پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

بالاخره بعد از مدت ها دوباره کتابی به دست گرفتم تا بخونم!

قبل تر ها کتاب میخریدم و انبار میکردم!حالا بعد میخوندم به مرور!

الان در لحظه تر زندگی میکنم!چیزی میخرم که حس میکنم بهش نیاز دارم :)

 

تصمیم گرفتم این ریختی باشم!یکم به زمان حال بیشتر توجه کنم :)

توی حرفام با مشاور با دوستام یا هر کس دیگه‌ای که یکم میشناستم همیشه این بازخورد رو میگرفتم که من ادم حولی هستم.منکرش نمیشم! و فکر میکنم علت این رفتار نگاه مستقیمیه که به اینده دارم!باعث میشه همش سریع بخوام برسم به مرحله‌ی بعدی!یا حتی از فکر اینکه این اتفاق تموم میشه نتونم از لحظه‌ام استفاده کنم!

دقیقا امروز همین اتفاق افتاد :)

برای اولین بار بود که با دختر عمه هام میرفتم کافه!من معمولا با دوستام بیرون میرم و خیلی با بچه‌های خانواده جایی نمیرم!ولی دیروز طی یه حرکت انقلابی زنگ زدم به محدثه و شادی و جمعشون کردم برای صبونه!

بارون نم نم خیلی قشنگی میومد!رفتیم کافه و از لحظه‌ای که نشستیم تا وقتی پاشدیم انقد خندیدیم که من از چشمام اشک میومد!بعدم تو همون بارون پیاده برگشتیم خونه ما و با هم غذا درست کردیم

 وسط خنده هام بهشون نگاه میکردم و تو مغزم این میگذشت که باید تا یه ساعت دیگه تموم میشه خنده ها!این اتفاق فقط واسه لحظه‌های خوبم نیستا!هر لحظه‌ای خوب و بد!

اها اینکه از کجا اینجوری شدم!

یادمه برای فوت مامان اون اول اولا شاهین یه بار بهم گفت سعی کن عین یه فیلم نگاش کنی!

و این بازیه که میکنم!همه چیو عین یه فیلم میبینم!هر قابی که درست میشه شاد باشه یا غمگین فرق نداره!از اون قاب میام بیرون دستمو میزارم زیر چونم و بهش نگاه میکنم!حس جالبی میده :)

این کاری که میکنم هم خوبه هم بد! بستگی داره چطوری بهش نگاه بشه!

 

یه قابی تو ذهنمه که وقتی خسته میشم میاد تو ذهنم و باعث میشه لبخند بزنم(عکس پروفایلم از یه زاویه دیگه) :

توچال بودیم!بستنی خورده بودیم و سرد بود!عین همیشه دستمو بردم تو جیب اریا تا گرم کنم(همیشه جیباش گرمه :))) تضمینی) این بار اونقد سرد بود که تصمیم گرفتم اون یکی دستمم ببرم :)) دو تا دستم تو جیبش بود و خب رو به روی هم بودیم!سردش بود! نمیدونم چرا ولی منم سرمو گذاشتم رو سینه‌اش!حس عجیب خوبی داشت! همون موقع هم زیر لبم گفتم که دوست دارم تو این لحظه بمونم :))) 

 

اون لحظه گذشته مثل تمام لحظه‌های دیگه زندگیم که تا حالا گذشتن!ولی یه لحظه‌هایی هستن که تو ذهنم ثبت شدن!انگار جون دارن!

 

داشتم میگفتم که من ادم عجولیم!چون همیشه به بعدش فکر میکنم! ولی خب تصمیم گرفتم از این همه عجله کم کنم!تصمیم گرفتم بچشم! هر چی که این لحظه دارمو!اگه درده اگه خنده‌اس اگه نگرانیه!هر چی که هست رو بچشم!انقد به بعدش فکر نکنم!

این تصمیم شبیه تصمیمه که ترم دو گرفتم!همون موقع که سپنجی بهم نگاه کرد و گفت تو همه چی داری جز اعتماد بنفس!

همون موقع خواستم که اعتماد بنفسمو زیاد تر کنم!درستش کنم! ترمیمش کنم!

الانم نوبت این یکی اخلاقمه فک کنم :)

 

مامانم اون موقع ها یه حرفی میزد ، میگفت هر وقت میخوای یه کاری بکنی هی نگو میخوام اینکارو کنم میخوام اونکارو بکنم! پاشو و انجامش بده!

راست میگفت! انگار وقتی ادم هی تو ذهنش تکرار میکنه یه حلقه‌ی بسته‌ای از کار ها تو ذهنش شکل میگیره که انجام نمیشن فقط تو ذهن مرور میشن و ادمو کلافه تر میکنن :)

خلاصه این کتابی که گرفتم راجب همینه :) اینکه چطوری کوچولو کوچولو پاشیم و انجام بدیم!تا بعد وقتی برگشتیم نگاه به پشت سر کردیم یه مشت کار عقب افتاده و انجام نشده نداشته باشیم! در عوض بدونیم از اون ۱۰ متری که میخوایم بریم ۱ متریش رو رفتیم!

 

یه مسئله دیگه‌ای که این چند روز دیدم اینه:

میدونی ادم های مختلف یه حدود هایی دارن که وقتی از اون حدود بهشون نزدیک تر میشی میگی وای چقد فلانی شبیه من فکر میکنه!وقتی از اون حدود دور میشی میگی چرا انقد دنیاش با من متفاوته! میدونی انگار وقتی به ادما نزدیک میشیم عینک اونا رو به چشممون میزنیم و دنیا رو از پشت اون عینک میبینیم!و حرفاشون منطقیه!ولی وقتی دور میشیم و دیگه به قدر کافی نزدیک نیستیم دنیاعه عوض میشه و حرف همو خیلی نمیفهمیم :)

 

خلاصه مسئله ها زیادن و کار طولانی :)) مهم اینه که بچشیم!

به قول پویان بریم و زندگی خوشگلمونو بکنیم :))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۵۲
پنگوئن

و اولین تولدی که به سنش اضافه نمی‌شه :)

روزهای عجیبیه واقعا!

هر چیزی رو که از سر میگذرونم یه چیز دیگه‌ای پیش میاد!شبیه این بازی هاس که تو گوشیه!میری مرحله بعدی و دردسرای بزرگ تر!

همین چند روز پیش روز مادر بود!هنوز به ف ا ک رفتن اون تموم نشده که روز تولدش هم سر رسید!

حالا کاش فقط یادش بود!!

تو این گیر و دار اتفاقات موجود در جهان اعم از کرونا ، مردن‌ها، مشکلات دانشگاه، معضلات زندگی جدید، نبود مادر، استاد های بیشعور، فامیل های کوته فکر و حراف و... ، همیشه یه سری مشکلات ارتباطی هم هست که از درون میزنه قلعه رو خورد میکنه!

یه مدت با دوستام مشکلات داشتم!

یه مدت با داداشم دعوام میشد

یه مدت با بابام

یه مدت با مادر بزرگم!

 

الانم عین همیشه مشکلات پشت هم ردیف شدن!

در طول روز معمولا خیلی با کسی حرف نمیزنم!شب که میشه میرم با اریا حرف بزنم هر شب براش یه روضه‌ای دارم واسه گفتن! دیگه حال خودمم داره بهم میخوره چه برسه به اون!

یا مثلا علیرضا!بنده خدا هر وقت بهش پیام میدم انقد تابلوعه که داغونم که تهش اعتراف میکنم چرا حالم بده!

به شدت حس میکنم دارم زباله تولید میکنم و همشو تو سر این و اون خورد میکنم!

 

من از اینجایی که دارم توش زندگی میکنم متنفرم :)

 

آرش یه حرف باحالی میزد! میگفت که من مشکلات خودمو داشتم بعد میگفتم ولی میرم دوستامو میبینم و حالم خوب میشه!اما الان اینطوری نیست! خیلی دوست داشتم اون موقع بگم با وجود تمام مشکلاتی که تو روابطمون پیش اومده هنوزم من فقط میام شما رو ببینم تا انرژی بگیرم!تا حالم خوب بشه! حتی اگه داریم راجب بدبختیامون حرف میزنیم :) ولی حس کردم گفتنش هم سیاه نماییه هم مظلوم نمایی!

 

باز خوبه اینجا هست!که زباله های مغزی و یکم از این حال بدم رو بریزم اینجا! هر چند اینجا ریختنش هم حس خوبی بهم نمیده!و یکم که زیاد میشه بخودم میگم چقد چ س ناله‌ای لعنتی!

 

خلاصه که امروز تولد مامانه!نمیدونم واسه آدم های مرده تولد معنی داره یا نه!واسمم خیلی مهم نیست!فقط دوست داشتم تو این روز عزیز کنج خونه بشینم و تنها باشم!نه اینکه برم و فامیل هایی که هر کدوم اصرار دارن به من ثابت کنن مادرم عزیز بوده و دوست داشتنی و ارتباط خیلی نزدیکی باهاش داشتن رو تحمل کنم!

من تو این روز هیچی نمیخواستم فقط میخواستم آروم باشم اما الان باید ناهار درست کنمُ انتخاب واحدی که عین کلاف پیچیده تو هم رو درست کنم، گرانشی که مونده رو بخونم، پک پذیرایی برای شب درست کنم، کلاس هام رو برم و ادم ها رو تحمل کنم!

 

آدم ها موجودات خودخواهین!به شدت خودخواه!مامانمم خودخواه بود!چون دلش واسه من تنگ میشد نمیخواست که من برم!چون خودش یه سری اعتقادات و ارزوها داشت منم باید اون ها رو میداشتم!

بابامم خودخواهه!چون تو جمع میتونه گریه کنه و خودشو خالی کنه من باید جمع و بغض خفگیش رو تحمل کنم!

محسن هم خودخواهه!چون خودش داره میره و بردار و پدرش رو دوست داره منو با خودش نمیبره تا اون ها تنها نباشن!

بماند که آدم های دیگه چندین برابر میتونن خودخواه تر باشن!

منم خودخواهم!مثل تموم ادمای دیگه!ولی زندگی داره جوری مینو تو منگنه میکنه که له بشم صدامم در نیاد!

 

امروز تلخم!نه چون تولد مامانه و نیستش!این موضوع به قدر کافی اذیت کننده هست ولی من تلخم چون فکر میکنم اگه مامانم میبود بت بابام نمیشکست برام!اگر مامانم میبود یا مراسمی نمیذاشت مخالف نظر بقیه یا اگه میزاشت همه کاراشو خودش میکرد!تلخم چون از در و دیوار میباره و هیچ کنترلی ندارم روشون!

تلخم چون امروز دقیقا ۶ ماه از رفتنش میگذره و من دیگه تاب ندارم!

من خیلی تلخم!خیلی زیاد!

انقدر داره اتفاقات با سرعت و پشت هم پیش میاد که نه میتونم واسه شیرین هاش خوشحالی کنم نه واسه تلخ هاش گریه زاری :)

 

من دوست دارم چند روز فقط از این دنیا و آدم هاش مرخصی بگیرم و نباشم :)

 

خلاصه که مامان جان تولدت مبارک! هرچند نمیدونم گفتنش چقد درسته!چون امروز اصلا مبارک نیست دیگه :) ولی تو تولد ها رو دوست داشتی!تو از جمع کردن آدم ها کنار هم لذت میبردی!از دیدن شادی ماها خوشحال بودی! امروز مبارک نیست مامان اما من تمام تلاشمو میکنم تا حداقل بابام اگه میتونه خالی شه! باز خالی شدن یک نفر بهتر از هیچیه!امروز مبارک نیست مامان منم از حمع خستم ولی جمع رو تحمل میکنم چون تو همیشه اصرار داشتی من تو همه جمع ها باشم!مبارک نیست و مبارک هم نمیشه این تولد بدون تو :)

 

توضیح : من ۷ صبح ۲۳ آذر بدنیا اومدم! مامانم انقد تولد واسش مهم بود که هر سال ۷ صبح ۲۳ اذر بهم تبریک میگفت و کادو میداد :)

فکر نمیکنم واقعا آدمی پیدا شه که بتونه یه کوچولو جای خالیشو پر کنه!انقد که بود! و انقد که حضور داشت!الان یه فضاییه انگار که باز هست و حضور داره ولی نیست!یه پر از خایل عجیبیه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۰۱
پنگوئن

قبل تر ها ما همیشه یا مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم :)

حتی عید سال کنکورم از بس مهمون داشتیم همش من میرفتم کتابخونه از صبح تا شب! فقط ناهار و شام ها رو میومدم خونه پیش مهمون ها!

مامانمم اصرار داشت که همیشه باید موقع غذا وقتی مهمون داریم خونه باشم!

 

خلاصه که این یه سال واقعا مهمونی ها به صفر کشیده شده بود!

منم کلا از مهمونی و دیدن آدم های فامیل و گفتن حرف هایتکراری راجب مامانم خسته شده بودم!

ولی یه چند باری هست خونه عمه هام مهمونی میریم!وقتایی که مامان بزرگم نیست واقعا بهم خوش میگذره :) عین امروز!

خانواده‌ی پدریم یه خوبی بزرگ دارن!اینکه کاری به کار کسی ندارن!هر کی هر جوری که میخواد هست!مگر اینکه واقعا یه جوری باشه که به بقیه آسیب بزنه عین عمو کوچیکه!که بازم همه تردش کردن تقریبا!

و اینکه در کل خانواده شادین! امکان نداره دور هم جمع شیم و کلی مسخره بازی و خنده وسط نباشه! اصلا هم اینجوری نیست که جمع تبدیل بشه به گروه های سه چهار نفره! همش کوچیک و بزرگ و زن و مرد دور همن و همه باهم راجب یه موضوع حرف میزنن و میخندن! 

امروز حرف عمه‌ی بزرگم بود! الان ۷۰ و اندی سالشه فکر کنم! و اون یکی عمه ام میگفت امکان نداشته عمه طوبی‌م تو جمعی باشه و اون جمع بدون بزن و برقص بگذره! بعد من پرت شدم تو کلی سال پیش!

اونوقتا که کوچیک بودم همین عمه‌ام یه روضه داشت که واسه خانوما بود! تو روضه همه گریه میکردنو اینا بعد روضه که تموم میشد من و شادی میپریذیم رو میکروفون اهنگ میخوندیم :))) عمه‌امم یه زنبورک داشت و یه دونه سطل هم از اون بغل برمیداشت شروع میکرد ضرب گرفتن برامون :)) و اصرار داشت برقصیم :)))) واقعا خدا بود :)

همین آدم الان بزور میتونه راه بره! ولی تو تولد امسالم با پسر و داماد دخترش داشت قر میداد وسط تولد :))

 

دیروز داشتم کمدمو میریختم بیرون که وسایل دور ریختنی رو جدا کنم به دفترچه خاطرات های کودکیم رسیدم! اممم این دفترم واسه سال ۹۱ - ۹۲ بود!

اون موقع ها به شدت مذهبی بودم!!

بعد تو همه نوشته هام اسم خدا بودو اینا! البته اولای دفتر!اخراش نبود دیگه :))

بعد یه چیز عجیبی که دیدم این بود که اون مذهب لعنتی که من رفته بود تو مخم چارچوبش این بود که هی بزنم تو سر خودم! بگم من بدبختم! من هیچی ندارم! هر چی دارم مال خداس! من هیچ کارم! و هر اتفاقی که می‌افته بخاطر خداست!بابت اینکه مامانم راضی شه شام بریم بیرون مثلا دعا میکردم! :)))

یا یه چیز غلط دیگه‌ای که باعث شد از همش زده بشم این بود که تو اون مذهب پوشالی هیچ شادی نبود!ینی انگار شاد بودن مشکل داشت!نباید شاد میبودیم!باید همش عزا میگرفتیم!همش گریه میکردیم! و الا حس گناه میداشتم!

(منظورم این نیست که مذهب بده!نمیدونم خوبه یا بد!هر کسی یه انتخابی داره! میگم من جور بدی همه چیزو پذیرفته بودم!)

 

خلاصه که به این نتیجه رسیدم که ما میتونستیم چقد شاد باشیم و بخاطر عرف های مسخره موجود چقد جلو خودمونو گرفتیم!

چقد میشد خوشحال تر از اینا باشیم کنار هم!

 

من یه آرزو دارم که امیدوارم واقعا یه روز تجربش کنم:

دوست دارم یه روزی همه ادمای شهری که توشم بریزن تو خیابون و همه شاد باشن!بزنن ! برقصن! بخندن!هر کسی هر جوری که دوست داره خوشحال باشه :))

اگه بستنی هم بدن اون روز عالی میشه :))) ندادن هم میریم میخریم حالا :)))

 

همین دیگه! شاد باشید! هیچی ارزش اینو نداره که با جهانمون نرقصیم :)))

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۴۹
پنگوئن

۶ ماه پیش یکی دو هفته بعد از فوت مامان نمیتونستم حجم زیاد غم و غصه رو تحمل کنم!

کلا هر آدمی واسه هر حسی مثل عصبانیت عشق ناراحتی خوشحالی یه ظرفیتی داره بنظرم!و بعدش اوردوز میکنه!ظرفیت تحمل من برای غم و ناراحتی به شدت پایینه!یعنی من اینجوریم که ناراحت شدن از یه چیزی ده برابر بقیه آدم ها بروز میکنه ازم!

و کلا تحملشم ندارم یهو اوردوز میکنم :))

حالا فرقی نداره ناراحتی واسه اتفاقات زندگی خودم باشه یا دیگران برام بگن!یا مخلوطی از هر دو! 

خلاصه که اون موقع که خیلی فضا ناراحت و غمگین کننده بود من اوردوز کرده بودم!بروز دردم برام مشکل شده بود!هفته های اول همه گریه میکردن من نیگاشون میکردم! حتی بغض هم نداشتم!یا به همه چی این اتفاق فکر میکردم جز مامانم!به بابام فکر میکردم به کارای خونه به مراسمات و ... ولی به خود مرگ اصلا فکر نمیکردم!نمیتونستم فکر کنم!هر وقت فکر میکردم حالم به شدت بد میشد! یادمه یه شب نشستم به مامان فکر کردم و تا صب از ترس و لرز داشتم میمیردم!

اون روزا برای اینکه حواس خودمو پرت کنم از موضوع اصلی چند تا کار رو شروع کردم!

اول شروع کردم کتاب خوندن! تو اون یکی دوماه دو سه تا کتاب خوندم! برای من مدت زیادی از آخرین بارایی که کتاب های غیر درسی خونده بودم میگذشت!

بعد شروع کردم به عادت خوب درست کردن!تلاش برای ورزش کردن و تلاش برای روتین پوستی داشتن!

نقاشی کشیدن دوباره!بوی رنگ!

آذر ماه رفتم موهامو کراتین کردم! و این آخرین تلاش هام بود!

 

الان از آخرین تلاشم داره دو ماه میگذره!و من الان دارم حس میکنم که چقد باز به این چیزا احتیاج دارم!

به اینکه به خودم برسم!حواسم به خودم باشه! انگار وقتی به بدنم توجه و مهربونی میکنم بدنمم باهام مهربون تره و ظرفیت تحمل دردم بیشتر میشه!

 

وقتی بهش فکر میکنم این ۶ ماه قد ۱۰ سال واسم اتفاقات مختلف افتاده!

بالاخره تمام چیزایی که مدت ها براشون انتظار کشیده بودم جواب دادن!دونه دونه جواب دادن!

بعد از سال ها رابطم با داداشم خوب شده!

بعد از ۶ سال خواستن فروش خونه و خرید خونه تو تهران بالاخره موفق شدیم!

بعد از ۵ سال داداشم اینا بالاخره بچه دار شدن!

بعد از ۴ سال تلاش بالاخره معدل خوب گرفتم!

بعد از ۳ سال تلاش بالاخره جوری لباس میپوشم و جوری میگردم که دوست دارم!

بعد از ۲ سال کلنجار رفتن بالاخره خانوادم رضایت نسبی واسه اپلای کردنم پیدا کردن!

بعد از ۱ سال دوست داشتن بالاخره جوونه زد!

بعد از ۶ ماه بالاخره خوب غذا درست میکنم!

 

میدونی.... فقط کافیه بخوای....دیر یا زود به چیزی که میخوای میرسی :) شاید الان واسه خیلیاش دیر باشه و اگه مامانم میبود خیلی قشنگ تر بود!آره ... ولی حداقلش اینه که اتفاق افتاد حتی اگه نیست :)

علارغم تمام منطقی که بهم میگه آدم ها وقتی میمیرن تموم میشن و حرف زدن راجب دنیای دیگه از تصورات آدم های خواهان جاودانگیه ، حس میکنم مامانم هست و خوشحاله! البته فکر میکنم علیرضا درست میگه!مامانم تو ذهنمه! این یادشه که خوشحاله! نمیدونم :)

 

پس باید یه بار دیگه پاشم نه؟

اینبار قوی تر! این بار محکم تر از قبل :) چون من از تجربه هایی جون سالم به در بردم که خیلیا ندارنش :)

این ترم ترم آخره و باید تمام تلاشمو بکنم تا توی اوج با کارشناسی فیزیک بهشتی خدافظی بکنم!

چون هیکل واسم خیلی مهمه و چون حس بهتری میگرم از لاغر بودن باید تلاش کنم تا به وزن مورد نظرم برسم :)

اسباب کشی در پیشه و ترم سنگینیه!پس باید از الان که همه چی سبک تره یه کارایی بکنم!

چون حالمو خوب میکنه بیشتر به خودم اهمیت بدم! اگه لازمه چکآپ برم یا آزمایش بدم!اگه لازمه مراقبت کنم!

این ترم که تموم بشه باید زبان خوندن رو هم شروع کنم!

سعی کنم روابطی که داره با سختی و زحمت کنار هم نگه داشته میشه رو قشنگ تر کنم! خاطره بسازم و از لحظه هام لذت ببرم :)

شاید سال اخری باشه که پیش خانوادمم...پس باهاشون مهربون تر باشم....بیشتر کنارشون باشم و به فکرشون باشم...

چون حس بهتری میگیرم بیشتر به آدم ها کمک کنم!

و حتما حتما جاهایی که دوست دارم برم رو بنویسم تا از قلم نیافتن :)

 

 

و زندگی بنظرم همینه پاشدن بعد از هر بار با مخ رفتن تو زمین :)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۵۷
پنگوئن

نگاه به کانتک های گوشیم کردم! دلم میخواست با یکی درد و دل کنم!

شاهین یه اهنگ فرستاده بود!

براش نوشتم: فردا روزه مادره!

داشتم از اتفاقات اخیر میگفتم که افلاین شد احتمالا کار داشت!

دوباره نیگا کردم!به علیرضا پیام دادم: دارم خفه میشم

نوشت اونم یه جوریه و مرگ زیاد شده!

ازم خواست تا بنویسم!

ولی من نه کسیو میخوام که حرف بزنم!نه این ضفحه رو میخوام که بنویسم!من یه بغل میخوام که آرومم کنه!

 

۴امین سالیه که این روز رو پیش هم نیستیم!ولی این کجا و آن کجا :)

از اون وقتاییه که هیچی ازت یادم نیست!نه صدات!نه تصویرت!نه عطرت!هیچی! فقط یه چیزی به گلوم چنگ میزنه!کاش میتونستم گریه کنم!

قبل تر ها وقتی بقیه از این حرف میزدن که دلشون میخواد گریه کنن و نمیتونن با خودم میگفتم چطور میشه؟الان با تمام وجودم دارم میبینم که میشه!که میشه اشک دقیقا پشت پلک باشه اما پایین نیاد!میشه یه چیز سد گلوت باشه اما نتونی خالیش کنی!

سرت درد کنه اما نتونی سرتو بزاری رو یه شونه‌ای!

به بابات نگاه کنی که حالش خرابه!هم روز زنه!هم تولد مامانم چند روز دیگس!هم اتفاقات اخیر کلی پیرش کرده!

داداشتو ببینی که وقتی میاد خونه همه صورتش خیسه اشکه!چیکار میتونی کنی؟هیچی!

بزاری بغضت گلوتو چنگ بزنه و بیای تو اتاقت کز کنی!

 

این مدت اتفاقات خوبی افتاده ها!ولی شیرینیش کوتاه بود!خیلی!نتونست تلخی روزامو ببره!

 

هم تلخم هم عصبانیم!

تو الان باید اینجا میبودی!مگه آدم ها تو سختیا کنار هم نیستن؟

 

من همیشه تنها خواهم موند!تنها باید بزنم رو شونه خودمو پاشم!تنهایی تحمل کنم! تنهایی خوشحال شم!

 

احتمالا  هیچ ادم دیگه‌ای پیدا نمیشه که قد مامانم منو دوست داشته باشه!

 

حتی نمیتونم به خاله‌ام تبریک بگم...

 

خوب شد!اشکم دراومد بالاخره!یک قطره! بازم غنیمته

 

پارسال روز مادر رفتیم رستوران...مامانمو سوپرایز کزدیم ... با خالم اینا بودیم! خوانندهه میخوند ما سه تا برادر به همراه دو خواهر هی دورش میگیریم به دور گل مادر :)) هی منو سارا ادا درمیارودیم!بابامم قر میداد وسط رستوران :)

چمیدونستیم آخریشه :)

 

همینه!آدم چه میدونه آخریشه!آخرین بغل!آخرین حرف! آخرین تولد! آدم چه میدونه واقعا؟

 

آدم ها موجوداتی به شدت بی خاصیتن!پر از خطان اما خطا ها رو نمیبخشن!پر از نیازن اما نیازی برطرف نمیکنن!پر از عقده و پر از کینه ان! منم آدم و پر از همه‌ی اینها! و پر از نادونی از همه چیز

 

دیگه دارم چرت میگم!

 

مهم نیست.....مامان نیست!تویی هم که باید باشی نیستی! دیگه چه فرقی میکنه کی هست کی نیست!

 

روز ماماناتون مبارک :)

 

پی نوشت: جالبه الان که بهش فکر میکنم، آخرین تولد و آخرین روز مادر پیش من بود و تهران بود!عید هم پیش هم بودیم!و اخرین خونه تکونیمون با هم بود! :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۴۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۴
پنگوئن

روزای عجیبی رو میگذرونم!
 

امان از بهمن!از بهمن میترسیدم!یه بار بخاطر فکر رسیدن این ماه چند ساعت اشک ریختم!

 

آخرین تولدت همینجا بود! برات آهنگ گذاشته بودم!کیک خریده بودم! شمع های زرشکی! تو رسیدی تهران!با کیک جلو در بودم!و قر میدادم :)چرا نمیدونستم این آخرین تولدیه که برات میگیرم؟

این آخریا زیاد گریه میکردی!یادت میاد؟حتما میدونستی اخراشه :)) 

تو آخرین دعوام باهات برگشتی بهم گفتی یه روزی منم مامان میشم و میفهمم!من بهت گفتم من مامانی مثل تو نمیشم!و تو گفتی اگر زنده بودم میبینم! چطور همچین چیزی رو گفتی واقعا :)

از اینکه بغض میاد تو گلوم و خفه‌ام میکنه ولی اشکم در نمیاد خسته‌ام!

از اینکه وسط ولیعصر موقع دیدن دوستام اشکم درمیاد ولی انقد حس خفگیم زیاده که دوست دارم با صدای بلند گریه کنم و نمیتونمم خستم....

مامان من خیلی خستم :)

از اینکه خونه خریدیم و تو نیستی که ببینیش

از اینکه داری مامان بزرگ میشی بالاخره و نیستی تا یه بار نوه داشتنو بچشی!

از نمره های خوبی که میگیرم و منتظرشون بودی!

از غذا درست کردن و کار کردنم که همیشه دوست داشتی ببینی!

از رابطه‌م با احسان و محسن که بالاخره خوب شده و نمیبینی...

تو رفتی مامان! عین تک تک آدم های دیگه‌ای که میرن!فقط فرقش اینه که تنها آدمی که انتظار نداشتم یهو ولم کنه و بره تو بودی!

الان دیگه مهم نیست کی هست!کی نیست! مهم نیست دیگه که من باشم یا برم....تو باید میبودی که نیستی!

من بدون تو تونستم زنده باشم!تونستم زندگی کنم!بدون هر کس دیگه ای هم میتونم....

دلم بدجوری برات تنگ شده چند روزی هست!و تو خیلی دوری مامان!خیلی...حتی گاهی تصویرتم یادم نمیاد! فقط گریه هات یادمه!

چقد دلم تنگ شده واسه دستپختت.... واسه صدات!مبین گفتنات!واسه بغلت!چقد بغلت اروم بود...

چرا دیگه هیچ بغلی آروم نیست....

مامان دلم تنگ شده! دارم گریه میکنم و نیستی که اشک دخترتو پاک کنی!بغلش کنی بگی کسی که مامانش پیششه که گریه نمیکنه!

الان که نیستی باید گریه کنم دیگه نه؟

یادته وقتی سوزنم گیر میکرد و پشت هم صدات میکردم میگفتی کوفت مگه مردم که اینحوری صدام میکنی؟ مگه مرده ها رو اینجوری ضدا میکنن؟

الان صدات کنم جواب میدی؟

مامان؟

مامان؟

مامان؟

.

مامان؟

 

 

 

...

چقدر بعد از تو همه چیز عوض شد...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۱
پنگوئن

دیروز اینجوری بود که پاشدم رفتم‌دانشگا تا ببینم درس ها رو میشه درست‌کرد یا نه!

تو اتاق هوشیار بودم که سپنجیو دیدم و از هوشیار خدافظی کردم بالاخره‌بعد از مدت ها با کلی خبر و حال جدید رفتم پیش سپنجی!

کلی با هم حرف زدیم!و بازم تکرار کرد جمله همیشگیشو: من‌ اگه‌ دختری مثل تو داشتم چقدر بهش افتخار میکردم و خوشحال بودم از داشتنش، همونطوری که الانم خوشحالم و بهت افتخار میکنم و مثل دخترمی :)

با هم حرف زدیم خیلی زیاد و تو همون حرف زدنا گوشیم پیام اومد که دیدم نمره ذرات اومده...

دیگه‌ با سپنجی هم خدافظی‌ کردم و نمره ذراتمو دیدم! ۱۱ :) هبچ حس خاصی نداشتم!

واسمم فرقی نداشت!آریا به شدت عصبی بود! داشتم دنبال پیدا کردن آدم واسه آز اپتیک میگشتم که رسید دانشگا و رفتیم پیش خلج!

خجلم کلی باهاش حرف زد اما خیلی اروم نشد

برگشتیم دانشکده کلی همه‌ با هم حرف زدیم رفتیم با شهو حرف زدیم با پویان حرف زدیم...

فایده نداشت!آروم نمیشد!

رفتیم که‌ناهار بخوریم!گوشیو برداشتم به زهرا زنگ بزنم ببینم اخرش کارش درست شد یا نه!که‌دیدم‌داره‌گریه میکنه!میدونستم وقتی خیلی بهش فشار میاد اینجوری میشه!منم رفتم پیشش تا اگه به کاری نیاز داشت پیشش باشم!وقتی رسیدم دانشکده برق کاراشو کرده بود و اروم تر شده بود

یکم پیشش بودم و بعدم رفتم ویو پیش بچه ها تا ناهار بخورم!

و فکر میکم قصه دیروز از اینجا شروع شد!

علیرضا مثل همیشه شروع کرده بود به درست‌کردن یه اتیش کوچولو طور!

بقیه هم ناهارشونو خورده بودن!منم یکم خوردم و رفتم کنارشون!بازم چرت و پرت گفتیم و اینا تا اینکه همه ولو شدیم!حال عجیبی بود اصن دوس نداشتیم که بریم! ینی اوضاع به کام بود! اتیشی که گرممون میکرد زمین هم نرم و خوب بود و هممون ولو بودیم!

آهنگ هم که گذاشته بودم...

آریا میگفت آهنگ خارجی بمرانی رو بزارم!

منم گذاشتم!واقعا بدم میاد از آهنگاش ولی خب!نمیدونم چی شد!همه دراز کشیده بودن من نشسته بودم‌کنار رضا اریا هم سرش رو پام بود!چشمم افتاد به تهران! این اتفاق بعد از تماس بابام بود که گفت برگشتن دزفول! یه نگاه به ویو تهران یادم اورد الان بهمنه!یادم اورد مامانم رو! تولد پارسالش رو!۲۰ام بهمن پارسال رو که تنهاش گذاشتم! رفتنش! بابام رو! حس کردم سرم داره گیج میره!

علیرضا اون‌ گوشه‌داشت سیگار میکشید!

پاشدم سر اریا رو گذاشتم رو پای رضا و رفتم که یه سیگار ازش بگیرم!

بهم نمیداد!دلیلشم این بود ک به ارشیا داده و ناراحته!وقتی شنیدم جالب بود برام!چقد ارشیا دور شده!

بهش گفتم بده بابا من‌با یه سیگار‌ تو سیگاری نمیشم قبلنم کشیدم!خلاصه داد!

سیگاره رو کشیدم و هی فکر کردم بهش! به بدبختیا و فشارای این ترم لعنتی!به اخرش و نمره ها!به تهران!به آهنگ خارجی!به حرفای سپنجی!به رفتن!به دوستام!

سیگاره‌تموم شد دراز شدم!اهنگی که گذاشتم این بود: جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن....

برگشتم به اریا نگا کردم مچاله شده بود و رضا میگف خوابه!

منم اروم میخوندم!و حس عجیبی داشتم! انگار زمان برام متوقف شده بود!انگار دنیا برای لحاظاتی مونده بود! حسم رو داشتم با تمام سلول هام درک میکردم!

اهنگ تموم شد!اهنگ بعد رو علیرضا گذاشت!آریا هم‌ بیدار شد و من به شدت لرز گرفتم!

نمیدونم دلیلش چی بود!ولی حس میکردم بدنم سرد نیست!انگار مغزم یخ زده بود!شایدم دلم!نمیدونم!بازم حس عجیبی بود!رضا و اریا سعی در گرم گردنم داشتن!علیرضا آتیشو خاموش کرد و برگشتیم دانشکده!

بازم یکم اونجا ولو شدیم و بعد حرکت کردیم سمت‌تجریش!

دو به دو حرف‌ میزدیم!من و فرهنگ

آرش و رضا ، آریا و علیرضا!

یاده اون موقع ها افتادم!یاده تولد رضا که رفتیم قیطریه! سحر و ارشیا!تعدادمون همین بود!جنسیت ها هم!ولی الان اون ادما نبودن!

ترکیبا عوض میشد! هر‌کسی با کس دیگه ای همقدم میشد و شروع میکرد حرف زدن

این قدم زدنا باعث میشد آریا بیشتر فکر و ناراحتیشو خالی کنه تو خیابونا و رد شه!

رسیدیم لمییز...رفتیم تو!توی لمییز حرفای جالب دیگه ای زده شد!

سوال آریا این بود:ده سال بعدتونو چطور میبینین؟

آدمای مختلف حرفای مختلفی زدن!به حرفای هم گوش کردیم!و به حرفای هم فکر کردیم!

رضا تمام حرفش این بود که باید از لحظه لذت برد و تلاش داره اینجوری زندگی کنه!

علیرضا یه زندگی با لذت میخواست که نیازهاشم برطرف کنه!دنبال آرامش بود!

فرهنگ فقط یه تصویر داشت یا حداقل فقط تصویرشو گفت!

آرش هم از تصویرش گفت و حسی که میخواست داشته باشه!

آریا حرفش این بود که نمیدونه!

و من همه تصوراتمو ریختم بیرون :))) جالب بود واسم فکر میکردم من خیلی دیتیل های کمی از آینده دارم تو ذهنم! ولی خیلی از بقیه جزئی تر بود!یه جزئیات در کلیاتی بود :))))

این وسط تو این مبحث دیدمون از آینده خیلی چیزای عجیبی شنیده و گفته شد!که ادم ها درک موضوعات براشون سخت بود!

شنیدن فکر آدم ها حس عجیبی میده!وقتی میبینی یه عده ای هستن که کاملا باهات متفاوت فکر‌میکنن حس جالب و عجیبیه وقتی هم میبینی یه عده هستن که چقد میفهمنت و با تکون دادن سر دارن تاییدت میکنن یه حس شیرین و عجیب دیگس!

بابام زنگ زد گفتش که جمع کن برو خونه دیگه دیره :) منم جمع کردم که برم!

اون یه ذره راه تا میدون رو رفتیم و سر میدون تصمیم براین شد منم با بچه ها برم سمت شرق و برم خونه‌ی خالم!

و دوباره عین همیشه پیاده راه افتادیم!زندگی ما لای این قدم زدنا جریان داره فک کنم :)

دوباره حرف فکر حرف فکر....مغز ادم تخلیه میشه خداییش!

بعد از لمییز دیگه اون حس کلافگی و ناراحتی تو چشمای آریا نبود!میخندید و حرف میزد!

حس جالبیه! انقد یه جمع بمونن کنار یه آدمی تا حسای بدش بره!بنظرم آدم باید کیف کنه از داشتن چنین چیزی :)

 

یه چیزی که‌تو امروز برام جالب بود آرش بود!میگف که به چیزی فکر‌نمیکنه ولی من حس میکردم مغزش به شدت درگیره!و شاید باید کیلومتر ها قدم بزنه تا بتونه کنار بیاد با چیزایی که تو سرشه!کم حرف میزد!و فقط شنونده بود!حتی گاهی حس‌میکردم نمیشنوه!و تو دنیای خودشه!

 

حضور علیرضا رو خیلی دوس دارم!اینکه انقد تلاش میکنه واسه ارتباط برقرار کردن و یادگرفتن!اینکه میبینم علیرضا جز بحث درسی چیزای دیگه ای هم ‌میگه!

من از آدمایی که راه خودشونو خودشون میسازن و با سختیاش کنار میان خیلی خوشم میاد :)

در آخر باید بگم سه شنبه عجیبی بود :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۰۲
پنگوئن

داشتم بهش میگفتم که چقد خوبه بتونم زندانیش کنم یا یه کاری کنم که ماله خودم باشه فقط

خندید ولی وقتی بهش فکر کردم‌ دیدم نه!اینجوری حال نمیده!میشه مثل تمام چیزایی که مال آدمه و آدم سال تا سال بهشون کار نداره!

به قول خودش اینجوری کیف میده که آدمه رها باشه آزاد باشه آدمای دیگه ای دورش باشن ولی اون بازم تو رو بخواد!اینجوری بیشتر میچسبه :)

 

جمع دوستیمون تغییر کرده!حضور دو عضو جدید علیرضا و فاطمه فرهنگ! نبود سحر و کم رنگ تر شدن بیش از پیش ارشیا!

یه حرفی آرش میزنه که جمع به فرد ارجحیت داره!نبود یه نفر نمیتونه یه جمع رو بپاشونه!نکته ای که اتفاق می‌افته اینه که کسای دیگه ای پیدا میشن تا جای خالی رو پر کنن!

ادم باید حواسش به جمع های زندگیش باشه!که کیا میان توش و کیا میرن!و خودش کجای جمع قرار داره :)

زندگی واقعا عجیبه!همیشه یه عده هم پای تو هستن!ولی این عده فرق میکنن در طول زمان!یه زمانی حسینی به من و سحر دو قلو میگف!الان ازش خبر خاصی ندارم!شایدم نمیخوام داشته باشم!شایدم درستش اینه!شرایط درست و قشنگ همینه اصن!

حواسم باشه که کی برام مهربونی میکنه!

چقد دوس داشتم میشد زهرا رو هم به جمع اضافه میکردم!بعضی ادم ها تو طول زمان نشون میدن که چقدر بودنشون خوبه!درسته! و چقدر مهربونن!

 

فکر میکنم نیازه یه بار دیگه به ادما نگاه کنم و هر کس رو سر جای درست خودش بزارم :)

 

و در اخر به قول ارش ارتباطات انسانی خیلی پیچیده‌س :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۳۳
پنگوئن