پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

خب شاهین اینجاس!

راستش اینبار فرق داره با هر بار دیگه ای که من این موجود رو دیدم! اینبار شاهینه که اومده پیش مبینا!

اینبار مبینا یه جاییه که شاهین میتونه بیاد پیشش! واقعا منه ۱۴ ۱۵ ساله ای که با شاهین دوست میشد نمیدونست که یه روزی میرسه که اون میزبان این دوستش باشه!

شاهین مثل همیشه با یه موجی از انرژی اومد. نه فقط من بلکه دوست هامم موج انرژیش رو گرفتن!

میدونی داشتن دوستی از شریف از بوستون این موقعیت رو به تو میده که بدون اینکه توی فشار اون مقایسهه باشی، توی یه موقعیتی قرار بگیری که به سمت چیزی حرکت کنی که ادمای پر تلاش شریف و بوستون به سمتش حرکت میکنن ولی تو محیطی اروم تر!

شاهین رو بردم گردش وی تی :))شاهین به هر گوشه که میرسید کلی ذوق میکرد و میگف میشه این گوشه یه نوبل برد!

یه خنده ای بین من و مونا رد و بدل میشد! چون که مبینا همین چند روز پیش داشت راجب ارزوی باور نکردنی نوبلش حرف میزد و ادما رو به تکاپو انداخته بود! بعد شاهین اومده بود و به همون مبینا میگف ببین این گوشه میشه یه نوبل برد و اون ارزو خیل یهم باورنکردنی نیست برخلاف حرف بقیه آدم ها!

و مبینا لبخند میزد و توی افکارش غرق میشد که کدومش درسته که باید چیکار کنه! که کدوم قدم اون رو به سمتی میبره که میخواد!

مبینا برای شاهین تعریف میکنه! از سختی هاش میگه از کارایی که داره میکنه! شاهین روتین زندگی مبینا رو میبینه! و الگوی همیشگی مبینا، بعنی شاهین یه نگاهی وسط تاریکی شبی که با نور یه چراغ زرد شکسته شده به مبینا میکنه و میگه خیلی خری که نمیفهمی چقد خوب و خفنی :)که چقد درستی!

بعد مبینا تو دلش قند اب میشه و با یه لبخند بی جون سعی میکنه بفهمونه که چقد خوشحاله از اینکه یکی میبینتش و بهش نمیگه خلی که داری این همه کار رو با هم میکنی و اینا....

 

خلاصه شاهین اینجاس!

شاهین اومده با موجی از انرژی متفاوت خودش! و اومده که حرصم بده و پیرم کنه ولی اینجاس و داشتنش این گوشه از دنیا برای من نعمتیه که کمتر کسی دارتش!

میدونی اتفاقات امروز زندگی ما، آدم هایی که سر راهمونن، ادمایی که کمکمون میکنن یا نمیکنن همه نتیجه یه سری کاراییه که ۱۰ ۱۲ سال پیش تو زندگیمون کردیم :))

فک میکنی ده دوازده ساله دیگه رو چطوری داری با امروزت رقم میزنی؟ :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۲۳
پنگوئن

هوا به شدت خوب و زیباس و سکوت و خلوتی کمپس باعث میشه غرق شم توی افکارم...

داشتم یه فرمی رو میبردم بدم به یه استادی برام امضا کنه که وسط راه چشمم خورد به پرچم امریکای وسط دانشگاه!

هر بار میبینمش لبخند میزنم. یه جورایی پر از غروره این پرچم. پر از افتخار و پر از آزادی!
هنوزم هر بار این پرچم رو میبینم یه تکونی میخورم که ععه این منم که اینجاس؟ وسط امریکا؟ 

این منم همون مبینای کوچیک شکننده؟ که مدیر مدرسه اش بهش میگف تو اشکت دم مشکته همیشه؟

همون مدیر مدرسه ای که الان زیر کلی خاکه! اونم یه سال بعد از مامانم به خاطر سرطان فوت شد!

چقدر زندگی عجیبه نه؟

اینکه یه ادمایی تا یه جایی از مسیر رو باهاتن بعدش دور میشن میرن و حتی یه روزی کلا دیگه وجود ندارن خیلی عجیبه برام!

اینکه همه آدما موندنی نیستن تو زندگیمون! و اینکه تو همیشه شانس اینو نداری که به آدما بگی چقد عزیزن برات، چقدر بهشون احترام میزاری یا چقدر دوسشون داری!

 

خانم درخشان، مدیر مدرسه راهنمایی من یه مدیر عجیبی بود که خیلی همیشه منو یاد مامانم مینداخت!

انگار شغل مدیریت رو برای این آدم درست کرده بودن! بنظرم واقعا مدیر قابلی بود! درسته که همیشه بچه ها دوستش نداشتن چون خیلی ادم جدی ای بود و یه جورایی سنتی و به خیلی چیزا گیر میداد! ولی راستش من همیشه خیلی تحسینش میکردم و دوسش داشتم! همیشه با خودم اینجوری بودم که سخت گیریاش لازمه!

بعد تر ها که رفتم دبیرستان اونم شد مدیر مدرسه بغلیمون و منم هر از گاهی بهش سر میزدم و باهم کلی گپ میزدیم!

اون موقع ها راستش دست آورد خاصی هم نداشتم ولی همیشه خیلی بهم افتخار میکرد! از اینکه رفته بودم تیزهوشان بعدشم رفته بودم بهشتی و وقتی هم برمیگشتم دزفول میرفتم و یه سری بهشون میزدم یه جورایی معرفت میزاشتم و اون خیلی دوست داشت!

همیشه بهم میگفت یه چیزی توی من میبینه که تو آدم های دیگه نمیبینتش!

 

یادمه وقتی مامانم فوت. شد تنها آدمی که به ذهنم میومد که بتونم برای بابا انتخابش کنم خانم درخشان بود! فکر میکردم میتونه از پس بابام بر بیاد چون خیلی شبیه مامانم بود!
ولی خیلی نگذشت که اونم رفت زیر یه مشت خاک و من وقتی فهمیدم خیلی شکستم!‌ولی حتی نتونستم به مراسمی ازش برم! و راستش برامم مهم نبود مراسم ها چون دیگه خودش نبود!

 

چند سال پیش سال های عجیبی بود!مدام داشتم آدم ها رو از دست میدادم و مدام مرگ کنج کوچه بود!

عمو روغنی، پدربزرگم، زنداییم، مامانم، خانم درخشان و کلی ادم دور و نزدیک دیگه!

 

من همه زنده ها و مرده های اون خاک رو رها کردم و زندگی رو تو یه چمدون کردم و اومدم اینور این کره خاکی!

 

این سه سال واقعا عجیب بود! شبیه معتادی بودم که تو کمپ گذاشتنش! باید همه چیز رو عوض میکردم! عادت هامو، باور هامو، علاقه هامو..

باید با شرایط جدید خو میگرفتم! شرایطی که فقط تو فیلم ها دیده بودمش!

اینجا همه چیز فرق داشت!

خودت بودی و خودت! باید به معنای واقعی کلمه زانوهات رو قوی میکردی و روی همین زانو ها وامیستادی!

میخوردی تو دیوار و سریع جمعش میکردی!

باید گذشته رو میپذیرفتی حال رو درک میکردی و برای اینده ای غریب برنامه میریختی...

و راستش اون روز ها هم گذشتن!

همون روزای گریه های من تو این شهر کوچولو و عادت به ریز و درشت این خاک!

 

حالا این منم که زیر پرچم این کشور و هوای خوبش قدم میزنم برم دفتر استاد اورلوسکی :) ازش امضا میگیرم برای یه مدرک مستر که همزمان با دکتریم بگیرمش!

این منم که صبح ها ۶ صبح بیدار میشم صبونه و ناهارمو اماده میکنم غذامو پک میکنم و میرم تو دل کار های عجیب و غریب!

هنوزم اشکم دم مشکمه!

هنوزم لجبازم! و همه زورمو میزنم که کاری که میخوام رو بکنم!

هنوزم تو هیج چیزی بهترین نیستم ولی یادگرفتم تو خیلی چیزا خوب باشم!

هنوزم همون بچه ی تنهاییم که عاشق بازی با بچه های دیگه اس ولی خوب بلده تنهایی چطوری خودشو سرگرم کنه!

 

من تو این ۲۶ سال زندگیم خیلی عوض شدم ! ولی بعضی چیزت هنوز که هنوزه همونه! مثل برق چشمام!

مثل شوخی و دلقک بازیام وقتی میخوام ادما رو خوشحال کنم!

مثل دلم که به شدت نرم و مهربونه! انقد نرم که حتی بلد نیست بشکنه! فقط اب میشه :))

 

خلاصه که کی فکرشو میکرد بچه جون به اینجا برسیم؟

ایونتای بامزه ردلاین بشه چلنج کورس وی تی!

فیزیک زمخت و دردناک بهشتی بشه دکترای وی تی!

تلاش برای ریسرچم بشه پروژ‌ه ان اس اف!

تنهایی املا گرفتنم بشه تنهایی همه کاری کردن!

تلاش برای جمع کردن خانواده دور هم بشه داشتن کلی دوست و جمع های مختلف اینور دنیا!

 

بچه جون از همیشه بیشتر بهت افتخار میکنم! از همیشه بیشتر دوست دارم و فکر میکنم که تو لایق خیلی چیزایی! و تو قطعا لیاقت همه چیزایی که الان به دست اوردی رو داری!

بچه جون برات خوشحالم که زندگی کردی! زندگی کردن فقط خندیدن و خوشحال بودن نیست! برات خوشحالم که رنج کشیدن رو یادگرفتی! برات خوشحالم که صبر کردن رو یادگرفتی! و برات خوشحالم که دوست داشتن رو بلدی!

راستش منم توی تو همون چیزایی رو میبینم که بقیه بهت میگن! همونی که انگار تو همه ادما نیست! تلاش و پشتکار رو میبینم! و دست مریزاد بچه جون!

 

تا اینجا که خوب اومدی امیدوارم بقیه اش رو هم بترکونی :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۵۳
پنگوئن