدا کردی :)

 

 

یکیشون که خیلی بامزه میرقصه و بدنش رو تکون میده میاد نزدیک و با ما حرف میزنه!

از فلسطین میگه... از جنگ جهانی!

از انگشتراش که هر کدوم یاد یک نفره! که انگار روی دستش تموم عزیزهای رفته‌ی زندگیش رو با خودش داره!

بعد عکسای شوهر مرده‌اش رو تک به تک از توی کیف پولش در میاره و نشون میده! با ذوق با عشق با غم!

من پر میشم از احساس و اشک!

با خودم میگم عشق اینه! داشتن کسی که بعد از سال ها از رفتنش هم به عکساش نگاه کنی و بگی ما خیلی خوش شانس بودیم که همو پیدا کردیم!

 

بعد از رفتن پیرزن، اقاعه با سگ بزرگ سیاهش میاد کنارم و در گوشم میگه به بلکسبرگ خوش اومدی!! میخندم!

میگه فیلیس یه دانشگاهه واسه خودش!‌ ۱۰۰۰ سال عمر میکنه ولی هر ۴ شنبه اینجا میرقصه! و تجربه هاش از هممون بیشتره!

 

از رایزینگ سایلو میزنیم بیرون و من به این فکر میکنم انقد همشون مست بودن که شاید فردا یادشون نیاد که اصن ۴ تا جوون از یه ماتریکس دیگه پیششون بودن! ولی چقد به من چیزای عجیبی نشون دادن!

نشون دادن که زمان چیکارا میکنه....

و در نهایت فرقی نداره که عشق رو پیدا کرده باشی یا نه... ولی تنهایی! و با رفتن اون ادم اون تنهایی رو به وضوح میبینی!

پس قایق تک نفره ت رو به ادم های دیگه نزدیک میکنی و با هم پارو میزنین عین فیلیس!

 

ـــــــــــــــــــــ

 

بازم به عشق فکر میکنم و مفهوم عجیب زندگی...

یک هفته ای که با اون سراب عشق بود انقدر حالم رو خوب کرده بود که دارم فکر میکنم اگه یه سراب طولانی تر تو زندگیم داشته باشم چقد کیفیت زندگیم عوض میشه!!

دوباره لبخند میزنم و میگم هر چیزی که باید اتفاق میافته!!!

ـــــــــــــــــــ

 

و حس میکنم از مرگ برگشته باشم! انگار دنیا یه رنگ دیگه‌س! و تکلیفم با ادم ها معلوم تره!

شاید اومدن و رفتن سریع تو توی زندگیم باعث شد یه جور دیگه به همه چی نگاه کنم و انگار چشمام شسته شده باشه!

شاید مسئله هیچ وقت منو تو نبودیم!

مسئله اون حس و تریپی بود که با هم تجربه کردیم که باعث شد یه چراغایی توی مسیر جفتمون روشن شه که از قضا راهمون رو هم جدا کرد ولی خب بنظر اون چیزی که باید اتفاق افتاد و من الان توی اروم ترین حالت خودمم!

پس میگم ممنون!!
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۴۹
پنگوئن

زندگی از اون چیزی که فکر میکردم هم جالب تره!

تابستون یه گوشه ای با نگین نشسته بودیم که نگین بهم پادکست رواق رو معرفی کرد!

قسمت های اول این پادکست راجب مرگ و آزادی بود!

مفاهیمی که دقیقا اون تایم درگیرش بودم! پذیرش مرگ و دیدن یه مرگ از نزدیک و دیدن جسد و کنار نیومدن با اون حس خفگی و ترس از مردن.... همش جلو چشمم بود و تازه!

و آزادی... حسی که بعد از اومدنم به آمریکا مفهومشو تازه حس کرده بودم! من به هیچی وصل نبودم! نه نظر دیگران برام دیگه خط قرمزی تعیین میکرد نه خانواده! از ۷ دولت آزاد بودم! من هیچ محدودیتی نداشتم برای هیچ انتخابی! برای اینکه مبینا رو تو چه قالبی جا بدم!

موضوع بعدی که یادم میاد رواق راجبش حرف زد مسئولیت بود! دقیقا زمانی که داشتم سختی های این انتخاب هام رو میدیدم...و باید میپذیرفتم مسئولیتش رو! که این ها رو همه رو خودم انتخاب کردم و خودم هم باید پای لرزش بشینم!

همون موقع ها بود که خبر سرطان ناهید اومده بود و من دستم از همه جا کوتاه بود و مسئولیت انتخاب اومدنم به این قاره رو باید میپذیرفتم!

نمیدونم کجای رواق بودم که منو برد و وصل کرد به بچگیم! و پذیرفتن اتفاقی که توی کودکی زندگیم رو وارد وادی دیگه کرده بود!

و اون مرور ۲۵ سال مبینا و کز کردن گوشه اتاق!

 

و بعد...

رسیدیم به تنهایی! تنهایی اگزیستانسیال و عشق! چیزی که همیشه و همیشه برای من سوال بود!

همین بازه بود که یه آدمی وارد زندگیم شد! همونطور که تو پست قبلمم پیداس... و من فکر میکردم چیزی رو پیدا کردم که یه مدت خیلی زیادی دنبالش بودم!

مثل سراب بود رسیدم نزدیک تر و پرید!

 

و بعد دوباره رفتم سراغ رواق!

اول باید بپذیریم که تنهاییم!

 که راه مقابله با این درد تنهایی ارتباط با ادم هاییه که با ما درد مشترک دارن

داشت راجب عشق حرف میزد که نقطه ی پیدایش عشق یه وجه مشترکه! و اون وجه مشترک تنهایی اگزیستانسیاله

بعد نظریه سه تا آدم رو مرور کرد! 

 

مارتین بوبر نظریه اش این بود که دو نوع رابطه بین آدم ها وجود داره!

یکی من و آن

یکی من و تو!

وقتی میگیم من و آن داریم توی طرف دوممون دنبال چیزی که میخوایم میگردیم و اون رو شبیه یه ماشین میبینیم که نیازامون رو برطرف میکنه! و اکثر ارتباطاتمون با ادم ها در این نوع رابطه خلاصه میشه! 

ولی وقتی میگیم من و تو داریم خودمون رو از زاویه دید اون <تو> نگاه میکنیم!

(عشق عاری از نیاز!)

 

نظریه نفر دوم، ابراهام مازلو،  این بود که عشق دو تا کانسپت داره کانسپت هستی مدار و کانسپت کاستی مدار!
بنظر من این هم داشت همون توصیف رو میکرد با کلمات دیگه! 

هستی مدار این طوریه که تو طرف رو میخوای برای اینکه دوستش داشته باشی! نه برای اینکه دوستت داشته باشه! و همین دوست داشتنش بهت اون چیزی که میخوای رو میده!

ولی کاستی مدار اینطوریه که تو هر چی شروع میکنی به دوست داشتن طرف انگار داره از ظرف احساساتت کم میشه و اگه طرف این دوست داشتن رو به تو بازتاب نکنه تو یه جایی از ماجرا خالی میشی!

(شرط حضور در رابطه‌ی عشق عاری از نیاز اینه که در صاحت خودشکوفایی قدم گذاشته باشیم)

 

 

نظریه سوم! ایریش فرم

ترس تنهایی بزرگترین ترسه بشر! مهم ترین وظیفه روان شناختی هر کس غلبه بر اضطراب تنهاییه!

سه روش عمده در طول تاریخ وجود داره که انسان استفاده میکرده تا بر این اضطراب غلبه کنه:

آفرینش : حس غنایی که از قدرت خلق کردن به دست میاد و آدم میتونه ساعت ها در تنهایی ساز بزنه یا نقاشی بکشه یا .... به طور کلی خلق کنه

سر مستی :روشی که فرد من بودنش رو کنار میزاره.

پیوست : پیوستن به یه مجموعه و باز تعریف خودش در یک کل و انکار تنهایی!

 پس بهترین راه میشه عشق عاری از نیاز عین همون دو تا نظریه قبلی!

(من خورشیدم باید بتابم!)

(عشق منفعل و عشق فعال!! مثل بازی کن تیم فوتبالی که روی نیمکته! و بازی نمیکنه! تو تیم هست ولی فوتبال نیست! فوتبال ینی جنگیدن تو اون مستطیل سبزه!)

و معجزه‌ی عشق همینجاست...

عشق مثل لباس گرم میمونه! میشه باهاش با سرمای زمستون کنار اومد ولی نمیشه باهاش برفا رو اب کرد!

 

نکته اینه که من اون آدم رو انتخاب نکرده بودم! من پریده بودم توی سراب!!

یگانگی در عین فردیت! جوابیه که فرم به عشق داده!

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۳۹
پنگوئن

هر روز صبح که از خواب بیدار میشم میچرخم دنبال اون ماسماسکم که باهاش تو رو میبینم :)

و وقتی اسمت رو هر روز صبح میبینم چند دقیقه قبل از اینکه بیدار بشم روزم ساخته میشه و نیشم باز میشه!

چند بار چشمامو میمالم تا مطمئن بشم که خواب نیستم! پیامتو باز میکنم و قند تو دلم اب میشه! تو اونجایی تا بهم صبح بخیر بگی!
اون قند آب شده تو دلم میپیچه تو رگام!‌بدنمو شیرین میکنه :)

فرقی نداره چه ساعتی از روزه یا کجام! دارم بهت فکر میکنم! و وقتایی که بهم فکر میکنی یهو اون قند خونه میره بالا و یه پمپاژ شدید خون میپیچه تو رگام! لپام گل می‌افته و لبخند میزنم!

این روزا من و تو جفتمون راه میریم و لبخند میزنیم! و احتمالا ادم های مهربون تری شدیم اینجوری که فیدبک میگیریم

راستش به خیلی از آدم ها نگفتم که سر و کله تو توی زندگیم پیدا شده! ولی به خیلی از ادمای دور و برم و مهم زندگیم گفتم که تو رو پیدا کردم!

از یه سفر اتفاقی! از حرفایی که ناخوداگاه شروع کردم به گفتنشون!

تو رو وسط دغدغه هام پیدا کردم!

و فکرشم نمیکردم تو اونی باشی که اینجوری منو کامل میکنه! و حتی یه چیزایی داری که نمیدونستم من اونا رو دوست دارم!

ولی الان بنظرم همه چیزایی که قبل از تو دوست داشتم یه سوتفاهم بوده!

انگار اصن هیچ وقت تا الان کسیو دوست نداشتم! انقدری که دوست داشتن تو برام متفاوته!

 

انقدی که اعتماد دارم بهت...به حرفات به بودنت...به لبخندت...

هر شب اخرین چیزی که قبل از خواب میبینم بوس هاته! در حالی که کیلومتر ها ازم دوری!

و کی فکرش رو میکرد که من با همچین رابطه ای که از راه دوره کنار بیام؟ تازه حتی حس کنم اصن درست ترین نوعش هم هست چیزی که بینمونه!

 

شنیدن حرفات وقتی سعی میکنی فکرات رو توضیح بدی و داری کلمه ها رو کنار هم میچینی خیلی دلنشینه! انگار که میدونم کلمه بعدیت چیه! میدونم چی میخوای بگی! و میفهمم بدون اینکه نیازی به تلاش خاصی باشه!

و حتی وقتی تو سکوت میکنی بعد از حرفات و منتظر کامنت منی من بازم سکوت میکنم انگار که اصلا تا الان این من بودم که داشتم حرف میزدم

و لبخند میزنم و تمام جوابی که دارم اینه که میفهمم!

 

نمیدونم خودت میدونی چقد صورتت روشنه؟ روشن به این معنی که واضحه چیزی بیشتر از چیزی که دیگران دارن میبینن رو من میبنم! عمیق ترش! میدونی چی میگم؟و این نور و روشنیت دلمو گرم میکنه!

سردی دستامو میگیره...بهم امید میده و سر زندگی...

 

 

تو تمام اون چیزی بودی که من میخواستم...

 

خوش اومدی به قلب من...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۵
پنگوئن

اومدم بنویسم که دیدم یه ستاره اون بالا هست! دیدم عه شاهین هم پست نوشته!

رفتم پستشو خوندم در حالی که لبخند میزدم داشتم فک میکردم چقد بزرگ شدیم پسر!

انگار همین دیروز بود که داشت باهام دو ساعت حرف میزد که یه بار دیگه تافل بدم و خودمو جمع کنم...

الان..من اینجام! فاصله‌ی چند ساعتی از یه ستاره ای که گاهی اون بالای مدیریت بلاگ میاد و من میرم میخونمش :))

 

دو سه تا آدم هستن برام که یه وایب شبیه به هم میدن! و خب اولیش شاهینه! دومیش امیررضاس! و سومیش آرش!

اینا اینطورین که هستن ولی نیستن! و خب در هر برخوردم بااشون یه چیزی شبیه یه تلنگرن و یه چیزی تو زندگیمو تکون میدن!

و راستش من فهمیدم که هیچ کدومشونو نمیتونم هر روز ببینم و هر روز داشته باشمون! ولی از اون مدلیان که همیشه هستن! و یه طور عجیبی اعتماد دارم بهشون! میدونی چی میگم؟

 

و خب اره! ما بزرگ شدیم! هممون! دغدغه هامون پله ها عوض شده!

مثلا دیشب با امیررضا راجب این حرف میزدیم که بیشتر شبیه کارمندیم یا دانشجوی دکتری؟

داشتیم فک میکردیم که آیا باید اوت لیر بود یا نه؟

 

یا قرارامون چقد عوض شده :))‌

 

مثلا در اخرین صحبتم با آرش داشت از پیشرفتش در قولی که به خودش برای داشتن یه تغییر کوچیکی که تو زندگیش  صحبت میکرد!

 

یا شاهین که از کاراش و دغدغه های جدیدش میگفت!

 

و من؟

من وقتی به پارسال این موقع ها نگاه میکنم یا گاهی وقتا راجب ۳ ۴ سال پیش حرف میزنیم پشمام میریزه!

چقد امسال چیز میز یاد گرفتم!

باورت میشه دارم به خودم اهمیت میدم؟ یا دارم به خودم حق میدم ناراحت بشم؟ یا اینکه میتونم یه ساعت به حرفای یکی گوش کنم و بگم نه!

باورت میشه؟

باروت میشه روزا یه ساعتایی رو باید برای خودم باشم و الا قاطی میکنم؟

چقد مهاجرت منو عوض کرد!

چقد بهم یاد داد که مصمم باشم! بتونم رو حرفم باشم! بتونم بگم من اینم! با تمام بالا پایینایی که دارم! و بتونم اهمیت ندم به خیلی چیزا!

و شاید این بهترین پیشرفتی بود که کردم!!

 

 

از چیرای جدید اینو بگم که دارم میرم کلاس بوکس :) 

و خب پیانوم اومده گوشه اتاقم و با یه هدفون میشینم تلاشمو میکنم انگشتامو درست روی کیبورد بشونم!

پلن میریزم واسه سفرای زیاد و فهمیدم که این روزا قرار نیست برگرده و سفر و دیدن و گشتن چیزیه که لازمه این روزای زندگیمه! زندگ تفریحی برای روزای پی اچ دی :)

ریسرچ و کلاسا و همه چیزایی که بهم شوق یاد گرفتن میده و منو زنده نگه میداره!

 

به قولی تازه داره اب میره زیر پوستمو :))

 

خوشحالم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۵۱
پنگوئن

امیررضا برام یه پادکستی فرستاده بود که دو تا قسمت داشت و هر قسمتش ۲ ساعت! و موضوع بحث این بود قدرت عادت ها!

چند تا عادت میتونی از خودت بگی؟

-من عادت دارم وثتی با تلفن حرف میزنم راه برم.

-من عادت دارم وقتی سرکلاس به درس گوش میکنم نوت بردارم.

- من عادت دارم وقتی دارم تمرکز میکنم به یه چیزی گوش کنم همزمان باهاش یه کار دیگه کنم مثل راه رفتن یا خط خطی کردن!

-من عادت دارم صبح ها صبحونه بخورم!

-عادت دارم صبح ها قبل از ۹ از خواب پاشم!

- من عادت دارم شب ها قبل از خواب مسواک بزنم و دسشویی برم و حدود ۱۲ بخوابم!

- من عادت دارم با غذای بیرون نوشابه بخورم!

- من عادت دارم با وعده های غذاییم بشینم و فیلم ببینم!

- ...

 

میگفت آدم های موفق آدم های اونقد با اراده ای هم نیستن! آدم هایین که عادت های خوبی دارن!

میگفت برای اینکه یه عادتی رو شروع کنی باید بیرون رو بسازی ... عادتت رو به یه واقعه بیرونی گره بزنی! همین کاری که خیلی از ادیان رسوماتشون رو به زمان طلوع و غروب افتاب یا روز خاصی یا ساعت خاصی در روز مختص میکنن!

میگفت هر جا داری زور میزنی بدون داری یه چیزیو اشتباه میری!!

میگفت توی هر عادتی عقب نشینی و زمین خوردن وجود داره! ولی مسئله اینه که چطوری مدیریتش میکنی!
بحث این نیست که چقدر قوی تر شدی بحث اینه چقد انتی فرجایل تر شدی؟ میدونی فرقش چیه؟

انتی فرجایل ینی عیبی نداره خراب بشه ولی دوباره از اون نقطه ضربه نخواهی خورد!!

ولی هر چیز محکم و قوی‌ای احتمال اینو داره که از پا در بیاد!

میگفت شاید بخوای مثلا سیگار رو از زندگیت حذف کنی... میتونی برای شروع روزی ده دیقه کتاب بخونی! شاید تو ظاهر هیچ ارتباطی با هم نداشته باشن! ولی نکته اینه که داشتن مجموعه ای از عادت های خوب سبک زندگیت رو تغییر میده و در نهایت تو برای اینکه به اون خورده ریزه ها عادت کردی کنترل زندگی رو دستت میگیری و راحت تر به چیز ها نه میگی!

میگفت افتادن تو دام یه هوس شبیه یه سرسره اس! وقتی اولشه و اون بالایی راحت تر میتونی استاپ کنی! ولی اگه سر خوردی و افتادی دیگه رفتی و نمیشه جلوشو به این راحتی گرف! پس حواست باشه اون تمتیشن ها کجاست و قبل از اینکه سرسره هوس شروع شه جلوشو بگیر!

میگفت یه سیاستی هست که بازاریابا دارن برای اینکه یه چیزی رو بهت بفروشن با شیب کم شروع میکنن! مثلا اول خودشو طرف معرفی میکنه! پات رو میزاره لای در! و تو نمیتونی دیگه نه بگی! شیب کم! نتونستن نه گفتن! چقد که من درگیر این شدم بارها و بارها!
یه سیاست دیگه هم اینه که اول ازت یه چیز بزرگ غیر منطقی بخوان! و خب تو میگی نه! ولی چیز بعدی کوچیک تر رو از تو میخوان و خب تو به این یکی حتما میگی باشه!

 

نکته اینه تو و عادت هات یه من انتی فرجایل رو تشکیل دادی یا نه؟

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۰۵:۲۶
پنگوئن

این پارت از زندگی من برمیگرده به وقتی که خوداگاه و از صمیم قلبم به "تنهایی" لبخند میزنم و خوش آمد میگم!

 

-بهش پیام دادم گفتم ببین من میدونم راحب همه چی حرف زدیم ولی مطمئنی که نمیخوای با من باشی؟

گفت اره مطمئنم!

 

- باهاش اتمام حجت کردم و همه حرفامو زدم ولی به جای اینکه کنارم وایسه گفت من که میرم تو میمونی و این ادمایی که داری همه رو از دست میدی!

 

من هم لبخند زدم!به ادمای نصفه و نیمه زندگیم! اونایی که گاهی هستن گاهی نه! و بعد پاشدم قرتی پرتی کردم و زدم بیرون!

اره الان استانه تحملم شاید پایینه! شاید نازک نارنجی و ناراحت بنظر برسم!

ولی بنظرم بهترین زمانیه که تو زندگیم داشتم!

آزاد و رها به معنای واقعی کلمه! بدون اینکه نیاز باشه خودمو برای کسی توضیح بدم...

بدون اینکه اجازه بدم کسی تو تصمیماتم دخالت یا نقشی داشته باشه جلو میرم!

 

من همیشه حضور هر چیز اضافه ای اذیتم میکرد! الانم همینم!

دور مینداز هر چیز اضافه اذیت کننده ایو :)

 

بنظرم من و تو حقمونه که بدونیم ما بدون هیچ مذکری هم کاملیم! چیزی که از همه دخترها میبینم اینه که بعد از اینکه یه رابطه ای خراب میشه یا هر چی، دخترا اینطورین که انگار چیزی کم داشتن که ترک شدن یا الان چیزی کم دارن و کامل نیستن و نمیتونن خودشون زندگیشونو جلو ببرن!

ولی واقعیت واقعا یک چیز دیگه‌س 

من و تو برای اینکه اون چیزی که میخوایم بشیم به هیچ کسی جز خودمون احتیاج نداریم!

 

 

امروز که با محسن از ایران حرف میزدم فهمیدم چقد دورم از اون فضا! ولی هنوزم خبرای ناراحت کننده‌ش به گوشم میرسه و دلم رو خراش میده! ولی مثل قبل برام مهم نیست! مهم نیست کی چی فکری میکنه! کی چی میگه! کی چیکار میکنه!

و این جز بهترین اتفاقاتیه که برام افتاده!

 

این هفته دو تا دیت داشتم که کنسل کردمو نرفتم :)) و کلی ادم دیگه که جوابشونم ندادم!

و حتی به خودم احترام گذاشتم و تولد سپهر رو نرفتم!

ابن "نه" گفتن ها برای من. یه مسیری بود که توش دهنم سرویس شد تا یادگرفتم!

تا فهمیدم باید روی خودم تمرکز کنم!

 

 

تا فهمیدم اگه تنهام انتخابم بوده که یه رابطه مسخره نداشته باشم! و چیزی که من دنبالشم یه رابطه ای با احساسات متقابله! نه اینکه یه رابطه که صرفا خوش بگذره یا یه رابطه که فلان!

اون بیرون هزاران نفر هستن که حتی ازدواج کردن و خوشحال نیستن! رابطه اشونو دوست ندارن!

من انتخابم این نیست!

من نمیتونم تو رابطه ای باشم که به طور مساوی دوست داشته نشم یا دوست نداشته باشم!

من دنبال اون حس و درک متقابلم و بنظرم این موضوع ارزششو داره!

و تنهایی می‌ارزه با بودن تو هر رابطه نا سالم دیگه ای! و اینا بخاطر بدی من یا ادم دیگه نیست! بخاطر اینه که نشده....هنوز همچین مشخصه ای پیدا نشده برای من!

و الا من ادم موندنم! ادم ساختنم! فقط هنوز شخصش پیدا نشده :)

 

پس تصمیم میگیرم از این تلاش مضبوحانه هم دست بکشم :) بشینم یه گوشه و بسپارمش دست زندگی...چون این چیزی نیست که بسازی! اون چیزیه که باید پیدا بشه :)

 

و زمان! قشنگ ترین مفهوم جهانه! قشنگ ترین چیزی که بشر اختراع کرده! زمان همون چیزیه که ارومت میکنه دردت رو میبره یه جای درست میزاره.... ادم ها رو جای درستشون مینشونه!و بهت یاد میده!

 

و من خوشحالم از همه دردایی که دارم :)

درد لذت بخشه سراسر این زندگی 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۵۷
پنگوئن