پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

خیلی دوست داشتم این روزامو میتونستم و مینوشتم!

حرفایی که میشنیدم از تموم ادما....ری اکشنا...دعوا ها...اشتیا....بودنا...نبودنا...

وای که چقد پرم!چقد پرم از حرف!پرم از خستگی...

چقد دوست دارم بشینم یه گوشه و زااار بزنم...خسته شدم انقد یه تنه مخالف جهت اب شنا کردم!چند روز با داغونی تمام گذشت!

با انجام یه سری کارایی که نمیدونم باید ازشون خوشحال باشم یا پشیمون باشم یا...

سپنجی نگام کرد و گفت تو هیچ اشتباهی نکردی مبینا!هیچی!خودتو سرزنش نکن!تو فقط شجاعی!شجاع تر از خیلیای دیگه که اطرافتن...

گفتم استاد ولی انصاف نیست تنهایی نمیتونم!

گفت من بهت ایمان دارم میتونی...این روزای سختی هم میگذره...

من چند سالمه؟تازه وارد 21 سالگی شدم!

این چند روز خیلی فکر کردم!من هیچ وقتی خودم نبودم!هیچ وقت همه کارام اونی نبوده که خودم فکر میکردم باید انجام بدم!

من همیشه بخاطر کس یا کسانی چادر میپوشیدم!!!

یا هزار تا کاره دیگه!یه نمونه اش ظاهرم بوده!

به خودم ربط داره مگه نه؟

گناه من چیه؟!اینکه خودم میخوام واسه خودم تن خودم روح خودم تصمیم بگیرم دارم گناه میکنم!؟

دلم میخواد تف کنم تو صورت یه عده!

یه عده که بدون اینکه به خودشون زحمت بدن فکر کنن،بشناسن،حرفای طرفو بشنون به خودشون اجازه میدن قضاوتش کنن بهش صفت بچسبونن!بدون اینکه اصلا از چیزی خبر داشته باشن!

حالم بهم میخوره از خیلیا...خیلیا

تو این چند وقت که داشتم جون میدادم تو سختی کی کنارم بود؟!

دیشب تو اون حال خوبِ بدم کی بود؟!

کسایی که فکرشو نمیکردم!در عوض اونایی که همیشه انتظار داشتم باشن نبودن!

عسل قبل از تجربه ی دیشبم برام یه داستان تعریف کرد!داستان یه دختری به اسم نیلوفر!که یه اتفاق بد تو زندگیش چه گندی تو زندگیش زده بود!

بهم گفت نمیخوام بگم تو شبیه اونی ولی میخوام بگم تغییرات شاید تغییرات خوبی باشن ولی علتی که این تغییرات رخ میدن...

فکر کردم...فکر کردم...

چی شد که ورق برگشت؟!چی شد که مبینا اینجوری شد؟

راهنماییم یادم اومد...

دبیرستانم...

کودکی پر از کنجکاویم!

من هیچ وقت اون ادمی که مامانم اینا میخواستن نتونستم باشم!نتونستم یه دختر پاک و ساده باشم!دختری که افتاب مهتاب ندیده!دختر نجیب و اروم!دختر با لبخند!

من یه دختر شر و شیطون بودم!دختری که دلش میخواست با دنیا حرف بزنه!دختری که عاشق اینه که همه بشناسنش!دختر پررو و رک!من دختر با لبخند داستان نبودم!من همیشه دختری بودم که خنده اش از ته دل بود!از اونایی که تموم دندونات معلوم میشه!غیر از اون خندیدن بلد نیستم!من همون دختریم که هیچ وقت نتونست بفهمه واسه چی باید جنس دختر با صدای اروم بخنده!

من از بچگیم همین بودم!

مامانم اینا تلاشای زیادی کردن...ولی متاسفم...واقعا متاسفم...نمیتونم بیشتر از این روح خودمو ازار بدم!نمیتونم اونی باشم که شما ها یخواین

با این که از ته دلم عاشقتونم...عاشق مهربونیای بابام...عاشق اقتدار و صبر مامانم...عاشق غیرتی بازیای احسان...عاشق غد بازیا و کارای محسن...

ببخشید...ببخش منو مامانم!ببخش که نمیتونم مثل تو از خواسته هام بگذرم و بشم خانوم خونه!بشم اون زن مهربونی که همه چیزو تحمل میکنه!نمیتونم از خواسته هام بگذرم!نمیتونم...

ببخش منو بابایی جونم!میدونی چقد قلب مهربونتو دوست دارم!میدونی که دوست دارم هر لحظه ای پیشت باشم اما نمیشه...میدونی ببخش منو که مثل خودت اجتماعیم...مثل خودت شوخم...مثل خودت نمیتونم مهربون نباشم....ببخش که مثل توام بابا!ولی جنسم باهات یکی نیست و این گناه منه!ببخش

ببخش منو خان داداشم!تو هم ببخش که مثل توام!زرنگ بازی درمیارم!ببخش که یکی پیدا شده تو این خانواده که میتونه تو رو دور بزنه و نفهمی!ببخش که از بچگیم با هر کاریت ذوق میکردم و میگفتم منم یه روزی مثل تو میشم!تو هم ببخش که گناهم اینه که دخترم!

ببخش منو داداش کوچیکه!درسته بزرگ تر از منیا ولی همیشه داداش کوچیکه ای!ببخش که هر چقد تلاش کردی زیر اب منو پیش مامان بابا بزنی اونا نتونستن دختر کوچولوشونو دوست نداشته باشن...ببخش که همیشه اونی که میخواست مثل پسرا تو خونه رفتار کنه من بودم و تو جور دختر بودن منو میکشیدی...ببخشید که صد بار بهم گفتی دیگه کاری به کارت ندارم ولی نتونستی...ببخشید که من اون خواهریم که باعث شد چند ماه تابستونو زندگی تنهایی نه به سختی زندگی که من دارم میکنمو تحمل کنی...ببخش منو داداشم!

امیر منو ببخش!من خیلی تلاش کردم اونی باشم که تو میخوای!همون دختر خوبی که تو دوست داشتی...خودتم دیدی...هر چی گفتی گوش کردم!از طرز پوششم بگیر تا رفتارم...میدونی چقققد دوست دارم ولی نیستم!من اون مبینای تو نیستم!من اون دختری که سعی کردی از همه قایمش کنی نیستم!اره امیر مهربونِ وحشی!اره میفهمم اعصابتو خراب میکردم!ببخش!ببخش که من نمیتونم جلوی خیلی کارا رو بگیرم...جلوی مبینا بودنمو بگیرم...ببخش برا اینکه فکرم هیچ وقت نتونست بسته بمونه!ببخش که از نطر تو حیا نداشتم....دختر خراب بودم...با اینکه تا وقتی تو بودی به خاطر تمام حسم بهت نخواستم خودم باشم!خودم نخواستم!

من خیلی سعی کردم....کاش میتونستم به تمام ادمای متعجب این چند روز بگم که من داشتم تو این 20 سال فقط تلاش میکردم چیزی باشم که شما ها میخواین....ولی نمیتونم...خسته شدم!خسته شدم از اینکه نشسته بودم هر کسی بیاد نقاشی خودشو رو من بکشه و با هر حرفش خردم کنه!دوباره یکی دیگه بیاد.... دوباره داستان!

این بار اون کسی که قراره مبینا رو خرد کنه خودمه!خودم میخوام بزنمش زمین!از نو بسازمش!

چیزی که من میخوام!چیزی که با نظر هر ادمی عوض نشه!

چیزی که به قدر کافی تجربه کرده پرسیده..

نمیگم من الان دارم درست ترین کارو میکنم!شاید بدترین کاره!ولی تو رو قسم میدم به همون خدایی که قبول دارین بذارین اشتباه کنم!نترسونینم از اشتبا کردن!اصلا مگه این جمله رو نشنیدین که میگن:زندگی ادامه ی اشتباهات ماست؟!

بذارین اشتباه کنم و خودمم بفهمم...بذارین اونی که قراره پای این نهال اب بده خودم باشم!حتی با اشک!

این زندگی دو ساله ی نسبتا مستقلی که داشتم خیلی چیزا رو بهم یاد داد...مهمترینش این بود که هیچ وقت نباید از هیچ چیزی مطمئن باشم!هیچ وقت!

انقد تو این مدت عوض شدن ادما و دوست و دشمن شدنشونو دیدم...انقد دیدم که چه فرقایی میکنه این ظاهر و باطنه....

انقد دیدم پشت هم خالی کردنو که....همشو از برم همشو!

الان از من بپرسی بنطرت کی رو حرفش میمونه؟!تو از کی مطمئنی!؟بهت میگم هیچ کس و این بد نیست!واقعا بد نیست و فهمیدن این بد نبودنه خیلییی مهمه!زمان ادما رو حل میکنه تو خودش...جاشونو درست میکنه...جاشونو تغییر میده....

هیچ وقت نفهمیدم دل شکستن یه ادم وقتی بهش تهمت میزنی چقد میتونه خراب کننده باشه...اصن میتونه خراب کننده باشه؟!

من خط قرمزم اینه .... این که دلم نشکونین اونم به خاطر کاری که نکردم!به خاطر یه مشت تخیلی که تو ذهن خودتونه....این جوری که دلم بشکنه....اینجوری....

فکر کنم داشتم اینو میگفتم که میخواستم ببینم این ورق برگشتنه از کجا بود....و الان فک کنم تو نوشته هام معلومه از کجا....

این داستان سر دراز دارد راستش.....

چرا امشب بعد از چند روز که واقعا نمیدونم چند روز بوده دارم این حرفا رو میزنم؟!

چون تصمیم گرفتم انقد به همه مسئله ها با هم موازی نگاه  نکنم....و شاید روحمو اول باید درست کنم!چون خیلی رو درسمم داره اثر میذاره.....میخواستم حالمو خوب کنم....و مهم نیست که  الان باید خواب باشم یا نه....مهم نیست کلاس فردام 8 صبه...مهم نیست برام!

الان تنها چیزی که برام مهمه حال مبیناس....

میخوام بازم خنده هاش بلند بلند باشه!میخوام ازاد باشه....میخوام رها باشه...میخوام خودش باشه...

روز خوش بهم میگفت:به این فکر کن که مبینای خوشحال چشماش چه طوریه؟

نازنین میگفت:برق میزنه :)

این چیزی نیست که یه شبه ادم استیبلش کنه و بگه اهان خودشه....قطعا راهم روز به روز داره سخت تر میشه....

ولی هر چی محکم تر قدم برداری بیشتر میتونی قدم برداری!

هیچ وقت انقد احساس پوست انداختن نمیکردم!....

هنوزم حرف دارم...هنورم تو ذهنم دارم با خودم حرف میزنم....ولی فک کنم دیگه بقیه اش داره خصوصی میشه :))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۱۷
پنگوئن

کلا من ادم بی جنبه ای تشریف دارم!

تو تعطیلات هر چیو که کلی واسش تلاش کرده بودمو خراب کردم!!!همشو خراب کردم!

و الان دوباره باید واسه درست کردنش جون بدم!

قبول داری ادما بی خودی ب سمت هم کشیده نمیشن؟!مخصوصا وقتی که میینی این کششه دو طرفه اس!واقعا باید فرار کنی از همچین چیزی!!!واقعا!

اونم دو تا ادمی که انقد کرم درون و عوضیت درونشون فعاله واقعا!

قبلا عاشق دانشکده بودم!ینی ولم میکردن شبم همینجا میموندم!

اما الان...الان واقعا تمرکز ندارم اینجا...واقعا اینجا که میام درگیر میشم!

خوشحالم که حتی اپ تلگرام رو هم پاک کردم از رو گوشیم!اینجوری درگیر نیستم!درگیر هیچ ادمی...

الان اون وقتیه که من باید بیشتر برا خودم وقت بذارم تا بقیه ولی ....

بی خودی کشیده میشم به اینور و اونور...

امان از بوی ادما!دقت کردی چقد بو میتونه هممممه چیزو یادت بیاره؟!

شجاعی یه چیزی میگفت سر کلاس:

تنها برا یاین مفهوم زمان برامون قابل لمسه که ما حافظه داریم!

همش میگن بذار  زمان بگذره!زمان بگذره حافظه چی پس؟!

بهم وصلن دیگه!حافظه باعث میشه اصن زمانه...!

ولش کن بحث مزخرفیه!

بنظرم باید فرار کنم!

خوب نیستم!خوب نیستم!

الان که این همه دوست خوب پیدا کردم!الان که ادما مبینا رو بدون خانواده اش بدون مذکر ذیگه ای شناختنش و یا حتی سعی کردن دوسش داشته باشن...الان چرا باید بد باشه حالم واقعا!

نمیتونم درس بخونم و این شروع ماجراست..!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۳۲
پنگوئن

برگشتم شهرم!جایی که شاید بهش تعلق داشته باشم!!

دو تا برنامه ی تو گوشیم شدن برام ازار دهنده ترین!دوست دارم یه فکری به حال کانالای درسای مختلف و تمریناش کنم و بعدم برم و اصن یه سال تو این تلگرام پیدام نشه!پیدام نشه و نبینم چه خبره!نمیخوام حال هیشکیو بدونم!!!واقعا نمیخوام!

هی میبینم هی شوک میشم...گربه میکنم...میخندم...و بعد جنگ با خودم برای قوی بودن!

درس و اینا رو این چند روز کنار خانواده کنار گذاشتم!با اینکه کتابامم پیشمه!

باره اولیه ک فک میکنم تو زمان درستی اومدم دزفول!

هم بخاطر تولد مامان که امشب بود و هم اینکه حال خودم!باید یه جایی میبودم که حس کنم شاید شاید بهش تعلق دارم!

باید مهربونیای پدرمو تزریق میکردم‌تو نقطه نقطه ی وجودم تا مهربونیای هیچ مذکر دیگه ایو دلم نخواد...

اما امان از نیشای این برادرا!حسادتشون...حسادتشون داره منو زجر میده!دیگه به حدی رسیده که خودشونم میدونن!نه تنها خودشون!حتی مامان بابامم میدونن!و بعد من باید اینجا هم نقش مامانای دانا رو درارم و به خودم یاداوری کنم که ارزش این مادر و پدره انقدی زیاد هست که باید این حسای بچگانه رو کنار بذاریو بیخیال این باشی که حتی ناراحت شی!

نازنینو دیدم!دوست قدیمی!دوست مهربون!ولی حیف که فاطمه رو نشد ببینم!اما مهم اینه که از حالش خبر دارم...هرچقد دور...هرچقد کم..نازی خیلی خوبه

...نمیدونم چرا ولی با اینکه خیلی صمیمی نیستیم یه احساس راحتی و اعتمادی دارم بهش که شاید به کمتر کسی داشته باشم!

میگفت همه چی به یه ورمه و خیلی حالم خوبه این مدت!بعد از اینکه از تهران برگشتم اهواز همه چی عوض شد برام!

بر خلاف حرفی که میزد حس میکردم یه حالیه...یه حالی که خودشم نمیدونه چشه!ولی همه چی به یه ورش نیست!فقط اونقد خسته اس که نمیتونه بفهمه بعضی چیزا مهمه یا نیست یا اصن انقد خسته که راجب مهم بودنشون هم حوصله فک کردن نداره...

و من!من نمیدونم!تنها واژه ای که این روزا حالمو میگه اینه:"نمیدونم"

یه سری چیزای معدودی رو میدونم:

میدونم مبینا هیچ وقت عقب گرد نمیکنه!هیچ وقت!اگه تموم شدی یعنی تموم شدی!حتی اگه تو تک تک لحظه هامم به فکرت باشم محاله باز بشم مثل قبل!

میدونم راهم سخته!میدونم هدفم چیه!میدونم حداقل تا چند ماه دیگه برنامه هام چیه!و میخوام چیکار کنم!

میدونم هر ادمی که الان تو زندگیم مونده قرار نیست بیشتر به خودم راه بدم!و هیچ کس قرار نیست اون خط قرمز تو ذهنمو بشکونه!

میدونم انقلاب در راهه...انقلاب خانوادگی..و داستانی دیگر!

میدونم باید تلگرام و اینستا افتابی نشم تا امپر نچسبونم...تا از عصبی بودن مجبور نشم درد شونه امو تحمل کنم!یا حتی معده...

و خیلی چیزا رو نمیدونم...خیلیاشو....

دل تنگ رودخونه ی این شهر لعنتی بودم!این اب روان!این که بشینم بازم بهش بگم و بگم بعدم بگم برو...برو و به هیشکی نگو برات چی تعریف کردم رودخونه...

و دلتنگ یه جسم سردم که زیر یه مشت خاک خوابیده...که اگه بود...که اگه الان بود واقعا داستان فرق داشت...و دلتنگ فرشته خطاب کردناشم...دلتنگ چشمای به رنگ اسمونش..دلتنگ خنده هاش!بعد از بابا مهربون ترین کسی ک میشناختم بود...و هنوز وقتی روز مرگش...وقتی تابوتش....وقتی فرودگاه لعنتی یادم میاد میلرزم...گاهی هنوز فکر میکنم هست..هست ولی رفته اصفهلن...هست ولی پیش من نمیاد...و هنوزم نفهمیدم چرا!چرا باید یه ادم غریبه رو انقد دوست میداشتم...روزمرگش بابام خیلی سعی کرد ارومم کنه!ولی نمیتونست...و من چقد با بابام دعوا کردم که چرا نذاشتی برم بیمارستان پیشش!بخاطر اینکه باش نسبت خونی نداشتم؟!اون ادم از عمو های واقعیم برام عزیز تر بود!!!

و هر چیزی پایانی داره...

اینم پایان اون بود...

پایان من چه جوریه؟!کجاست؟!

راجب مرگم یه نظراتی دارم که واسه چند تا گفتم و بهم گفتن دیوونم!

اره من دیوونم :)

یه پایان بد بهتر از یه تلخی بی پایانه

البته بازم نمیدونم که به قضیه ربط داره یا نه:)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۴۱
پنگوئن

نشستم تو تختم و به این فکر کردم که باید چی بنویسم!

به گذشته فکر کردم.به اینده فکر کردمو چیزی که میخوام باشم!

تعطیلات داره ساعاتای اخرشو میگذرونه ولی من از همیشه خسته ترم!

و راستش من از تعطیلات متنفرم برعکس تموم ادما!فک کنم تو این مورد من واقعا نرمال نیستم!من دوست دارم سرم شلوغ باشه همیشه!دوست دارم همیشه کلی کار داشته باشم که نتونم به چیزی فک کنم!

یعنی فکرم میکنما!ولی پرکار بودنو بیشتر دوست دارم!برا همین همیشه واسه خودم کلییی کار میتراشم!

ولی خستم..

نمیدونم این خستگی و غمی که شونه هامو خم کرده و انگااار خیلی سنگینه رو باید کجا و چجوری زمین بذارم!

از ادما خستم...از دوستایی که ادعاشو دارن..از این احساسومیگن دوسم دارن و به فکرمن ولی من یه ذره این احساسو نمیکنم...

تهران شده برام درد و درمان!هم  دوسش دارم هم ازش متنفرم!

ولیعصرشو....بلوار کشاورزشو...پارک لاله شو...پارک ملت...پارک ساعی...طباخی ساعی...طباخی کاج...میدون ولیعصر و بستنیاش...تئاتر شهر...کافه لمیزای ونک و فاطمی و چارراه ولیعصر...حتی گل فروشیای سر پارک وی...گل رز ابی و سفید...برگر بار...شیلای رو به رو پارک ملت...پیتزا داوود...جمهوری و سازفروشا...پرپروک ولنجک...ایسگا اول توچال...پاساژ پایتخت...رستوران یاس...درکه...حتی حتی ایستگاه سعدی!!...جلوی خوابگاتون...جلوی خوابگامون...بیمارستان...همه چی یادمه...همش یادمه....دوست دارم یه الزایمر بگیرمو همه چیزو تموم کنم

زندگیم شده پر از یاده ادمایی که دیگه نیستن...بعضیاشون مردن...بعضیاشون تو یه شهر دیگه ن...بعضیا هم که اینجان و تموم شدن...زندگیم پر از یاده...پر از روح...

ولی دیگه هیچ کسی نه تو دلمه نه تو ذهنم...هر چی که هست خاطره اس...

گاهی حتی حوصله ادم جدیدای زندگیمم ندارم...از اینکه یه روزی اونا هم خاطره میشن...

خیلی ادما حرمتمو شکستن....و میدونم که تقصیر منه که این اجازه رو دادم...

باید راهم مشخص شه...باید حالم مشخص شه....باید اعتقادم مشخص شه...گم شدم...از همون 28 ابان گم شدم!انقد همه چیزمو برای تو گذاشته بودم که وقتی رفتی دیدم هیچی از این مبینا نمونده!انگار همیشه این تو بودی که تصمیم میگرفتی اون چجوری باشه نه هیچ کس دیگه ای...و تهش...ولش کن کاری به تهشم ندارم...

راستش امروز تنها جمله ای که تو سرمه اینه که طوفان تموم شده!طوفانی که تو باش اومدی تو زندگیم...خوبیا و بدیاش تموم شده...

بعد از مدت ها حس خالی بودن دارم...حس بی حس بودن...بی تفاوت بودن...امیدوارم ادامه داشته باشه...امیدوارم این حسا فعلا فعلنا نپره...

فردا شروع یه ترم هیجان انگیزه برام!

دلتنگ بودم...برا استادام....برا هم کلاسیام...برا ادمای دانشکده....برا دوستام....و خوشحالم که فردا میبینمشون :)

من حتی برای این دیوارای خوابگاه ...برای نازی و طلوع (گلدونام) تو پنجرم...برای سنتورم...برا غلامرضا(اسم خرسمه)...برای فرمولایی که باش دیوار کنار تختمو تزیین کردم....برای تک تکشون دلتنگ بودم...من چقد دل میبندم اخه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۰۹
پنگوئن
چقد حرف دارم واسه گفتن و چقدر چیزا هست که باید خالی کنم از وجودم!
دیروز روز عجیبی بود!
بعد از کلی دویدن دنبال مکانیک کلاسیک دکتر کریم زاده ه سطل اب با دمای -10 درجه برداشت خالی کرد تو سرم و گفت نمیشه!
من چی شدم؟چیکار کردم؟!یه کاره بد!خیلی بد!
ناراحت شدم بغض کردم و گفتم لعنت به راهی که انتخاب کردی کپ میزدی نمره میگرفتی استرس نمیگرفتی گند نمیزدی الان اینجوری نبود...
همونجوری با خودم فکر کردم و چشممو وا کردم دیدم طبقه سومم شجاعی هم رو به روم!
موندم نیگاش کردم با عجز گفتم نمیذارن کلاسیک بردارم!گفت خب برندار!گفتم استاد من میخوام کلاسیکو !گفت اگه واقعا هدفت یادگیریه بیا سر کلاس!
منم مثل همیشه که کلا به هیچی فکر نمیکنم و حرفمو ساده میگم گفتم اگه تغلب میکردم اگه راستگو بازی درنمیاوردم ...الان اینجوری نبود...
وقتی داشتم اینا رو میگفتم انقد بغض داشتم که چونم داشت میلرزید!
شجاعی با جدیت تمام نگام کرد و گفت بشین!اگه یه قطر اشک بریزی نمیذارم بیای سر کلاس!حتی کریم زاده هم موافقت کنه من نمیذارم!
یهو مثل یه موش خودمو جمع کردم و بغضمو خوردم!
یه دقه به این فکر کردم یه ادم سرکش و شر و شوری مثل من چجوری میتونه حرف یه ادم انقد روش تاثیر بذاره که حتی جلو کارایی که فک میکنه غیر ارادیه رو هم بگیره؟!
باهام حرف زد اروم و شمرده!بهم یاد اوری کرد که من اینجام تا بلد شم!تا بیشتر یاد بگیرم نه چیز دیگه!و شاید خوب باشه این موضوع...
بهم گفت هیچ وقت هیچ چیزی باعث نشه که یادم بره راهم چی بوده!هیچ چیزی سد نشه برام!بهم گفت همه دنیا اومدن گفتن نه تو اگه مطمئنی رو تصمیمت بگو اره!!
اون منو تشویق میکنه به سرکش تر شدن!سرکش شدن برای هدفم!منو به جنگجو بودن دعوت میکنه!برا خواسته هام بجنگم!با هر کس و هر چیزی!و خب هر کسی جنگش فرق میکنه!
تمام حس بده سطل اب یخ پرید!شد لبخند!
من داشت توصیه هاشو یادم میرفت!داشت یادم میرفت که بهم گفته هیجان زده نشم!داشت یادم میرفت بهم گفته دچار برچسب خوردگی نشم!یه لحظه ناراحتی و عصبانیتم باعث شد همه چی یادم بره! همه قولام!
و من نمیخوام مبینایی باشم که زیر قولاش میزنه!
بهروز یه فرشته اس شاید :) شبیه پشتیبانای قلم چی میمونه :)))
بهروز فقط حرف نمیزنه!عمل میکنه!بهم کمک میکنه!واقعا داره بهم کمک میکنه!داره به یه جوجه یاد میده چجوری باید درس بخونه برنامه بریزه سعی کنه درست فکر کنه حتی!
دیروز دو ساعتی برام وقت گذاشت!
من مدیونم...به این ادما مدیونم!
شاید همیشه یه فرشته نجات تو زندگیم نباشه!ولی خوشحالم خوشحالم الان ....
این ادما بهم ماهی نمیدن!بهم ماهی گیری یاد میدن!
و چه ماهی گیری بشه....
ادمای جدیدی که به زندگیم اضافه شدن نمیدونن منو!بلدم نیستن...
گاهی اوقات حتی فک میکنم نکنه شاخ دارم :))
گاهی وقتا فکر میکنم چرا باید دوستی مثل شایان داشته باشم؟یا دوستی مثل مهدی؟!یا اصن مثل مهرزاد؟!
هر کدوم از این ادما انگار اومدن تا بهم یه چیزایی رو یاد بدن!ازم بزرگترن کم یا زیاد ولی بزرگ ترن!و حرف زدن با هر کدومشون یه چیزایی رو برام روشن میکنه که قبلا روشن نبوده!که قبلا نمیدیدمشون حتی!
ولی خب من قطعا برای اون ادما اینجوری نیستم...!و نمیدونم جدا اونا تا کی تصمیم دارن دوست بودنو داشته باشن!اصن خوشحالن یا نیستن!
ولی چیزیو که میدونم اینه که قطعا زبون دارن و میتونن حرف بزنن!
پس نیاز نیست زیاد به خودم عذاب بدم هوم؟!
مرسی فرشته های این روزام :)مرسی که تک تکتون به بهتر شدن هر روز مبینا کمک میکنین :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۲۱
پنگوئن
به خودم که نیگا میکنم میگم چقد عوض شدم من اخه!
چی میشه که ادم به این عوض شدنا میرسه!؟
یه روزی برگردی میبینی از خوده یک سال پیشت هیچی نمونده!تو پوست انداختی!بزرگ شدی شایدم بزرگ نه!تغییر کردی میبینی یه عمر یه کاری میکردی که حتی دلیلشم نمیدونستی!
یعنی الان دلیل تمام کاراتو میدونی؟!خب بازم نه!
اومدم مشهد!فکر کنم الان اصلا زمان خوبی واسه مشهد اومدن نبودن!زل زده بودم به ضریح که همه داشتن برای رسیدن بهش جنگ و دعوا میکردن!
بهم پیام دادن گفتن برامون دعا کن!مگه دعا از تهران به خدا نمیرسه؟!مگه خدا همه جا نیست!
به مامانم میگم خب الان واسه چی داری میرم تو ضریح؟!مگه از این ور وایسی حرف بزنی نمیشنوه!؟گفت نه اونجوری یه حال دیگه س!!!
حتی جدا از خوده ضریح امام رضا چند تا ضریح دیگه هم دیدم که حتی قبر هم توشون نبود و مردم اویزون شده بودن و داشتن گریه میکردن!!!
من دیوونه شدم یا بقیه؟!
امام جماعته داشت حرف میزد من یه ریز تو دلم جواب تک تک حرفاشو میدادم!دوست داشتم جوابامو داد بزنم!
انقد مغزم درد میگره از فکرای مختلف وقتی میرم حرم که دوست دارم زود بزنم بیرون تا یکم باد بخوره به کلم داغ نکنه!
ما هممون نتیجه ی یه مشت حرف دیکته شده ایم!پس کی قراره خودمون باشیم؟!
اصن خوده لعنتیمون کدومه؟!
نشستم برای رفتنم با بابام حرف زدم!چشماشو بسته بودو گوش میداد به حرفم!بهم گفت موفقیت تو برام مهمه نه چیز دیگه ای!اما میدیدم که داره چشماشو بهم فشار میده!گفتم حالا شایدم نرفتم!ولی مهم اون مستقل شدنس!مهم اینه که سر پای خودم واستم!تاییدم کرد!
خیلی چیزا رو به مامانم گفتم ! اگه قبلا میگفتم همینا رو با هم کلی جنگ و دعوا میداشتیم!ولی الان فقد ساکت موند و گفت تمام ری اکشنام خوب و مناسب بوده!
این همون زمانه درستیه که میگفتم!
مامانم گفت مطمئنی نمیخوای با ما برگردی؟نیگاش کردم گفتم دلیلی برای برگشتن به اون شهر ندارم!
اخیی چه صحنه ی خوشگلی جلو چشممه! :) بابام داره موهای مامانمو شونه میکنه :)))) عاخیییی
گاهی وقتا فک میکنم شاید واسه من هیچ وقت از این رویدادا رخ نده دیگه!ادمای تو زندگی من هیچکدومشون موندنی نیستن!
با تقریب خوبی همه رهگذریم برای هم!و فقط به اقتضای زمان و مکانه که الان کنار همیم!و شاید این وسط دو نفر تصمیم بگیرن با هم بگذرن نه از هم!فعلا که همه رهگذریم!طول میکشه این تصمیمه!
اینکه ما اول راهیم و راه طولانی و اینکه انقده وقت هست واسه اشتباه و درست زندگیم منو میترسونه شاید!
اینکه انقده که اومدم شاید یه کوچولو از چیزیه که باید برم!
تا حالا شده تو یه مسیر باشی یهو یه مسیر دیگه بیاد مسیرتو عوض کنه؟!فک کنم زندگی از الان به بعد همش همینه!
با فلوکی حرف میزنم.عادی و درست!دیگه شوخی شوخی گند نمیزنم!و چیزی که جالبه اینه که فلوکی هم باهام حرف میزنه!چیزی که جالب شده :)
انگار این ذوستی یه طرفه بالاخره دو طرفه شده!
دلم تنگه برای هر چی که نیست....دلم تنگه برای هر چی که بود!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۰۲
پنگوئن