در حالی دست به کیبورد شدم و شروع کردم به نوشتن که روی صورتم یه لبخند آرومه!
توی دلم یه درصدی خوشحالی هست، یه درصدی آرامش، یه مقداری غم و رنج کهنه و همش رو یه لایه عشق کاور کرده!
به گذشته که نگاه میکنم یادم میاد که زندگی چقدر عجیب گذشته. من آره یه روزی فکر میکردم اینجایی باشم که هستم ولی خب از بیرون یه چیز کاملا غیرمنطقی و دیوانه وار بنظر میومد!
مثلا من بچه که بودم میگفتم که دوست ندارم زود ازدواج کنم آدم ها بهم میخندیدن و میگفتن با این خانواده ای که تو داری ۱۹ سالت که شد تو رو شوهر میدن! و من تو دلم یه دهن کجی میکردم و میگفتم نمیزارم
همیشه سرتق بودم! همیشه میدونستم چی رو میخوام و چیزی رو که میخواستم رو با هر زحمتی که بود به چنگ میگرفتم!
و هر باری که زمین میخوردم یه جوری گوشه دلم مطمئن بودم که این آخر داستان من نیست.
هنوزم اینجا آخر داستان من نیست ولی دیدی زندگی چه عجیب چرخیده؟
من آدمی رو ساختم که همون بردارهایی که هر روز تو سرش میزدن الان تحسینش میکنن!
من آدمی رو ساختم که تو آینه نگاهش میکنم دوست دارم بغل بگیرمش و بهش بگم تو چقدر عزیزی دختر! تو چقدر قویای چقد گرمی و چقدر مهربونی!
قطعا شانس هم چیز مهمی تو این مسیر بوده و همه چیز قطعا با انتخاب من نبوده ولی خب یه چیز رو من خیلی بهش اعتقاد دارم و اونم اینه که آدمی که بخواد از دل سیاهی هم که شده شانس رو بیرون میکشه!شانس های رندومی تو زندگی همه آدم ها وجود داره و تو باید فقط به اون شانس ها بها بدی زمان بدی و ببینیشون!
نمیدونم چی شده که این روز ها انقدر راضیم و این رضایته هی با اتفاقات دومینو وار بیشتر میشه!
اینکه دارم تلاش میکنم و تلاش هام پی اف میکنه خوشحال کنندس برام... اینکه دارم رویاهامو زندگی میکنم خوشحالم میکنه
اینکه بالاخره چهار تا آدم رو شناختم و باهاشون وقت میگذرونم و ازشون چیزهای جالب میبینم و باهاشون حرف میزنم خوشحالم میکنه!
اینکه میتونم بشینم تو این افیس قهوه ای رو بخورم که با پولی که خودم به دست اوردم بخرمش حس خوبی بهم میده
اینکه واسه پرداخت بدهیام برنامه بریزم و زور بزنم و بزرگ شم و مسئولیت چیز ها رو بپذیرم حس خوبی بهم میده!
حس اینکه زندهام که باید تلاش کنم که باید ادامه بدم و بهتر بشم!
راستش شاید هم نمیدونم برا چی و برای کی حتی دارم اینکارا رو میکنم؟!
هنوزم نمیدونم که دوست دارم یه روزی اون خانواده رویاییم رو داشته باشم یا اونقد از این رویا میترسم که هر قدمی به سمتش منو اذیت میکنه! یه جورایی ترس از شکست قبل از شروع کردنش! این سوال مدام تو ذهنم پخش میشه که اگه من هم نتونم و نشه اون رویا رو زندگی کنم چی؟ و یه بخش دیگه ای که تونسته تو یه زمینه دیگه رویاشو زندگی کنه مدام بهم میگه ببین این یکی شد شاید اون یکی هم بشه!
هنوزم نمیدونم علم بهتر است یا ثروت!
هنوزم نمیدونم تا کجا میخوام ک و ن دنیا رو پاره کنم!
هنوزم نمیدونم زوده یا دیره!
هنوزم نمیدونم که باید در لحظه زندگی کرد یا فکر اینده بود
ولی ولی اینو میدونم که همه اینا یعنی زندگی! یعنی جریان! یعنی حرکت! یعنی پیشرفت!
پس چرا که نه! بیا امتحانش کنیم :)