صبح سپید!
به قول شاعر پایان شبه سیه سفید است!
دیشب یکی از بدترین شبای عمرم بود!از ظهر حس غمگینی داشت ذره ذره توم شکل میگرفت!وقتی برف اومد خوشحال شدم با ذوق رفتم زیر برفا و به اسمون نیگا میکردم!عصر که شد دیدم واقعا نمیتونم دیگه ریاضی فیزیکو تحمل کنم مامانمم زنگ زده بود بم که شب مهمون داریم و اگه خواستی بیا!یهو تصمیم گرفتم برم خونه!
البته قبل از اینکه برم خونه راجب مکانیک کلاسیکی که ترم بعد ارائه میشه که مرددم بردارم یا نه با چند نفری مشورت کردم!و انقد جوابا متنوع بود که...!
خلاصه برای رهایی از غمگینی به مهمونی پناه بردم!ولی چه فایده!
حتی هدیه ای که داداشام برام خریده بودنم باعث نشد ناراحتیم بره!
زل زده بودم به صحفه ی گوشیم و اون جایی که نوشته بود لست سین لانگ تایم ا گو!
بلاکم کرده!
اون اشتباه میکنه تازه بلاکم هم میکنه!بچه ها میگن تقصیر توعه تو پروش کردی!البته سحر اینو نمیگه و میگه فک نکن که حال اون خوبه!راست میگه!
میدونم حالش بده و هیچ کاری نمیتونم بکنم
م میگفت اگه میبنی نمیتونی حالشو خوب کنی لطفا هیچ کاری نکن چون فقط اونجوری حال هر دوتونو بدتر میکنی!راست میگه!
دو روزه هیچ خبری ازش ندارم و هیچ کاری به کارش!دو روز چقد زیاده و چقد کم!!!!
امروز اما حالم بهتر بود!تقریبا ظهر رفتم دانشکده!جلو اتاق دکتر جعفری نشسته بودم!یهو عباس کریمی با حالت خنده ی همیشگیش اومد بیرون!!خب طبق معمول که من با همه حرف میزنم یه ساعتم با ایشون نشستم حرف زدن!خب معمولا انگیزه میده!و امروزم داد!بهم گفت خوبه دغدغه هام ولی انقد نگران نباید باشم!
مثل اون چند نفر دیگه بهم گفت که درسای الانمو جدی بگیرمو خودمو شدیدا توش قوی کنم اگه واقعا میخوام که چیزی باشم!
و خب عباس کریمی هم یکی از کسایی بود که منو به مکانیک کلاسیک تشویق کرد!
بعدشم که برام چایی اورد و من خوشحال از اینکه چقد میتونه جو دانشکده خوب باشه که من بتونم انقد راحت با یه کسی که ارشدش تموم شده حرف بزنم و باهاش چایی بخورم ! فقد عباس کریمی نیستا!خیلیای دیگه که حتی دکتران!
ماهرخ...ایراندوست...گودرزی...شایان(فامیلیشونمیدونم!)...هما...بنیهاشمی...محمدی...عسگری...پریسا...
و خب الانم لبخند میزنم به اوردن اسمشون حتی :)
جو دانشکده ی ما اینجوریه که خیلی بزرگا به کوچیکا کمک میکنن!حداقل بین این چه هایی که نام بردم!
راستش بعد از تجربه ی تلخ رقابتی که تو دبیرستان فرزانگان و کنکور داشتم الان جو اینجوری دانشکده بهم حس ارامش میده!الان که فک میکنم حتی بین بچه های خودمونم رقابت بد نیست واقعا!و اینا شیرین کردن خب این درس خوندنه رو!
شیرین کرده که زهرا شب امتحان ریاضی فیزیکی که ترس افتادنشو داره با لبخند پست میذاره اینستا و کپشنی راجب حس رضایتش نسبت به این موضوع میذاره!
داره کم کم از این ازاد بودنه خوشم میاد :)
خب تا حالا همیشه حداقل یکی باید میبود که من باید کارامو باش هماهنگ میکردم یا...
الان با وجود همه تلخیا و سختیاش نبودنه یکم حس خوب داره میده بهم!
اینکه هر روز خودم برای خودم تصمیم میگیرم کی برم دانشکده یا اصلا کجا برم و کی برگردم!چی بخورم چی بخرم چیکار بکنم...همشو خودم یه تنه تصمیم میگیرم!حتی اینکه چه اهنگی گوش کنم :))
جاهایی که تو این یه سال برام پر از خاطره شده رو میرم و میبینم!جدیدا قادر به فرو دادن بغضمم هستم :)
میخوام بگم داره پیش میره!اقای زمان داره کار خودشو میکنه!و شاید همیشه قرار باشه ادم از یه جاهایی که میگذره بغضشو مجبور باشه قورت بده!
شاید همیشه یه شبایی هست که سیاهه و توش پر از اشکه مثل دیشب!بعد صبحش به سپیدی برف میشه!
میخوام بگم نمیشه انتظار داشت اوضاع همیشه خوب پیش بره همونطوری که بد!
خلاصه که شبه امتحان ریاضی فیزیکه :)
استرس دارم؟نه!
تمام تلاشامو کردم!تا هر جا که جا داشته زور زدم برای اینکه فردا برگه امو خوشحال تحویل بدم ولی خب مثل همیشه نمیدونم چی میشه!
تنها چیزی که میدونم اینه که استرسی ندارم....من وضعم از خیلیا بهتره از خیلیا بدتر!ینی همیشه یه عده ای هستن که تو وضعیتی باشن که بهتر از منه!ولی چیزی که خیلی برام مهم و قشنگه اینه که من از مبینای ترم پیش،سال پیش،از مبینای سالهای پیش اصن وضعم خیـــــــــــــــلی بهتره!و این گپ بین مبینای سال های پیش و الان رو خودم حس میکنم...
و خب شاید وقتشه بگم خدایا مرسی....مبینا مرسی...دوستای مبینا شما هم مرسی :)