پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

سال سوم بودم یا چهارم دبیرستان یادم نمیاد!

یه شب بود از همین شبای نزدیک عید داشتم با فاطمه(فافا) حرف میزدم!دلشوره ی بدی داشتم!کلی حرف زدیم بهم!بهم قول دادیم همیشه این شبو یادمون باشه!اصن دوستی منو فاطمه از همون دلشوره ی شب عید شروع شد!

سه یا چار سال داره از اون روز میگذره!

امروز اخرین روزه ساله!دلشورهه هست!یکم گیجی یکم خستگی یکم ترس هم هست!و خیلی زیاد حس تنهایی!

نمیدونم چی شده که ته دلم انقد خالیه!

نمیدونم چرا انقد خودمو تنها میدونم...

با اینکه کلی دوست دارم!کلی ادم که باهاشون این ور اونور میرم...هم دختر هم پسر!

ولی یه تیکه هست تو وجودم که خالیه!

اشتبا نکن جای خالی از ادمای گذشته نیست!

جای خالی یه ادم اینده س!شایدم ادم نیست!جای خالیه یه حسه!شاید جای خالیه یه حاله!

هر چی هست خالیه!

میخوام از روزای 97 بگم:

-اردیبهشت بود یادم نمیاد چندم.چون تولد امیر تو ماه رمضون بود رفتم یه کیک خریدم و رفتیم پارک نیاورون :) هدیه ی تولدش یه کیف پولی بود :) اونروز ته چشماش یه برق عجیبی بود!یه حرف خیلی عجیب زد !گفت چند سالی هست که کسی برام تولد نگرفته و بهم کادو تولد نداده!

-همون 15 خرداد تو ماه رمضونی همه با هم رفتیم پیتزا داوود مهمون امیر!ما براش کیک خریدیم!تو اون جمع حتی دختر خالمم بود!تمام تلاشم اون شب این بود امیر خوشحال باشه!ولی یه حس مضحکی داشت اون شب برای من!

-تیر ماه بود بعد از اخرین امتحان 14ام! رفتیم برای سمیرا تولد گرفتیم!پارک ملت!کلی هم عکس گرفتیم!اون روز فهمیدم خوبیایی که امیر به من میکرد مختص من نبود!اون به همه از این خوبیا میکنه!رفتیم یه کافه ی عجیب و غریب :) ناهار خوردیم!بعدش امیر من و تا خونه ی خالم برد!اونجا هم طالبی خوردیم :)من عاشق اب طالبیم چون!بعدشم راهی شد و رفت...

-قبل از اون تحویل پروژه ی دکتر لطیفی من و امیر یه هفته تو پژوهشکده ی دکتر قمی کار میکردیم!8 صبح میرفتیم تا 8 شب!همش کار میکردیم :) اونجا با یه ادم خوب اشنا شدیم!پویان سیفی!

-یه شب خونه ی خالم اینا بودم که رها زنگ زد به سارا گفت محمد اومده تهران بیاین بریم بیرون!من و رها و سارا و سرور و محمد با پرادوی دوست محمد رفتیم لواسون :) اونشب خیلی بهم خوش گذشت!خیلی خندیدیم!

-ترم تابستونه  برداشته بودم دانشگاه خواجه نصیر!بعد از اخرین امتحانش با سحر و سمیرا رفتیم کاخ گلستان و گشتیم خیلی خوش گذشت!

-وسطای همون ترم تابستونه از طرف دانشگاه همگی با هم رفتیم رصد تخت سلیمان!تو اون رصد من بودم ، امیر، سحر،سمیرا،مهران،مهدی،علی،هستی...همونجا من یکم با مهدی حرف زدم!چراشم خیلی جالبه!امیر از تو اتوبوسی که من بودم رفت تو اتوبوسی که سمیرا و سحر و مهران بودن!من موندم و علی و مهدی و هستی!منم با اون حرف زدم!تو اون رصد برا اولین بار امیر گفت پشیونه!

-مهر ماه هر هفته دو تایی میرفتیم کوهنوردی!درکه!

-مهرماه تولد مهران بود!رفتیم درکه 5 تایی :) کیک کوبوندیم و صورتش!کلی عکس خوشگل گرفتیم!ناهارم منو امیر خریدیم..شب قبلشم...

-25 مهر بود میخواستیم جشن یه سالگی رابطمونو بگیریم!امیر گفت دست جمعی باشه!من دوست داشتم دو تایی باشه!به بچه ها گفتیم !مهران و سمیرا نیومدن!ولی سحر اومد!پس جشنمون سه تایی شد!درکه!سه تا کاپ کیک که روش شمع یک داشت!

-25 مهر بود نگین تولدشو گرفته بود عصر بود پارک ملت!نذاشتن برم!ده دقیقه رفتم پیشش!با یه شاخه گل فقد!دوست نداشتم دوست بی معرفتی باشم که تو روز تولد دوست قدیمیم نباشم!

-یادم نیست چه روزی داشتمبا فاطمه (زری) تلفنی حرف میزدم از اتوبوس جا موندم!رفتم تجریش داشتم تو خیابون راه میرفتم یکی زد تو کمرم برگشتم دیدم فاطمه اس :)

-اوایل ابان ماه بود یه شب نشسته بودم رو به روی امیر داشتیم حرف میزدیم!به این نتیجه رسیدیم که جوونی نکردیم!به این نتیجه رسیدیم همه چی زود بوده!امیر پیشنهاد داد برای یه ترم از هم جدا باشیم!من گریه کردم!اون گفت فقد پیشنهاد بوده!

-28 ابان تموم شد رابطمون!جلوی پرپروک بودیم که گفت این اخر رابطه ی ما نیست مبینا!داشتم سوار اتوبوس میشدم گفت من حواسم بهت هست..

-با فاطمه (زری)رفتیم باغ کتاب!عر میزدم!بعد از باغ کتاب رفتیم تو پارک طالقانی بعد از یه سال سیگار گرفتم دستم!

-15 اذر روز فیزیک!با اینکه کلی باهاش دعوا کرده بودم تو اون روز تنهاش نذاشتم!میدونستم چقد فشار روشه!وقتی مراسم تموم شد رفتم تو حیاط و کلی گریه کردم!یکی از هم کلاسیام داشت از کنارم رد میشد دید دارم گریه میکنم کلی گفت چی شده گفتم خوبم!بعدش که رفت اشکامو پاک کردم رفتم کیک خریدم با کیک برگشتم دانشکده!شبش بهم پیام داد تو کوچولوی قوی هستی!از سریال وایکینگا یاد گرفتم ادمایی که به راهشون ایمان دارن موفق میشن!تو هم همینی تو هم موفق میشی!

-20 اذر!با مهدی رفتم موتور سواری :) کلی حال کردم!

-23 اذر تولدی که نحسی افتاده بود!هیچکی نبود! من و دیوارای خوابگا!فک کنم دور و بر ساعت 5 عصر بود ریحانه از شمال برگشت با هم رفتیم فکرکده و بازی کردیم!

-شنبه ی همون هفته زهرا و سحر و فاطمه و اون یکی زهرا با هم اومدن خوابگا و برام تولد گرفتن!

-تو همون اواخر اذر بود فک کنم نازنین اومد تهران با نازی و حدیث و نگین رفتیم کله پاچه خوردیم بعدم رفتیم باغ فردوس!..چه روزی بود!

-1 دی!به اصرار مهدی رفتم باشگاه!

-4 دی ماه تولد سحر!با پویان و ماهرخ و امیر و مهران و سمیرا رفتیم درکه!تولد گرفتیم!امیر کیک کوبوند تو صورتش!کلی رقصیدیم!

-امتحانای پایان ترم بود!فرداش امتحان تحلیلی داشتیم تو دانشکده جز من و چند تا استاد و چند تا ارشد هیشکی نبود!اسکندری اومد گفت چرا انقد پایانیتو افتضاح دادی...شکستم!

-تو امتحانا بود که دیدم دیگه دوست ندارم مبینای دیکته شده باشم!نماز و گذاشتم کنار!

-تو همونامتحانا یه ادم پیدا شد تو زندگیم به اسم بهروز!یادم داد چجوری درس بخونم و چیکار کنم!

-بعد از اخرین امتحان با بچه ها رفتیم توچال!همون ارشدا و ...پستی که اینجا نوشتم!

-بین دو ترم میرفتم دانشکده تا بهروزو ببینم و بفهمم اشکال کارم کجاست!و خب درس میخوندم!

-بین دو ترم دوست جدید پیدا کردم شایان!

-ترم بهمن شروع شد!همت کرده بودم یه ترم عالی بسازم!وقتی از دزفول برگشتم اولین کسیو که دیدم مهدی بود!بستنی گواهینامه اشو بهم داد :)

-12 بهمن خیلی حالم بد بود!به یاده 12 بهمن 96!

-20 بهمن تولد مامانم بود!دزفول بود سوپرایزش کردم!

-مبینای تجربه گرا رفت پیش عسل!یه چیز جدید تجربه کرد!خندید با صدای بلند!معلق بودن!تو اسمونا بودن!

-تو کلاس کارگاه عکس میگرفتم از بچه ها!رسیدم خوابگاه فرستادم برای ارشیا!با ارشیا دوست شدم!

-یه چهارشنبه بود بعد ازمایشگاه با بچه ها رفتیم لمییز :))

-16 اسفند تولده رضا :))رفتیم پارک قطریه!بی بی کیو! :)) کیک بی بی :))

-22 اسفند!بعد از ماه ها با جمعی میرفتم بیرون که امیر بود توش!

-23 اسفند تولد فرزین!چیتگر!عصرش تئاتر سالگشتگی با ارشیا!

....

امروز 29 اسفند 97...

میترسم از 98 میترسم!از بزرگ شدن میترسم...از ادامه میترسم...

دلم یه ادمی میخواد که وقتی دارم روز اخر 98از روزاش مینویسم تو همش باشه....بگم بازم هست....دلم "دوست" میخواد!یه دوست ساده که بلد باشه بمونه!!چیز زیادیه نه ؟!

تموم شو...

مبینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۱۳
پنگوئن

حس میکنم انقد ادم لال های دورم زیاد شده منم لال شدم :)))

امروز شنبه اس!ولی من میخوام از پنجشنبه بنویسم!از اخرین روز سال ۹۷ که تو تهران گذشت!تهرانی که هر چی بیشتر میگذره حس غربتم میپره و حس میکنم شهر منه!

شاید از قبل تر بگم اصن از چهارشنبه!بعد از امتحان و اخرین روز دانشگا تو ۹۷!

فک کنم واقعا دیگه کسی تو دانشگا نبود خلوت خلوت..

ما هم دو ساعت داشتیم تصمیم میگرفتیم این روز اخری کوجا جمع شیم بریم که شاید باورتون نشه ولی رفتیم بوفه مرکزی :)))ینی از دانشگا حتی خارج نشدیم!

بعد از بوفه ۵ تایی رفتیم تجریش تا برای اقا فرزین که فردا ینی پنجشنبه تولدش بود کادو بخریم!

یکم وضعیت نابسامانی بود!بعد از چند ماه من با جمعی بیرون بودم که امیر توش بود!و زرت و زرت من و اون روبه روی هم بودیم!و امان از چشمای من!

اخرش برگشت گف چرا اینجوری نگام میکنی؟میترسم!

برای پویان و فرزین هر کدوم یه کتاب خریدیم

و برگشتیم به سمت خوابگا وسیله پسیله ها رو جمع کردیم و با سمیرا راهی خونمون شدیم :)

این خلاصه ی چهارشنبه!

و اما پنجشنبه!روزی که کلی براش استرس داشتم!

با یه گله ادم که کوچیک تریناشون ما بودیم ، رفتیم چیتگر!

مبینا با ورژن جدید ظاهر شده بود!از ری اکشنا از هر چیزی میترسیدم!ولی هیچکی به روی خودش نیاورد اصن :)

امیر و مهران و سمیرا برامون ساز زدن :) بماند که موقع ساز زدن نگاش چیا میگفت!

من و مهدی ساری جوجه ها رو سیخ زدیم

پویان و ارمین و ارین اتیشو درست کردن

یه عده دیگه از بچه ها بازی کردن

ببین تنها حرفم اینه که اون جمع خیلیییی قشنگ بود!خیلی!همه با هم کار میکردیم و میخندیدیمو ... صمیمی بود!خیلی صمیمی :)

انقدی که دوست داشتم هر هفته میتونستم این ۲۰ و خورده ای ادمو جمع کنم و باهاشون برم بیرون :))

امیر زود رفت چون بلیط داشت برا شیراز!وقتی داشت میرفت یه چیزی تو سرم میپیچید:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

خدافظی هم نکردیم حتی!!!

بعد از رفتن امیر ، به بهار گفتم وقت اسپیکره!اهنگ گذاشتیم و کلی رقصیدیم!

تقریبا جایی که ما نشسته بودیم کسی نبود و این خیلی باحال بود!

فرین کیکشو اورد:) بچه ها نذاشتن فوت کنه اصن:)))نذاشتن ارزو کنه :))) کلا انگار کیک برا بقیه بود :))

از ته دلم خوشحال بودم میدیدم مهرزاد میخنده و شاید شاید از داستانش دوره :))

بهار نمک داستان بود :) چقد من از این بشر خوشم میاد:) شباهنگ ، دوست پسرش خیلی پسر رله و باحالی بود :) از اونم خوشم اومد ..بمونن برا هم

پرهام به شدددت منو یاده شاهین مینداخت :)) خیلی قیافش شبیه بود.یه سری کارای بانمک هم میکرد :)) رقصیدنش :)))

فرفرمون (شایان) همیشه از اون‌کنارا که وامیسته تو متن اصلی یه کامنتی میده و یه شرکتی داره :))) بامزه :) رفیق :) بودن :) این سه تا کلمه برای شایانه :) جز معدود ادماییه که وقتی بهش فکر میکنم لبخند میزنم!

فرزین :))) شخصیت مسخره و دوست داشتنی :)) نمیدونم خودش میدونه که من اونو دوست داشتنی میدونم یا فقد فکر میکنه من یه ادمیم که یه سره دارم اذیتش میکنم :))) امیر دستمال میخواست و به صورت قطری اون ور زیر انداز نشسته بود، فرزین بغل سحر و سحر هم بغل من بود :))من ناخواستههه واقعا نا خواسته جعبه ی دستمالو محکم زدم تو سرش :))) وای اون بارم ناخواسته بهش فوش دادم رسما :))) نمیدونم چرا ناخواسته انقد اذیتش میکنم :))

کلا من همه رو اذیت میکنم الان که فکر میکنم :)

ماهرخ :) خوشحالم که جنوبیه :) جنوبی بودن من و اون فک کنم گرمیه جمعه نه؟! :))) دو عدد پر سر و صدای شلوغ هستیم :) خوب بود ک بود و جمع و گرم ترش کرد :)

پویان بچه ی کاری و بابا طور :) مهربون :)از اون ادماییه که یکم بهش محبت میکنی کلی خوشحال میشه و این خصلتیه که خیلییی من میپسندمش :)

مینو :) بچم :) موهاش :) یه جورایی خسته و لش طوره :) ارومه زیاد حرف نمیزنه و بیتشر مواقع میخنده :) ترکیبشون با پرهام وقتی داشتن از دور میومدن خیلی خوشگل بود :)

سمیرا ! سمیرا همون ادمیه که ابتدا از من متنفر بود مثل خیلیا :) الان خیلی با هم خوبیم :) یه وقتا حرفایی که میزنه منو میندازه تو حال و هوای که داشتم و گاهی الانم دارم...نمیخوام اونم اشتباهای منو کنه...تو چیتگر بیشتر اوقات تو خودش بود!مهران هم!زوجه افسرده  :))

سحر!صفر!وقتی اسمشو میگم صدای حسن گفتنش میپیجه تو سرم :))) بچم :) دوست گرمابه و گلستان :) دوست لال و پایه!ما تو هر‌جمعی سر و کلمون پیدا میشه :)) بی سحر هرگززز :))

مهدی(بربر)،علی،ارمین،مریم،مرسا،سینا،حامد،ارین(داداش ارمین یا شاید بهتره بگم کپی برابر اصلش:)) ) اینا هم‌تو جمع بودن و تو جمع بودنشون یه حس خوب داشت :)

اینکع اینهمه ادم با سن های نختلف جمع شده بودیم‌و با هم خوش میگذروندیم :))

من ساعت ۴ بود که دست خدافظی دادمو راهی شدم!راهی شدم به سمت مترو چیتگر :)

روی سکوی مترو چیتگر ارشیا به انتظار نشسته بود :)

از دیروزش خیلی استرس این موضوع رو هم داشتم!با وجود اجتماعی بودن زیادم، باوجود اینکه باهاش بیرون رفته بودم قبلا تو جمع اما بازم استرسش رو داشتم.

تا تئاتر شهر تو مترو بودیم و حرف زدیم :) جدا من اصلا فکرشم نمیکردم این بشر یه روزی با من حرف بزنه!هییییچ وقت فکرشو نمیکردم :)

رفتیم تئاتر :)

اولین تئاتری که مبینا تو زندگیش میره :) تو ۲۳ اسفند ماه ۹۷ و با ارشیا!

یه فیلمی که زنده جلو چشاته :) سالن سکوت بود،تاریک،صدای بازیگرا میومد!انقد تو داستان بودم‌که حرف میزد من اشکام سر میخورد میومد پایین :) حس میکردم منه!منه که داره این حرفا رو میزنه ... موضوع داستان به شدت به حال و هوای من میخورد...

وقتی تموم شد و همه دست زدن مثل این ادما که تو یه دنیای دیگن هی داشتم نگا میکردم میخواستم دوباره بشینم دیدم ارشیا کیفشو برداشت که بریم و همه دارن میرن :)

راهی شدیم...رفتیم بازم حرف زدیم...رفتیم دوک :)

و باز هم دوک :)) خیلی بارا این کافه رو رفتم با ادمای مختلف!و هر بار یه حس‌متفاوت!جالبه!خیلی جالب :)

ارشیا اون شب یه لبخندایی میزد که به من حس خوب میداد و دلم میخواست بخندم!از اون ادماس ک وقتی حالشون خوبه وایب خوب و حس خوب میدن و وقتی حالشون بده برعکسش :)) 

با مزه حرف میزنه خیلی :)) یه چیزایی میگه من خندم میگیره کلا :))

و اینکه حرمت رعایت میکنه خیلی به من حس خوب میده!اینکه میفهمه دوستیم و دوستی چه شکلیه خوبه!واقعا خوبه :)

خوشحالم از اولین تجربه تئاترم!و همون شب وقتی صندلی تک کنارمو تنها دیدم دلم خواست یه بار منم تنها برم تئاتر :)

ای ادمایی که اسمتون تو این نوشته بود شما روز اخری که مبینا تهران بود رو براش افسانه ای کردین :) شما کلی بهش حس خوب دادین و یه پایان خوشگل برای تهران ۹۷ ش درست کردین!مرسی که تو لحظه هام بودین :)

چرا اسم نوشتم اینه ؟!

این اسم اهنگ ادل از البوم ۲۱اشه!چند وقت پیشا شایان برام یه پادکست فرستاد که راجب همین البوم بود :) 

باران را به اتش بکش!قشنگ نیست؟!کاری که من این روزا دارم میکنم همینه :)

یه جورایی منم تو مراحل اهنگای اون البوم ادل گیر کردم ...

مثل اهنگای اون البوم، شاکی  دلشکسته، حس تنهایی،پذیرش اشتباها،حس دوست داشتن و...

حال من اب رو اتیش نیست حال من اتیش روی ابه :)

این حال خوب بیرون رفتن و روز اخرم بود که گفتم همش یه بارون قشنگ بود که امیر وسطش داشت شعله میکشید :)تو هر لحظه اش!حتی وقتی رفته بود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۱۶
پنگوئن

یه وقتایی هست که واقعا خسته ای!واقعا دیگه کلافه میشی

اونموقع ها بزن کنار :) یکم حال خودتو خوب کن!اون موقع به قلبت گوش کن!اصن مهم نیست که عقلت داره چی میگه اون وسط...با دلت برو جلو !یه وقتایی هست چند ماه با عقلت میری جلو اون دلت اون وسط حسودیش میشه میگه پس من چی؟!

خب گناه داره دیگه یه وقتیم به اون بده :)

حالم؟خوبه یا بد؟!نمیدونم!یه وقتایی فک میکنم که کلی ادم لا به لای همین سو سوی چراغا هست که دردشون از خیلیای دیگه مثل من بیشتره...من خیلی دارم بی انصافی میکنم که میگم دردام درد میکنه :)

ولی از خودم راضیم!از اینکه کنار میزنم ولی زانو نه!از اینکه تو این بیست سالی که کردم انقدی تجربه کردم که بتونم با یه چند سال بزرگ ترم بشینم حرف بزنم و از تجربه هایی براش بگم که اون نداشته!

میدونی الان کجام؟الان یه جاییم که خودم حال خودمو خوب میکنم!خودم تصمیم میگیرم برا خودم!خودم به خودم یه سری رفتارا رو یاد میدم!خودم خودم اروم میکنم!

میدونی چه روزایی واسه این روزم تلاش کرده بودم؟!

دیروز سحر یه حرفی زد گفت:من احساساتمو میشناسم خوبم میشناسم!

به این فکر کردم منم میتونم همچین حرفی بزنم؟الان میگم اره منم میتونم!شاید با اون یقین نباشه ولی اره میتونم...میشناسمش...

مرسی مبینا که انقد قوی شدی!مرسی که هستی! :)

یه روزی یه ادمی اومد تو زندگیم تا بهم بفهمونه دوست داشتن معامله نیست!دوست داشتن این نیست که طرف مقابل هم دوست داشته باشه!

راستش الان میفهمم دوست داشتن،داشتن نیست!

دوست داشتن همون ضعف ته دلته!دوست داشتن همونه که میبینیش تمام روزو دلت ضعف میره بعد که تنها میشی یه اهنگ میزاری با صدای بلند میخونی انگار که رو به روته و داری برای اون میخونیش!

من واسه ادامه راهم انگیزه دارم!

من واسه زندگی کردنم بهونه دارم!

من واسه خندیدنم دلیل دارم!

دلیلایی که تازه پیدا کردم و به ادمی وابسته نیست!چون بازم یه ادمی تو زندگیم پیدا شد که بهم فهموند تا اینجا من اشتباه چیده بودم پازلمو همش بر اساس ادما بود!ولی الان دیگه نیست!

من چارچوب درست کردم واسه خودم!چارچوب مبینا!چون بازم یه عزیزی پیدا شد که بهم یاد داد فارغ از دین فارغ از جنسیت میتونی برای خودت مبینا رو تعریف کنی!براش حد بزاری!تزیینش کنی اصن :)))

من میتونم تصمیم بگیرم!چون بازم یه ادم دیگه پیدا شد تو زندگیم که بهم هر بار اینو یاداوری میکرد که اونی که باید تصمیم بگیره منم!اون پیدا شد تا بهم یاد بده چجوری سرپای خودم واستم!حتی اگه پاهام میلرزه!

من حال خودمو خودم خوب میکنم چون یه از یکی دیگه یاد گرفتم که اونی که حال خودتو خوب و بد میکنه خودتی!بهم گفت بد کردن حال چجوری!خوب کردنشم پیدا کردنی!اون ادم بهم نشون داد که راه ادما با هم فرق میکنه!

من از تجربه هام پشیمون نیستم چون یکی دیگه بهم یاد داد که تجربه کردن میتونه تو رو بسازه!تجربه میتونه یه جایی تو زندگیت که حتی فکرشم نمیکنی یه کمک بزرگ بهت بکنه!

من از هر ادمی یه چیزی یاد میگیرم :) حتی شما دوست عزیز :))

روزخوش میگفت ما بچه شهرستانیا بعد از اینکه چند سال از تهران بودنمون میگذره حار میشیم :) میگفت پوست میندازی تو این شهر یاد میگیری چجوری باید برا خواسته هات بجنگی :)

ما بچه شهرستانیا بزرگ میشیم!پوست میندازیم و یاد میگیریم که بدون ادمای نزدیکمون کی هستیم واقعا!

و من الله توفیق :)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۰۱
پنگوئن

من معمولا کم پیش میاد این موقع شب ها رو ببینم :)

من همونقدی که عاشق صبح های زودم عاشق شب های دیرم هستم...دیر تر از الان!

ساعت دو شبه!من مثه بختک افتادم رو تحلیلی :)))

پنجشنبه قشنگ بود :) از صبح که دانشکده بودم و درس خوندم.شبشم قشنگ بود!یه پارک عجیب غریب رفتم که تمام مدت فکر میکردم اینجا نیستم !مبینا در سرزمین عجایب بود :)))

کلا شب عجیبی بود!پنجشنبه ی اسفند بود و همه جا خلوت طور بود!انگار همه کز کرده بودن تو چار دیواریشون .

یادمه میگفتم مهدی هوامو داره!بدجوری داره!لامصب گاهی فک میکنم مگه میشه یه ادمی پیدا شه انقد هوا ادمو داشته باشه؟!مگه میشه!!!یه وقتایی مغزم جرقه میزنه میگم خب حتما یه دلیلی داره!راستش نمیتونم خوبی بی دلیلو قبول کنم!ولی اون بدبخت تا حالا خوب بوده بی دلیل!من در جبران کاراش هیچ کاری نکردم!اینکه یه ادمی وجود داره تو دنیا که از رفتارات میفهمه حال و حوصله نداری و چی میخوای باحال نیست؟!رفیقک...هر چی بیشتر میشناسمش بیشتر از دست خودم ناراحت میشم که چرا این همه من راجبش تصورم منفی بود!

خب بسه دیگه راجبش حرف زدن :)

خب جمعه ی تنهایی که گذشت :)

صب ۹ اینا بود پاشدم فک کنم...خونه بودم و حس هیچ کاری نداشتم.نشستم یکم درس بخونم ولی نمیشد حوصله نداشتم.احساس تنهایی داشتم!

کلا من از اون ادمایم که دوست دارم تنها باشم بعد وقتی تنهام غصه میخورم میگم ای خدا ای فلک من تنهام :)))

این وسط یه شخصیت جدید دارم برای معرفی!ارشیا!ملقب به قاسم :))

همکلاسیمه تو این دو سال کشفش نکرده بودم!البته تقصیر من نبود من همیشه فک میکردم لاله :))) کلا بچه حرف نمیزنه از اون مدلا که کلا تو خودشه!الان ک فک میکنم شباهت عجیبی به لاک پشت داره :)))

خلاصه این بچه رو من تازگیا باش حرف میزنم!برام جالبه!حرفایی که میزنه با ادمای دیگه فرق داره!جنسشو میگم!انگار از یه دنیای دیگه س‌..دنیایی که من هیچ وقت راجبشم فکر نکردم!هیچ وقت نمیدونستم ادما میتونن زندگی اینجوری داشته باشن!

خب حالا این قاسم داستان چی میگه؟!

هیچ من گرفته و تنها و خسته و غمگین نشسته بودم اهنگ گوش میدادم که یهو به سرم زد با یکی حرف بزنم!پیام دادم گفتم قاسم نابودیم!کلی برا خودم حرف زدم!این بچه گفتم که زیاد حرف نمیزنه ولی وقتی باش حرف بزنی خیلی حرف میزنه :))) هیچی دیگه کلی بام حرف زد !

یه حرفی زد جالب بود برام:

مبینا از همه چی مهم تره!

میگفت تو از بیرون دختر شادی هستی ولی از درون پوکیدی :))

یا حتی بم گفت معدل حالت چنده؟!

فکر کردم به حرفاش!راست میگفت من تو ۶ خطی ک حرف میزنم ۸ تاش دارم میگم میخوام فلان کارو کنم چون فلانی ...!یعنی دلیل یکی از کارام خودم نیستم!یا بخاطر خوب کردن حال کسی دارم یه کاریو میکنم یا بخاطر رو کم کردن!

اونم مث تموم ادما بم نوید گذشتن این روزا رو داد...کاش یه روزی بیام بگم گذشت!!!همش گذشت!

من شاید خیلی خوش شانسم که انقد ادم خوب دور و برمه!

یکمم ترسیدم!از همین خوبیه!میترسم یه روز چشمو وا کنم ببینم هیچ کدوم از این ادم خوبام نیستن دیگه!

شایان فرفریمون هم هستا!اون بچه هم با وجود همه کارایی ک داره حواسش هست هم دید حال بدمو هم خوند هم پیام داد!اینا عزیزه برام...تک تک این چیزا برام عزیزه!

صفر که همون سحره این روزا حالش اوکی نیست...میبینم بچه رو...ولی اونم خیلی لاله وقتی حالش بده!نمیدانم باید چه کنم!از طرفیم خودم نابودم:)))

دو تاییمون وقتی تنهاییم خیلی جالبیم زل میزنیم یه وری کلا کاریم بهم نداریم ۱۰ دقه بعد یکیمون یه نظری میده یکم حرف میزنیم دوباره ساکت میشیم :)))

کلا موجود جالبیه میشه در کنارش سکوت کنی!چیزی که کنار خیلیا نمیشه!

من معمولا وقتی ساکت میشم همه فک میکنن ناراحتم!ولی یه وقتایی واقعا یه وقتایی هست که سکوت همون حرفه!!!

خب بیا اینم پستی که نوشتم همش از بقیه شد:)))

ولی این داستانش فرق داره یه جورایی نامه تشکره :) یه جورایی میخوام حرفامو بگم که اگه یه روزی نبودم تو دلم نمونده باشه!میخوام ادمای داستانم بدونن ار حرکتشون چقده برام ارزش داره!

از حال خودمم میگم...ولی الان نه...وقتی شستمش...وقتی حالم پاک بود :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۲۸
پنگوئن
نور چراغا سو سو میزنه تو شب و تو دلت میخواد تا جایی که میتونی توشون غرق شی!
رزولوشن چشاتو کم میکنی تا چراغا رو دایره های زرد و قرمز ببینی و عشق میکنی :)
امروز رفتم رو به روش واستادم باهاش حرف زدم!تو چشماش زل زدم...همون سیاهی که میشه تو سوسوش غرق شدو میگم!
بقیه ی مکالمه مهم نیست...اخرین حرفم:
-یه سوال ازت میپرسم جون اوا راستشو بگو بم!
+بگو
-دیگه دوسم نداری؟
[...خنده اش]
+نمیفهمم راجب چی حرف میزنی!
-خودت میدونی منظورمو!یه "نه"بگو خودتو راحت کن!
[چند ثانیه خنده و سکوت..]
+"نه" من الان تو موقعیتی نیستم که به این چیزا فکر کنم!
[+اشک..]
-ولی گفتم به جون اوا....!
و دویدم و فرااار...
گریه هامو کردم و رفتم کلاس شجاعی!تو کلاس شجاعی همه سعیمو کردم به درس گوش کنم!و شد!به درس گوش کردم!
مثل همیشه تو بحث های کلاسی شرکت کردم!راهنمایی کردم...و حالم خوب شد!
بعد از سلف رفتم کارگاه...بعد از کارگاه هم با بچه ها رفتیم بوفه بعدم کلاس بودم!دوباره تو کلاس تی ای هم کلی حرف زدمو حواسمو جمع کردم!کلی هم جواب دادم!
بعد از کلاس دو ساعت و ربعش همه خسته بودن ولی من نه!همه گشنه بودن ولی من نه!
پیاده کوه بهشتی رو کشیدیم و اومدیم بالا...رفتیم چهار تایی جلو پله های پژوهشکده نشستیم...
و سوسوی چراغا...
کم کم فاطمه و سمیرا پاشدن و رفتن...من موندم و سحر...
حرف زدیم...گریه کردم...حرف زدیم...اهنگ گوش دادیم...یخ کردیم...حالمو خوب کردم...برگشتیم خوابگا :)
داشتم به سحر میگفتم:امروز بعد از حرفاش گفتم لعنتی نمیخوادت!واستادی اینجا که چی؟!
نمیخواد!زوری که نیست!
تا حالا به این فکر کردی هیچکی نخوادت چه حسی داره؟!هیچکی منظورم یه ادم نیستا!دقیقا هیچکی!اینکه یکی هم پیدا نشه که تو رو بخواد به خاطر خودت!نه به خاطر نسبت خونیت نه بخاطر شرایط جغرافیایی و ...!
 دوست کم ندارم...دوستایی که تو این مدت شاید یکم فاصله گرفتم ازشون....
خانواده و فامیلم کم ندارم...همه هستن!
فکر کنم الان بیشتر از هر موقعی فکر میکنم باید خودمو دوست داشته باشم!
خیلی تعریف ها از خودمو واسه خودم عوض کردم...
دارم تمام تلاشمو میکنم هندل کنم داستانو..دارم همه ی زورمو میزنم...


*تا در طلب گوهر کانی،کانی
تا در هوس لقمه نانی،نانی
این نکته رمز اگر بدانی،دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی


ربطش به قضیه اینه که نمیخوام در جستن چیز بیهوده باشم...میخوام خودمو پیدا کنم!خوده مبینا!کسی که خودم دوسش داشته باشم حتی اگه هیچکی دوسش نداره!حتی اکه همه دنیا قد علم کنن که غلطه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۸
پنگوئن

وقت ناله اس...

خیلی پرم...خیلی پرم و خوب نمیشم...خوب شدنم برای یه ساعته...بعدش دوباره حالم ابریه..

حالم خرابه خراب!

یه اهنگه که فک کنم از دو ساعت پیش داره ریپیت میشه!اهنگ عتاب یار از علیرضا قربانی!

حرف زدم...تنها وقت گذروندم..با دوستام وقت گذروندم...کلاس رفتم...باشگا رفتم...سعی کردم درس بخونم...کتاب خوندم...سیگار کشیدم...

هیچ کدوم حالمو خوب نکرد!حتی حتی حرف زدن با خودشم حالمو خوب نکرد!

چشای اشکیش...و لبخند جوکریش!

زیر چشی نگاه کردناش...د لعنتی من حال بدتو میفهمم د اگه دنیا هم نفهمه!چرا اینجوری میکنی با من!؟

عکسای پروفایلت چی میگه؟!منو که بلاک کردی...از گوشی بقیه که میتونم ببینم!مگه منو نمیشناسی؟!استوری میذاری فک میکنی من نمیبینم؟!

میبینم...میبینم که حالم اینه!

دو سه تا فیلم ازت مونده تو گوشیم...یه ریز رو اون فیلمام!حفظ شدمشون!تو همشون دارم بهت میگم یه روزی من اینا رو میبینم دیوونه میشم...دارم میگم میری!دارم میگم تموم میشه!

لعنت لعنت...

چرا تموم نمیشی!؟کی میخوای تموم شی واسه من؟!

چرا چشمام خشک نمیشه دیگه اشک نیاد!امروز تو کلاس نمیدونستم چیکار کنم که جلو استاد انقد اشکم سر نخوره بیاد تو صورتم...

احساس میکنم دلم خورده...مثل شیشه خورده داره زخم میکنه همه وجودمو...

بر من مسکین ستم تا کی کنی؟

خستگی و عجز من میبین،مکن...

چند نالم از جفا و جور تو

بس کن و بر من جفا چندین مکن...

هر چه میخواهی بکن بر من رواست..

بی نسیبم زان لب شیرین مکن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۴
پنگوئن

من تا حالا خیلی زیاد برام اتفاق افتاده که نصفه شب یه خواب ببینم و وقتی پا میشم نفس نفس بزنم!و وقتی اینجوری میشم خوابم راست بوده!

دیشب!دیشب دوباره همین بلا سرم اومد!!!اونم چه خوابی!!!چه خوابی...

خوابشو دیدم که خسته و ناراحت و کلافه بود!گند زده بود تو زندگیش!گندای بدی زده بود....با ان نفر ادم حرف میزد و به ان نفر ادم قول داده بود!یکی از این ادما مبینا ورودی ۹۷مون بود!دیدم که دوسش داشت!دیدم که امیر هیچ حسی نداره...

تو خوابم سیلی زدم تو صورتش هر چقد تونستم زدمش!بهش گفتم اشغال!همون فوشی که به من داده بودو بهش دادم!اونم هیچی نگفت...فقد گریه کرد!

اخرشم گفت مبینا حالم خیلی بده!

و منه لعنتی از خواب پریدم!

چند روز کلافگی رسید به یه خواب!و امروز دیگه کلافه نیستم عصبیم...نفس کشیدن اذیتم میکنه!حتی میخوام کلاسامو نرم!

عصبی و خستم!از اینکه هیچ غلطی نمیتونم بکنم!نه پای پس دارم نه پای پیش!

من موندم و کلی راه واسه رفتن کلی ارزو کلی انگیزه

از اون طرف یه گذشته که دست گذاشته رو گردنم و میگه نفس نکش!

با تموم وجودم حس دلتنگی دارم!

با تموم وجودم دلم میخواد برم باهاش حرف بزنم!اون امیری که من میشناختم وقتی حالش خوب نیست نمیتونه با هیچکی حرف بزنه...باید برم چند ساعت باهاش قدم بزنم...یه چیزایی بگم حرصش دراد دعوام کنه وسط دعوا حرف بزنه خالی شه...حالش خوب شه...کاش الان حرف بزنه حداقل...با هر کی...با هر کی که دورشه...کاش خوب شه...دیگه نمیتونم بیشتر از این بد بودن حالشو ببینم...

چیزایی که تو این مواقع به خودم میگم اینه که تو اونو بیشتر دوس داری یا خودتو؟

یه وقتایی مثل الان جوابم سکوت میشه نمیتونم هیچ کدومو انتخاب کنم مثل وقتایی که میگن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو!!

یه سوال دیگه هم میپرسم:میخوای برگرده؟

این یکیو جوابشو میدونم!نع!

سوال دیگم اینه:پس چرا بهم ریخته میشی برای کسی که نمیخوای دیگه تو زندگیت باشه!؟

جوابم: به قول مهدی ما ادما تو زندگی هم بودیم!با هم وقت گذروندیم!نمیشه که یادم بره!فراموشی نگرفتم که!به هر حال یه زمانی تو ذهن هم ثبت شدیم...طول میکشه تا بره قسمت های ته ذهنم...لای خاطره های باطله...

پیش خودم فکر میکردم اگه بفمم که اونم مث من کلافه س ناراحته یا هر چی حالم بهتر میشه!اینجوری میفهمم اونم داره اذیت میشه فقد من نیستم...ولی اشتباه خالص بود...حالم به مراتب بدتر شد برای بد بودن حالش...

میگذره... :)

شاعر میگه:چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۳۳
پنگوئن

بعد از ۱۲ ساعت پای کتاب بودن به همراه استراحت های کوتاه دارم مینویسم!

از پنجشنبه ای بگم که سه نفر بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم بیرون و انصافا با هر کدومشون میرفتم خیلی بهم خوش میگذشت اما نرفتم چون درس داشتم!

کلی امروز برا اینده برنامه ریختم!

کلی نوشتم!

ته شبم کلی دل تنگی داشتم!دیدی انگاری زخمت هنوز خوب نشده میخوره به یه جایی و دوباره سوزشش سر میزنه؟!این دقیقا حال منه!

وسط تحلیلی خوندن!یهو سوزش شروع شد!از چشمام سر ریز شد!

فاطمه که داشت راجب تحلیلی بام حرف میزد گفت مبینا سرمو اوردم بالا گفت الان اخه؟!

خودمم نفهمیدم چی شد!سریع با بچه ها شوخی‌پوخی کردم یادم بره!

اما این فقد یه مسکن چند ساعتی بود!کلا هر وقت سوزشه میاد سراغم مسکن چند ساعتی میزنم و حواله اش میکنم به چند ساعت بعد و دوباره...

فاطمه اظهار داشت باید تمام خاطرات فیزیکی ینی تمام هدیه هاشو از بین ببرم!بندازم دور!ولی نمیتونم!هم از نظرم حیفه!هم دوست دارم باشه!چه بخوام چه نخوام اون یه بخشی از زندگیم بوده!چه خوب چه بد!حالا این هدیه ها باشن یا نباشن زخمم که عوض نمیشه ،میشه؟!

نه اینکه بد باشم!نه اینکه نخندم!اتفاقا این روزا صدای خندم سر به فلک میکشه و نیشمم تا بنا گوش بازه!سگ درون چشمام هار تر شده و موهام زاغ تر!

ولی بی قراریم معلومه...از تک تک کارم معلومه اروم نیستم که سحر وسط درس خوندن میگه: حسن چی شده باز بی قراری!چته مث مرغ سر کنده پر پر میزنی(مثل همیشه نمیدونم ضرب المثلو درست گفتم یا نه!!)

من میگم نمیدونم!

اونم‌میگه :میدونی خوبشم میدونی!

امروز که میگفتم دلم تنگ شده فاطمه رو بروم نشسته بود پرسید برا چیش دلت تنگ شده؟!تا اومدم دهنمو وا کنم گفت برا دروغاش؟!

خفه خون گرفتم!گفتم تو از کجا میدونی دروغ بود اخه!گفت اگه مهربونیاش راست باشه هیچ وقت نمیتونی باهات اونجوری جلو همه حرف بزنه و سرت داد بزنه!یا حداقل اگه اینم درست بود الان کجاس پس؟!

ساکت شدم!

دلم تنگ شده برای رفتن به دفتر شجاعی!اما چند باره ک میرم درو وا نمیکنه!!فک میکنم اینم جز اون امتحانای قشنگشه ک همه بچه ها تست میکنه باهاشون!

تو دانشکده اروم و قرار ندارم...نمیخوام امیرو ببینم.ازطرفیم میخوام برم پیش ادمای جدید زندگیم ک هم حس میکنم سر بارشونم هم داستان های حاشیه ای اذیتم میکنه...!

اینا رو نگفتم‌که بگم کم اوردما!نه :) من پرو تر از این حرفام!خوشحالم که الانم رو پای خودمم!روی پای خودمم همه چیو درست میکنم!

از دیدن ادمای جدید جاهای جدید و اتفاقای جدید هم تو زندگیم خوشحال و سرمستم!

ادم قدیمیا هم فراموش نمیشن!روزخوش به همراه وبلاگش در صدر جدول انگیزشیه منه:))

فکر کنم خیلی دارم از در و دیوار میگم...خیلی خوابم میاد چون!و فردااا هم کلییی کار در راهه!و کلی درس که منتظرن من بخونمشون :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۸
پنگوئن

از بادها خسته ام

از دریا دلم گرفته است

همچون قایقی

که بر دست ِ آب مانده

نمی دانم کجای جهان

آرام خواهم گرفت


یاور مهدی پور

روزا داره با سرعت عجیبی میگذره!هر روز سرم شلوغ تر از دیروزه!

ارتباطات گسترده و مناسبی دارم ب جز یکی که رو اعصابمه جدیدا!نه به خاطر خودش بخاطر باز خوردای مسخرش!

من نمیفهمم!نمیفهمم این داستانا رو!مغزم به صورت منطقی ارور میده به داستان

تصمیم گرفتم برای یه مدتی دور باشم ازش!

اون دوستی بود ک معنی واقعی دوستی رو داشت برای من ترسیم میکرد!به قول سمیرا مثل فیلم فرندز!

میدونی ولی...

امروز یه نگا به خودم کردم!همون موقعی که داشت از چشمام اشک میومد و من زل زده بود به اون نقطه از دانشکده ک توش فوش شنیده بودم!فکر کردم که دمم گرم!

واقعا هم گرم!

میدونی چرا؟!

چون کلی ادم دیدم تو این مدت که بعضیاشون یه کدوم از دغدغه های منو داشتن و یا زمین خوزدن یا حالشون خیلی بد بود!

ولی من چی!چند تاااا بحرانو با هم دارم هندل میکنم!

این واقعا خوشحال کننده نیست؟!هست میدونی چرا؟!چون منو هار میکنه به قول روزخوش!

یا به قول شجاعی هی میزنن تو سرم تا جسارت‌منو بسنجن!

امروز داشتم با فاطمه حرف میزدم و گریه میکردم گفتم فاطمه احساس میکنم پیر شدم!احساس میکنم این حس نتونستنه واسه پیر شدنس!!!پیر شدم تو راه جنگیدن با همه چیز و همه کس :))

خندید گفت ولی تو زانو نزدی!

اره زانو هام لرزید ولی زانو نزدم!

خورد شدم شکستم ولی تسلیم نشدم!

من بچه پروام! یا به قول صبا تخسم!از اونا ک وقتی میزنیشون زبونشونو درمیان میگن هه هه اصنم درد نداشت :))) این ری اکشن من نبست به اوضاع الانه ها!نه اینکه همیشه :)

مبینا کم کم دارا میسازه خودشو:)

مبینا ته قلبش یه نیرویی هست ک خوشحالش میکنه... :)

خوابم میاد و باید بخوابم..ولی مبینا در دست تعمییر است :)))

خدافس :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۰۸
پنگوئن

خیلی دیر وقته الان

و من تازه بعد از ۸ ساعت از پای کتابام پاشدم..خسته ام خیلی

ولی فکر کردم من همیشه اینجا اومدم و از حال بدم گفتم!الان که حالم خوبه هم باید بنویسم که یادم بمونه!یادم بمونه یه لحظه هایی هست که بی هیچ دلیلی شادی!و این قشنگی داستانه!

بعد از دیروزی که صبش سراسر استرس بودم ، دیشب یعنی پنجشنبه ی خوبی داشتم!بعد از اینکه استرس و لرزش فک و اون سردی جسمم رفت انگار سردی روحمم رفت!

اروم شدم!

و این ارامشه از دیشب تا الان هست...الانی که خسته تر از همیشم برا درسای زیادم...

الانیکه با کلی قضاوت و حرفای جور واجور سرو کار دارم

حالم خوبه...

حس قدرت...حس تونستن...حس مهربونی...حس دوست داشتن خودم!

امروز حس کردم یه بچه ی تازه متولدم وقتی نسیم رو لای موهام حس کردم!

شاید از نظر کلی ادمای دنیا عجیب باشه که من تو این سن تازه دارم حس پیچیدن باد لای موهامو حس میکنم و ذوق میکنم!چیزی ک هیچ وقت نداشتم!

موهایی که همیشه زیر دو لایه پارچه بود!

نمیدونم خوبه بده،درسته،غلطه...نمیدونم...اینو میدونم که ارومم که خوشحالم!

که بالاخره دارم کاریو میکنم که هیچ کسی بهم نگفته بکن!

تاثیرات باشگاه داره بیشتر و بیشتر میشه!سالم تر از همیشم!

حتی اینجوریه ک بچه ها همه بم میگن ترگل ورگل شدی..پوستت خوب شده...خوشگل شدی و فلان..

درگیر تر از همیشم :) سرم شلوغه و وقتی به تخت میرسم مث الان یه جنازم که دوست دارم بخوابم فقد!

و جالبه که فک کنم دو هفته ای هست که قسمت های اخر وایکینگز رو گرفتم که ببینم و هنوز وقت نکردم!

تفریح و شادیمم به راهه!

من خوشحالم!من حالم خوبه!من میتونم!من دوباره پاشدم!دوباره ایستادم!دوباره اروم شدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۰۰
پنگوئن