پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

تو نقطه ی صفر زندگیم...

نگاه میکنم تا جایی که چشم کار میکنه تنهاییه! صفر صفر! ولی همچین بد هم نیست....بعضی ادم ها هم هستن اینطورین دیگه...خانواده ای ندارن خب!باید بمیرن؟نه...

من تو زمینه های مختلفی دست گذاشتم روی زاوی خودم و دوباره از جا بلند شدم....اینم همینه! سنم که کم نیست....میتوم زندگی بدن ادم های دیگه داشته باشم...

همیشه از این تنهاییه میترسیدم...از وقتی که یادم میاد همیشه در تلاش بودم که اگه شده یه نفر باشه!ولی دونه دونه همه رو از دست دادم!

اگر چه ایستاده ام شکسته پای من....

 

میدونی ولی من فکر میکردم ادم هر کسیو از دست بده خانواده اشو که داره...ولی اول از همه اونا رو از دست دادم...

 

همه میگن وقتی میری یه زندگی جدید رو شروع میکنی...

تو زندگی جدیدم کسی رو ندارم و نخواهم داشت...منم و خودم...روی پا های زخم خورده و کبودم...ولی میدونی میتونم...میتونم بهترینا رو بسازم

میتونم تصور کنم زندگی که هیچ خانواده ای نیست ولی خوشحالم توش...موفقم توش...

 

76...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۴:۰۵
پنگوئن

من دختری 24 ساله متولد دزفولم یکی از شهرای خوزستان.

من بزرگ شدنم لحظه به لحظه اش با تعصبات و خشونت بود! سر داشتن کوچیک ترین آزادی هام جنگیدم!

اینکه بتونم با دوستای هم جنس خودم بیرون برم! اصلا بتونم دوستی داشته باشم! اینکه بتونم تکنولوژی رو داشته باشم مثل بقیه هم سن و سال هام!

اینکه برم یه دانشگاه خوب توی یه شهر دیگه و رشته ای رو بخونم که دوسش دارم!

اینکه خودم انتخاب کنم که پوششم چی باشه و چادر سر نکنم!

اینکه برای تار تار موهام بجنگم! اینکه تنها زندگی کنم! اینکه ازاد باشم و بگم اعتقادم چیه! اینکه آزاد باشم تا برای رفتن از ایران تلاش کنم و بگم که میخوام برم!

 

برای تک تکشون خون دل خوردم! دعوا کردم! گریه کردم! فحش خوردم! چندین بار تا ئای مرگ رفتم ولی چقر تر از این حرفا بودم! همشو تک تک شو تیک زدم!

 

وقتی اومدم تهران، تازه متوجه شدم آدم ها دارن واسه چه چیزایی تلاش میکنن! ادم ها چقدر ازادترن به نسبت اون شهر کوچیک مذهبی که توش بودم!

رفته رفته، از مذهب متنفر شدم!

از هر چیزی که منو به اون ایده ها وصل میکرد، به اون گذشته ی تلخ و پر از تلاشم!

از همون 96 کلی اتفاقا افتاد که هر بار میگفتم انقد تجربه های جالب الان دارم که میتونم واسه نوه ام تعریف کنم!

اون اوایل میترسیدم...یادمه تو میدون ولیعصر وقتی داشتم به این یگان ویژه ها توی 96 نگاه میکردم یکیشون اومد و پرتم کرد اونور که تو حق نگاه کردن هم نداری!

یه حق ساده! یه حق کوچیک!

یادمه یه مرد ولگردی بود شبا تو سرما و گرما وایمستاد تو بلوار کشاورز لیزر میزد به اتاق خوابگاه دختران و وسط خیابون ج ق میزد !

یادمه ترسمون رو اینکه هر شب سریع میومدیم خوابگا تا به اون آدم برخورد نکنیم و پرده ها رو میکشیدیم تا یه اون حس لعنتی رو بازم تجربه نکنیم!

یادمه جلو در دانشگاه مرد موتور سواری که اومده بود الت تناسلیش رو انداخته بود بیرون و سعی میکرد باهامون حرف بزنه تا ارضا شه!!!! یادمه حالت تهوع و حال بدم رو!

یادمه زیر پله عابرپیاده به سمت خوابگا بودیم که یکی دستش رو گذاشت رو شونه امون و ما دویدیم و اون ابی که پرت شد روی چادرمون!

یادمه تو ازمایشگاه یه ادم معروف رفته بودم کار اموزی و یه ادمی منو برد تو یه اتاقی که مثلا یه چیزی رو بهم یاد بده و همونجا حمله کرد بهم! و من که میدویدم و گریه میکردم!

یادمه اولین دوس پسری که با هزار امید و ارزو کنارش بودم بخاطر باز بودن چادرم و بیرون افتادن پام تو کلاس که ردیف اول هم نشسته بودم یه چک زد تو صورتم!

یادمه زده شده بودم از همه چیز و همه کس!

چادر و حجاب و نماز و هر چی اعتقاد بود رو گذاشتم کنار...گشتم دنبال ادم های واقعی! ادمایی که بتونم کنارشون احساس ارامش کنم!

ادمایی که بخاطر حرف زدن با یه ئسر به من نگن ج ن د ه!

 

یادمه هواپیما رو که زدن...یادمه توی سایت نسته بودیم گریه میکردیم...و من کلافه از همه میپرسیدم باید چیکار کنیم؟! میترسیدم! بی پناه بودم! میخواستم برم کنار دوستام تو خیابون...ولی نمیتونستم...میترسیدم...

تو دانشگاه جمع شدن...همه جامو پوشوندم و رفتم.... نمیتونستم دیگه انقد بیتفاوت باشم...

 

یادمه سر یه برف ساده که بعد چندسال اومد همه چیز این شهر به ظاهر مدرن و بزرگ از کار افتاد! نت نداشتیم! ترسیده بودم! که باید چیکار کرد!
یادمه کرونا شد...

کلاسا رو تعطیل کردن... یادمه یه هفته تو خونه نشستم و فک میکردم تو یه هفته درست میشه!

یادمه برگشتم به همون زندانی که 96 ازش فرار کرده بودم!

حس خفگی داشتم تو اون خونه...گنار ادمایی که از هر اعتقادشون نفرت داشتم...

امتحانا شد برگشتم تهران تا بتونم تمرکز کنم....واکسن نیومده بود هنوز! به خاطر حرف قدرت مطلق کشورمون! همه کشورا داشتن سر و سامون میگرفتن ولی ما چی؟؟

من مادرمو از دست دادم! ئناه زندگیمو از دست دادم! به خاطر مغزهای پوسیده ای که فکر میکردن این ولایت حقه مطلقه!

این گنده گوز خاورمیانه یه دستگاه اکسیژن نداشت بزنه به مادر من که بتونه نفس بکشه! خفه ش کردن! خفه اش کردن.......

مرد!

 

یادمه از پشت خنجر زدن بابامو!

یادمه فامیلای احمقم که با دهن و گاله بازشون چیا بهم میگفتن!

 

یادمه همه زورمو که جمع کردم تا برم از این خراب شده!

 

دیگه چیزی مهم نبود...دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم! سنگ شده بودم! ادما دوباره بلند شدن! شعارمون این بار این بود زن زندگی آزادی!

شعاری که من تمام زندگیم جنگیده بودم!

با اینکه ویزام هم اوکی شده بود...رفتم کنار دوستام تو یک اکتبر وایسادم...

ئشمام ریخته بود...تنم میلرزید از این همه ادم که بیدار بودن! از اینکه دیگه هیچ کدوممون به هیچکی اعتماد نمیکردیم!از اتحادمون! از کنار هم بودنمون! ادمایی که با هم مشکل داشتن هم دست تو دست هم وایساده بودن برای : زن زندگی ازادی...

 

دیشب وقتی کام ویدم رو گرفته بودم چشمام برق میزد و میگفتم خوشحالم که این روزا رو دارم زندگی میکنم! درسته هیچی خوب نیست و ما سراسر خشمیم! ولی خوشحالم که میبینم دیگه نمیترسیم! سرائا قدرت شدیم و هیچ چیزی جلو دارمون نیست :)

 

ما میجنگیم تا حق های ساده ادمای دیگه رو داشته باشیم... ولی این به دست اوردن شیرین ترین چیزیه که تجربه خواهیم کرد :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۷
پنگوئن