پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

نکته‌ای که راجب ارتباط و حرفای عمیق و سازنده هست اینه که ادمایی که داری باهاشون یه جمعی رو تشکیل میدی باید سعی کنی که تکراری نباشن!

اینجوری حرفایی که میشنوی حوزه‌ی وسیع تری داره! پس .... بیشتر رشد میکنی :)

 

امروز بعد از سال ها حس کردم بهشتی همون بهشتیه! اونم چرا؟

بعد از دیتا گیری رفتیم ناهار خوردیم! بعد اومدیم تو سایت و نشستیم مشغول کارای خودمون شدیم!

این وسط وقتی داشتم از خستگی وا میرفتم پویان با پیشنهاد چایی ظاهر شد!

یکم بعد یهو بحث راجب طالبان و ترسمون شد...بعد حرفای عجیب و عجیب تر...تا رسیدیم به شخصیت هامون!

چیزای عجیبی که از مهدیه و مرضیه یاد گرفتم!

 

میدونی واقعا یاد گرفتن مرز نداره! و حتی فرقی نداره کی جلوته! فقط کافیه یه ادمی باشه با اطلاعاتی در یک زمینه‌ای :) 

و این حرفاست که بهشتی رو بهشت میکنه بنظرم :)

 

جایی که به من یاد داد بزرگتر فکر کنم! یاد داد میشه با آدم های مختلف ارتباط گرفت و خوشحال بود! میشه بهم دیگه کمک کرد! کنار هم خندید و زندگی رو جلو برد!

 

به راهرو ها که نگاه میکنم غمم میگیره!‌یه روزایی اینجا زندگی جاری بود! و تو ساعت ۶ ۷ عصر بود که خانواده‌های نزدیک میموندن دیگه :)))))) بعد مجلس قاطی میشد :))

عمیقا دلم برای اون روزها پر میکشه!

روزهایی که شاید تکرار دوباره‌اشون رو دیگه نبینم :)

 

خلاصه فقط اومدم بگم به خودمون ظلم نکنیم ! بیاین با ادمهای بیشتر و بیشتری حرف بزنیم... به خودمون این فرصت رو بدیم که زندگی رو با یه عینک دیگه هم ببینیم! به خودمون دید ۳۶۰ درجه بدیم :)

 

همین :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۰
پنگوئن

من وقتی که تابستون میشه حتی دیگه نمیتونم به یاد بیارم زمستونی هم وجود داشته

و وقتی عکسامو میبینم با خودم میگم یعنی هوا به این گرمی ممکنه انقد سرد بشه که همچین لباسایی رو بپوشم دوباره؟؟

 

این یه چیز سادس! که فکر میکنم همه پذیرفتن که فصل ها میان و میرن! یه روز برفه یه روز افتاب و این اصلا چیز موندنی نیست!

ولی من...

سخته برام پذیرفتن اینکه قرار نیست چیزی برای همیشه بمونه :) چه خوب باشه چه بد

 

همین میشه که برای کوچیکترین چبز های خوشحال کننده ذوق زیادی دارم و برای کوچیکترین چیزهای ناراحت کننده غم زیاد :)

 

دیروز یه حرف ساده ای که هزاران بار از ادم های مختلف شنیده بودم رو دوباره شنیدم!ولی با یه بیان دیگه! اینکه به من‌ گفته بشه هایپر اکتیو حرف جدیدی نیست فقط نوع کلمه اش فرق دازه! شدتش بیشتره! برا همین باعث میشه من به فکر راه حل باشم! راه حل واسه اینکه ازش بهترین استفاده رو بکنم :)

داشت میگفت که باید ورزش کنی تا انرژیت تخلیه بشه ... و من همین یک حرف ساده رو بار ها تو مغزم تکرار کردم!

دیشبم مثل تمام این یه هفته که گذشت عکس و فیلم دخترایی که میدوییدن رو دیدم و هیکل زیباشونو البته :)))

 

صب بازم خواب موندم و نتونستم ۷ پاشم! ۸ پاشدم ولی دیدم هوا خوبه و میشه رفت بیرون...بدون اینکه چیزی بخورم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون!

هیچ مقصدی نداشتم و فقط هر جا کنجکاو بودم میرفتم تا ببینم چیه! یه پارک دیگه اطراف خونه پیدا کردم و یه راه خیلی نزدیک به بلوار دریا...میوه فروشی دیدم و یه نون فانتزی که خیلی وقت بود دنبالش بودم :)))

 

توی پارکه داشتم با کنجکاوی اینور اونورشو نیگا میکردم که یه دختره رو دیدم! اولش گفتم شاید یه پسره که موهاش بلنده ولی بعد دیدم نه کاملا یه دختره! با تاپ ورزشی و شلوارک مشکی!لاک سفید و موهای دم اسبی بسته شده! داشت لابه لای پسر ها بسکتبال بازی میکرد :) و یه اهنگ خیلی گنگ انگلیسی هم در حال پخش بود!

میتونم بگم که پشمام ریخته بود کاملا :))) یکم که دقت کردم دیدم یه دختر نیست! چند تا دختر و چند تا پسرن

و هی لبخندم بزرگ و بزرگ تر میشد! دوست داشتم برم یک یکشونو بغل کنم بگم بابا دمتون گرم :) چقد خوبه اینجوری هستین باور کنین که به من کلی انرژی دادین!

 

رفتم جلو تر و فک میکردم چقد چیزای ساده ای واسم عجیبه و چقد چیزای ساده ای منو خوشحال میکنه!

 

با یه حرکت ساده هم یکم از انرژیم تخلیه شد هم کنجکاویمو کردم و جاهای مختلف پیدا کردم :)) این برام کافی بود!

 

هر چیزی برای عادت شدن باید تکرار شه! امیدوارم بشه که تکرارش کرد :)

 

به امید پاییز :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۸
پنگوئن

نمیدونم همه آدم ها مثل منن یا نه...

وقتی یه ادمی رو از یک مدتی به بعد تو زندگیم نمیبینم حالا یا دیگه با هم ارتباطی نداریم یا طرف میمیره و اینا یه حسی دارم به خاطراتم انگار اون ها واسه زندگی قبلیم بودن!

مثلا یه حسی دارم به خاطراتم با مامانم حس میکنم اونقدددر دوره این خاطره ها که اصلا تو این زندگیم نیست!

یا شایدم نمیدونم بعد از رفتن هر آدمی من یه زندگی جدید رو شروع میکنم و مبینا قبلی رو میزارم کنار! نمیدونم!

در باب همین رفتن ها

چند روز پیش یه جا نشسته بودم و اینا منتظر بودم! یهو خیلی اتفاقی یاده سحر افتادم! یه لبخند زدم و باز هم همون حس رو داشتم! حسی شبیه به این که این ادمم یه ادم از زندگی قبلیم بوده! بعد داشتم به خود اون موقعم فکر میکردم! اون موقع ها فکر میکردم من اگه این دوستامو از دست بدم با هیچکی دیگه دوست نمیشم! یا اصن نمیشه و اینا! ولی الانو ببین؟ شایدم اونموقع دروغ نگفتم! اون مبینا دیگه با کسی دوست نشد :) این مبیناس که داره دوست پیدا میکنه :))

 ولش کن کلی چرت و پرت میبافم به هم :)

 

در کل زندگی عجیبیه و مغز چیز عجیب تری! گاهی وقتا واقعا نمیتونم بین تصوراتم و واقعیت خط بکشم و از هم جداشون کنم! گاهی وقتا گم میکنم واقعیت کدومه!حتی خاطراتی با ادم ها میسازم تو ذهنم که اصلا وجود نداشته همچین چیزی! جالبه حتی دلممم واسه اون خاطرات تنگ میشه! خیلی واقعی هم اونا رو تعریف میکنم هم واسه خودم هم واسه دیگران!

این منو میترسونه! اینکه مرزش کجاس؟ اصلا واقعیت مهمه؟

 

چند شب پیش بود کلی با اریا راجب این موضوعات حرف زدیم! اگه اشتباه نکنم بحث حول این بود که ادم به یه نقطه ای میرسه که حس میکنه خودشو نمیشناسه! داشتم فکر میکردم ماها کی هستیم واقعا؟ جز اون چیزی که خودمون واسه دیگران تعریف میکنم؟یا میخوایم که اونجوری دیده بشیم؟ 

اینطوری بگم که... ما یه سری ذهنیات راجب خودمون داریم...بعد اون چیزای انتزاعی رفتار ما رو کنترل میکنن! و ما اونجوری به دیگران نشون داده میشیم که تصورش میکنیم! یا بعضیا هم مثل من که علنا بیانش میکنن!

بار ها شده یه حرفی رو کردم تو دهن اینو اون! میدونی چی میگم؟

یعنی یه تعریفی داشتم یا یه ذهنیتی حالا راجب خودم یا راجب یه اتفاقی و اونقد اینو واسه دیگران با اب و تاب تعریف کردم که دیرگان عملنا حرف منو پذیرفتن نه واقعیت رو!

شایدم من دارم به واقعیت اینجوری نگاه میکنم :)))))))))

ینی دوست دارم از خودم یه موجودی بسازم که نفوذ کلام داره و کنترل گره! در حالی که اینجوری نیست :))

 

اها یه داستان دیگه ای هم هست! آدم ها عموما دوست دارند که کنترل کننده باشن! و همه داستان هایی که تو ذهنشون میسازن ، چه مثبت هاش که اره همه من رو دوست دارن و من فرد محبوبیم و میتونم کنترل کنم، چه منفی هاش که هیچ کس من رو دوست نداره و من برای کسی اهمیتی ندارم و حرفم هیچ ارزشی نداره، هر دوش از این نیازه عجیب ادمیزاد میزنه بیرون!

و وقتی میخوای با ادم ها ارتباط موثرتری داشته باشی باید ببینی جز کدوم دسته ان! و به طبع اون باهاشون رفتار کنی! تا بازی بیافته دست تو!

 

همه این اراجیفی که دارم میچینم کنار هم ساخته‌ی ذهنمه! چیزی که شاید اصلا واقعی نباشه!

ولی میدونی .... با توجه به این که من واقعیت ها و تصوراتمو با هم قاطی میکنم واسم فرقی نداره کدومش واقعیه کدومش نیست! مهم اینه که حسی که میخوام رو واسم ارضا میکنه!

برای مثال اون دیدم به نبودن مامانم باعث میشه کمتر ناراحت و افسرده باشم! و سعی کنم راحت تر کنار بیام!

یا حتی این حسی که فکر میکنم نفوذ کلام دارم و دید اینجوریم هم باعث میشه که حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم :)

 

پس بنظرم به ذهنیات و تصورمون راجب خودمون بیشتر اهمیت بدیم! چون این همون چیزیه که ما رو تعریف میکنه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۴
پنگوئن

راستش من دیگه بریده ام!

صبح پا میشی به امید شروع کردن یه روز خوب! تازه اگه کابوس ندیده باشی! یا خوابی با محتوای دوستان از دست رفته نداشته باشی!

ولی جای یه روز خوب یهو همه چیز سرت اوار میشه!

اوضاع مملکت که از همیشه قاراش میش تره!

میشنوی ادما دارن پرپر میشن! دونه دونه!‌کوچیک بزرگ!

میبینی کلی ادم مریضن...عزیزاتو میبینی که برای نفس کشیدن دارن تقلا میکنن!

 

از صبح هر چقد تلاش کردم تمرکزمو جمع کنم بتونم زبان بخونم نشد!نشد که نشد!به هر ظرف نگاه میکنم بن بسته! با هر کی حرف میزنم حالش بده!‌کلی گرفتاری داره!

 

من خسته شدم!‌دوست دارم داد بزنم! بگم که دیگه نمیتونم! دیگه بیشتر از این نمیتونم رنج و ناراحتی رو تحمل کنم...

حس میکنم تنها راهم اینه که تمام تلاشمو واسه اپلای بکنم! ولی وقتی میخوام یکم تلاش کنم حس میکنم خودخواه ترین موجود جهانم که تو این وضع و حال ادمها به فکر خودمم! به فکر حال بهتر خودمم!

 

ولی خب چیکار کنم؟

چیکار میتونم بکنم؟

 

هر روز به سارا پیامم اینه: چیکار کنم من؟ من چیکار کنم اخه!

 

بدجوری هوای مامانمو دارم تو این روزا... کاش بود...

این روزا نمیشه به هیچکسی تکیه کرد! به زور باید روی پاهای خودن وایسی... اگه به کسی تکیه کنی خودت و اونو با هم میندازی

نمیدونم اگه مامانم بود اونم همینجوری میشد یا بازم مثل همیشه مقاوم میموند!

ولی فکر میکنم حداقل دلم اروم تر میبود؟ شایدم نمیبود نمیدونم...

 

یه روزایی تنها دغدغم این بود که کسی که دوسش دارم دوسم داشته باشه! الان انقد شرایط و اوضاع بده که وقتی یکم تو بغلش هم خوشحال میشمو لبخند میزنم حس عذاب وجدان دارم!

دو روز پیش بیرون بودیم وقتی برگشتم خونه دیدم بابام اینا حوصلشون سر رفته هم باز من عذاب وجدان داشتم!

 

نمیتونم اینو بپذیزم که نمیتونم واسه ادم ها کاری بکنم...

 

من دلم روزای خوب میخواد...

اهای فلک که گردنت از هممون دراز تره....به ما که خسته ایم بگو

خونه‌ی بهار کدوم وره؟

 

انقد خستم که حتی دوست ندارم با کسی حرف بزنم....خیر سرم میخواستم این هفته با فاطمه قرار بزارم...

 

کن یو هاگ می؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۵۲
پنگوئن

مینویسم تا یادم بمونه!

من بچه‌ی خوزستانم! جنوب غرب ایران! 

بچه‌ی دزفول! شمال خوزستان!

 

من ۱۸ سال شبانه روزمو اینجا گذروندم! و بعد هم که رفتم تهران خوزستان از من نرفت :) مثل تک تک ادمای دیگه ای که میشناسم! که هر جای دنیا هم هستن خوزستان ازشون نرفته هیچ وقت!

 

من راجب این ۴۰ سال اخیر حرف میزنم که شنیدم و دیدم و حداقل پدرم دیده!

اولش که با ۸ سال جنگ شروع شد! جنگی که الانا میگن میتونست زودتر از این ها تموم بشه و نشده! جنگی که خالمو نابود کرد! یه بچه‌اش مرد یه بچه ‌اش اسیر شد و یه بچه‌ی دیگه‌اش به خاطر همه اتفاقات اون زمان منگل شد!

هزار تا ادم دیگه که عزیزهاشونو دسته دسته از دست میدادن! گور های دست جمعی! قبرستونی که گله به گله اش مرده های اون ۸ ساله! فشاری که رو ادما بوده! بچه هایی که اون زمان تو این خاک به دنیا اومدن و الان چقد عضبی و داغونن! بمبایی که اوار میشده رو سرشون!

 

الان ۳۰ و خورده ای سال داره از جنگ میگذره! خرمشهر ابادان حتی جاهایی از اهواز هنوووووز که هنوزه اوارس! هنوز خرابی هاشو درست نکردن! تو کشوری که تو ۶ ماه یه برج چند طبقه علم میکنن! امکاناتش هست! ادماش هستن! ولی کسی نخواسته! نخواسته که اینجا درست بشه!

 

بعد از چنگ باید از بی امکاناتیش بگم! از اینکه ادم ها واسه هر دوا و درمونی حتی تا امروز تو این قرن و زمونه با این همه پیشرفت مجبورن برن شهرای دیگه اصفهان شیراز تهران تا درمون بشن! اگرم کسی وضع مالیش خوب نباشه یا بیماریش وخیم باشه محکومه به مردن!

 

همیشه هر ادمی رو تو این استان دیدم برای زندگی بهتر یه خونه داشته یه شهر دیگه! تا تلاش و تقلا میکرده که داشته باشه! ولی عموم ادماش وقتی میرفتن بازم برمیگشتن! چون اینجا رو وطن خودشون میدونن خاک خودشون! هیچ وقع اینجا رو عمیقا و واقعا ترک نکردن!

 

تو اهنگای زیادی از قبلا هست که از کارون و ابادان و جنوب و بندر میخونن! که چقد صفا هست! بابام میگه قبل تر ها خرمشهر شبیه بهشت بوده! بهش میگفتن عروس شهر های خوزستان!

 

کلی طبیعت بکر! کلی تمدن! کلی اثار باستانی تو همین دزفول و شوش و شوشتر و...! که همشون یا به خاطر ما ادما خراب شدن یا بخاطر مدیریت نادرست!

 

از وقتی که یادم یماد اینجا یه مشکلاتی داشته! سالای راهنمایی تا دبیرستانم اینجا هوا هم نداشت! هوایی که بشه نفس کشید! کلی ادم از جمله مامان خودم مشکل ریه پیدا کردن! انقد اوضاع داغون بود که قشنگ یادمه نمیتونستی دو متر جلو تر از خودتو ببینی! خاک بود خااااک! تو این گرمای فوق العاده‌ی اینجا ما چندین سال پیش ماسک میزدیم! اهواز و شهر های دیگه ی نفتی هم..بخاطر پتروشیمی و شرکت نفتای زیادش همیشه هوای کثیفی داشته و داره!

 

شد سالای اخر دبیرستانم! خشک سالی! قطعی های زیاد زیاد برق! زمزمه ی اینکه اب نیست! زمزمه اینکه اب رو دارن لوله کشی میکنن ببرن قم و اصفهان! مردم تحمع میکردن حرف میزدن با اینو اون! که با بابا تو که دستت میرسد کاری بکن!مشکلات سدی که دارن این روزا راجبش حرف میزنن ماله چند سال پیشه!

 

بعدش سیل اومد! زد کلی چیزو خراب کرد! هر چی با تلاش و کوشش ذره ذره هم ساخته شده بود باز خراب شد!

 

من حرف از امکانات تفریحی و سرگرمی نمیزنم!

من از حداقل امکاناتی حرف میزنم که نیازه برای زنده بودن! برای زندگی کردن!

خوزستان هوا نداره! آب نداره! برق نداره! نت نداره! امکانات پزشکی نداره! 

به سبب همه‌ی اینا ارامش نداره!

 

من اصلا ادم سیاسی نیستم! همیشه دور وایسادم و از غم و اندوه پاره شدم که چرا هیچ وقت نمیتونم هیچ کاری بکنم!

ولی الان غم دارم! غم دارم چون من بچه‌ی این خاکم! میدونم گوله به گوله‌ی این خاک چقد ارزش داره! میشه باهاش چه ها کرد و نمیکنن!

به خدا میشه هم استفاده کرد از منابع هم مردم رو خوشحال کرد! میشه سود دو طرفه برد! میشه دو سر برد باشه!

 

این گاومیشایی که مسخره شدن و عکس هاش هست....خیلی ارزش داره خیلی!سرمایه یه ادم میتونه باشه! عین اون بنز و بی ام و های بقیه! عین شرکت و فلانا! واقعا انقد ساده نیست دیدن حتی یه گاومیش مرده!

 

من فک میکردم از اینجا برم ارامشو پیدا میکنم! چون اون وقت هوا دارم آب دارم برق دارم نت دارم امکانات پزشکی دارم! ولی ... نه اقا نه! من هر جای این کره خاکی هم باشم تا وقتی که بدونم اینجا هیچ کدوم از این حداقل امکانات رو نداره دلم اروم نمیگیره!

من مامانمو از دست دادم چون دستگاه اکسژن نبود....چون بیمارستان خصوصی اینجا نیست! چون یه بیمارستانه واسه ان هزار ادم....

چطوری میتونم اروم شم...وقتی کلی از ادمایی که دوسشون دارم هنوز تو این خاکن؟

 

 

من میدونم....حنما جاهای دیگه هم هستن که مثل مان...یا شاید از ما هم بدترن....

من فقط تجربه خودمو نوشتم...و غمم رو!

 

 

تنهای تنهای تنهایی مظلوم مظلوم مظلومی
بی یار بی یار بی یاری خوزستان خوزستان خوزستان

بی دردا خوابیدن خوابیدن نامردا خوابیدن خوابیدن
اما تو بیداره بیداری خوزستان خوزستان خوزستان

ای مردم ای مردم ای مردم بارون کو بارون کو بارون کو
ای بارون ای بارون ای بارون کارون کو کارون کو کارون کو

از خاکت از نفتت از خون ات شب دستش رنگینه رنگینه
ای قاضی ای قاضی ای قاضی شب جرمش سنگینه سنگینه

 

بمب بارون بمب بارون بمب بارون طیاره طیاره طیاره
نارنجک نارنجک نارنجک خمپاره خمپاره خمپاره

این ظلمه وقتی که زالوها تو جیب این مردم میلولن
وقتی که خیلی از این مردم بی پوله بی پوله بی پولن

ای قاضی مردم چی میگن آبادی آبادی آبادی
ای قاضی این مردم چی میخوان آزادی آزادی آزادی

جان آرا جان آرا جان آرا خوزستان تنهای تنها شد
خوزستان از اشکه این مردم دریا شد دریا شد دریا شد

ای قاضی مردم چی میگن آبادی آبادی آبادی
ای قاضی این مردم چی میخوان آزادی آزادی آزادی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۵
پنگوئن

خوبه که اینجا هست :)

برای بار سوم دارم قطعی این تر نت رو تو این ۴ اخیر تجربه میکنم :)

جالبه هر نقطه ایران هم این اتفاق می‌افته من هستم تا تجربش کنم :)))

روز اول وسط دیدن ویدیوهای زبانم بودم که یهو نت قطع شد! قبلش دیده یودم اهواز نتش قطع شده ولی بابام گفت که نه الکیه و اینا!

و یهو قبل از این‌که فرصت هر گونه فکری داشته باشیم این بلا سر خودمون هم اومد! :)

خیلی عصبی بودم! تو این روزگار نداشتن نت مثل نداشتن اب یا برق مهمه! اصلا نمیشه ساده از‌ کنارش رد شد...

همه کارام خوابید!و هیچی نتونستم انجام...

 

من یه عادت خیلی بد دارم! که تازه فهمیدمش

وقتی به هر دلیلی کاری ک میخوام رو نتونم انجام بدم اونقد استرسی و عصبی میشم که هیچ کار دیگه ای هم نمیتونم بکنم!

 

خلاصه که اون روز رو زدم بیرون! و انقد هوا گرم بود که آب شدم رسما!

و وقتی برگشتم خونه داشتم همه زمین و زمانو با هم فوش میدادم :)

 

امروز ولی هر جوری شده خودمو به ددلاینا رسوندم! هر جوری شده تکلیفام رو فرستادم! وقتی دکمه ارسالو زدم...یه نگا به نگین کردم گفتم ای دید مای بست!

من واقعا دیگه نمیتونستم بیشتر از این کاری بکنم!

هر چه در توان داشتم گذاشتم وسط...

و از این بابت خوشحالم و راضی...

 

رفتنم خونه‌ی نگین اینا ۵ ۶ سال پیشو یادم اورد...اون وقتا که همش یا نگین خونه ما بود یا من خونه اونا بودم! 

و چقد خوش میگذشت :)

 

خلاصه که اگه بخوام از این روزام بنویسم باید بگم سخت درگیر زبانم :)

به شدت دلم واسه تهران و ادم ها تنگ شده!

ولی هیچ چیزی مثل قبل اینجا خفه کننده نیست... و من خیلی بیشتر از قبل خودمم... مبینا ام :) و این بودن تو خانواده رو برام راحت تر میکنه :)

 

به امید فردای روشن تر :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۰
پنگوئن