پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

شاید مفهموم خوشبختی همین باشه که آدم هایی رو داشته باشی که کنارشون شب تولدت رو سر کنی :)

راستش شاید اون آدم ها هر سال کنارت نباشن! شاید یه سری ادم ها رهگذر باشن! یه سریا موندگار عجیب و غریب...

ولی مهم اینه که تو بازه‌ای از زندگیت یه جوری با ادم ها بوده باشی که ادم ها دوست داشته باشن که بیان کنارت و شب تولدت رو هر جوری که هست باهات جشن بگیرت :)

و این خوشحال کننده‌ترین حالتیه که میتونم یه تولد رو توضیح بدم!

امروز در کمال ناباوریم آدم هایی اومدن کنارم و اولین تولدم رو تو خاک امریکا جشن گرفتن که من سراسر لبخند و شوق شده بودم!

و آدم هایی هم بودن که نبودن ولی یه جوره قشنگی بهم نشون دادن از دور میشه قلب یه آدم دیگه رو تاچ کرد....

و من در حالی که ۲۵ سالگیمو با لبخند به پایان رسوندم اومدم تا بنویسم... شاید خوشبختی همین باشه :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۲ ، ۱۱:۳۸
پنگوئن

من از بلاتکلیفی متنفرم

بلاتکلیفی شبیه دو سه روز قبل از امتحانه!

نه اونقد زوده که بخوای شروع کنی و قوی بخونی، نه اونقدر دیره که بزنی زیر همه چی و شل کنی!

بلاتکلیفی...

 

در حالی که داشتم تو سگ سرما قدم میزدم به سمت کافه، داشتم به تغییرات جدیدم فکر میکردم!

اینکه زینب برگشت بهم گفت از بس مشاور رفتی دیگه اوستا شدی

اینکه آریا برگشت گفت چقد با ادب شدی!

و هزار تا آدم دیگه که بهم گفتن خیلی تغییر کردم!

حس میکردم یه تازه متولدم که یه گوشه ای از این دنیام و تنهام :) و انگار اون همه لباسه منو بغل کرده بود!

خیلی. چیزا واسم دوره... انگار که اصن یه نفر دیگه زندگیشون کرده نه من!

اونقدر پوست انداختم و تغییر کردم که خودمم باورم نمیشه!

خیلی چیزا تکلیفشون مشخص شده و سر جاشون رفته و از یه دوره طولانی بلا تکلیفی اومدم بیرون :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۲ ، ۰۱:۴۰
پنگوئن

بعد از اینکه برگه‌ی تخمین هزینه‌های دندون پزشکی رو بهم دادن در حالی که انگار یه تریلی از روم رد شده بود تو هوای سرد دسامبر به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و با اتوبوس مستقیم اومدم خونه!

هی به برگه‌ نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چقدر زندگی عجیب، غیرقابل پیش‌بینی و سخته!

یه لحظه خودمو مقصر شرایطی که توشم میدیدم یه لحظه خانواده یه لحظه شانس ...

اخرشم سر در گرم در خونه رو وا کردم و اومدم تو!

 

به آدمهایی فکر کردم که اینجا به دنیا اومدن! ادم هایی که هیچ ایده‌ای از نداشتن استقلال ندارن! ادمایی که نمیدونن ماها چه چیزایی رو پشت سرمون گذاشتیم تا اینجا باشیم!

پریروز که با دوستایی که برام موندن از گذشته های دور حرف میزدم داشتم فکر میکردم که چه روزایی رو گذروندیم! چه روزایی بود که فقط میخواستیم از اون شهرستان کوچیک بزنیم بیرون...بعد کم کم از تهران...و حالا...

چقد بالا پایین گذروندیم! چقد سر کوچیک ترین حق هامون با خانواده و جامعه و ادما جنگیدیم تا بیایم و برسیم اینجایی که هستیم!

اینجایی که تازه دارن بهش میگن زندگی!

و زندگی؟ اصن چیز خفنی هم نیست حالا!

 

کلی جون میکنی تا خودت رو ثابت کنی به آدم ها که بزارن روی پای خودت وایسی! بعد در حالی که هنوز داره زانوهات میلرزه از تلاشت برای وایسادن، بوم ... میخوری زمین!

خب تو برای یه بچه‌ی یک ساله‌ی کوچولو که داره اولین تلاش‌هاش رو میکنه همچین صحنه‌ای رو ببینی قطعا میخندی و تشویقش میکنی که پاشه و بازم ادامه بده!

ولی برای بچه‌ی بزرگی مثل من و تو، هیچ کسی اون بغل ننشسته که تشویقمون کنه، دست بزاره روی شونه‌هامون و بگه عیبی نداره پاشو ببینم! دوباره تلاش کن!

 

حتی نمیدونم بودن همچین آدمی برای بچه‌های بزرگی مثل من و تو چقد فایده داره!

شاید در حالی که زانومون زخم شده و عصبی هستیم، یکی همچین چیزی رو با خنده بهمون بگه یه دونه تو دهن اونم بزنیم که خفه شو بابا!

 

میدونی نکته انتظار از ادم ها هم هست! مثلا کسی از اون بچه‌ی کوچیک که تا حالا راه نرفته انتظاری هم نداره که الان بدوعه!

ولی از بچه های بزرگی مثل من و تو انتظار میره که خب تو سن n سالگی دیگه بلد باشیم تو اکثر زمینه‌ها بدوییم! حتی اگه نه اموزشی دیدیم و نه تمرینی کردیم! تازه دوی مارتن!

اگرم نتونیم که بدوعیم اولین نفری هم که بهش برمیخوره و ناراحت میشه خودمونیم...!

 

منم عین یه بچه‌ی بزرگ اومدم خونه زانومو جمع کردم تو شیکمم به قرضام فکر کردم و اتفاقاتی که افتاده...!

به این یک سالی که گذشته و بدهی که بالا اومده. چقدش تقصیر من بود؟ و چقدش به قول نگین زندگی؟

 

مشت‌های مالی گنده‌ای که به صورتم خورد رو چیدم کنار هم:

رفتن به فلوریدا در اولین قدم! و ندونستن اینکه باید چطوری خرج کنم! بلیط گرون و ...

کار نکردن گوشیم توی امریکا بخاطر کلاهی که توی ایران رو سرم گذاشته بودن و هیچ کاریش نمیتونستم بکنم.

سوختن لپتاپم بخاطر حواس پرتیم!

مجبور به پرداخت هزینه‌ی دوم برای بلیط هواپیما که یه نفر دیگه اشتباه کرده بود توی سفر به شیکاگو!

کنسل کردن پروازم به ایران و برنگشتن ۴۰۰ دلار از پول پرواز!

پول آب عجیب غریبی که برای خونمون داره هر ماه میاد و هیچ کسی هم نمیگه چرا!

خرید یه سری وسایل غیر ضروری همون اول کاری که اومدم امریکا به خاطر هیجانات و ذوق های احمقانه!(مثل اپل واچ، پیانو، تخت و میز صندلی که میتونستم دست دو بخرم و ....)

خراب شدن دوباره دندونم درحالی که قبل از اومدنم به امریکا، همه دندونامو تو ایران درست کرده بودم!

 

و حالا من اینجام و با چیزایی که گذشته و نمیتونم الان هیچ کاریش بکنم و مسئولیت تمامش روی همین شونه و همین زانوهاس!

بله من هم مثل تموم بچه‌های بزرگ دیگه زمین خوردم!

 

دو تا مسئله ای که هیچ وقت نتونستم درستشون کنم و همیشه برام چالشین همیناس! یکیش کنترل مالی یکیشم رابطه عاطفی درست داشتن!

همه آدم ها همینن؟ نمیدونم! برامم مهم نیست راستش! من از زمین خوردن خودم دارم درد میکشم! من هی پا میشم هی امیدمو جمع میکنم که قدم بردارم و هی میخورم زمین! و خب راستش خسته هم شدم.

دیدی میگن یه چیزایی رو باید تو یه سنی یاد بگیری اگه یاد نگیری بعدا یادگیریش خیلی سخت تر میشه؟؟

من حس میکنم سنی که شروع کردم واسه یادگرفتن و دیل کردن با این دو تا چالش خیلی دیر بود!! خیلی دیر!

همون سنی بود که از من انتظار میرفت که بدوعم!و خب میتونم بگم شاید ۸۰ درصدش واقعا تقصیر من نبود ولی مسئولیت ۱۰۰ درصدش با منه! و این سخت ترین قسمت واشکافی خوده! اینکه وایسی پای خرابه های خونه‌ت درحالی بمب بیرونی باعثش بوده!

 

و فکر میکنم توی این شرایط شاید قدم اول بخشیدن اون فرد یا سازمان بمب گزاره!

تو میتونی ببخشی اما فراموش نکنی! ببخشی و یاد بگیری که چطوری یه خونه بسازی که نه بمب خرابش کنه نه زلزله!

 

و این همون زندگی بود که من و تو کلی جنگیدیم تا خودمون رو پای خودمون مزش کنیم!

پس پاشو رفیق :) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۲ ، ۱۹:۲۴
پنگوئن

تو باس بودیم که زدم رو شونه اش و بهش گفتم میخوام بات حرف بزنم

گفت راحب چی؟

گفتم راجب خودم... گفت بگو و هندزفریشو از گوشش دراورد!

نگاش کردم و گفتم بلاخره تصمیم گرفتم که چیکار کنم! تصمیم گرفتم که میخوام یه خانواده درست کنم!

خندید!

منم خندیدم! گفتم جدی میگم!

همینجوری که سعی میکرد یکم جدیم بگیره و نخنده گفت خب

گفتم الان من یه مسئله ای دارم

گفت چی؟

گفتم راستش حوصله ادم جدید شناختن ندارم! وقتشم ندارم! خستم! آدمایی هم که تا حالا شناختمم که به هیچ جایی نرسیدن

خندید دوباره

 

حس کردم هر چقد توضیح میدم مسخره تر بنظر میرسم!

یه وقتایی یه حرفایی رو که بلند میزنی تازه میفهمی چقد احمقانه‌س!

 

با خودم فکر کردم دیدم تنها کاری که باید بکنم اینه که کاری نکنم :))

 

من انقد همیشه در صحنه عمل بودم که الان بلد نیستم بشینم و کاری نکنم!

و گاهی وقتا جواب بعضی سوالا سکوته! جواب بعضی خواسته ها صبره! جواب بعضی کارا هیچ کاری نکردنه

 

رسیدیم خونه و درحالی که داشتم پله ها رو میومدم بالا به این جلسم با ساناز فکر کردم! اینکه راجب این صحبت کردیم که میتونم به آدم ها بگم که چه چیزایی رو دوست ندارم ببینم یا بشنوم! حد و حدودم کجاس! و میتونم بگم نه!

میتونم به این فکر کنم که من رو چی خوشحال میکنه!

اینکه همش به طرف مقابل فکر نکنم!

اینکه این رفتار واسه آدمی با شخصیت من یعنی ساختن بمب! قطعا کانسیدر کردن شرایط و ادم ها مهمه! ولی من هم یکی از همون آدم هایم که باید کانسیدر بشم تو دیتیل ها :)

پس خوشحال از اینکه یه روزی رو گذروندم که کار احمقانه و هیجانی نکردم اومدم تو تختم تا این نوشته رو بنویسم و بگم شاید باید شروع کنم روز شماری اینکه چقدر مدت میتونم بدون کار هیجانی و احمقانه جلو برم!

 

ته روز بیام بنویسم به امروزم که نگاه میکنم، هیچ چیزی نیست که بگم اید یه جوری دیگه انجامش میدادم!

ای کاش ها و پشیمونی های کوچولو رو بنویسم

چون همین دیتیل هاست که بمب میسازه :)

 

امروز برای روز اول این چالش باید بگم واقعا کار هیجانی و احمقانه ای نکردم پس به سوی اینده ای روشن :)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۷:۳۰
پنگوئن

روزای عجیبی رو میگذرونم

به خودم میام و میبینم سه چهار روزه اصن با خانواده حرف نزدم!

یا مثلا راه میرم تو کمس درحالی که سرمو انداختم پایین که باد به صورتم نخوره و یهو صدای مامانم میپیچه تو سرم! مبهم و عجیب انگار از توی غار داره صدام میزنه

بعد سرمو بالا میارم و دوباره تو واقعیتم! و با خودم فکر میکنم که چقد میگذره که با مامان هم خلوت نکردم! و انگار که یادم رفته و به شدت تو روزمرگیم غرقم!

یا یه وقتایی که با صبر و حوصله غذا درست میکنم و میخورم ... مزه‌ی غذای خونمون میاد زیر زبونم...مزه ی یه گذشته‌ی دور دور دور.....

داره میشه یک سال که من آمریکام :)

باورت میشه؟ یکسال!

انقدر همه چیز زندگیم عوض شده که وقتی برمیگردم و به پشت سرم نگاه میکنم حس میکنم اون اصن یه آدم دیگه بوده نه من!

ولی دوباره اون تار موهای سفید رو تو آینه میبینم و میگم خودت بودی :) یادت نمیاد درداتو؟

۵مین ماه هم از رابطه اخرم گذشت!

رابطه ای که خیلی هم عمیق نبود برام!

و من هنوز نمیدونم که با خودم و این زندگی چند چندم!

اینکه میخوام چیکار کنم و مبینای ۵ سال دیگه کدومه؟

الان دارم وارد ۲۰۲۴ میشیم و ۵ سال دیگه یعنی ۲۰۲۹ احتمالا من پی اچ دیم به تازگی تموم شده مثلا!و در آستانه‌ی پایان ۳۰ سالگیم :)

دارم به ادم های ۳۰ ساله ور و برم نگاه میکنم که خیلیاشون هنوز یه دیت درست حسابی هم ندارن! یا چمیدونم تازه مهاجرت کردن یا درسشونو شروع کردن!

ولی... من ته دلم دارم میبینم که دوست دارم یه سیگنیفیکنت وان داشته باشم!

کسی که وقتی دارم جاب اپلای میکنم بهش فکر کنم!!

به این فکر کنم که خونمون رو چطوری و کجا داشته باشیم؟

دلیل داشته باشم واسه سیو پولام!

و از همه مهمتر یه شونه داشته باشم واسه تکیه کردن! و شونه باشم واسه تکیه شدن!

میدونم که دیگه چیزی اون بیرون واسه کشف کردن نیست! و همه آدم ها شبیه همن! و چیزی که در. نهایت باعث میشه من و تو کنار هم بمونیم نه پوله ، نه موفقیت، نه قیافه و ...

چیزی که دوستامو واسم نگه داشت همراه بودن بود! نزدیکی دل هامون بود!

کسایی موندن برام که خیلی خیلی نزدیک بودن! به لایه‌ی درونی! به اون مبینایی که هم خوبه هم بد! هم باهاشون دعوا کرده هم با بغل خفه شون کرده!

مبینایی که فوش داده ولی کنارشون مونده! مبینایی که هزار بار رفته و برگشته! هزار بار دور شده ولی هر بار دلش نزدیک تر شده!

کسایی که همه روی منو دیدن! روی بد و خوبمو و کنارم موندن الانم هستن بازم....بعد از تموم بالا پایینا و تغییراتی که داشتم!

نمیدونم شاید رسالت من پیدا کردن همین ادم باشه که میخوامش!

الان که داشتم مینوشتم صندلی شکست و افتادم زمین! شاید معنیش اینه که گه نخورم؟ :))))

 

یه وقتایی هست یه هدفی داری و به خاطرش قید یه سری چیزا رو میزنی...مثل همه کارایی که تا اینجا کردم..

احتمالا اگه هدفم اینه که تنها نمونم ۵ سال بعد باید قید یه سری از چیزا رو بزنم..!و بدونم دارم چیکار میکنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۲ ، ۰۵:۵۲
پنگوئن

الان که دارم مینویسم ساعت ۵ صبحه! و از خواب بیدار شدم ولی خوشحالم :)

امروز بچه ها رو دعوت کرده بودم! نیکولو، شاولین، چاتورانگا، سپهر، مرتضی، بهروز و نگین! 

زرشک پلو پخته بودم و کشک بادمجون!

اولش خیلی استرس داشتم که  الان که دارم ادم ها رو با هم قاطی میکنم چی میشه

ولی همه چیز خیلی خوب تر از تصورم پیش رفت! اخر شب که ادم ها داشتن از خونمون میرفتن همه خوشحال بودن!

نیکولو شبیه یه بچه بود که برده بودنش شهربازی :))

شاولین داشت تازه کشف میکرد و یه علامت سوال خوشحال بود!

چاتو برعکس همیشه که تلاش میکرد کلی حرف بزنه تا همه رو بهم کانکت کنه و کلی زحمت بکشه با لبخندی رضایتمندانه اون گوشه نشسته بود و در سکوت خودش با دیدن ادما خوشحال بود! و البته از تک تک چیز ها عکس گرفت!

نگین احساس راحتی میکرد و میتونست حرف بزنه چیزی که خب برای نگین همیشه اتفاق نمیافته :)

سپهر تلاش میکرد بهشون یاد بده چطوری کشک بادمجونو با نون بخورن و برقصن :)

مرتضی پلیستیشن اورده بود و یه تایمی هممون رو مشغول کرد

بهروز هم خسته بود ولی بنظر میومد خوشحاله :))

 

البته همه از غذا خیلی راضی بودن و بار ها بهم اینو گفتن! و من انقد خوشحال بودم که تنها جوابم لبخند بود! :))

امروز یکی از اون روزایی بود که انتظار نداشتم بهم انقد خوش بگذره! 

 

و چیزی که منو بیشتر از همه ارضا میکنه دیدن خوشحالی اطرافیانمه! 

و باید بگم بعد از مدت ها اینکه تو جمع بودم ازم انرژی نگرفت و مجبور به تظاهر به چیزی نبودم! راستش این حس دیگه یادم رفته بود که ادم چطوری میتونه از جمعی انرژی بگیره اصن :))

 

اما این برای من توی امریکا یه شب ایده ال بود هم حرف های یه درجه عمیق زدیم اون اول، هم بازی کردیم، هم رقصیدیم، هم غذا خوردیم و هم کلی مسخره بازی دراوردیمو خندیدیم!

 

امیدوارم بازم بتونم از این شبا داشته باشم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۲ ، ۱۳:۴۹
پنگوئن