پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

قاطی پاتی

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۰۲ ب.ظ
به خودم که نیگا میکنم میگم چقد عوض شدم من اخه!
چی میشه که ادم به این عوض شدنا میرسه!؟
یه روزی برگردی میبینی از خوده یک سال پیشت هیچی نمونده!تو پوست انداختی!بزرگ شدی شایدم بزرگ نه!تغییر کردی میبینی یه عمر یه کاری میکردی که حتی دلیلشم نمیدونستی!
یعنی الان دلیل تمام کاراتو میدونی؟!خب بازم نه!
اومدم مشهد!فکر کنم الان اصلا زمان خوبی واسه مشهد اومدن نبودن!زل زده بودم به ضریح که همه داشتن برای رسیدن بهش جنگ و دعوا میکردن!
بهم پیام دادن گفتن برامون دعا کن!مگه دعا از تهران به خدا نمیرسه؟!مگه خدا همه جا نیست!
به مامانم میگم خب الان واسه چی داری میرم تو ضریح؟!مگه از این ور وایسی حرف بزنی نمیشنوه!؟گفت نه اونجوری یه حال دیگه س!!!
حتی جدا از خوده ضریح امام رضا چند تا ضریح دیگه هم دیدم که حتی قبر هم توشون نبود و مردم اویزون شده بودن و داشتن گریه میکردن!!!
من دیوونه شدم یا بقیه؟!
امام جماعته داشت حرف میزد من یه ریز تو دلم جواب تک تک حرفاشو میدادم!دوست داشتم جوابامو داد بزنم!
انقد مغزم درد میگره از فکرای مختلف وقتی میرم حرم که دوست دارم زود بزنم بیرون تا یکم باد بخوره به کلم داغ نکنه!
ما هممون نتیجه ی یه مشت حرف دیکته شده ایم!پس کی قراره خودمون باشیم؟!
اصن خوده لعنتیمون کدومه؟!
نشستم برای رفتنم با بابام حرف زدم!چشماشو بسته بودو گوش میداد به حرفم!بهم گفت موفقیت تو برام مهمه نه چیز دیگه ای!اما میدیدم که داره چشماشو بهم فشار میده!گفتم حالا شایدم نرفتم!ولی مهم اون مستقل شدنس!مهم اینه که سر پای خودم واستم!تاییدم کرد!
خیلی چیزا رو به مامانم گفتم ! اگه قبلا میگفتم همینا رو با هم کلی جنگ و دعوا میداشتیم!ولی الان فقد ساکت موند و گفت تمام ری اکشنام خوب و مناسب بوده!
این همون زمانه درستیه که میگفتم!
مامانم گفت مطمئنی نمیخوای با ما برگردی؟نیگاش کردم گفتم دلیلی برای برگشتن به اون شهر ندارم!
اخیی چه صحنه ی خوشگلی جلو چشممه! :) بابام داره موهای مامانمو شونه میکنه :)))) عاخیییی
گاهی وقتا فک میکنم شاید واسه من هیچ وقت از این رویدادا رخ نده دیگه!ادمای تو زندگی من هیچکدومشون موندنی نیستن!
با تقریب خوبی همه رهگذریم برای هم!و فقط به اقتضای زمان و مکانه که الان کنار همیم!و شاید این وسط دو نفر تصمیم بگیرن با هم بگذرن نه از هم!فعلا که همه رهگذریم!طول میکشه این تصمیمه!
اینکه ما اول راهیم و راه طولانی و اینکه انقده وقت هست واسه اشتباه و درست زندگیم منو میترسونه شاید!
اینکه انقده که اومدم شاید یه کوچولو از چیزیه که باید برم!
تا حالا شده تو یه مسیر باشی یهو یه مسیر دیگه بیاد مسیرتو عوض کنه؟!فک کنم زندگی از الان به بعد همش همینه!
با فلوکی حرف میزنم.عادی و درست!دیگه شوخی شوخی گند نمیزنم!و چیزی که جالبه اینه که فلوکی هم باهام حرف میزنه!چیزی که جالب شده :)
انگار این ذوستی یه طرفه بالاخره دو طرفه شده!
دلم تنگه برای هر چی که نیست....دلم تنگه برای هر چی که بود!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۱/۰۳
پنگوئن

نظرات  (۱)

استقلال زیادی خیلی هم خوب نیست...شایددر سالهای خیلی دور،یه روز سرد،یه نیمه شب،به این فکرکنی که ای کاش به کسی وابسته بودی،و او هم به تو،حتی اندکی...وابستگی عاطفی
دینامیک زندگی انسانها تاحدود زیادی شبیه بقیه سیستمهای طبیعیست،هیچ اقتصاد کاملا به خود متکی هم دردنیا نداریم،حتی اتمها هم وقتی کنار هم قرار میگیرند که مولکول تشکیل دهند،یعنی ازدواج کنند،از ساختار کوانتومی قبلی خود تاحدودی چشم پوشی میکنند به نفع موقعیت جدید،ودر موقعیت جدید خلق وخویی دارتد تاحدودی متفاوت و وابسته به رفتار گروهی،نه همان خلق وخوی مستقل،و اینجاست که مولکول چقدر نقشش مهمتر از یک تک اتم میشود،وابستگی بد نیست....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی