پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

از سخت ترین کار های این روزا واسم برقراری ارتباطه!

حس میکنم دیگه حرف های ادم ها و دلایلشونو نمیفهمم...اون ها هم ماله منو!

حی میکنم پشت هیچ ارتباطی هیچ حس همدلی وجود نداره!

و انگار همه یه مشت مجبوریم که بهم وصل شده باشیم!

من تا حالا اینجوری نبودم که نوتیف پیامی رو ببینم و بازش نکنم! این روزا نوتیفو میبینم باز نمیکنم یا اگرم باز کردم جواب نمیدم...تا هر وقت حسش اومد!

 

من خیلی دنبال خیلیا بودم وقتی حالشون بد بود...وقتی خسته بودن...وقتی گم شده بودن...وقتی تنها بودن... خیلی تلاش کردم کنار ادما باشم!

ولی الان... الان که خودم نابودم تقریبا کسی اینورا پیداش نیست!

نه که حرف نمیزنن!چرا بایا...خیلیا حرف میزنن!ولی هیچ کس حواسش نیست :) هیچ کس متوجه نیست! و خب انتظاری هم ندارم

اون بیرون هوا خیلی بده! هوا پسه :)

هیچ کی حالش خوب نیست

همه‌ پر از دغدغه ان

همه پر از مشغله و کارن

همه درد دارن

 

منم یکی لای بقیه‌ی آدم ها گم :)

 

امروز از اون روزا بود که قلبم خالی بود!خالی خالی! انگار حتی نمیتپید :) 

از این روزا بدم میاد...

 

خسته ام... از هر سوشال مدیا و هر فاکینگ خبر بدی که میشنوم...

امیدمو از دست ندادم و فکر میکنم برای اینکه از دستش ندم باید خودمو تو یه غار بیخبری دفن کنم فقط :))

 

نمیدونم:)

به سراغ من اگر می‌آیید با خبر خوب بیاید...یا با حال خوب...

این روزا توان حال بد و مشغله و اینا رو ندارم :) ببخشید :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۰۱:۴۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۱
پنگوئن

امروز رفته بودم خرید یه سری وسیله که نیاز داشتم

واقعا عجیب بود برام! قیمت ها رو که میشنیدم داشتم شاخ در میارودم!

امروز با هر کی که حرف زدم یه مشکلی داشت!

مامان نازی بیمارستان بود

بابای نگین عمل کرده بود

شایان ویزاش نیومده بود و همه زندگیش رو هوا بود

مهرزاد خسته رنجور و بی انگیزه بود!

ناراحت شدم...

تو بوتیک نشسته بودم رو صندلی و به دختر عمم میگفتم ادمیزاد چیه؟

میگفت یه نفس کش :)

 

نشستم فکر کردم چرا انقد همه‌چیز بد و ناراحت کنند شده؟

کی انقد رنجور و خسته شدیم؟

 

یه نفس کشیدم...یه نگاه به دور و برم کردم! گفتم لطفا برو مبینا!لطفا هر کاری که لازمه بکن! و برو! و بساز! و زندگی کن...

خودتو نجات بده دختر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۸
پنگوئن

خب سلام :)

اومدم از چیزایی که داره میگذره بنویسم

اقا ما کارشناسی رو تموم کردیم...ولی هنوز کارشناسی ما رو تموم نکرده!!! لامصبا نمره هامو تایید نمیکنن شرش کنده شه!

حس میکنم انقد به استادای مختلف پیچ شدم واسه کارای مختلف هر جایی که اسم مبینا بشنون جیغ میزنن دیگه!

امروز دیگه استاده خودش پیام داد که دنبال کارتم! :))) ولی چه فایده هیچی درست نشد!

 

ولی خب ان چیزایی بزرگ تموم شد! امتحانا تموم شد! اسباب کشی تموم شد! سالگرد تموم شد!

و من تموم نشدم :)

 

اگه بخوام از این روزا بگم...اینجوریم که زور میزنمممم تا یکم یه کار مفید بکنم! 

معمولا دوست دارم با ادما حرف بزنم و فیلم ببینم بیرون برم ورزش کنم یا حتی کارای خونه! اما حوصله ندارم از کارای اپلای پیش ببرم!

 

احتمالا دو دلیل داره!

اولی پنیک های قبل از شروع! که همه تجربه‌اشو دارن وقتی خارج از گود واستادی نمیتونی تکون بخوری از ترس!

چقد واقعا طول میکشه تا توی سراشیبی مسیر بیافتی؟

دومی هم خستگی! حق دارم دیگه نه؟ این ترم ۲۰ واحد درس داشتم ۲۳ واحد امتحان دادم! هندل کردن خونه و سفر های مدام بین دزفول و تهران! به یه تایمی برای لش کردن نیاز داشتم دیگه نه؟

 

نکته اینه که راستش من نمیتونم استراحت کنم! ینی هر وقت میگم اوکی مبینا امروزو هیچ کاری نکن! فقط بخواب اصن! هر کاری دوست داری بکن! بازم همش به کارهاییم فک میکنم که باید در اینده انجام بدم!

یه جورایی انگار اروم و قرار رو ازم میگیره!

و اره....دارم حسش میکنم! تمام فشار و استرسش رو حس میکنم! و قدم هام داره میلرزه!

نمیتونم برو جلو .... چقد دلم میخواست الان یکی دستمو میگرفت منو ده قدم میبرد جلو! اونوق چشمامو باز میکردم و میدیدم توی مسیریم که دیگه وقتی برای فکر کرد نیست و تنها باید تمام تلاشمو بکنم!

ولی ...

مسیر اپلای انگار تنهاترین جاییه که من دیدم!

هرچقدر با هر کسی برنامه بریزی ... تهش خودتی و خودت! خودت و یه دنیا کار که باید یه تنه پای همش واستی!

 

هرشب به شدن و نشدنش فکر میکنم

هرشب به تنهایی قبل و بعدش فکر میکنم....به خانوادم بدون من...به سختی ادامه دادنش...به بزرگی این تصمیم که هیچ راه دیگه ای ندارم واسه انتخابش...

 

دوست دارم یه نفری که این راهو رفته بشینه رو به روم بهم بگه که انقد نترسم! بگه بقیه هم میترسن و من تنها نیستم!

بگه ترسش می‌ارزه به بعدش!

 

 

میدونی تو یه تایمیم که فقط دارم به اینده فکر میکنم! و کمتر تو زمان حالم! برای همین نمیتونم کارایی که باید رو جلو ببرم!

نه تنهایی رو حس میکنم نه گذر زمان رو! فقط نشستم و غرق فکراییم که گاهی نمیدونم چین :)

 

اختمالا تو چند روز اینده همه چیز بهتر و بهتر میشه....فقط باید یه سری چیزا مثل همیشه اتفاق بیافته...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۹
پنگوئن

یه جایی خونده بودم بدترین رفتن ها رفتن ای همراه با سکوته!

 

یک لحظه‌س فرقش...تا قبلش دنیا نرماله و همه چیز هست! و بعد از یک لحظه یتیمی میاد و خفت گلوت رو میچسبه!

یتیم!واژه‌ای خیلی دوری بنظر میرسید برام قبل تر ها! اما الان یتیم بوی سختی میده!بوی درد!

و شجاعت تحمل کردن دردهایی که تحمل ناپذیرن!

 

از ۲۰ تیر پارسال به گفته‌ی خیلیا زندگیم شبیه یه فیلم جلوی چشمم پلی شد!

تو خیلی از سکانساش نقس اصلی من بودم اما انگار خیلی چیزهای اساسی رو نمیتونستم حس کنم! یا عواطف و احساساتم قاطی شده بود!
بروز دادن درد یا حتی خوشحالی از دردناک ترین کار ها شده برام! چون اصن نمیدونم که باید چیکار کنم!

بدنمم عین یه سیستم خیلی هوشمند ارور های خودشو میده

 

این یک سال رو به عجیب ترین حالت ممکن گذروندم!

وقتی بعد از اون سیاهی ها چشم وا کردم و شروع کردم به کار های معمول کردن حس یه زندگی جدید داشتم!

یعنی اون سیاهی های اون چند روز انقد سخت و بزرگ بود که فکر میکردم واقعا نمیشه دووم اورد!

انقد تکرار یاد و خاطراتش بدون حضور خودش اذیتم میکرد که نفسم رو به خس خس مینداخت!

واقعا فکر میکردم تمومه....

بزرگترین چیزی که ازش میترسیدم....تاریک ترین قسمت زندگیم....مرگ یه عزیز...برام به طرز وحشتناکی اتفاق افتاد....بدون هیچ حرفی...بدون خدافظی....تو سکوت کامل...

 

این یک سال...هر بار که چشم هامو وا کردم...بزرگ ترین دغدغه ام این بود که ممکنه هر چیزی آخرین باری باشه که تجربه اش میکنم!

آخرین آغوش..آخرین دیدن...آخرین حرف ها....آخرین نفس ها...

تو تموم این یک سال یاد اون هایی که واسم عزیزند هر لحظه و هر جایی همراهم بود!تو خواب و بیداری...

فهمیدم زنده بودن ادم ها اونقدر فرقی با مردنشون نداره....بعضی ادم ها هر وقت هم که بمیرن بازم یادشون هست....شاید بیشتر از وقتی که زنده بودن!

چیزی که من و همه‌ی ادم های دیگه رو اذیت میکنه اینه که بعد از تجربه‌ی اون نقطه‌ی نبودن....دیگه نمیشه خاظره‌ی جدیدی ساخت...یه بار دیگه مزه‌ی آغوش اون ادم رو تجربه کرد! یک بار دیگه لبخند سر شار از افتخارش رو دید....یک بار دید خندوندنش!

چیزی که ادم هایی مثل من و تو رو میرنجونه تنها حسرته....حسرت اینکه شاید میشد دقایق بیشتری رو از خندیدنش پر میکردیم و نکردیم....شاید میتونستیم بیشتر همراهش باشیم و نبودیم....یا شاید ما تمام تلاشمونو کردیم ولی هنوز هم بیشتر میخوایم که اون ادم کنارمون باشه!

حسرت اینکه تو مهم ترین اتفاقات از الان به بعد زندگیت دیگه اون ادم نیست!

اینکه با دست گل بیاد تو جشن فارغ التحصیلیت!

برای عروس شدنت...برای مادر شدنت اشک خوشحالی بریزه!

اینکه برای تک تک موفقیت هات خوشحالی کنه....

 

اون ادم نیست....ولی یادش هست...تو سکوت..عین رفتنش...

یادش همه اون کار ها رو میکنه....الانم با دست گل منتظره تا تو اغوش بکشدت :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۰ ، ۲۱:۳۷
پنگوئن

دیروز خیلی به این قضیه فکر کردم!

به اینکه آدم ها از هم مستقل هستند یا نه؟

واقعیت اینه که ما موجوداتی هستیم که حالمون افکارمون و کارهامون برایندی از اطرافیانمونه!

 

میدونی میتونی یه ادمی رو خیلی دوسش داشته باشی ولی برای موفقیتش و خوشبختیش رهاش کنی!

بعضی وقتا زندگی ایجاب میکنه! ایجاب میکنه که کنار اون کسی که دوسش داری نباشی!

 

من فکر میکنم ما به شدت موجودات تنهایی هستیم! نه برای اینکه با کسی ارتباطی نداریم! نه! برای اینکه نمیتونیم اون نیاز شدیدمون به پیوند خوردن با یه ادم دیگه رو ارضا کنیم!

من فکر میکنم همممه‌ی ادم ها دوست دارن همیشه یکی پیششون باشه! با هم درس بخونن کار کنن خرید برن خوش بگذرونن ناراحت باشن یا هر چی!

ولی این موضوع حس میکنم نمیتونه به واقعیت برسه!

چون این با هم بودنه مستلزم اینه که یه شیشه برداری و جفتتونو بکنی توش :) بهت محدودیت میده!
حالا یکی با اون محدودیته خوشحاله یکی دیگه نیست!

اگه هر دو خوشحال باشن که یه چیزی شبیه ازدواج میشه قاعدتا!

اگه یکی خوشحال باشه یکی نباشه شبیه این رابطه های یه طرفه‌ای میشه که خیلی اذیت کننده‌ان!

اگه هر دو خوشحال نباشن اونوق دیگه وضع فرق داره! هر دو نفر هی فاصله میگیرن! بعد یه میلی هم هست که نمیشه ازش گذشت! میل به با هم بودن! بعد میدونی چی میشه؟ شبیه یه کش میشه! هی نزدیکی و دوری داره!

 

من یه حالت عجیب دارم....هر وقت ادم هایی رو خیلی زیاد دوست داشته باشم دور میشم...

حس میکنم دوست داشتن به نزدیک موندن نیست! دور میشم چون دوست ندارم این قله‌ی دوست داشتنه خراب شه!دور میشم چون اون وقت اون ادم و ارامش و موفقیتش برام از اون شیشه و حس باهم بودن هم مهم تره!

ولی تو هر قدم دور شدن تن و بدنمه که میلرزه :)

 

گاهی وقتا بهش فکر میکنم! که چقد دیگران ساده روابطشونو دارن! چقد سخت نمیگیرن!

چقد من به تمام جزییاتش فکر میکنم! از رابطم با سرایدار خونه گرفته تا پدرم تا دوس پسرم!

 

شاید سخت نگرفتن ساده ترین راهه! شایدم درست ترین راه!

 

 

اینم از حافظ :)

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۱:۵۸
پنگوئن

خوبه که اینحا وجود داره :)

از صبح که بیدار شدم پکرم!دلیلش؟ نمیدونم واقعا!

ممکنه از حرفایی باشه که شنیدم! ممکنه از نزدیک شدن به سالگرد و پنجشنبه بودن امروز باشه! ممکنه از حس تنهایی بیاد! نمیدونم

 

دیروز رفتم خونه خالم اینا! بعد از دو ماه داشتم فامیل میدیدم! فامیل با دوز پایین :)) ینی این خالم از بقیه بهتره!

اولش که سارا اومد دنبالم! تو راه داشتم فکر میکردم جالبه واقعا! فکر میکردم اولین نفری باشم که ماشین داشته باشم و بتونم خودم اینور اونور برم! اما اخرین نفرم نیستم انگار :))

بعد رسیدیم خونه خالم اینا! خالم شروع کرد حرف زدن! از بقیه گفت! از اینکه خواب مامانمو دیدن که نگران مبیناس! نگران رفتن مبیناس! و گریه میکنه!

و من واقعا نمیدونم آیا باید دیگران انقد تو زندگی من همیشه دخالت کنن؟

به خالم گفتم بار بعد بهشون بگو بیان مستقیم به خودم بگن تا جوابشونو بدم تا دیگه واسه من خواب نبینن!

الان خانوادم میتونن مخالفت کنن! منم توضیح بدم! ولی درنهایت هیچ کسی نمیتونه واسه موندن یا رفتن من تصمیم بگیره!

و باز حرف شوهر!

انقد از این موضوع خسته و عصبیم که هر بار حرفش میشه به این فکر میکنم واقعا یه نفرو پیدا کنم سوری باهاش ازدواج کنم و برم! بلکه راحتم بزارن!

حرفای خاله خستم کرد...عصبیم کرد!
بعدشم با فاطمه قرار تماس داشتم! زنگ زدیم و بی وقفه شروع کردم حرف زدن!

نیاز دارم...به حرف زدن! به اینکه بگم چقد از این ادما خستم! و چقد حس خوبی ندارم!

ازش پرسیدم بنظرت روانی شدم؟ گفت نه من فقط دارم یه ادمیو میبینم که فشار خیلی زیادی روشه! و حق داره!

بعد از تماس با فاطمه رفتم شام!

یکم به خواستگار سارا خندیدم! بعدشم دوباره همون حرفا شروع شد!
تفاوت اعتقادات! تفاوت دیدگاه! تفاوت نظر! شوهر و مشکلات موجود!

سعی کردم با منطقی ترین حالتم حرف بزنم! تهشم خالم گفت که حق دارم! ولی کاش میشد یه کار دیگه کرد!

برای رهایی فکرم از این جرفا و این حس عذاب وجدانی که شبیه اب به خوردم میدن همه گفتم میرم بخوابم!

ولی خوابم نبرد! همش داشتم غلت میزدم!
یهو سارا گفت بیداری؟

گفتم اره

و شروع کرد! از خواستگارش گفتن و نظر پرسیدن از من! چی باید میگفتم؟ میگفتم من اصن نمیفهمم چی میگی؟

میگفتم چرا منتظری یه شاهزاده بیاد که همه چی داشته باشه؟ پس سهم خودت تو ساختن این زندگی چیه؟

هیچی نگفتم! هیچی! گفتم به من چه! اگه یه عده هستن که به جای ساختن نون اماده میخوان و یه عده‌ای هستن که بجای اینکه ساختن رو با همراهشون تجربه کنن دوست دارن براش پر قو اماده کنن ، من چیکارم واقعا؟؟

با بدترین حالت ممکن خوابیدم :)

صبح هم از ۸ بیدار شدم! منتظر بودم تا بقیه بیدار شن که پاشم بیام خونه! یهو همشون بیدار شدن فهمیدن کلاسشونو یادشون رفته :) منم بین همین داستانا از خونه زدم بیرون برگشتم خونه!

 

اول رفتم سراغ درست کردن کارتام! 

میدون کاج شلووووغ! همه تو صف دلار بودن! دیگه حالم از اسم دلار هم بهم میخوره!

برگشتم خونه! نتونستم درس بخونم!فیلم دیدم! ناهار درست کردم! بعدشم تلاش کردم یه ویدیو از کلاس رو دیدم! که خوابم برد!

 

احساس کرختی و خستگی دارم!

از اینکه قراره برگردم دزفول به شدت عصبی و ناراحتم! حس میکنم قراره همه چیزا دوباره برگرده!

باید بریم دوباره اسباب کشی!

دوباره دیدن شهری که ازش متنفرم!

از همه بدتر سالگرد!و دیدن ادم ها!

علل خصوص مامان بزرگم!

 

چرا هر کی زنگ میزنه حالمو میپرسه میگه ایشالله زودتر امتحانات تموم شه برگردی؟ به شماها چه واقعا؟؟ واقعا به شماها چه که من میخوام کجا زندگی کنم؟! چطوری زندگی کنم؟

 

پوووف

دوست نداشتم اینا رو اینجا بنویسم! دلم میخواست با کسی درد و دل کنم! ولی اون کسایی که خواستم الان باشون حرف بزنم نبودن!این اتفاق داره به دفعات و با ادم های مختلف برام تکرار میشه!

و این ناراحتم کرده!

حس میکنم ادم غیر قابل تحملی شدم دیگه!

میدونی حس میکنم ادما ازم پر شدن! باید رها کنمشون یکم!

دقیقا حس سال اخر دبیرستان! اونجا هم حس میکردم از همه پرم! و همه از من پرن! حس میکردم جام هیچ جایی و تو هیچ جمعی نیست! مثل الان!

 

حس میکنم همه رو اذیت میکنم! تو هر جمعی که باشم!

مثلا همش اویزون این و اونم که باهاشون حرف بزنم!

یا مثلا سه شنبه تو کوهسار همش میگفتم بریم گرممه! و حس میکردم دارم بقیه رو ازار میدم! یا اخرشب که بچه ها مجبور شدن پیاده از پرواز تا خونه من بیان!

یا اینکه به اریا گفتم بیا کوانتوم اینفرمیشن کمکم کن!

یا...

نمیدونم

شاید باید ادم های بیشتری داشته باشم!

شاید نباید انقد به این رابطه ها عمق داد!

 

دلم میخواد داد بزنم خلاصه :) و برم جایی که هیچ کس نباشه!

نه خانواده...نه فامیل....و نه حتی دوستام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
پنگوئن