پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

قبل تر ها از این اندرگرد های از خود راضی بدم میومد و این مدلی بودم که اینا هیچی نمیفهمن و این داستانا!

ولی این ترم اتفاق جالبی افتاده من خیلی با بچه ها دارم حال میکنم!

خیلی حس سرزندگی و شور و شوق برای زندگی دارن که به من انرژی میده!

بهش فکر میکنم که چند سال پیش منم عین همینا یاغی و سرکش بودم دلم میخواست زمین و زمان رو به اتیش بکشم!

و من هم فکر میکردم که این تی ای های ازمایشگاه چقدر از خود راضی و تو مخین!

و الان چند سال گذشته و من همون تی ای تو مخیم و اینا دانشجو های من! دانشجوهایی که شبیه یه برگه سفیدن که تازه دارن شروع میکنن که اشتباه کنن! ادم هایی که تازه از خانواده جدا شدن و فکر میکنن هر چیزی که خانواده میکرده رو میتونن تغییر بدن! روش خودشون رو داشته باشن و دنیا رو زیر و رو کنن!

چند سال بعد احتمالا اونا هم میشن مثل من و میشنن اینور میز و راجب همین خزعبلات فکر میکنن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۱۴
پنگوئن

امروز یه چیزی توی پادکست شنیدم که بدنم رو میخکوب کرد!

هر آنچه رذیلت اخلاقی در دیگران میبینیم و بر میشماریم، از این رو میتونیم این رذیلت رو ببینیم که ما در خودمون این رذیلت رو داریم!

فکر کن من این رو شنیدم و یاد حرفامون با ساناز افتادم باز!

تو حرفام و اتفاقاتی که جدیدا افتاده بود داشتم بهش میگفتم که در رابطه با احساسات یه نفر من چه ری اکشنی نشون دادم! و بعد بهم گفت خب تو دقیقا همون کاری رو کردی که وقتی یکی دیگه باهات کرده بود خیلی ضربه خوردی و اذیت شدی!

و از اون روز این حرفش هی زنگ میزنه تو سرم! که من یه جورایی تو روابط عاطفیم دارم انعکاس رفتارم با یه سری آدم ها رو تو یه سری آدم دیگه میبینم.

مثلا امروز دوباره داشتم به بیمکس فکر میکردم. خیلی ناخوداگاه دوباره ذهنم قفل شده بود روی اون آدم و به عید ۴ سال پیش فکر میکردم! همون عیدی که روی پل ۱۰۰۰ ساله منو برای اولین بار بوسید! و بعد داشتم تو ذهنم قربون صدقه اش میرفتم و اینجوری بودم که حیف! اون ادم پرفکت مچ من بود و نشد!!

بعد یهو یه قابلمه خورد تو سرم و بوم! اینجوری بودم که کی گفته دقیقا؟ اون هیچ وقت پرفکت مچت نبود! اون هیچ وقت تو رو نخواسته بود! صرفا توجهی که بهش میکردی و تله هایی که داشتی باهاش مچ بود! ما دوتا آدم شکسته و خورد شده ای بودیم که اتفاقا خورد و شیشه هامون خوب هم دیگه رو پیدا کرده بودن. و اون حس، حس پیدا کردن یه همدرد بود بیشتر تا یه همراه!

بیمکس داشت با من جوری رفتار میکرد که من الان دارم با اقای میم رفتار میکنم! من اقای میم رو دوست ندارم! میدونمم که دوست ندارم! ولی خب میدونم یه وقتایی دلم توجه میخواد و امن ترین گزینه برای گرفتن توجه آقای میمه!

بیمکس هم دقیقا همین بود! من براش یه گزینه امن برای گرفتن توجه بودم!

اون دلتنگ من نمیشد! دلتنگ مورد توجه قرار گرفتن میشد! همونطوری که من این روزا دلتنگ ایبو نمیشم! دلتنگ حضور کسی میشم که حواسش به من بود و میتونستم به فاصله یه تماس با اون آدم باشم!

دونستن تمام این ریز ریز ها داره اذیتم میکنه! و از همیشه بیشتر نسبت به اینکه با دیگران چطوری دارم رفتار میکنم حساس شدم!

حتی الان که فکر میکنم یادم میاد که من دقیقا از یه سری از رفتارای دخترایی بدم میاد که دقیقا عین منن! و دوستای زیاد پسر دارن و راحتن و فلان! و همیشه این چیزا رو زودتر از بقیه میبینم! چون خودم درگیر همون رفتارهام...

و چقد عجیبه و چقد مزه تلخ و گسی داره دونستن این حقیقت ها

فکر کن تو عمری از چیزی بدت میومده و متنفر بودی که همیشه تو وجود خودت بوده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۰۷
پنگوئن